نجواى نیاز
«یا فاطر بحق فاطمة»
آنگاه که آمدى بهانه خلقت تمام شد و مگر نه آنکه خدا خود در آیینه چشمهاى پیغامبرش تکرار کرده بود که «یا محمّد! لو لاک لما خلقت الافلاک و لو لاعلى لما خلقتک و لو لافاطمة لما خلقتکما؟!»
آیا این سخن کافى نبود تا لهیب طعنههاى ناکشیبانه مردان و زنان مدینه را خاموش کند؟ آیا اینان از یاد برده بودند که قلب نازک تو مهبط وحى است که تو جان پیامبرى و پیامبر بارها و بارها استشمام بوى بهشت و از سینهات در میان سکوت آن نامرد مردمان فریاد زد؟ و جبرئیل این امانتدار وحى بىاذن تو بال در حریم خانهات نمىافکند؟
این چه تردیدى است که در جان این ناباوران رسالت نشسته است که ریشه آسمانى تو را به دست فراموشى سپردهاند؟ مگر اینان که اکنون تمام احساس تو را با دستهاى بسته به مسجد مىبرند و دستهاى تو را به ضرب تازیانه از او جدا مىکنند همان جماعتى نبودند که دست در همین دستهاى بسته در برابر چشمهاى فرستاده خدا در غدیر، نواى بخّ بخ سر دادند و امامتش را هلهله کردند؟ چقدر زود گَرد فراموشى بر چهرههاشان سله بسته است که هنوز خاک به پیکر مبارک پیامبر نرسیده ویرانهاى چون سقیفه و بنیان مىنهند و مهاجر و انصار دعوى خلافت سر مىدهند؟
پیامبر رفته است! تمام عالم فداى بغض گلوگیر تنهاماندنت فاطمه که حتى در فراق پدر اشکهایت را روا نمىبینند و خاموشىات را طلب مىکنند تا تو به ناچار خلوتنشین بیتالاحزان شوى و شِکوههایت را ناله کنى! آه از آن غربت که در شهرى گریبانگیر لحظهاى تو شده است که به نام پدر تو - مدینةالنبى(ص) - خواندهاند؛ گریبانگیر لحظههاى بىپیغامبر و بىپدرماندنت که آتش فتنه و آشکار بر درب خانه بهشتى تو کشانده است!
با من بگو فاطمه! با من بگو که پدر بر دیدنت مشتاقتر بود یا خاک براى در آغوشگرفتنت بیتاى؛ که اینچنین هروله ماندن در فتنت به شتاب رفتن سرعت گرفت و گذاشتى تا کودکان آفتاب زخم بر زخمه نبودنت بنشانند و تو را شیون کنند؟ چه قرابتى بود میان چشمهاى تو در آسمان که رفتن در چشمت خطور مىکند و آسمان به روى اجابتش در هم پیچیده مىشود؟ چه عذابى است در ماندن که حتى درد تنهایى على تو را مجاب نمىکند تا او از این پس همنشین چاه شود!؟
مولا جسم طاهرهاش را کفن مىکند! چه هنگامهاى است دیدن کبودى بازوى فاطمه! صورت نیلىشده این پیکره ثریایى! این آفتاب در حجاب! این حوریه در صورت انسان! این جسم آسمانى در خاک!
آه از آن قیامت و آتش که رفتنت برپا کرد و بر دل نشاند که زمین هنوز مُهر داغ تو را بر جبین نگاه داشته است تا آن موعود بیاید! آه اى زمین! این امانت را خوب امانتدار باش که گامهاى انتظار تو مىرود تا منتقم این عصمت مظلومانه تشیّع را در کنار دیوارهاى کعبه به تماشا بنشیند. اویى که با فریاد «انا المهدى» قرون انتظار شیعه را پایان خواهد داد و خواهد گذاشت تا شیعه رنج مظلومیت و غربت مادرش فاطمه را آشکارا بر مزار او اشک بریزید!
