قصههاى شما(85)
مریم بصیرى
یادگار لحظههاى سبز - یک بار دیگر - قصه عینکم - کاش بار دیگر - رؤیاى طلایى - هاجر مرادى - اصفهان
شرافت - صدیقه شاهسون - نجفآباد
خانه جنّى - سعیده زادهوش - اصفهان
آبروى مادر - محدثه عرفانى - قم
حسابى عجیب - فاطمه هاشمى - قم
مثل قند - لعیا اعتمادى - قم
جایزه - حسین ثابتىمقدم - بایگ
هدیه - یک خاطره گمشده - ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
هاجر مرادى - اصفهان
دوست عزیز، داستانهایى که برایمان فرستادهاید هر کدام حس و حال ویژهاى دارند. «یادگار لحظههاى سبز»، پر است از احساس جانپندارى به اشیا. «سطل زباله که پشت در کز کرده بود با بدجنسى کنار مىرود تا تو وارد شوى.»، «نیمکتها با دیدن شلوغى بچهها صدایشان در مىآید و آوایشان در کلاس طنین مىاندازد»، «گچ سفید که نیشخند زهرآلودى بر لب دارد از جاگچى نگاهمان مىکند و گچهاى رنگى دیگر با ژست مخصوصى به ما مىخندند ... گچ سفید که تا چند لحظه پیش از ته دل به ما مىخندید حالا اخم کرده و عصبانى پنهان مىشود. تخته سیاه که از اول با ترحم نگاهمان مىکرد حالا مادرانه لبخند مىزند ...»، «عقربههاى ساعت خوابشان برده است ...»، «سطل چشمغرهاى مىرود و گچهاى رنگى دوباره مىخندند ... گچ سفید، دیگر حال و رمقى برایش نمانده است و چشمش در چشم تختهپاککن کمادعاى کلاس است. تخته پاککن دوستانه دستى تکان مىدهد. درِ کلاس خندهاى مىکند و ...». «مدادها و خودکارهاى سرجویده شده ملتمسانه نگاهمان مىکنند و گچهاى مغرور تبسم مىکنند ...».
شما با این داستان نشان دادید که واقعاً توانایى نوشتن یک داستان کوتاه خوب را دارید. مخصوصاً با این موضوع که دخترى در التهاب فهمیدن نمره امتحانش متوجه حرکات اشیاء کلاسشان مىشود.
یکى دیگر از محاسن کار شما، انتخاب درست زاویه دید و زمان افعال داستان است. اما براى اینکه این اثر بتواند به مرحله چاپ برسد باید یک بار دیگر آن را بازنویسى کنید و ارتباط اشیاء و دانشآموزان را منطقىتر کنید و حضور معلم را بهتر نشان دهید.
در «یک بار دیگر»، قهرمان تومور پیشرفته مغزى دارد و تا به حال دو بار عمل شده است. این داستان چون خاطرهاى، به روایت اتفاقاتى که در بیمارستان مىافتد، اشاره دارد. علاوه بر لحن خاطرهگویى این اثر، یکى دیگر از اشکالات «یک بار دیگر»، عدم باورپذیرى وضعیت قهرمان است. شخصى که چنین عملهاى سختى را پشت سر گذاشته است و همه به دید تسلیت بالاى سر او حاضر مىشوند، نمىتواند به این راحتى در بیمارستان حرکت کند و براى خودش با دیگر بیماران گپ بزند!
تومور مغزى حتى پس از عمل، محدودیتهاى بسیارى براى بیمار در پى دارد که کُندى حرکت و حتى ناتوانى در سخن گفتن و دیگر امور، از کمترین علایم آن است.
طنز «قصه عینکم» هم زیباست. پسربچهاى شیطان که همیشه دست و پا چلفتى و شلخته است عینک پیرزنى را برمىدارد تا با آن مسخرهبازى دربیاورد که ناگهان با زدن عینک بر چشم، متوجه مىشود که دیگر همه جا را واضح مىبیند و مىتواند به راحتى کارهایش را انجام دهد و ... .
از آنجایى که این ماجرا در سالهاى گذشته اتفاق مىافتد و راوى داستان بدون دلیل، ناگهان شروع به روایت خاطرات گذشتهاش مىکند؛ لازم است حتماً در زمان حال اتفاقى بیفتد تا مثلاً این شخص مجبور شود قصه عینکش را براى کسى، به فرض بچههایش و یا حتى نوههایش تعریف کند.
