قصههاى شما (84)
مریم بصیرى
گلهاى نرگس - معصومه مرتضوى - علىآباد کتول
یا امامزاده - هاجر عرب - شهرکرد
آهنگ پیام - سیمیندخت مصطفایى - گیلانغرب
؟ - حدیثه اسفندیار - قم
مسافر - محدثه عرفانى - قم
نیش نیش مارم بود - لیلى صابرىنژاد - اندیمشک
پاداش ترس، یک شغل تازه، تردید، میهمان جنگل، نامه - ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
معصومه مرتضوى - علىآباد کتول
دوست عزیز، در داستاننویسى هم چون قطعهنویسى، مهارتى نسبى دارید. زمان وقوع ماجرا در زمان حال چند دقیقهاى بیشتر نیست ولى با چند بار بازگشت به گذشته، چندین سال را پشت سر مىگذارید.
اولین رجعت به گذشته با دیدن گل نرگس و یادآورى خاطره دخترى به نام «نرگس» مناسب است؛ ولى در دیگر رجعتها به گذشته و بازگشت ما به زمان حال، دیگر چنین نشانههایى وجود ندارند. هر جا که فکر مىکنید در زمان حاضر حرفى براى گفتن ندارید به گذشته مىروید و هر وقت از گذشته خسته مىشوید به زمان حال مىآیید.
البته گزینش شما از حوادث گذشته کاملاً بجاست و بیهوده به ماجراهاى حاشیهاى نپرداختهاید. حسرت و افسوس قهرمان داستان به خاطر اینکه ازدواج نکرده است، با فضاى آرام و سکوت خانه او هماهنگى دارد. این قهرمان تنهاست و در تنهایى خود حین باغبانى، چشمش به گل نرگس مىافتد.
یکى از نکاتى که حتماً باید براى آن دلیل روشنى داشته باشید، علت خودگویى این شخص است. هر چند وى تنهاست و خود را ملامت مىکند که چرا به جاى ازدواج، همهاش درس خوانده و حرف بىبىاش را گوش نکرده، ولى اصلاً دلیلى ندارد که بخواهد بلند بلند با خودش حرف بزند. این حرفها را مىتوانستید در قالب گفتگوى غیر مستقیم و یا گفتگوى ذهنى بیاورید و اینقدر بیهوده، قهرمانتان را به داد و فریاد وا ندارید. از لحاظ شخصیتپردازى هم، منطقى است که چنین آدمى با چنین روحیهاى بیشتر حرفها و مشکلاتش را در دلش بریزد تا اینکه آنها را با صداى بلند فریاد کند.
موفقیت شما آرزوى ماست.
هاجر عرب - شهرکرد
خواهر گرامى، ابراز امیدوارى کردهاید که پس از مدتها با وجود مشغله فکرى و کارى، داستانى نوشتهاید. ما هم آرزو مىکنیم که کارهایتان همیشه رو به سامان باشد و فکرتان در کنار دیگر مشغلههاى زندگى، در دنیاى ادبیات سیر کند.
«یا امامزاده»، حکایت پیرزنى است که دخترش نازاست و پسرش مفقودالاثر، و او هر هفته به امامزادهاى مىرود و سفره دلش را مىگشاید تا اینکه یک روز از ستاد مفقودین با وى تماس مىگیرند و داستان، درست در همین جا خاتمه مىیابد.
یکى از محاسن اثر شما پایان خوب آن است. ایجاد تعلیق درست در نقطه انتهایى اثر است و همه چیز را به عهده خواننده گذاشتهاید تا خودش فکر کند، پیرزن چه خبرى را مىشنود.
چنانچه مىدانستیم این پسر شهید شده و یا اینکه جزو اسرا بود و ... آنقدر تأثیر نداشت که شما با این شیوه در شک و شبهه، داستان را به پایان بردهاید. نویسندگان مبتدى احتمالاً انتهاى داستان شما را، درست وسط داستان خودشان قرار مىدادند و لابد پسر بعد از مدتها به خانه بازمىگشت و همه چراغانى مىکردند و سپس ازدواج مىکرد و ... ولى همان طور که خودتان متوجه شدهاید در یک داستان کوتاه مجالى براى پرداختن به این حوادث فرعى نیست.
