قصههاى شما (87)
مریم بصیرى
شب من - رؤیا محمدى - تهران
غروب - م.حبیبى - تهران
زن، سکوت، فریاد - نرگس قنبرى - قم
؟ - هانیه محمدى - قم
کارنامه - خدا کریم - کنکور - آیدا گائینى - قم
عشق پنهان - یک قدم تا آزادى - ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
رؤیا محمدى - تهران
خواهر عزیز، اولین نامه شما را به فال نیک مىگیریم و امیدواریم همان طور که خودتان متذکر شدهاید با وجود داشتن فرزند و مشغله زندگى بتوانید استعدادهاى خود را در زمینههاى ادبى شکوفا سازید.
در ضمن، عنوان کردهاید یک رمان بلند نوشته و دوست دارید روى ما حساب باز کنید تا نظرمان را در مورد رمان شما اعلام کنیم. متأسفانه نه تنها شما بلکه تمامى دوستان علاقهمند به داستاننویسى در همان ابتداى امر، بدون آشنایى با اصول داستان کوتاه، دست به نوشتن رمان مىزنند، آن هم به طور غریزى! در واقع از آنجایى که بیشتر دوستان با رمان خواندن به ادبیات علاقهمند مىشوند و بعد تازه داستان کوتاه را مىشناسند و یا به کلاسهاى داستاننویسى روى مىآورند، طبیعى است که اولین تجربهشان را هم با رماننویسى شروع کنند! اما باید بدانید که فعلاً به جاى برطرف کردن اشکالات رمان خود، بهتر است به آموزش روى بیاورید و بروید سراغ داستان کوتاه و وقتى در این زمینه مهارت کافى به دست آوردید، بعد از آن به رماننوشتن اقدام کنید. رمان، دنیاى خاص خود را دارد و نباید فکر کنید اگر ماجراى حتى جذابى را به صورت طولانى به نگارش در آورید، اسم آن مىشود رمان. فرق داستان و رمان فقط در تفاوت تعداد صفحات آن نیست و تکنیکهاى بسیارى این دو را از هم جدا مىکند. پس لازم است ابتدا با اصول پایه داستاننویسى آشنا شوید و بعد از چند سال داستان کوتاه نوشتن به فکر رماننویسى بیفتید.
«کارلوس فوئنتس» نویسنده مکزیکىتبار در تفاوتهاى میان رمان و داستان مىگوید: شخصیتها در رمان حضور زندهاى دارند، نفس مىکشند و پس از خواندن هر رمان، به یکى از شخصیتهاى زندگى ما تبدیل مىشوند.
وى در ادامه، رمان «دنکیشوت» میگل سروانتس را مثال مىزند و مىگوید جهان بدون شخصیت دنکیشوت چیزى کم دارد.
در «شب من» هم پیداست که حرفى براى گفتن دارید اما باید بیشتر دقت کنید و به مفاهیم شعارى و بدتر از آن به جملات شعارىتر بسنده نکنید.
با توجه به علاقه شما به داستانسَرایى و سُرایش شعر، توصیه مىکنیم مطالعات خود را افزایش دهید تا بهتر بتوانید به نگارش آثار قابل توجه دست بیابید.
منتظر اشعار و داستان کوتاههاى شما هستیم.
م.حبیبى - تهران
دوست گرامى، داستانى فرستاده و نوشتهاید خطتان بد است و کلامتان نافصیح و استاد سختگیر، و با این وجود امیدوارید که نمره قبولى بیاورید و تجدید نشوید.
ما هم آرزویمان این است که دوستان با تلاش خود بتوانند روح داستان کوتاه را دریابند و فکر نکنند هر مطلبى داستان است و از بررسى آن در این بخش و آگاهى از اشکالات اثرشان، ناراحت و دلزده شوند.