و اما در نهایت باید اعلام کنیم که شما متأسفانه داستان «رسول پرویزى» را که در کتب پیشدانشگاهى با همین نام چاپ شده و حتى بصورت یک کتاب مجزا منتشر شده است، ملاک کار خود قرار داده و با تغییرات اندکى، همان داستان را برایمان فرستادهاید. لذا محاسن «قصه عینکم» از آن نویسنده واقعى آن است و معایبش مربوط به دستکارىهاى شما در اصل داستان.
البته همانطور که قبلاً هم تلفنى در مورد این داستان به شما تذکر دادیم، بار دیگر باید متذکر شویم که هدف ما و صد البته شما، باید پیشرفتتان در عرصه داستاننویسى باشد وگرنه کپى کردن آثار دیگران هیچ نفعى به حال شما ندارد و نشانه عدم خلاقیت شما و در ادامه، استفاده غیر مجاز از آثار دیگران به نام خودتان است. سعى کنید که طرح داستانها را بر اساس ذهنیت خودتان بنویسید و از آثار دیگران به این شکل که در «قصه عینکم» کپى کردهاید، هرگز استفاده نکنید.
اما «کاش بار دیگر»، حکایت پدرى است که بر سرِ جنازه پسر شهیدش از گذشتهها مىگوید: «چند جوان آمدند و تو را در بیرقى آشنا پیچیدند و بردند. روزى که براى اعزام به جبهه آماده شده بودى، خواهرت دستهایت را گرفت و گفت کى برمىگردى و تو صورت زعفرانىاش را بوسیدى و گفتى که زود برمىگردى. هنوز ده روز از رفتنت نگذشته بود که برگشتى. کاش یک بار دیگر برمىخاستى و ...»
همان طور که باید خودتان تا به حال فهمیده باشید این اثر با اینکه زیباست ولى نمىتوان به آن داستان اطلاق کرد چرا که هیچ کدام از عناصر داستانى حتى در حد ضعیف در آن درست به کار نرفته است. با نوشتن یک طرح داستانى و گنجاندن صحنه پدرى بر سرِ جنازه پسر در آن، مىتوانید این اثر را بیشتر به داستان شبیه کنید.
آخرین داستان شما هم نثر و توصیفات زیبایى دارد ولى مثل اثر قبلىتان یک داستان واقعى نیست و شبیه قطعه ادبى داستانگونهاى از کار در آمده است. به جاى اینکه با توصیفات خیالى و کوچ پرستو بخواهید به غربت و اندوه شخصیت اصلى کارتان بپردازید، سعى کنید با عمل داستانى و ایجاد کشمکش بین وى و دیگر شخصیتهایى که خلق مىکنید، این غربت را به تصویر بکشید.
آرزو مىکنیم داستانهاى بعدى شما را بهتر از آثار فعلىتان بیابیم.
صدیقه شاهسون - نجفآباد
خواهر گرامى، پس از مدتها دوباره دست به قلم بردید و داستان جدیدى برایمان فرستادید. این اثر شما جا داشت که بیش از این رویش کار شود ولى پیداست که به همین اندازه بسنده کردهاید.
حُسن اثر شما پرداختن به یک حادثه کوچک پس از حادثهاى بزرگتر است. تلاش یک زن براى تهیه خوراکى براى فرزندانش و دلشورهاى که از نبود شوهرش دارد، این اثر را تبدیل به یک داستان تا حد متوسط کرده است. ما هم دلمان نیامد که بعد از ماهها اثرتان را در این بخش چاپ نکنیم، لذا «شرافت»، پس از اصلاحات و ویرایش لازم در انتهاى همین بخش خواهد آمد تا خودتان پیش از ما در مورد قوت و ضعفهاى اثرتان قضاوت کنید.
اما یادتان باشد که «موریس مترلینگ»، نویسنده بلژیکى گفته است: «تمام چیزهایى که نوابغ آینده خواهند گفت در وجود من و شما هست. اما باید آن را پیدا کرد و انگشت رویش گذاشت.» پس شما هم، سراغ سوژههاى جدیدتر بروید و با مطالعه بیشتر انگشت روى آنها بگذارید تا بیش از این عمق مشکلات زندگى و توانایىهاى زنان را به روى کاغذ بیاورید.
