قصههاى شما (83)
مریم بصیرى
قاب عکس
فاطمه ملاباشى - تویسرکان
رسم لعنتى
فاطمه سلیمانى - شهریار
غروب آفتاب - با چه کلامى
زهره کرمى - خمین
معصومانه
زهرا آسیانى - قم
موجى از نور
مطهره خادمى - قم
زخم کهنه - ذهنها
ابوالفضل سامانلو - قم
پیرزن و شاه
سیداحمد موسوى - زنجان
فاطمه ملاباشى - تویسرکان
خواهر گرامى، از اظهار لطف شما بسیار سپاسگزاریم و آرزو مىکنیم که هر روز بیشتر از گذشته در عرصه ادبیات پیشرفت کنید.
داستانى که برایمان فرستادهاید، برگرفته از واقعیت و زلزله بم است. این اثر بیشتر به یک مستقیمگویى و مستندسازى از واقعیت شبیه است تا اثرى داستانى. شما باید با ایجاد یک کشمکش عاطفى قوى میان ناجى هلال احمر و کودک، آن دو را به یک وحدت فکرى و در نتیجه عمل وا مىداشتید.
نقل ساده حوادث، داستان نیست. در نقل حوادث، نویسنده از زبان خودش آنچه را که بر او گذشته است، براى خواننده تعریف مىکند. این در حالى است که نویسنده داستان با استفاده از طرح داستانى، تصویرپردازى، شخصیتپردازى و ... نقل خود را تبدیل به یک داستان جذاب مىکند. پس شخصیتهاى داستان شما باید پررنگتر شوند و شما در مقام نویسنده با بیان و توصیف صحنههاى محل وقوع داستان، اشخاص و وقایع دیگر، چنان درک حسى به خواننده منتقل کنید که واقعاً خودش احساس کند تمام آن حوادث در مقابل دیدگان او اتفاق افتادهاند و حقیقتاً با پاى خودش در آوارهاى باقىمانده از زلزله به دنبال نفسى مىگردد.
موفق باشید.
فاطمه سلیمانى - شهریار
دوست عزیز، نوشتهاید کتابى با عنوان «عروس ششم» نوشتهاید که مجموعهاى از 30 داستان کوتاه مىباشد. با آرزوى موفقیت براى شما، امیدواریم شاهد این اثر و دیگر آثارتان باشیم.
اما داستانى که برایمان ارسال کردهاید بیشتر یادآورى یک خاطره است تا اثرى که از ساختار داستانى پیروى مىکند. این یادآورى نیز طى گفتگوى راوى و شخصیت اصلى که فقط مىدانیم اسمش «شریف» است و به «مینا»نامى علاقهمند است، آشکار مىشود.
هر چند دیالوگنویسى یکى از ارکان مهم داستاننویسى است و باعث معرفى شخصیتها و حوادث و بسط آنها مىشود، ولى دیالوگ به تنهایى نمىتواند کارساز باشد.
نشستن در کنار ساحل و نواختن ساز و آهنگ و فرو رفتن در حسرتها و آرزوهاى گذشته، فقط یک تصویر است و احتیاج به موقعیتهاى ویژهاى دارد تا آدمها در آن قرار گیرند. برخورد بین شخصیتها و پیشبرد حوادث، مهم است. نمىتوان فقط خاطرهاى را ذکر کرد و بعد در پایان، شروع کرد به همان ساز زدن آغاز داستان!
منتظر دیگر آثارتان هستیم.
زهره کرمى - خمین
دوست ارجمند ما، داستانواره جدیدى که براى این بخش ارسال کردهاید، تقدیم به مردم رنجدیده شهر بم است. همان طور که خودتان هم قبول دارید نمىتوان به «با چه کلامى» یک داستان گفت، بلکه این اثر بیشتر تحت تأثیر احساسات شما از دیدههایتان در تلویزیون است که در جاى خود، جاى تقدیر دارد ولى داستان نیست.
