امان از دست ...
نفیسه محمدى
با سلام خدمت خواهر عزیزم منیرهخانمِ گل!
امیدوارم که حالت خوب باشد و سرزنده و شاد به درسهایت ادامه بدهى. اگر از حال خواهر عزیزتر از جانت یعنى سرکار مهرىخانم و خانواده جویا شوى، همگى خوبیم و مامان و آقاجون سلامِ گرمى برایت مىفرستند. داداشهادى هم به دلیل آمدن عضو جدید به خانواده که همان کامپیوتر باشد، فرصت نمىکند حال و احوالى از تو بپرسد و البته پیغام داده که به منیره بگو من مىتوانم فقط برایش ایمیل بزنم. در غیر این صورت از دادن هر گونه پیغام و پسغام معذور است. اگر چه از همان روزى که آقاجون، دمِ عیدى، به اصرار تو خانواده را وارد عرصه پیشرفت و تکنولوژى کرد، این داداشهادى مذکور فقط رایانهبازى مىکند و هیچ کار دیگرى هم انجام نمىدهد، چه برسد به اینکه از ایمیل و این طور چیزها سر در بیاورد.
خلاصه که این بار، وجود تو در خانه معجزه آفرید و بالاخره بعد از مدتها ما هم به جرگه رایانهداران پیوستیم و آقاجون بعد از سالها، یک عیدى درست و حسابى و گرانقیمت به ما داد. البته باید بگویم که خیلى هم آش دهانسوزى نیست، اما به هر حال بهتر از بىکامپیوترى است.
آقاجون هرازچندگاهى مىآید و به اتاق ما، که حالا شده اتاق کامپیوتر، سرى مىزند و سفارش مىکند که: «از این دستگاهِ بىزبون اینقدر کار نکشید! مىسوزه، نمىرم درستش کنم ها، گفته باشم!»
البته من سعى کردم آقاجون را قانع کنم که اینقدر از امثال این بىزبان در مؤسسات و شرکتها کار مىکشند و استفاده مىکنند. آن هم به طور شبانهروزى که استفاده ما از کامپیوتر در این یکى دو ساعت مهم نیست و مشکلى ایجاد نمىکند. اما آقاجون باز هم حرف خودش را مىزند و خندهدار اینجاست که مىگوید: «خودِ فروشنده گفت اینها نرمابزاره، زود خراب مىشه!» بعد هم قیافه متخصصانهاى به خودش مىگیرد و ادامه مىدهد: «اونا که توى شرکتها هستند سفتابزارند، با اینکه ما خریدیم فرق مىکنه!»
من هم خیلى سر به سر آقاجون نمىگذارم. همین که دست به جیب مبارک برده و اجازه داده که ما از داشتن کامپیوتر لذت ببریم، هزار بار جاى شکر دارد.
از بحث کامپیوتر که بگذریم دلم مىخواهد در مورد عیدى که گذشت بگویم. واقعاً که خیلى خوش گذشت و لحظات خوبى براى ما بود.
رفتن به مشهد و گردش و تفریح در شهرهاى مختلفِ وسط راه خیلى جالب بود. انصافاً آقاجون و عمو حسابى سنگ تمام گذاشتند. البته از سختىهایش که بگذریم، مسافرت جالبى بود. مخصوصاً فراموش نمىکنم که زن عموجان چادر به کمرش بسته و مثل فالگیرها کاسه و بشقاب جابهجا مىکرد. الحق هم که فالهاى جالبى مىگرفت. براى تو هم که خوب فالى گرفت. یادم باشد فالى را که زن عمو براى تو مىگفت، با آب طلا بنویسم و بزنم توى اتاق تا داغت را تازه کنم. معلوم بود که در پشت پرده شوخى و خنده از دانشگاه رفتن تو و بىمحلى به پسرشان خیلى ناراحت است. تو هم که اصلاً به روى مبارک نمىآوردى و انگار نه انگار که زن عمو حرف از تو و دانشگاه و مسائل دیگر مىزند. از طرفى هم مامان قضیه را جدى گرفته بود و داشت با زن عمو از هزار و یک مسئله زندگى حرف مىزد. به قول معروف خدا نکند کسى را جَوّ بگیرد؛ کم کم آقاجون و عمو و «بهروز» هم وارد قضیه شده بودند. اما زن عمو گوشش به هیچ حرفى بدهکار نبود و مدام مىگفت: «منیرهجان! یه کار اشتباهى کردى که از آن ناراحتى. یکى را هم خیلى دوست دارى، اما خجالت مىکشى که ان شاءاللَّه وقتى فهمیدى دانشگاه رفتن فایدهاى ندارد، آن قضیه هم حل مىشود.» اما خودمانیم، اگر زن عمو با آن لهجه خاص و چادرى که به کمرش بسته بود، همان جا مىماند، کار و کاسبى خوبى راه مىانداخت! ولى خوب شد که ما یک مسافرت با عموجان رفتیم، چون تو حداقل توانستى پسرعمو را خوب بشناسى. من که اگر جاى تو باشم از همین الان جواب منفىام را مىچسبانم سر درِ خانه، تا از همان ابتداى ورود ملتفت قضیه بشوند؛ ناسلامتى رفته بودیم مسافرت! نرفته بودیم کنفرانس بینالمللى که اینقدر به خودشان مىرسیدند و ژل و کرم مىزدند. البته شاید هم «بهروز» این کارها را مىکرد که دل تو را به دست بیاورد که صد البته نشد.
راستى خبر مهمى برایت دارم؛ آن هم اینکه بالاخره من هم موفق شدم جیب آقاجون را خالى کنم و یک فقره چک به تعداد چکهاى داده شده اضافه کنم. چون آقاجون را راضى کردم تا یک میز کامپیوتر بخرد، آن هم با چقدر التماس! که شنیدن این جریان هم خالى از لطف نیست.