مشکل اصلى شما در این داستان نثر نارساست. شروع و پایان برخى جملات، ناموزون هستند و گویا دو جمله را تبدیل به یک جمله ناقص کردهاید. اما حُسن اثرتان موضوع خوب آن است و اشاره به زنان بىسرپرستى که تازه باید از شوهرى معتاد پرستارى کنند و ... هر چند لازم بود بهتر و بیشتر روى این ماجرا مانور بدهید و به روابط میان اعضاى خانواده بپردازید. در حال حاضر زن فقط اسیر توهمات خودش و مرد صاحب خانه است و خیلى با شوهر و دخترش دمساز نیست.
منتظر داستانهاى بهترتان هستیم.
نرگس قنبرى - قم
خواهر محترم، شما روح داستان کوتاه را کشف کردهاید و در پرداختن به جسم آن در تلاش هستید.
زندگى در جهان داستان با زندگى جهان واقع متفاوت است. در جهان واقع، شخصیتها همیشه حضور دارند و در حال رویارویى با حوادث مختلفى هستند ولى در جهان داستان، شخصیتها فقط در مواقع لازم به روى صحنه داستان مىآیند و خودى نشان مىدهند.
شخصیت مرد داستان شما نیز داراى همین ویژگى جهان داستان است. او حضورى ظاهراً کمرنگ و گنگ دارد ولى کسى است که موجب تصمیمگیرى جدید زن مىشود حتى اگر آن تصمیم راهى جز سیاهى پیش رو نداشته باشد.
اما یادتان باشد که شما به عنوان داستاننویس باید از زمانها و مکانهاى لازم براى سوژه اثرتان بهره ببرید و شخصیتها را هر لحظه در شرایط و موقعیتهاى جدید قرار دهید. در داستان شما از شروع تا پایان اثر، شخصیتها در گورستان هستند و زن گاه توى دلش با خودش حرف مىزند و گاه بلند بلند فکر مىکند. خواننده جز همین ناله و نفرینهاى زن و چند جملهاى که در مورد گذشتهاش مىگوید، چیز دیگرى در مورد «ماهمنیر» نمىداند.
شخصیت مرد ماجرا نیز ناشناخته است و حضورى مبهم دارد. اگر مىخواهید با وجود سایهوار این مرد، حالت تعلیق ایجاد کنید؛ لااقل حضور او را بیشتر کنید و یا اینکه یکى دو دیالوگ کاربردى در دهان او بگذارید تا زن بتواند بر اساس همان حرفها به فکر یک زندگى جدید باشد.
در ضمن، نپرداختن به توصیفات ظاهرى شخصیتها یکى از اشکالات شماست. خواننده حق دارد لااقل در چنین داستانى، کمى بیشتر در مورد شخصیتها بداند.
در پایان همین بخش «زن، سکوت، فریاد» را با هم مىخوانیم.
موفقیت همواره با شما باد.
هانیه محمدى - قم
دوست عزیز، با گذشت زمان و پیشرفت بشر در تمامى عرصههاى هنر انسانى، حکایت نیز از شکل دیرینه خود جدا شده و هویتى مستقل و امروزى پیدا کرده است. امروزه روز، دیگر کمتر کسى را مىتوان یافت که دست به نوشتن حکایت و روایت و قصه و افسانه بزند.
اثر شما در شروع، شبیه به افسانه است و در پایان، مثل یک قصه تمام مىشود. همچنین ماجراى اصلى اثر به صورت خلاصه و گنگ با استفاده از تکنیک قصه در قصه روایت مىشود و آن وقت این همه خلاصهگویى و ابهام قرار است پادشاهى را در گذشته عاقل کند و یک مرد مسیحى در زمان حال، فقط با شنیدن یک روایت نارسا مسلمان شود و مهمتر از همه آنها شما به عنوان یک نویسنده پیامآور صلح و احترام به فرهنگهاى مختلف جهان شوید!