اما «غروب آفتاب» داستان است، آن هم یک داستان بسیار کوتاه که معلوم نیست شخصیت اصلى آن بر چه اساس، امید در دلش جوانه مىزند و مىرود. در همین جا داستان شما را با هم مىخوانیم: «نگاهش را از سبزهها برداشت و به مادرش گفت: «فکر مىکردى امسال اینقدر محصول داشته باشیم؟ بابا امسال خیلى زحمت کشید، خدا عوضش بده.» سکوت کرد و سعى داشت مادر اشکهایش را نبیند. با پشت دست آنها را پاک کرد و ادامه داد: «راستى مىخوام یه چیزى بهت بگم، به شرطى که ناراحت نشى، قول مىدى؟» لحظهاى مکث کرد و چون جوابى نشنید گفت: «دکترا مىگن بابا باید عمل ...» و دیگر نتوانست ادامه دهد. گریه امانش نمىداد، در میان هق هق صدایش گفت: «تو که برامون دعا مىکنى، نه؟» به پاى مادر افتاد و با صداى بلند گفت: «آخه یه چیزى بگو، مُردم از این همه سکوت، مامان من نمىخوام بابا از دست بره، صدامو مىشنوى؟» صدایش در میان دشت پیچید. بعد از گذشت لحظاتى سر برداشت تا نشانهاى ببیند. نسیمى وزید و شالیزار را به رقص در آورد. اما گویى هنوز دنبال نشانى دیگر مىگشت. همه جا را از نظر گذراند و در فاصلهاى دور درختى را دید که انگار داشت برایش دست تکان مىداد. گفت: «مامان، فردا روز عمل باباست خودت مىدونى که من براى چى اومدم اینجا، فقط دعا کن، دعا کن و نخواه که بابا بیاد پیش تو. زبونم لال اگه بابا بره من دیگه کسى رو ندارم.»
دوباره بغض امانش نداد و در میان گریه با صداى بلند گفت: «نذار تنها بمونم.» سرش را پایین آورد و شانههایش شروع به لرزیدن کرد. دقایقى به همان صورت گذشت. صورت مادر را بوسید و گفت: «اگر خواستى بابا رو ببرى پیش خودت، یه فکرى هم به حال من کن، چون دیگه طاقت دورى اونو ندارم.» آخرین شاخه گل را برداشت و پرپر کرد و گفت: «خوب دیگه وقت رفتنه، کارى ندارى؟» ناگاه بادى وزید و همه گلهاى پرپر را با خود برد. از خوشحالى از جا پرید و با شوق گفت: «مىدونستم، مىدونستم که جوابمو مىدى. مىدونستم که دوستم دارى.» و دوباره قبر را بوسید. با دست، خورشید را نشان داد و گفت: «نگاه کن مامان غروب چقده قشنگه.» و بعد از جا بلند شد و خداحافظى کرد و رفت. کسى چه مىدانست که در دل او چقدر امید موج مىزند.»
یکى از محاسن شما در نگارش این داستان، ایجاد حس تعلیق مىباشد که ممکن است خواننده عام را جذب خودش کند؛ همان گفتگو با مادر که در نهایت معلوم مىشود گفتگو بر سر مزار اوست. البته خواننده حرفهاى و نکتهسنج مىتواند پس از خواندن چندین جمله پى ببرد که این شخصیت مخاطب عینى ندارد و دارد با خودش حرف مىزند.
در کنار این حُسن، عیب کار شما این است که اصلاً معلوم نیست راوى دختر است یا پسر، چند سال دارد و در کجا زندگى مىکند. هر چند از شواهد امر مىتوان چنین نتیجه گرفت که وى دخترى نوجوان است که در روستا زندگى مىکند ولى تمامى اینها پیشفرضهاى خواننده است و شما باید با ایجاد کدهایى نشان مىدادید که این شخصیت چه جنسیتى دارد و حدوداً در چه سن و سالى است و ... .