اما عیب داستان شما در عین شخصیتپردازى مناسب پیرزن، در مورد شخصیت ناقص اوست. گاه وى بسیار راحت درد دل مىکند و حرفهایش را رو به ضریح امامزاده، مىزند و گاه چنان جملات بدى را پشت سر هم ردیف مىکند که نشان از بىتوجهى و احتمالاً مشغله فکرى شما دارد. در واقع لحن بیانى پیرزن اصلاً یکدست و روان نیست و زبان وى نیز دائم در حال تغییر است.
در صورتى که با دقت بیشترى این داستان را مىنوشتید و روى جزئیات شخصیت پیرزن بیش از این توجه مىکردید، اثرتان یک داستان خوب از آب در مىآمد.
پیروز باشید.
سیمیندخت مصطفایى - گیلانغرب
دوست خوب ما، از احساس لطف شما نسبت به ستون «قصههاى شما» سپاسگزاریم و آرزو مىکنیم مثل گذشته به قول خودتان خیلى خوب حرفهاى ما را گوش کنید و حتماً نویسنده شوید. داستانى که برایمان فرستادهاید سرشار از صمیمیت است و شاید حرف دل تمام کسانى که به طور غیر منطقى عاشق فوتبال نیستند.
دانشجویى، از فضاى حاکم بر دانشگاه و خوابگاه ناراحت است و اینکه مىبیند همه دوستانش فقط به فکر فوتبال هستند و تا پاسى از شب به تماشاى مسابقه مشغولند و از نماز صبح غافل مىمانند، ناراحت است.
دو اشکال در کار شما بیشتر از اشکالات جزئى دیگر، نمود پیدا کرده است. اول اینکه، صحنهسازى شما اصلاً مناسب فضاى دانشگاه و خوابگاه دانشجویى نیست؛ احتمالاً فقط بر اساس تخیلاتتان فضاسازى شده است. دوم اینکه، جناب راوى هرگز با دوستانش درگیرى لفظى پیدا نمىکند و کشمکشهاى وى فقط ذهنى است و از دید خودش مسائل خوابگاه را تجزیه و تحلیل مىکند در صورتى که اگر وى بیشتر از این با دیگر شخصیتها برخورد داشت، خیلى بهتر بود و شخصیتپردازى داستان کاملتر مىشد.
موفق باشید.
حدیثه اسفندیار - قم
دوست جوان، حال و هواى داستان شما قدرى فانتزى و دور از ذهن است. هر چقدر هم که یک خانواده ثروتمند باشند، هر کس خدمتکار مخصوص به خود ندارد و تازه علاوه بر آنها، چند بچه هم در رده زیر خدمتکار! مشغول به کار نیستند.
این طور که از اثر شما برمىآید دختر یتیمى که در خانهاى اشرافى کار مىکند براى خواهر کوچکش نامهاى مىنویسد و از وضعیت خود در هنگام تحویل سال مىگوید و از خواهرش اوضاع خانهاى را که او کار مىکند، مىپرسد.
حس همذاتپندارى در اثر شما فوقالعاده قوى است. از احساسات و آرزوهاى یک دختر سرراهى دوازده ساله پرده برمىدارید و از نبود سرپناه گرم خانواده مىگویید. اما یادتان باشد همان طور که خودتان متذکر شدهاید این دختر دوازده سال بیشتر ندارد، پس نمىتواند این طور شسته و رُفته حرف بزند و تمام مسائل را تجزیه و تحلیل کند. خوب بود با زبان کودکانهترى حس و حال این دو خواهر را عنوان مىکردید و این دختر را آنقدر بدبخت جلوه نمىدادید که حتى اجازه ورود به محفل خدمتکاران را هم نداشته باشد و مانند کودکان بىسرپناه رمانهاى سدههاى قبل میلادى، در خانههاى ثروتمندان اجیر شده باشد.
اگر شما مىخواستید به طور واقعى از مشکلات کودکان سرراهى و یتیم سخن بگویید خوب بود که آنها را در اجتماع کنونى مىدیدید و مثلاً نشان مىدادید که چطور ناخواسته وارد یک گروه خرابکارى مىشوند و حتى تا چندین برابر وزن خود به قاچاق مواد مخدر مىپردازند.