در یک داستان واقعى هر تحول کوچکى بسته به شرایط پیچیده و خاصى است و آن وقت در قصه شما تحول یک مسیحى و تغییر دین وى چنان به سرعت و با شنیدن یک روایت و حکایت ناقص، عملى مىشود که خواننده انگشت به دهان مىماند. تازه ماجرا به همین جا ختم نمىشود و تمام بستگان مرد نیز مسلمان مىشوند و او حتى به فرزندان و نوههایش نیز درس دوستى و صلح و محبت مىآموزد.
اگر خودتان هم با دید نقادانهاى به اثرتان نگاه کنید خواهید دید که نمىتوان چنین مفاهیم بزرگى را در یک اثر کوتاه گنجاند مگر در قصهها و حکایتها که خواننده به دنبال توجیه و باورپذیرى وقایع نیست و فقط مىخواهد سرش گرم شود و از شنیدن ماجرا لذت ببرد. اما از آنجایى که شما قصد دارید با تم و درونمایه صلح دست به قلم ببرید، مىطلبید که یک داستان کوتاه جدى و قوى مىنوشتید.
نکته دیگر در اثر شما سنگینى گفتار شخصیتهاست. آنها طورى حرف مىزنند که گویا واقعاً از میان قصههاى تخیلى صدها سال پیش سر برآوردهاند و در دنیاى امروزى زندگى نمىکنند.
امیدواریم با خواندن داستان کوتاههاى امروزى بیشتر به مفهوم داستان کوتاه و کارکرد آن در جهان معاصر پى ببرید.
موفق باشید.
آیدا گائینى - قم
خواهر عزیز، هر سه اثر شما حاکى از علاقه و صد البته عجلهاى است که در نوشتن داستانهایتان به خرج دادهاید.
«کارنامه»، داستان دخترى است که به خواهرش رشوه مىدهد تا چیزى از کارنامه او به پدر نگوید و ناگهان همین دختر باکمال تعجب کارنامه درخشانش را به خانه مىآورد و مىشود نورچشمى پدر!
«خدا کریم» هم اصلاً منطق داستانى ندارد. دخترى شاهد تصادف پیرزنى با یک اتومبیل بوده و حال خود را ملامت مىکند که چرا به پیرزن کمک نکرده است؛ لذا همراه او به بیمارستان مىرود و مطلع مىشود که براى عمل پیرزن باید یک میلیون به صندوق بیمارستان واریز شود و درست پس از خروج دختر از بیمارستان، وى تراولچکى به همین مبلغ از کنار جوى خیابان مىیابد و پیرزن عمل مىشود و همه چیز با خوبى تمام مىشود، بدون اینکه اشارهاى به صاحب پول بشود؛ و یا اینکه آیا وجدان این دختر از برداشتن پول دیگران مکدر شده است یا نه؟ دختر فقط از ماجراى اول دچار عذاب وجدان شده است و اصلاً از برداشتن پول دیگران ناراحت نیست و تازه این حادثه را به پاى تقدیر مىنویسد و کلى هم خوشحال مىشود.
«کنکور»، نسبت به دو داستان دیگر لااقل اندکى منطقمند است. دخترى که در کنکور قبول نشده با التماس، شغل تىکشى در بیمارستانى را مىگیرد و بعد دوباره کنکور مىدهد و این بار در رشته مهندسى کامپیوتر قبول مىشود.
توصیه ما در وهله اول به شما این است که حتماً با مطالعه کتابهایى که توسط نویسندگان موفق نوشته شده است، به تجربیات خودتان اضافه کنید و مطلب دیگر اینکه، روى شخصیتپردازى آدمهاى داستانهایتان بیشتر دقت کنید. آدمهاى شما خیلى راحت تصمیم مىگیرند و یا از تصمیمشان منصرف مىشوند و یا اینکه در میانه داستان، خُلق و خوىشان تغییر مىکند. همیشه به سن شخصیت و ویژگىهاى درونى و بیرونى او دقت کنید و براى هر کار وى دلیلى در ذهنتان مجسم کنید، طورى که علت و معلولها در آثارتان درست و بجا باشند؛ یعنى واقعاً هر پدیدهاى، موجود علتى باشد و خودِ آن علت نیز دلیلى براى موجودیتش داشته باشد و همین طور از ابتدا تا انتهاى اثر، هر چیزى دلیل چیز دیگرى باشد.