اسماء خواجهزاده - قم
تا حبیب
چه شورانگیز سودایى است ... همان هنگام که دل هوایى مىشود و خیال پر کشیدن امانش را مىگیرد؛ هواى رفتن دارد، پیوسته رفتن و پیوستن - ترک این دیار، رفتن به پابوس خیالى خیالى پاره پرواز از کره خاکى همراه با یک دل افلاکى. رفتن به بىنهایت مرموز و توقف در گمرک بیکرانگى که جسم خاکى، اضافه بار است و باید بماند و بایگانى شود و آنگاه تو مىمانى و تو یعنى روحت، جانت، روانت با دو بال همجنس احساس و عشق، اینجاست که باید به خود بقبولانى که اخلاص و عظمت را از خود عبور دادهاى. باید به خود تلقین کنى که دلت را از دست دادهاى، عاشق هستى، عاشق واقعى.
باید پرواز کنى، اوج بگیرى به همان جا که ابدیت به آسمان وجود دامن مىکشد و نفس بدفرماى در وسعتش گم مىشود. آرى باید رفتن را بیاموزى و لحظه لحظه پرواز را با روحت بیاموزى و آن را براى خود حل و هضم کنى. باید بروى و رفتن رسالت توست. کو مرغى که با روح همنوا شود و نفیر درون را با نغمههاى دلانگیزش ترجمه کند؟ کجاست شقایقها که شبى را تا صبح در سبزهزار احساس با جان بیتوته کنند و بامدادان آرام و سبک به بارگاه تجلى بازگردند و قصه از نو بسرایند؟
عجب سودایى است، این سوداى پرواز، سوداى فنا شدن، سوداى غرق شدن، سوختن، افلاکى شدن، داشتن چشمان و عواطفى پاک، آشنا، ماندنى و جاویدان ... که بشود پر کشید، بالا رفت و در افقها گم شد. ناپدید شد در آن سوىها و آن سوترها، رفت تا ملائک، تا دوست، تا حبیب، تا خدا ... .
هاجر مرادى - اصفهان
الهى ...
بارالها، حریر لاجوردى تقوا را بر شانههایم مىافکنم و ضمیر خویش را چونان آینه شفاف و زلال مىنمایم. روح خویش را مطهر مىکنم و از جام عشقت جرعهاى مىنوشم. نور چشمانم را از هر زشتى و پلیدى و ناپاکى حفظ مىکنم و با تمام وجود به تو مىاندیشم تا تو این لیاقت را در وجودم بنهانى تا بندهاى مخلص و پاک باشم.
اى رحمان و اى رحیم، به درگاهت روى آوردم تا سفره دلم را برایت بگشایم و تمام آن عشقى را که نسبت به تو در وجودم لانه کرده با تو در میان بگذارم و نثارت کنم.
اى مهربان و اى بخشنده، رحمت بىدریغت را چون باران بر سرم ببار و توبهام را بپذیر و گناهانم را که درِ رحمتت را به رویم مىبندد ببخش و بیامرز.
الهى مرا دریاب که هنوز جایى نیامده که کسى از تو بخشندهتر باشد.
مرا از لطف خود سیراب گردان، اى که درِ لطف و سخایت را هرگز به روى ما نبستى و به دلهاى ناامیدمان امید بخشیدى.
اى که در تمام لحظات بىتابى و سختى، نامت اولین نامى است که بر زبان جارى مىشود که تو روشنىبخش چراغهاى خاموش زندگى ما هستى.
اى تسکیندهنده دلهاى شکسته و اى تصلابخش سینههاى زخمخورده، مرا ببخش که زندگىام را به دست گردباد گناهان دادم و از تو غافل ماندم و به آنچه تو فرمودهاى عمل نکردم، اما اى یزدانِ غفور، به سویت دست حاجت دراز مىکنم، پس تو را به جلال و عزت و جبروتت قسم که دعایم را مستجاب گردان. آمین یا ربالعالمین.
معصومه موسیوند - قم