دختر داستان شما آنقدرها هم وضعش بد نیست و بیشتر از آنکه از سوى صاحبخانه و بچههایش توبیخ شود از سوى خدمتکاران درجه یک تنبیه مىشود. اگر او سفره هفت سین را از پشت پنجرههاى اتاق خدمتکاران مىبیند، کودکان سرراهى واقعى در کوچه و خیابان اصلاً سفره هفتسینى نمىبیند.
خوب است به جاى اینکه غرق خیالپردازى شوید و بچههاى فقیر ایران را مثلاً با شخصیتهاى فقیر آثار «چارلز دیکنز» مقایسه کنید؛ زندگى این بچهها را در شرایط امروز ایران توصیف کنید.
سبز و بهارى باشید.
محدثه عرفانى - قم
خواهر گرامى، داستان شما نثرى ادبى و شاعرانه دارد و شاید هم یک قطعه ادبى است که شما آن را به صورت داستان پرداخت کردهاید.
موضوع این اثر به رفتن و آمدن فصول و انتظار قهرمان اثر در استقبال و بدرقه آنهاست. گذشت زمان و القاى حس سفر در آینده در نوشته شما مشهود است.
بعد از این سعى کنید اگر قطعه ادبى مىنویسید از گفتگوهاى طولانى و طرح داستانى در آن استفاده نکنید و اگر داستان مىنویسید نثرتان داستانى باشد و شخصیتها با هم کشمکش ذهنى و جسمى داشته باشند؛ نه اینکه با لحن قطعه ادبى ماجرایى را تعریف کنید.
به طور قطع با آشنایى بیشتر با قالبهاى ادبى و تفاوت آنها با همدیگر بهتر دست به قلم خواهید برد.
موفقیت همواره با شما باد.
لیلى صابرىنژاد - اندیمشک
دوست عزیز، در طول مدتى که با مجله در ارتباط بودید، ذوق و توان خود را به خوبى نشان دادهاید. «نیش نیش مارم بود»، نیز یکى از همان داستانهاى خوب شماست ولى متأسفانه آن طور که لازم است حوادث باز نشدهاند تا جذابیت کار اضافه شود.
یکى از حسنهاى کارتان تکگویى قهرمانتان است که دارد در زندان علت محکومیتش را تعریف مىکند. انصافاً اگر قدرى بیشتر دقت مىکردید، مىتوانستید از این سوژه، طنز بهترى بنویسید و آن را تمثیلى و سمبلیکتر پرداخت کنید.
با آرزوى موفقیت بیشتر براى شما، در پایان این بخش، داستانتان را به همدیگر مىخوانیم.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر محترم، «پاداش ترس»، یک داستان کوتاه خوب و جمع و جور است که اگر موضوع آن تکرارى نبود، حتماً چاپش مىکردیم. زنى که در خانه تنهاست و منتظر آمدن شوهرش است، با سر و صداهاى عجیب و غریبى روبهرو مىشود و در آخرین لحظه که دیگر دارد از ترس زَهرهترک مىشود، شوهرش سر مىرسد و مىگوید علت دیر آمدنش، خرید هدیهاى براى او بوده، و زن خوشحال، همه چیز را فراموش مىکند.
هر چند تا اینجاى کار با یک داستان کامل روبهرو هستیم ولى نقطه پایان، مىتوانست نقطه آغاز دیگرى باشد و این هدیه در واقع سرپوشى باشد براى پنهانکارىهاى مرد و ... .
«یک شغل تازه» هم اثر خوبى است و مانند آثار قبلى شما با گزیدهگویى همراه است. مردى از شغل جدیدش مىگوید و توصیفات او چنان مىنمایاند که مرد جراح یک بیمارستان معتبر است و باید هنگام عمل، اخلاق حرفهاىاش را رعایت کند که ناگهان کسى او را گارسون صدا مىزند و از خرابکارىهایى که او در سِرو غذا داشته، شکایت مىکند. به چنین داستانهایى آثار سربِزنگاه مىگویند؛ یعنى خواننده با توجه به پرداخت نویسنده مطمئن است که به درستى مفهوم و منظور اثر را فهمیده است ولى ناگهان درست در پایان داستان و در واقع سربزنگاه، تمام تصورات خواننده با یک جمله و یا توصیف نویسنده به هم مىریزد و تازه مخاطب پى مىبرد که خودش گول خورده و گرنه کدهایى که نگارنده از اول اثر ارائه کرده بود به روشنى منظور مورد نظر او را مىرساند.