موفق باشید.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر محترم، طى نامهاى نوشتهاید که علاقه زیادى به بخش «قصههاى شما» دارید و تلاش مىکنید تا از دیگر نویسندگان این ستون عقب نمانید و هر ماه داستانى برایمان ارسال کنید؛ ما نیز به تلاش و همت شما آفرین مىگوییم و امیدواریم در این نامهنگارىها شاهد جدیت و پشتکار شما باشیم.
«عشق پنهان»، زیادى رمانتیک از آب در آمده است. پیرمردى در هنگام مرگ همسرش متوجه مىشود که به دروغ به وى گفتهاند که دختر مورد علاقهاش حاضر به ازدواج با او نیست و حال پیرمرد پس از چهل سال به درِ خانه آن دختر که دیگر با کسى ازدواج نکرده است مىرود، ولى مىبیند او لحظهاى پیش خودکشى کرده است!
اگر قرار باشد دختر عکسالعملى به این ازدواج نشان بدهد باید همان چهل سال پیش این کار را مىکرد نه اینکه پس از گذشت مدت زمان زیادى تازه به فکر خلاصى از خودش و یا افکارش باشد.
از سویى دیگر، شما نقطه شروع را همان 40 سال قبل انتخاب مىکنید و بعد گذشت این همه زمان را در یک داستان کوتاه بیان مىکنید. داستان باید از زمان حال شروع شود ولى با یک نگاه منطقى به گذشته.
اما «یک قدم تا آزادى»، داستان کوتاه و جمع و جورى است. مردى که سالها دوران محکومیتش را طى کرده است، درست شب آزادىاش در زلزلهاى جان خود را از دست مىدهد.
البته جا داشت روى حکمت این زلزله بیشتر کار کنید. گاه زلزلههایى از این دست فقط یک تصادف هستند و گاه کارکردى عملى مىیابند و مىشوند شروع و یا پایان یک حادثه. در اثر شما زلزله فقط حادثهاى است که داستان را شروع نکرده، به اتمام مىرساند.
خوب است بیشتر روى این قضیه کار کنید و مثلاً به این موضوع بیندیشید که اگر یک محکوم به اعدام خطرناک، در اثر یک زلزله مىتوانست از زندان بگریزد، چه مىشد و ... .
موفق باشید.
زن، سکوت، فریاد
نرگس قنبرى
سنگریزهاى را با حرص روى سنگ قنبر کوبید و پسر کوچکش را که از شدت گرما لبو شده بود، نیشگونى گرفت. اشک پسرک در آمد. با حالت غیض پایش را کوبید زمین. نگاه زن سمت مرد جوانى کشیده شد. توى آن چهار هفته، سومین بار بود که او را مىدید. مرد نگاهش مىکرد. در شب هفت شوهرش هم او را لابهلاى جمعیت دیده بود. زیرلب گفت:
«از من چى مىخواد؟» و چادر سیاهش را بیشتر به خود پیچید. نگاه زن به جمعیتى افتاد که تابوتى را مىبردند و رویش را سیاه کشیده بودند. بالاى تابوت شمعى در حال سوختن بود. صداى لا اله الا اللَّه به گوش مىرسید. زن، مرد جوان را دید که دنبال تابوت قدم برمىداشت. همه قیافه جدى به خود گرفته بودند. پسرک دماغش را بالا مىکشید. پیرمردى با لباس سیاه از میان جمعیت به طرفشان آمد. سپس خرما را جلوى آنها گرفت. پسرک مشتش را از خرما پر کرد و با هسته آنها را قورت داد. مادر عصبانى شد: «شکموى شیطون!» مرد جوان به سمت آنها آمد. لباسهایش آبرومندانه بود. گویا کفشهاى سیاهش را تازه واکس زده