موفق باشید.
سعیده زادهوش - اصفهان
دوست جوان، اول از همه باید به پاکنویس تمیز و به نسبت دیگران، با دقت شما احسن گفت؛ چیزى که متأسفانه برخى از دوستان آن را رعایت نمىکنند و داستانهایى بدخط و در خطوط فشرده و بدون پاراگرافبندى و حتى نقطهگذارى برایمان مىفرستند.
«خانه جنّى»، داستان چند پسر نوجوان است که به خانهاى در حاشیه گورستان پیله کردهاند و فکر مىکنند در آنجا جن زندگى مىکند و در نهایت متوجه مىشوند که جنِ سیاه کسى نیست جز زنى سیاهپوش و فقیر که در آنجا زندگى مىکند.
سادگى لحن و بیان شما یکى از امتیازات شما در زبان نوشتارى داستان است ولى از دیگر سو، مىتوانستید این داستان را که از ابتدا به صورت معمایى مطرح کردهاید تا شجاعت بچههاى آن محله را محک بزنید، با حول و ولاى بیشترى پیش ببرید تا خواننده با هیجان ماجرا را دنبال کند و انتظار بکشد که آن جن چه شکلى است و یا کیست.
در صورتى که مطالعه بیشترى داشته باشید و بیشتر از قبل دست به قلم ببرید و اشکالات داستانهایتان را خوب برطرف کنید، حتماً موفق خواهید شد.
محدثه عرفانى - قم
دوست عزیز، «آبروى مادر»، مىتوانست یک داستان طنز از کار دربیاید که در نیامده و بیشتر یک داستان عبوس و کاملاً جدى است.
زنى که مراقب خانه همسایه است به خانه آنها رفته و فنجانهاى همسایهاش را برمىدارد ولى یکى از فنجانها مىشکند و زن لنگه آن را نمىیابد. از سویى دیگر، دخترش هم به خاطر بازى با دوچرخه بچه همسایه، آن دوچرخه را خراب مىکند و مادر چارهاى ندارد تا بالاخره پس از آمدن همسایه و مطلع شدن آنها از ماجرا، یک دست فنجان و دوچرخهاى نو براى بچه همسایهشان بخرد تا آبرویش حفظ شود.
موضوع این داستان خیلى راحت مىتوانست تبدیل به طنز شود مخصوصاً که توانایىهاى نهفته دیگرى هم در آن موجود است که مىتواند به طنز شدن آن کمک کند.
باید با مکان بازى مىکردید، یعنى خانه همسایه را محل تاخت و تاز زن و بچه او قرار مىدادید و در نهایت، کارى مىکردید که زن مجبور شود براى حفظ آبرویش به هر درى بزند نه اینکه در آخر کار تازه با خونسردى برود سراغ خریدن فنجان و دوچرخه.
موفق باشید.
فاطمه هاشمى - قم
خواهر عزیز، پیداست که کاملاً به رعایت اصول اخلاقى معتقد هستید و مىخواهید چنین موضوعاتى را سوژه داستانهایتان بکنید. اما متأسفانه چون با اصول داستاننویسى آشنا نیستید، کارتان در حد یک شعار و مستقیمگویى باقى مىماند تا جایى که به جاى ایجاد گرههاى داستانى و گرهگشایى، دست به دامان آیههاى قرآن و اشعار مىشوید تا حرفتان را اثبات کنید.
از طرفى دیگر در روایتِ درست زمانها و مکانهاى مختلف، مشکل دارید. معلوم نیست کى زمان و مکان عوض مىشود؛ در عوض آنها همین طور حرف مىزنند و همدیگر را نصیحت مىکنند. به فرض در همان اوایل داستان، جایى قهرمان اثر، گذشته را به خاطر مىآورد و ناگهان این گذشته بدون هیچ تمهید داستانى در ادامه جملات، زمان گذشته را زنده مىکند؛ طورى که گویا آن حوادث در زمان حال اتفاق مىافتد و نه اینکه عملى است که فقط در حال حاضر بازگو مىشود؛ و یا با استفاده از تمهیدى، چون زمان حال، زنده مىشود.
امیدواریم دیگر داستانهاى خود را با دقت بیشترى بنویسید.