در ضمن، جمله پایانى داستان کاملاً اضافى است و هیچ لزومى ندارد راوى داستان به ورطه نتیجهگیرى و مستقیمگویى بیفتد و از امیدى که در دل این شخصیت موج مىزند، سخن بگوید؛ مهم این است که شخصیت به چه دلیلى وزیدن باد را نشانهاى از سوى مادرش مىداند و به آن دل خوش مىکند.
موفقیت همواره با شما باد.
زهرا آسیانى - قم
خواهر عزیز، طى نامهاى عنوان کردهاید که مىخواهید استعداد خود را در زمینه داستاننویسى محک بزنید و در این رشته هم پیشرفتى داشته باشید. یادتان باشد اولین اصل براى پیشرفت، اعتماد به نفس و بها دادن به هنرى است که مىخواهید آن را فرا بگیرید.
«معصومانه»، نشان از استعداد شما دارد ولى همان طور که خودتان هم اعتراف کردهاید، این استعداد احتیاج به پرورش و آموزش دارد. در زمینه هنر و بخصوص داستاننویسى تنها شرط لازم داشتن استعداد نیست بلکه در کنار علاقه و استعداد باید مطالعه، آموزش، تجربه و کار مداوم هم باشد.
بسیارى از نویسندگان، قسمت وسط داستان را به مغز شیرینى تشبیه مىکنند، به شیره و مربایى که دو طرف شیرینى را بهم متصل کرده است. میانه داستان باید آغاز و پایان را به هم بچسباند. کشمکشهاى قهرمان در همین قسمت شکل مىگیرد.
در داستان شما نیز تقریباً وسط داستان شیرینى و چسبندگى لازم را دارد و گذشته و آینده قهرمان را به گونهاى به هم متصل مىکند.
مشکل اصلى شما در حال حاضر بیان ثقیلتان است. لحن خشکى دارید و جملاتتان در حد ایدهآلى روان نیست و راحت در زبان نمىچرخد. فعلاً با تمرین مکرر و نگارش مستمر، بیان خودتان را شیواتر کنید تا حوادث آثارتان با زبان و بیان زیبا، بهتر به دل بنشیند.
مطهره خادمى - قم
دوست جوان، نثر زیبایى دارید، هر چند این نثر خیلى براى داستان مناسب نیست و بیشتر در فیلمنامههاى تاریخى و نمایشنامههاى قدیمى کاربرد دارد. «بریحه با نگاهى آلوده به خشم با آهنگى پرنهیب بر امام خروشید: اینک مىدانم که آگاهى علت بردن تو از مدینه به بغداد منم. سوگندهاى استوار یاد مىکنم که اگر شکایت من نزد امیر مؤمنان یا یکى از خواصّ او ببرى، نخلستانت را ویران مىکنم، دوستداران و هواخواهانت را مىکُشم و چشمههاى کشتزارت را خشک مىکنم. کلام امام، لبریز از رایحه شکیبایى تراوید: «نزدیکترین شکایت من از تو شب پیش در پیشگاه الهى بود و من چنان نیستم که شکایت تو پیش خدا برم و آنگاه از او به بندگانش متوجه شوم و از تو پیش آنان شکوه کنم.» لرزهاى بر جان بریحه ریخت. پرنده روح بریحه براى پروازى معصوم بر بام خاک فرود آمد و دستانش به دامان پناه امام پیوند خورد ...»
تحقیقات و برداشت از واقعیات در این اثر خوب است، هر چند مىتوانستید با افزودن حوادثى فرعى که ریشه در تخیلات شما داشت و البته با سیر تاریخ اسلام مغایرتى نداشت، داستانتان را جذابتر کنید.
هر چند «موجى از نور»، داستان زیبایى از کار در آمده است ولى فعلاً توصیه ما به شما این است که در مورد مسائل و حوادث روز قلم بزنید و یا اینکه از تاریخ اسلام گریزى به زمان حال بزنید و در شکلهاى مختلفى، وقایع دو زمان را با هم مرور کنید.