بود، برق مىزد. زن، شوهرش را به خاطر آورد: «تا یاد داشتم لباسهاى کهنه مردم تنت بود. هم موندنت و هم مردنت، همهاش دردسر بود مرد!» زن همان طور که با انگشتهایش روى سنگ قبر مىزد، آهسته زیرلب گفت: «مردى که صبح تا شب پاى منقل باشد، زودتر از اینا باید زیر یه خروار خاک مىخوابید.» مرد جوان لبخندى زد. براى یک لحظه زن دلش لرزید. چشمان مرد شباهت عجیبى به چشمان سیاه پسرعمویش داشت. در پانزده سالگى چندین بار او را از زنبابایش خواستگارى کرد، ولى زنبابا، پایش را توى یک کفش کرد که باید زن خواهرزادهاش بشود. اشک توى چشمان ماهمنیر حلقه بست. زیرلب زمزمه کرد: «زنبابا، کجایى که ببینى پسرخواهرت زیر یه خروار خاک راحت خوابیده. این یه متر جا رو هم با فروختن دستبند یادگار مادرم برایش خریدم و گرنه باید مردهاش رو تو بیابون جلوى سگ مىانداختن. باباى بىعرضهمم که از دست تو فرار کرد و حالا تو خونه سالمندانه و من دربهدر این خونه و اون خونه.» زن نگاهى به مرد انداخت: «ساعت چنده؟» مرد لبه آستینش را بالا زد. ساعت بندطلایى مرد باز نگاه زن را به سوى او کشید. قدمى جلوتر گذاشت.
مرد شکلاتى در دست پسرک انداخت و گفت: «چهار و نیمه اگه جایى مىرین برسونمتون؟» زن چشمغرهاى به او رفت و خود را در چادر سیاهش بیشتر فرو کرد. بچه به شکلاتها امان نمىداد. زن دلش مىخواست چند تا نیشگون محکمتر از بچه مىگرفت. کلافه شده بود. آبرویش را برده بود. مرد دستى به ریش سیاهش کشید و باز قدمى جلو گذاشت. پاى راست مرد کمى مىلنگید. چند عدد شکلات هم در دست زن گذاشت و لبخند زد: «بچهها شکلات دوست دارن.» زن غرید: «این بچه سنگم مىخوره، مث باباى بىعارش مىمونه.» تسبیح در دستان مرد مىچرخید. مردهاى را در گور مىگذاشتند. صداى ضجه و شیون، گوش زن را آزار مىداد. نگاهى به آنها انداخت: «یه نفر دیگه هم مثل من خاک به سر شد!» مرد زیرلب گفت: «استغفراللَّه». زن عرق پیشانىاش را با پشت دست پاک کرد و زیرلب غرغر کرد: «سیر از گرسنه خبر نداره.» مرد که با دانههاى تسبیح بازى مىکرد نگاهى به دو گنجشک لب باغچه انداخت: «مىتونى یه سرپناهى داشته باشى.» زن بىتوجه نگاهش را روى سنگ قبر انداخت. نزدیک به یک ماه بود که زیر یک خروار خاک خوابیده بود. با خودش گفت: «زندگیم مث لباسام سیاه شده، منم دل دارم. خدا ازت نگذره مرد!» پسرک خمیازه مىکشید. چشمانش قرمز شده بود. بهانه مىگرفت. زن غرغر کرد: «اگر بخوابى همین جا ولت مىکنم. نمىتونم بغلت کنم، از کَت و کول افتادم.» نگاهش به جوانى افتاد که چوب بلند بادکنکهاى رنگى را روى دوشش گرفته بود. پسرک زیرلب گفت: «بادبادک مىخوام، اون که سفیده.» زن اعتنایى نکرد. زیرچشمى مرد را نگاه مىکرد. براى لحظهاى از فکر اینکه این مرد زن و بچه داشته باشد، لجش گرفت. چادر سیاهش را روى صورتش انداخت و با مشت کوبید روى سنگ قبر: «این بچه رو هم بدبخت کردى!» سرش را بالا کرد، پسرک نبود. دلنگران شد. مرد شیشه آبى را که در دستش بود روى سنگ قبر ریخت. زن دستپاچه شد. جواب فامیل را چه بدهد؟ رو به مرد کرد پرسید: «پسرم کجاس؟» مرد نگاهى به دور و برش انداخت: «جایى نمىره همین دور و براس.» زن به طرف جمعیت راه افتاد. با خودش حرف مىزد: «وروجک شیطون، حوصلهمو سر بردى!» پیرمرد قوزى که شالى به گردنش بسته بود، به طرفش آمد. با صدایى که از ته چاه مىآمد پرسید: «چیزى گم کردى؟» زن با غضب نگاهش کرد و پیرمرد دنبالش راه افتاد. زن عصبانى شد: «خدا روزیتو جاى دیگه حواله کنه!» پیرمرد ولکن نبود. خندهاى
کرد و گفت: «گول این مرد رو نخور. اون همیشه این دور و برا دنبال ناموس مردمه.» زن عرق پیشانىاش را با پشت دست پاک کرد و آهسته گفت: «مگه تو وکیل وصى مردمى؟» و به طرف سنگ قبر شوهرش به راه افتاد. مرد جوان را دید که دست پسرش را در دست دارد و بادبادکى سفید در دست پسرش بالا و پایین مىرود. ماهمنیر نفسى عمیق کشید و گوش پسرک را تاباند: «کدوم گورى بودى؟» مرد جوان یک قدم جلو آمد و لبخند زد: «بچهها شیطونن و نترس!» پیرمرد قوزى کنار سنگ قبر نشست. آیاتى را زیرلب مىخواند. مرد یک اسکناس دویستتومانى کف دست پیرمرد گذاشت. پیرمرد باز خندید. دندانهاى زرد و کرمخوردهاش حرص ماهمنیر را در آورد. دست پسرک را گرفت و به راه افتاد. پسرک نق زد: «کفشم.» زن برگشت، لنگه کفش پسرک را برداشت و او را دنبال خود کشاند سمت جمعیت. خاکها را روى جنازه ریخته بودند. زن گوشهاى نشست. صداى ضجههاى زنى که خاکها را چنگ مىزد و مادر مادر مىکرد، دل ماهمنیر را به درد آورد. دلش گرفت. هیچ گاه کسى نبود که برایش دل بسوزاند. پسرک خود را خیس کرد. زن نیشگونى از او گرفت: «تا کى باید اسیر تو باشم وروجک!» صداى تلاوت قرآن از بلندگو مىآمد. زن نفسش گرفته بود، گویى که دنیا برایش به آخر رسیده بود. عرق از سر و روى او سرازیر بود. سمت شیر آب رفت. صورتش را زیر شیر آب گرفت. با گوشه چادر، صورتش را خشک کرد. نفسى تازه کرد. احساس کرد که سبک شده است. شانههایش را بالا انداخت. در بچگى هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتى آزاد مىشد، همین حرکت را مىکرد. از گوشه چشم، مرد را نگاهى کرد. باز دلش در سینه لرزید. به یاد شوهرش افتاد: «بدبخت به درد لاى جرز دیوار مىخورد.» چادرش را کمى عقب کشید. موهاى سیاه و بلندش از شدت گرما خیس شده بود. نسیم ملایمى به سر و گردنش خورد. دست پسرک را در دستانش فشرد. صداى آوازى از دوردستها مىآمد. دلش مىخواست همراه با آن، زمزمه مىکرد. صداى کشیده شدن کفشهاى مرد روى زمین چون آهنگى دلنشین، گوشش را نوازش مىداد. مثل این بود که فشار روى سینهاش، لحظهاى برداشته شد. حسى عجیب سراپایش را فرا گرفت. زیرلب آرام زمزمه کرد: «ماندنش دردسر بود ولى مردنش ...» برگشت عقب. نگاهى به مرد انداخت و لبخند زد و دست پسرک را در دستانش همچنان فشرد.