سخن اهل دل
«ستاره»
ستاره، حال دلم را مپرس، خواهم مُرد
خزان گرفت، تو رفتى و تکیهگاهم مرد
غروب و زخم و غریبى که با دلم ماندند
امید و صبرو صبورى که در نگاهم مرد
ستاره، کاش بدانى در این کویر کبود
در این کویر کسوفى چگونه ماهم مرد
به دست کوچه و دیوار و رد پا و درخت
دل زلال و خروشان و بىگناهم مرد
ستاره! سیر شدم از امید و آدمها
از آن شبى که غم آمد و جانپناهم مرد
چرا قبول نکردى که عشق نامرد است
چرا قبول ندارى که بىتو خواهم مرد
«ابوالفضل صمدىرضایى»
هلا! فرشتهترینم بیا که خستهترینم
پرى بزن لب بامم سرى بزن به زمینم
گناه چشم سیاهت گناه چشم تو آرى
گناه چشم تو اینسان نموده غصهنشینم
فریب چهره ما را مخور مگو که جوان است
سیاره زخم عمیقى نشسته روى جبینم
بگو چگونه نسوزد دلت به حال تباهم
به حال شام غریبم، به حال روز غمینم
بیا که با تو بهارم، مرو که بىتو خزانم
همیشه با تو چنانم، همیشه بىتو چنینم
غمى به وسعت دنیا، غمى بزرگ و صمیمى
نشسته پاى غرورم، شکسته پشت یقینم
خدا نوشته برایم گناه عالم و آدم
تو هم گرفتهاى از من تمام کفرم و دینم
قسم به ساقى و ساغر که هیچ مطلقم اینک
و تا قیام قیامت قسم به باده همینم
تمام دار و ندارم فداى چشم سیاهت
فداى چشم سیاهت تمام آنم و اینم
مرا شکسته زمانه خدا کند که به عمرم
تو را شکسته نیابم، تو را شکسته نبینم
«منیژه درتونیان»
«عصیان»
بر خود مىنگرم
خسته
بر تو مىنگرم
خاموش
و نگاهت
خالى خالى خالى
و قلبت
خالىتر از دستهاى ناتوان من
بهاى عصیان اولین تو
چه بود آیا پدر؟
با کدام کولهبار
تهماندههاى آدمیت را
به خاک آوردى.
آى پدر!
تکههاى از هم پاشیده غرورت را
زیر کدام آسمان جا گذاشتى؟
کدامین خاک آیا
پاره پارههاى تو را جمع کرد؟
و تو مادر!
گناه تو چه بود؟
گناه تو چه بود؟
که ابلیس هنوز
بعد از هزارها سال
بر حماقت من
خنده مىزند
اى خاک تشنه!!
بیهوده خویش را زینت مکن
به دنبال بهشت گمشده نه
به دنبال غرور گمشدهام مىگردم
به دنبال شهامت اولین لحظه عصیان
آى نسل سرگردان!
از مجاورت کدام خورشید مىآیید؟
«که اینچنین به بوى شب آغشتهاید»
فانوس من کجاست؟
فانوس من کجاست؟
تا خواب این شب سنگین را
در هم بیاشوبم؟
فانوس من کجاست؟
«نازفر ناظم»
هنوز ملائک تو مُجاب نشده بودند
که من
مستجاب شدم
به عنایت تو بود آرى
و گرنه
آن همه تعبیرهاى خوشایند
وصلهاى نبود
که به «صَلْصالٍ کَالْفَخّار» بچسبد.
«نازفر ناظم»