لعیا اعتمادى - قم
دوست عزیز، تلاش شما در نگارش داستانها و طنزهاى گاه جذاب، قابل تقدیر است. ما هم در مقابل، تا به حال آثار متوسط و خوب شما را در این بخش منعکس کردهایم تا دوستان دیگر با خواندن آن تا حدى به اشکالات کارى خود پى ببرند.
این بار نیز «مثل قند» را ارسال کردهاید ولى از آنجایى که مطمئن هستیم مىتوانید این اثر را دوباره بازنویسى کرده و آن را جالبتر کنید، لذا ریش و قیچى را به دست خودتان مىسپاریم تا از زلزلههاى هفت ریشترى طنزتان، یک طنز واقعىتر بسازید.
در ضمن قهرمان داستان رفتارش کاملاً منطقى نیست و همه چیز را فداى نوشتن داستانى مىکند که معلوم نیست چه مىباشد و ضرورت نوشتن آن چیست.
با آرزوى موفقیتهاى بسیار، منتظر آثار بهترتان هستیم.
حسین ثابتىمقدم - بایگ
برادر محترم، باید به نکتهسنجى و دقت شما در شرح جزئیات کارآمد و لازم در اثرتان تبریک گفت.
مشکل اصلى شما فعلاً نثر نامنسجم شماست که با نارسایى خود موجب شده است تا داستان، درست در ذهن خواننده جاىگیر نشود.
حوادث را خوب پشت سر هم ردیف مىکنید و آنها را به هم مىچسبانید تا به منظور اصلى خودتان برسید. اما خوب است بیشتر روى شخصیتپردازى آدمهاى داستانتان کار کنید و آنها را آنقدر ناتوان و عاجز نشان ندهید که دیگران به راحتى پول آنها را از دستشان بگیرند و آنان چارهاى جز تحمل و سکوت نداشته باشند.
شخصیتها باید دست به عمل بزنند و تا حد توان خود با موانع درونى و بیرونى مبارزه کنند تا نفس داستان حادث شود. این نمىشود که شما یک شخصیت منفعل و توسرىخور خلق کنید که بگذارد دیگران هر بلایى که مىخواهند سرش در بیاورند.
موفق باشید.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر گرامى، داستانهاى خوب و گاه متوسط و حتى بد شما، کماکان به دستمان مىرسد. «هدیه»، داستان خوبى است؛ داستانى کودکانه که سرشار از عواطف انسانى است. دختربچهاى که پول ندارد تا هدیه روز معلم بخرد، با تمام علاقهاى که به پفک دارد پس از چندین ماه وقتى برادرش یک بسته پفک براى او مىخرد و مقدارى از آن را خودش مىخورد، بسته باز شده را به دخترک مىدهد و دخترک تا صبح دندان روى جگر مىگذارد تا پفکها را نخورد و آن را براى معلمش ببرد و در نهایت، پفک را که طعم اشکهاى خانم معلم را با خود دارد، در مدرسه بخورد.
گذشت این دخترک از تنها چیز مورد علاقهاش بسیار زیباست، مخصوصاً وقتى که حاضر است کتک بخورد ولى یک شاخه گل کوچک از باغچه فامیلشان بچیند تا بتواند آن را به همراه پفک به معلمش هدیه دهد.
مىتوانید این داستان را پس از بازنویسى براى نشریات کودکان و نوجوانان ارسال کنید.
اما «یک خاطره گمشده»، مثل داستانهاى همیشگىتان است با همان لحن و همان حال و هوا.
پیرزنى که پسرش شهید شده است هر سال روز اول سال نو، تُنگ ماهىاش را از سرِ سفره هفت سین برمىدارد و ماهى آن را در میان حوض وسط میدان شهر رها مىکند.
مىتوانستید تصاویر زیبایى از این کار پیرزن ارائه دهید. در حالى که در این اثر اصلاً معلوم نیست هدف زن از این کار چیست و چرا ماهى را در حوض کنار خیابان رها مىکند؟
جا دارد که درست و حسابى شروع به بازنویسى این اثر بکنید و به تنهایى و درد دل این پیرزن بپردازید و ارتباطى بین ماهى و پسر شهید او برقرار کنید. مثلاً آن شهید مىتوانسته درون آب، آخرین نفسهایش را کشیده باشد و یا اینکه در سالهاى گذشته همیشه ماهى سفره هفت سین را آزاد مىکرده و دلش نمىآمده هیچ موجودى را اسیر دست انسان ببیند و یا هر دلیل منطقى زیباترى که به ذهنتان مىرسد.