کتاب «بزنگاه داستان»، یکى از بهترین نمونههاى این گونه داستانهاست. «جفرى آرچر»، با داستان کوتاههاى زیبایى در این کتاب، به آثارى پرداخته است که همگى در انتها مخاطب را شوکه مىکند و پایانى بر خلاف انتظار او ارائه مىدهد.
البته برخى افراد در گفتگوهاى معمولى و یا دیالوگهاى آثار نمایشى و تلویزیونى و حتى لطیفهها، جملاتى را عنوان مىکنند که در واقع نوعى سربزنگاه است.
اما سه داستان «تردید»، «میهمان جنگل» و «نامه» همگى داستان مینىمالى هستند. خودتان هم حتماً مىدانید که شعار مینىمالها، این است که حتى کم هم زیاد است و به قول معروف مىگویند « moreless is». داستانهاى شما هم واقعاً کوتاه هستند ولى در داستان «میهمان جنگل» زیاد به توصیف و شرح حال پرداختهاید. نویسندگان این شیوه ادبى مىگویند براى نشان دادن یک زنجیر معمولى، حتى یک حلقه آن هم کافیست و اگر بشود حتى باید نیم حلقه را نشان داد. توصیفات شما در این داستان آنقدر زیاد شده که ما فکر مىکنیم با یک داستان کوتاه معمولى طرف هستیم. البته شما در این داستان هم مثل آثار سربزنگاه، تعلیق خوبى در کار گنجانیدهاید. مردى زخمى در جنگل به دنبال کمک است و وقتى صداى پاهایى را مىشنود که به کمک او مىآیند، مىفهمد که همه آنها گرگ هستند.
«تردید» هم زیاد نامش با سوژهاش همخوانى ندارد. دلزدگى لاکپشت از دنیاى آدمها و فرارش به دریا، تردیدى در خود ندارد!
«نامه» هم بیشتر یک غربت است، غربت یک پستچى پیر که دیگر جوانها به سراغ او نمىروند.
از آنجایى که نمىتوان هیچ استاندارد خاصى براى تکنیکهاى داستانهاى مینىمال قائل شد، باید گفت از میان این سه اثر شما، داستان کوتاه کوتاه «تردید» از همه بهتر است.
موفق باشید.
نیش نیش مارم بود
لیلى صابرىنژاد
به محمدرضا گودرزى
مارم! مار خوش خط و خالم، نمىدانى، نمىدانى چه نازنینى بود، گناه من چه بود، آخر من بدبخت بینواى مارگیر که اموراتم را از راه نیش نیش در مىآورم، چه جرمى کردهام که باید توى این سیاهچال بپوسم!
حکمم؟
حکمم، یحتمل اعدام است، شاید هم خدا مىداند، اول مجازات با اعمال شاقه، بعد هم طناب دار را دور گردنم خواهند انداخت.
گفتم قربان صدقهتان بروم، درد و بلایتان به جانم بریزد، جناب سروان، نیش نیشم را چه کردهاید؟
یک دادى سرم کشید که نزدیک بود زهرهام بترکد.
گفتم آن زبانبسته که گناهى نکرده، تقصیر آن خیر ندیده خانه خراب بود. آن بىپدر نالوطى که فکر کرده بود من مثل آن آدمهایى هستم که از بانک در مىآیند پرسامسونتشان پول و تراولچک است، با این تفاوت که سامسونت من سبد نیش نیشم بود، پولم کجا بود آقا؟ رفتم چند تومان ته جیبم را به حساب فیش و میشهاى آب و برق واریز کنم اما چشمتان روز بد نبیند، از بانک که آمدم بیرون نمىدانم برق بود، جن بىبسماللَّه بود. مثل سرعت نور در ثانیه حرکت کرد. گفتند موتورش تلاش بوده، الهى که درِ کارخانهاش را گِل بگیرند. مردک سبدم را کِش رفت. مردهخور دَلِه دزد.
هى گفتم هى ... هى ... کجا مىبریش؟
اما به جان خود نیش نیش که همه دار و ندارم است؛ مىخواهم بدون او مال دنیا نباشد چون از زن و بچهام هم عزیزتر است.
موتورسوار چنان پرشى کرد که هنوز یک قدم دور نشده بود، خورد به سِپر تریلر و یک خرابى به بار آورد که بیا و ببین.