راستش را بخواهى تمام همتم را صرف کردم تا بتوانم به همه نشان بدهم که مىتوانم آقاجون را مجبور به خرید میز کنم، که بالاخره هم در این امر توفیق یافتم. اول که آقاجون زیر بار نمىرفت و مىگفت: «از کجا بیاورم؟ نمىشه! ندارم دیگه! همون کامپیوتر هم از سرتون زیاده!» اما من اینقدر غرغر کردم و در گوش مامان پچپچ، که همه کلافه شدند و آقاجون بیچاره فکر کرد طبق گفتههاى من اگر یک میز نخرد، کامپیوتر فوراً خراب مىشود!
بعدازظهر یکشنبه بود که همگى براى خرید میز بیرون رفتیم. به آقاجون گفته بودم به خاطر اینکه رنگ صفحه کلید و کیس و بلندگوها با رنگ میز جور دربیاید، باید یک میز سبز لجنى بخریم. اما از انتخاب خودم پشیمان شده بودم، چون هر کجا که پا مىگذاشتیم، میز سبز لجنى پیدا نمىکردیم؛ آقاجون هم کم کم داشت منصرف مىشد. به هر مغازهاى که مىرسیدیم، مىگفت «امان از دست شماها، اما از دست این کامپیوتر ...!» خلاصه که داشت به درجه انفجار نزدیک مىشد که در یک مغازه، میز مورد نظر پیدا شد. فروشنده که گویا از فروختن میز با آن رنگ عتیقه ناامید شده بود، اینقدر ما را تحویل گرفت که هر کس نمىدانست فکر مىکرد چند سال است با هم رفت و آمد داریم. اما آقاجون حسابى عصبانى بود و انگار منتظر یک بهانه بود تا راهش را کج کند و برود. فکر مىکنم به خودش امید داده بود که این میز پیدا نمىشود و ما هم دست از پا درازتر برمىگردیم، اما فروشنده تمام خوابهایش را آشفته کرد، بعد هم رو کرد به آقاجون و گفت: «شما بفرمایید روى این صندلى بشینید، من الان مىفرستم بچهها میز رو از توى انبار بیارن بیرون! یه دونه میز سبز لجنى قشنگ عین خودتون!» که بالاخره انفجار رخ داد و آقاجون از جا بلند شد و گفت: «دست شما درد نکنه آقا، من لجنىام؛ خیلى ممنون! نخواستیم!» و راهش را کشید که برود. ما بیچارهها هم به خاطر عصبانیت آقاجون جرئت جلو رفتن و التماس کردن نداشتیم.
فروشنده که احساس خطر کرده و فهمیده بود که اگر این میز را به ما قالب نکند روى دست خودش باد خواهد کرد، به سرعت دوید و جلوى آقاجون را گرفت و گفت: «اى آقا! کى گفت شما لجنى هستید؟ منظورم این بود که شما هم ماشاءاللَّه خیلى تر و تمیز هستید، اصلاً من خودم لجنىام. خوبه؟ بفرمایید تو!» بیچاره آقاجون در شرایط بدى قرار گرفته بود. از طرفى قیمت میز خیلى زیاد بود، جاى دیگر هم که میز پیدا نکرده بود، فروشنده هم که اینقدر قربان خانواده و فامیل رفته بود که راه فرارى براى آقاجون نگذاشته بود. خلاصه میز با هزار دردسر خریدارى شد و قرار شد خود فروشنده میز را برایمان بفرستد.
آقاجون چک را نوشت و به همه ما دستور رفتن داد. فروشنده هم براى خوشخدمتى هى دنبال ما مىآمد و مىگفت: «من پیش پیش به شما به خاطر خرید این میز تبریک مىگم! مبارکه!»
وقتى سوار ماشین شدیم، آقاجون که هنوز خیلى گرفته و عصبانى بود گفت: «انگار داره بچه خواب مىکنه، هى مىگه پیش پیش!» من و داداشهادى، هم مىخندیدیم، هم مىترسیدیم حرفى بزنیم که معامله به هم بخورد و آقاجون پشیمان بشود. سپس تصمیم گرفتیم تا رسیدن به خانه تقریباً لال باشیم بلکه آبها از آسیاب بیفتد.
بالاخره میز به خانه رسید و من هم نامهام را در حالى که پشت میز کامپیوترِ سبز لجنى نشستهام مىنویسم. خلاصه که با هزار جور التماس و درخواست و خواهش و تمنا دنیا به کام من شد و اتاقم حسابى قشنگ و باکلاس شده؛ حیف، نیستى که ببینى. در ضمن مامان هم چند تکه پارچه سبز براى تزئین کامپیوتر و دور و بر میز آن خریده که تا آمدن تو، حتماً آماده خواهد شد. آقاجون هم به علت وجود چکهاى متعدد چند چیز را قدغن کرده، اول تلفن زدن زیادى! دوم هم خرجهاى اضافى مثل خرید انواع سىدى و بازىهاى کامپیوترى و ... . کلاس کامپیوتر من هم به همین دلیل لغو شد، تا چند ماه دیگر که تقریباً مشکل حل بشود.
به هر حال امیدوارم وجود تو و من در خانه همیشه پرخیر و برکت باشد و بتواند ما را در پیشبرد اهدافمان و رسیدن به خانهاى زیبا و متمدن یارى برساند. به امید روزى که به قول آقاجون هزار جور سفتابزار و نرمابزار در خانه داشته باشیم.
خواهر کوچکت - مهرى