نجواى نیاز
نه مادر! نه پدر! این بار دیگر نه
دیگر نمىگذارم. نه، نه. دیگر بس است. یک بار براى همیشه بس است. هیچ فراموش نکردهام که چطور رؤیاهاى کودکانهام را دیدید و ندیدید. چطور حرفهایم را شنیدید و نشنیدید. اصلاً هیچ قد کشیدنم را دیدید؟
از آن زمان که به یاد مىآورم، یک آدم زیادى و بىارزش، بیش نبودم. کسى که به اجبار وارد زندگىتان شده است. کسى که مجبورید تحملش کنید. کسى که ...
بارها و بارها از زبان خودتان شنیدهام که آرزو داشتید که اى کاش من هم پسر مىشدم. اما چرا؟ گناه ناکرده من چیست، مادر؟
مگر نه اینکه من بخشى از وجود تو هستم، از خون تو. از جنس تو. پس چرا مادر؟
سالها پیش فکر مىکردم که نکند سرراهى باشم. نمىدانم چرا این فکر به ذهنم رسیده بود. اما خوب مىدانم که همهاش به خاطر رفتارهاى شما بود. به خاطر بىمهرىهایتان. به خاطر تبعیضهایتان. تبعیضهایى که میان من و برادرهایم مىگذاشتید. اما چرا؟ آخر فرق میان من و برادرهایم چیست؟
پدرجان! دلم براى دستهایت تنگ شده، دستهاى بزرگ و مهربانت. دستهایى که مىشد با آن کارهاى بزرگى کرد. دستهایى که مىشد با آن غصهها و دردها را پاک کرد.
مادر! از آن زمان که خود را شناختم به یاد ندارم که دستى مهربان بر سرم کشیده باشى. به یاد ندارم که پاى درد و دلهایم نشسته باشى. مگر نه اینکه مادر باید غمخوار دخترش باشد. مگر نه اینکه مادر باید در سختترین لحظات زندگى در کنار دخترش باشد. پس کجاست آن مادر که در کنارم باشد؟ کجاست آن مادر که پشت و پناهم باشد؟
مادر، به یاد دارى که به پدر مىگفتى نباید به من محبت کند. به یاد دارى که پدر را به خاطر محبت کردن به من مؤاخذه مىکردى و اجازه مىدادى که برادرانم هر توهینى را مىخواهند به من بکنند. به یاد دارى که همیشه حرفت این بود که محبت زیادى مرا لوس و از خود راضى مىکند و همه ترسَت از این بود که نتوانم با هیچ مردى زیر یک سقف زندگى کنم؟
با این حرفها بود که من بزرگ شدم. همراه با تردیدها و پریشانىهایم و چیزى مثل خوره که بر جانم افتاده بود و نگران از آینده نامعلومى که در پیش داشتم و ترس از کسى که قرار بود دنیاى شیرین کودکىهایم را به یغما برد. کسى که جز بدبختى و سیاهى برایم نداشت. آرى مادر. این است همان آیندهاى که توى تار و پود ذهنم بافتهاى. این است همان حقیقتى که به من نشان دادى.
مادر، پدر! دلم مىخواهد که فقط یک بار حرفهایم را بشنوید و براى یک بار هم که شده خودتان را جاى من بگذارید و ببینید که سهم من از زندگى چیست؟ آیا سهم من این است که شاهد تبعیضها و تحقیرهاى شما باشم. آیا سهم من از زندگى این است که تاوان اشتباهات نکردهام را بپردازم؟ آیا ... آیا ...
اما نه. این بار دیگر نه. نمىگذارم. نمىگذارم با یک اشتباه بزرگ، زندگىام را نابود کنید. نمىگذارم مرا به زور به عقد مردى در آورید و جوانىام را که تنها دلخوشىام است از من بگیرید. نه مادر. نه پدر. این بار دیگر نه.
لعیا اعتمادى - قم
حرفهاى تنهایى
متروکهترین طاق سکوت بر بالاى سرم سایه گسترانیده است. باز هم تنهایى و تنهایى. اى کاش ذرهاى امید در دلم مىتابید تا رونق شبهاى تار زندگىام باشد. نمىدانم چرا چرتکه زندگى برایم تنها بدبختىها را رقم زده است. با خیالى شاعرانه، زیارت عشق مىخوانم و قفس نادانىها را مىگشایم و آنان را از زندگىام مىزدایم.
خیالات دودى کم کم رنگ مىگشایند و شفافتر مىشوند. ویرانههاى دل، آباد مىشوند و ابرهاى خسیس، شروع به باریدن مىکنند.