البته اگر واقعاً به چنین سوژههاى مذهبى و نثرى علاقهمند هستید، بهتر است کتابهاى دینى و تاریخى بیشترى بخوانید و از سویى دیگر با فراگیرى تکنیک داستاننویسى، با تکیه بر تکنیکهاى هنرى، آثار مذهبى قوىاى خلق کنید؛ چرا که هر چند نوشتن چنین داستانهایى امروزه باب نیست ولى علاقهمندان خاص خود را دارد.
قلمتان سبز و اندیشهتان همیشه بارور باد.
ابوالفضل سامانلو - قم
برادر محترم، هم در این دو اثر جدید خود و هم در آثار قبلىتان نشان دادهاید که به سوژههاى اجتماعى و روانى علاقهمند هستید.
«زخم کهنه»، حکایت از پسرى بیکار و افسرده دارد که از خانه خارج شده و به خاطر مشکلاتى که با ناپدرىاش دارد از خانه فرارى است و تنها پولش را بابت خرید سیگار، حرام مىکند.
داستان «ذهنها» هم بیشتر از یک حس و حال درونى تبعیت مىکند. در حال حاضر ضعف هر دو اثر شما علاوه بر خط بسیار ریزى که خوانا نیست، عدم وضوح و روشنى حوادث است. آدمها بدون دلیل در میان داستان در حال حرکت هستند و معلوم نیست هدفشان از این حرکتها چیست! البته اگر بخواهیم انصاف به خرج بدهیم روز به روز نسبت به اولین داستانى که براى این بخش ارسال کرده بودید، در حال پیشرفت هستید.
در ضمن بهتر است به همان سوژههاى اجتماعى بسنده کنید تا فعلاً بتوانید آثارى مطابق با مشکلات و مسائل روز بنویسید. سپس وقتى در این زمینه به پیشرفت قابل ملاحظهاى رسیدید، آن وقت بروید سراغ سوژههاى روحى و روانى و به جنبههاى درونى بشر بیشتر توجه کنید.
در واقعیت چیزهایى هست که مىتوان با تخیل داستانى، آنها را وارد محدوده داستان کوتاه کرد و متنى را که سرگردان در میان بودن و نبودن است، به سمت یک داستان واقعى هدایت کرد.
در «ذهنها» شما هیچ نشانهاى از راوى داستان نمىدهید و او فقط همه جا چون روحى سرگردان به دنبال شخصیت اصلى روان است. البته منظور ما این نیست که بخواهید همه چیز را مستقیم و روشن بیان کنید، بلکه باید با منطق، کدهایى براى شناسایى چیزهایى که دوست دارید خواننده به آنها پى ببرد، بگذارید.
منتظر آثار جدیدترتان هستیم.
سیداحمد موسوى - زنجان
برادر ارجمند، موفقیت شما را در نگارش داستان کوتاه تبریک مىگوییم. کماکان از همان اولین داستانتان سعى کردهاید آثارى جمع و جور بنویسید و از حاشیهنویسى و مقالهنویسى بپرهیزید.
به نظر مىرسد «پیرزن و شاه» برگرفته از حکایاتى است که در تاریخ ایران آمده است و چون کسى به داد قشر مظلوم و مستضعف جامعه نمىرسد، لذا ظلم شاه بیشتر آشکار مىشود. آن وقت شما قدرى این حکایت را امروزىتر کرده و به دوران قبل از انقلاب اشاره کردهاید. اما نوع پرداخت و نثر شما متعلق به همان تاریخ گذشتگان است و خواننده نمىداند بالاخره زمان وقوع داستان در گذشتهاى دور است و یا در گذشته نزدیک.
پرداخت فعلى شما علاوه بر اینکه اثر را در تونل زمان معلق کرده است، باعث شده کارتان شبیه قصه و قصهپردازى شود و حکایتى که با یک شاه شروع مىشود و ... .
در هر حال امیدواریم با سعى و تلاش خود داستانهاى بهترى بنویسید.