منتظر هستیم که این داستان خود را به شکل مناسبترى بازنویسى کنید.
موفقیت همواره با شما باد.
شرافت
صدیقه شاهسون
برق لامپهاى گازى چنان بر روى میوههاى چیده شده داخل گارىها منعکس مىشد که نگاه هر بیننده را به خود خیره کرده بود.
زن، چادر را به دندان محکمتر گرفت. اتیکت قیمتهاى وسط میوهها را نگاه کرد، اما هر چه بیشتر مىخواند به چروک اسکناس دویست تومانىاش افزوده مىشد.
این طور که پیدا بود باید باز هم با آبنبات، سرِ بچههایش را گرم مىکرد، به امید اینکه کامران، شوهرش با دستى پُرتر از قبل به خانه برگردد.
«گل صنم» راه خروج از مغازه را در پیش گرفت و در جواب فروشنده که با صدایى آرام پرسید: «بفرمایین خانوم چیزى مىخواستین؟» جوابى نداد. وارد پیادهرو که شد خودش را به زحمت از میان شلوغى عابران رد کرد و نگاه مستأصلش را به زمین دوخت. صداى مبهم اطرافش هیچ تأثیرى در اوضاع و احوالش نداشت. آنقدر در افکارش غوطهور بود که وقتى به خود آمد دید راه را یکى دو کوچه اشتباه آمده است. خستگى از نگاهش مىبارید. روى سنگفرش جلوى مغازه شیرینىفروشى جا گرفت و به شیرینىهاى رنگ و وارنگ داخل ویترین نگاهى انداخت. آب دهانش را قورت داد. از خودش خجالت کشید و به بچههایش حق داد که هوس شیرینى بکنند. در آن چند روزه که شوهرش براى کار در شهر دیگرى آواره شده بود، هر وقت بچههایش را بیرون مىبرد جلوى مغازههاى خوراکى بودند، مىرسید حواس بچهها را پرت مىکرد تا بهانه نگیرند؛ چون مىدانست باز هم پولشان کفاف نخواهد داد و آخرین تهمانده پساندازشان قبل از آمدن کامران تمام خواهد شد.
به آسمان نگاهى انداخت. لحظه به لحظه به ابرهاى آسمان افزوده مىشد و سردى هوا را بیشتر مىکرد. انگار آسمان هم مثل «گلصنم» حوصله آفتابى شدن نداشت.
همین که خواست از جایش بلند شود چهره معصوم پسرى با لباسهاى رنگپریده، در حالى که چند بسته شکلات در دستش بود، رو به رویش قرار گرفت. پسرک التماس مىکرد از او چیزى بخرد. بستهاى شکلات جلوى «گلصنم» گرفت. «گلصنم» با تردید پرسید: «بستهاى چنده؟» پسرک نگاهش را در نگاه زن دوخت. دو بسته شکلات به شکلاتهاى توى دستش اضافه کرد و گفت: «دویست و پنجاه!». «گلصنم» بىاختیار برخاست و به راه افتاد. حتى به پسرک هم نتوانست بگوید پول به اندازه چند بسته شکلات هم ندارد. پسر به دنبالش دوید و خیلى زود خود را سرِ راه او قرار داد. چشمانش را ریزتر کرد و نگاهش را به نگاه «گلصنم» گیر داد و گفت: «خیلى خوب پنشتا دویست!». «گلصنم» مُشتش را باز کرد روبهروى پسر گرفت و آرام گفت: «دو تا بده صد تومن.» اطرافش را نگاه کرد. انگار در خیالش همه جا گوش شده بود و چشم و همه او را زیر نظر گرفته بودند. پسر پول را گرفت و بقیه آن را با شکلاتها به زن داد و خیلى زود لابهلاى جمعیت گم شد. قطرات ریز باران روى صورتش مىچکید و نسیم خنکى گونههایش را خنک مىکرد.