و اکنون در ساحل اقیانوس ذهن خویش شاهبیت غزل رؤیاهایم را به همنشینى دعوت مىکنم.
سوار بر کالسکه زرین آرزوهایم مىشوم و شیشههاى خودخواهى را مىشکنم و از پشت کوههاى غرور و خودپرستى، اسب آرزوهایم را مىتازم و به شهر خوشبختى مىرسم.
روح سیمانى خویش را به دست خوبىها مىسپارم تا در گنبد گیتى، او نیز خوب باشد و مرا پیوند دهد به عشق ازلى.
معصومه موسیوند - قم
بچههایم
دخترم زودرنج است و در انتخاب، متّکى به دیگران، از جمله مادر. زود تصمیم نمىگیرد و بررسى مىکند. از گریه کردن به سبب فشار و استرس ابایى ندارد. به هنگام عصبانیت، خویشتندار نیست و پرخاش مىکند و برخورد فیزیکى. به وقت عصبانیت و ناراحتى، غُر مىزند و ناسنجیده سخن مىگوید. مهربان است. بیشتر حس مسؤولیت دارد و به قول خودش: «سرِ غذا و شکم، شوخى ندارد.» زود عذرخواهى مىکند و مىخواهد دیگران از او دلخور نباشند؛ ولى دیر دیگران را مىبخشد. از آنرو که احساس مسؤولیت مىکند، بیشتر در فکر است.
پسرم زودرنج نیست. خود انتخاب مىکند و زود به محض دیدن وضع و شىء بهتر، پشیمان مىشود و خواهان چیز جدید. از اینرو معمولاً مقروض است و پیشاپیش پولش را خرج کرده و هیچ گاه پول توجیبى و مقررىاش براى او کافى نیست. هر چه را دید مىخواهد و ابایى از اینکه دستدرازى به حق دیگران کند، ندارد. زود تصمیم مىگیرد و مقاومتر از دخترم به هنگام استرس و فشار است. به هنگام عصبانیت رفتار دخترم را دارد و بسیار سمج است. مثل خودِ من مىخواهد تکلیف همه چیز زود روشن بشود؛ از اینرو زود تصمیم مىگیرد و با پیامد سوء آن پشیمان مىشود و دلش مىخواهد وضع عوض شود و فرصت جبران یابد. براى همین، تنوعطلب است. رشته ورزشى، مربىاش و کلاسش را عوض مىکند و آزمون و خطا بسیار دارد. سر بههواست. دقت نمىکند و هر کسى نمىتواند او را تحمل کند. کنجکاو است و وسایل فنى را به هم مىریزد تا دل و رودهاش را ببیند و از طرز کارش سر در بیاورد.
عمده مشکل ما، در خانه با اوست. پاىبند قولش نیست و مىخواهد آزاد و رها باشد. بىخیال است و احساساتى نیست. داد و بیداد زیاد مىکند و سر و صدا. صداى تلویزیون، رادیو و ضبط را زیاد مىکند و دائماً باید به او تذکر داد زیاد حرف نزند، سر و صدا نکند، صداى تلویزیون را کم کند، پول زیادى نخواهد و به اندازه پول توجیبىاش خرج کند، برنامهریزى داشته باشد و درسهایش را براى شب امتحان نگذارد. خلاصه، مایه کلى دردسر و ناراحتى و اعصاب خُرد کردن است؛ ولى خوبىهایى هم دارد، شوخ است و بذلهگو؛ چون بىخیال است و مقاومتر.
خیلى انرژى دارد. دیر خسته مىشود. همیشه آماده به خدمت است. البته نه براى کارِ خانه و خرید آب و نان و سبزى خوردن.
جسماً به من رفته، روحاً و خُلقاً بیشتر به پدرش. دخترم بر عکس است، اگرچه کلیت ندارد. فردا در جامعه مشکلات پسرم بیشتر است؛ چون روحیهاش را نمىپسندند و بچه آرام و مؤدبى نمىشناسندش. کسى چه مىداند فردا چه پیش مىآید. تا خواست خدا چه باشد. هر چه باشد، گفتهاند: فرزندانتان را براى زمان خود بار بیاورید؛ یعنى خُلق و توانایىهایى داشته باشند که بتوانند در زمان خود، گلیمشان را بیرون بکشند. و آن کسى را که پدر و مادر تربیت و ادب نکنند، زمانه ادب خواهد کرد.
و من در مشق زندگى، به فکر تکلیف و مشق فرزندان هستم.
شکوه صمصامىپور - شوش دانیال