سخن اهل دل
بیهوش گشتن رودابه از سوگ رستم
چنین گفت رودابه روزى به زال
که از داغ و سوگ تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتى فروز
ازین تیرهتر کس ندیدهست روز
بدو گفت زال اى زنِ کمخرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه، سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو، پیلتن
مگر باز بیند بر آن انجمن
ز خوردن یکى هفته تن باز داشت
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتى پرستنده چند
همى رفت با او ز بیم گزند
سر هفته راز و خِرد دور شد
ز بیچارگى ماتمش سور شد
بیامد به بستان به هنگام خواب
یکى مرده مارى بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت بىجان سرش
همى خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
هر آن کس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهانآفرین بگرویم
به درویش داد آنچ بودش نهان
همى گفت با کردگار جهان
که اى برتر از نام و ز جایگاه
روان تهمتن بشوى از گناه
بدان گیتىاش جاى ده در بهشت
برش ده ز تخمى که ایدر بکشت
...
ابوالقاسم فردوسى طوسى
در بخشایش و عفو یزدان
اى به ازل بوده و نابوده ما
وى به ابد زنده و فرسوده ما
حلقهزن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم
از پى تُست این همه امید و بیم
هم تو ببخشاى و ببخش اى کریم
چاره ما ساز که بىداوریم
گر تو برانى به که روى آوریم
این چه زبان وین چه زبانرانى است
گفته و ناگفته پشیمانى است
جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخى ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فروماندهایم
مَنْ عَرَفَ اللَّهَ فرو خواندهایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بىسر و پاى آمدیم
هم به امید تو خداى آمدیم
یار شو اى مونس غمخوارگان
چاره کن اى چاره بیچارگان
قافله شد، واپسى ما ببین
اى کس ما بىکسى ما ببین
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازى تو، که خواهد نواخت
درگذر از جرم که خوانندهایم
چاره ما کن که پناهندهایم
اى شرف نام نظامى به تو
خواجگى اوست غلامى به تو
مخزنالاسرار - نظامى
بیا، بیا، دلدار من، دلدار من
درآ، درآ در کار من، در کار من
تویى، تویى گلزار من، گلزار من
بگو، بگو اسرار من، اسرار من
بیا، بیا درویش من، درویش من
مرو، مرو از پیش من، از پیش من
تویى، تویى همکیش من، همکیش من
تویى، تویى همخویش من، همخویش من
هر جا روم با من روى، با من روى
هر منزلى محرم شوى، محرم شوى
روز و شبم مونس تویى، مونس تویى
دام مرا خوش آهوى، خوش آهوى
اى شمع هم، بس روشنى، بس روشنى
در خانهام چون روزنى، چون روزنى
تیر بلا چون در رسد، چون در رسد
هم اسپرى هم جوشنى، هم جوشنى
صبر مرا برهم زدى، برهم زدى
عقل مرا رهزن شدى، رهزن شدى
دل را کجا پنهان کنم، پنهان کنم
در دلبرى تو بىحدى، تو بىحدى
مولانا - غزلیات
حکایت مردِ کوتهنظر و زن عالىهمّت
یکى طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروّت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هولِ ابلیس تا جان دهد
هر آن کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوندِ روز
که روزى رساند، تو چندین مسوز
نگارنده کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزى است هم
خداوندگارى که عبدى خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
بوستان - باب ششم
چند تکبیتى از صائب در خصوص مهمان و آئین مهماننوازى
رزق ما آید به پاى میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس مىشود مهمان ما
* * *
میزبانى که ز جان سیر کند مهمان را
چه ضرور است که آراسته دارد خوان را
* * *
هر کس به خوان قسمت خود رزق مىخورد
از کمبضاعتى، خجل از میهمان مباش
* * *
ضیافتى که در آنجا توانگران باشند
شکنجهاى است فقیران بىبضاعت را
* * *
خندهرویى میهمان را گُل به جیب افشاندن است
تنگخلقى کفش پیش پاى مهمان ماندن است
* * *
خانهاى از خانه آیینه دارم پاکتر
هر چه هر کس آورد با خویش، مهمانش کنم