جلوى درِ خانه که رسید چهره زهرا و زهره را پشت در مجسم کرد که با دیدن شکلاتها چقدر خوشحال خواهند شد. با فکر کردن به این موضوع، توى دلش قند آب شد. کلید را توى جاکلیدىِ در انداخت. در به آرامى باز شد. بچهها را توى حیاط ندید. از سه پله منتهى به ایوان بالا رفت. دستش را به شیشه بخارگرفته اتاق تکیه داد، سرش را جلو آورد اما از بیرون چیزى معلوم نبود. در که باز شد دختر بزرگترش همان طور که مشقهایش را مىنوشت، انگشت سبابهاش را جلوى صورتش گرفت و به زهره، خواهر سه سالهاش که گوشهاى از اتاق خواب بود اشاره کرد. «گلصنم» چادرش را به چوبلباسى آویخت، به آرامى کنار زهرا نشست و پرسید: «کى خوابش برد؟» زهرا شکلاتها را گرفت و جواب داد: «خیلى بهونه گرفت ولى بالاخره خوابید.» مادر از جا برخاست. کنار زهره رفت. دستش را روى سرِ کودکش کشید. چند شکلات بالاى سرش گذاشت و به نرمى با غنچه رنگپریده لبانش بوسهاى از گونه دخترکش گرفت. بعد به طرف کیسه نایلونى گوشه اتاق رفت، چند سیبزمینى برداشت و به حیاط برد. سیبزمینىها را شست و به اتاق برگشت و قابلمه سیبزمینىها را روى چراغ خوراکپزى وسط اتاق گذاشت. پاى چراغ کِز کرد. دستانش را زیر بغل گرفت، گرماى بدنش کم کم دستانش را گرم کرد و به آرامى او را در سؤالهاى بىجوابى که این چند روزه مدام مثل خوره به جانش افتاده بود، حل کرد.
اگر این هفته هم از کامران خبرى نمىشد، اگر صاحبخانه پیدایش مىشد، اگر کودکش دوباره بهانه مىگرفت ... هر چه بیشتر فکر مىکرد اشک چشمانش زندگى را برایش بیشتر کج و معوج مىکرد.
ناگهان صداى زنگ در، افکارش را از هم گسیخت و دلشورهاى گنگ را در دلش ریخت. مثل فنر از جا کنده شد. هزار جور فکر و خیال یک دفعه به سراغش آمد و مغزش را همچون بادکنکى که مىخواست بترکد، به انفجار نزدیک کرد. هنوز گیج بود و حرفهاى نیمهتمامش را با خود زمزمه مىکرد: «حتماً صابخونهس ... نکنه از کامران خبرى شده ... یعنى کیه؟ از صبح دلم شور مىزد ...» زهره با صداى در از خواب پرید و نق نقکنان از جا برخاست. «گلصنم» در حالى که به طرف در مىرفت و صدایش کمى مىلرزید، به زهرا اشاره کرد که بچه را ساکت کند. زن با تردید دست به قفل در برد. خدا خدا کرد چهره صاحبخانه را پشت در نبیند. نفسش را نگه داشت و در را به آرامى باز کرد. چهره سبزه پسر جوانى با لباسهاى مرتب و تهریشى که بر گونههایش خودى نشان داده بود، نمایان شد. در حالى که کیسه نایلونى را توى دستش جابهجا مىکرد، مؤدبانه پرسید: «ببخشین منزل کامران مرادى همین جاس؟» «گلصنم» در حالى که پشت در جا گرفته بود، جواب داد: «بله.» پسر جوان کیسه را جلو آورد: «من از طرف آقا کامران مىیام. خونمون یه کوچه پایینتره. آقا کامران گفت بگم نگران نباشین. تو یه ساختمون کار پیدا کرده. بنّایى مىکنه. منم اونجا کار مىکنم که اتفاقى آشنا در اومدیم. اینارم داد که براتون بیارم. در ضمن گفت تا یه هفته دیگه خودش پیداش مىشه.» برق شادى در نگاه زن دوید. لبانش به غنچه لبخندى باز شد. بسته را گرفت و در را بست. حرفهاى آن جوان، وزنه سنگین دلشوره را که بر روحش سنگینى مىکرد، باز کرده بود. خوشحال بود که دستش پیش کسى دراز نشده است. پشت در نشست و در حالى که باران همچون شبنم بر صورتش مىپاشید کودکانش را صدا کرد: «زهره ...، زهرا!»