هزار تا ماشین به هم خوردند، آتشنشانى آمد، پلیس آمد، آمبولانس آمد.
گفتم یا حضرت عباس به دادم برس، حتماً نیش نیشم توى این تصادف مرده. موى سرم را کندم، یقهام را پاره کردم، اما مگر توى آن واویلا سگ صاحبش را مىشناخت. اما تو نگو این دُمبریده صاحبمرده از توى آن ولوله یواشکى در رفته توى بانک و اصلاً فکر نکرده که منِ بدبخت دارم در به در دنبالش مىگردم.
چه بر سر جوانک رفت؟ خدا نصیب گرگ بیابان کند، یک تیرآهن توى پایش کار گذاشتهاند؛ جمجمه سرش، دستش، لب و لوچهاش، اصلاً اینى را که من دیدم دیگر آدم نمىشود، یک جنازه بود، یک جنازه!
اما نیش نیش! اگر بدانى چه عجوبهاى شده بود، گفتند صد نفر را شَلِ پَلْ کرد، تا به خزانه بانک رسید.
گفتم نازنینم، بلندشو. این پولها و شمشها که مال ما نیستند اما مگر به گوشش مىرفت.
برق آن همه سکه و تراولچک و اسکناس چشمش را کور کرده بود. باور بفرمایید یک جورى سرش را طرفم مىآورد و زبانش را بیرون مىداد که گفتم الان است که همه زهرش را توى جانم خالى کند و خلاصم کند. یک شَلَمشوربایى راه انداخته بود که نگو، بانکىها مىخواستند یقه پاره کنند.
رئیس گفت مرتیکه ناحسابى، این توله سگت را وردار ببر.
گفتم خانهام خراب شود، از کى تا حالا چشمتان لوچ شده جناب که ما را سگ مىبینید.
سرم داد کشید و بعد هم رفتند، کُوکتل مولوتوف آوردند، تیربار آوردند، نارنجک آوردند.
جلویشان زانو زدم گفتم اگر شلیک کنید خودم را پرت مىکنم جلویتان. باید اول از روى جنازه من رد شوید، حالا او بىعقلى کرده، رفته آن تو چپیده مگر فقط آدمها تنها پولپرستند و حرص دنیا را مىزنند؟ خوب حیوان است، عقلش کم است، زبان نفهمم است، بگذارید کمى با او صحبت کنم، شاید از خر شیطان بیاید پایین.
رئیس که از عصبانیت هى سرخ و سیاه مىشد، گفت ببینم مردک، تو فکر کردهاى همه ما دیوانه تشریف داریم. مىدهم سر دستِ خودت و این هیولاى دزدت را دستبند بزنند. مىدهم بندازنتان توى سیاهچال، حالیتان مىکنم. روز روشن میان این همه آدم، سوسمارت را فرستادهاى توى خزانه مملکت؛ اصلاً این یک سرقت از پیش تعیین شده بود.
گفتم سرقت کجا بود آقاى محترم، من اگر دزد بودم که این حال و روزم نبود، همه آدم و عالم مىدانند که من معرکهگیرم، اموراتم را با نیش نیش مىگذرانم، اگر مىدانستم که برق آن همه پول و طلا چشم این زباننفهم را مىگیرد، که نمىآوردمش بانک.
اما عصبىتر سرم داد کشید و گفت حالا مىبینى چکارش مىکنم. یک جورى داغش را به دلت بگذارم. حالا هم که مىبینى داغش را به دلم گذاشته. نمىدانى، نمىدانى چند سال طول کشید تا تربیتش کردم. نمىدانى چه هوش و استعدادى داشت.
گفتم تو را به جان بچههایتان بگذارید کمى برایش ساز بزنم شاید پشیمان شد و خاطرش برگشت سر جایش و رفت توى سبدش.
اما هر چه ساز زدم بىفایده بود، هیچى افاقه نکرد.
یکهو شک بَرَم داشت گفتم این مار من نیست، نیش نیش که اینقدر سربههوا و بىانصاف نبود، اصلاً دسیسه کردهاید. اما هنوز جملهام تمام نشده بود که دیدم دست و پا بسته، عقب ماشین پرتم کردند و حالا هم که مشاهده مىفرمایید.
خانهاش خراب شود که خانهخرابم کرد.