النگو
شریفه حسنا سیدعبداللَّه - مالزى
ترجمه: رفیع افتخار
مریم به خواهرش انسیه گفت: «خیلى خوشحالم که امسال اجازه دادند در درست کردن چراغها به تو کمک کنم.» دو دختر چراغنفتى درست مىکردند.
انسیه گفت: «البته چون حالا نُه سالت شده اجازه دادند. یادت که مىآید وقتى کوچک بودى مادر براى اینکه با ترقهها بازى کنى، چراغى روى چارپایه کوتاهى مىگذاشت.» دو دختر از ستونى به ستون دیگر مىرفتند و بر هر یک، با دقت چراغى آویزان مىکردند. طولى نکشید که تعداد زیادى چراغ چشمکزن اطراف خانه را در بر گرفت. در واقع، همه با هم در حال جشن و سرور بودند و همه جا پر از نور درخشان چراغهاى رنگى بود.
آنها تا پاسى از شب گذشته، بازى کردند. سپس، کم کم چراغهاى پر نور خاموش شد. با تمام شدن نفت چراغها، شعلهها یکى پس از دیگرى سوسو زده و خاموش مىشدند. بچهها نیز یکى پس از دیگرى در میان خانههایشان ناپدید شدند. بدین ترتیب بود که دهکده در سکوت فرو مىرفت.
قبل از خواب، مریم و انسیه لباسهاى جشن «عید فطر» را از قفسه بیرون کشیدند و با هم در باره اینکه چه لباسهایى را در روزهاى مختلف جشن بپوشند، حرف زدند. جشن عید فطر در آخر ماه مبارک رمضان مىآید و مادر براى هر کدامشان چهار دست لباس دوخته بود. مادر همه لباسها را که مدلهاى مختلفى داشت، خودش در شبهاى ماه رمضان دوخته بود و از این بابت به خود مىبالید.
مریم گفت: «روز اول جشن، من جوکورانگ (لباس ملى) را مىپوشم».
انسیه تصدیقکنان گفت: «من هم همان را مىپوشم.»
مریم در انتظار رسیدن عید فطر، روزشمارى مىکرد. در عید فطرِ سال پیش، مادر به او قول داده بود که سال دیگر برایش یک النگو بخرد. صبح روز بعد، مریم با بانگ اذان از خواب بیدار شد. اذان، حالت معنوى جشن را دوچندان مىکرد. او به سرعت از رختخوابش بیرون آمد و پنجره را گشود. فقط تک و توکى از چراغهاى خانههاى دهکده، در سپیده صبح سوسو مىزدند. با این وجود احساس مىکرد همه اهالى بیدارند، در خانههایشان این طرف و آن طرف مىروند و مشغول تزئین خانههایشان و پختن غذاهاى جشن عید فطر هستند.
مادر و دختر خدمتکار «تیپه»، در آشپزخانه سخت مشغول کار بودند. مریم مىشنید که پدرش کلمات دعا را که آن روز صبح از رادیو پخش مىشد زیر لب تکرار مىکند. او نگاهى به اطراف اتاق انداخت. انسیه در رختخوابش نبود. با خود فکر کرد حتماً براى کمک به مادر به طبقه پایین رفته است. به سرعت حمام کرد و لباس جشن صورتىرنگش را پوشید. مریم رنگ صورتى را خیلى دوست داشت. سپس نزد مادر، پدر و خواهرش رفت. دستشان را بوسید و به خاطر تمام کارهاى اشتباهى که سال گذشته از او سر زده بود، از آنها طلب بخشش کرد. در یک چنین لحظات، همه از سر تقصیرات هم مىگذرند و آنها را فراموش مىکنند. در مالزى، در روز عید فطر، مردم مسلمان با هم دست مىدهند و از یکدیگر طلب بخشش مىکنند.
مادر گفت: «حالا برویم صبحانه بخوریم. پدرتان باید به مسجد برود.» آنها به اتاق ناهارخورى رفتند. روى میز انواع غذاهاى خوشمزه مالزیایى از جمله کتوپات (برگ نارگیلپلو)، لانگ، سالادهاى پر ادویه و انواع و اقسام کیک چیده شده بود. مریم و انسیه آنقدر هیجانزده بودند که نمىتوانستند زیاد بخورند.
انسیه به مادر پیشنهاد داد: «اجازه مىدهید کمى غذا براى ماکگایه، همسایهمان ببرم قبل از اینکه صبحانهشان را تمام کنند؟»
مادر پرسید: «نمىخواهى اول صبحانهات را بخورى؟»
- خیلى ممنون. به اندازه کافى خوردهام.
مریم داد کشید: «من هم با انسیه مىروم.»
مادر گفت: «نه عزیزم، عوضش تو به خانه ماکسو برو.»
مریم پذیرفت. مادر یک سینى از غذاهاى عید فطر را به دست انسیه داد. اما سینى دیگر را عوض اینکه به مریم بدهد، به تیپه سپرد و گفت: «این سینى را هم تیپه به خانه ماکسو مىبرد، براى تو زیادى سنگین است.»
مریم داد کشید: «بگذارید ببرم. مىتوانم ببرم. مىتوانم، نمىاندازمش.»
مادر به تندى گفت: «نه، نمىتوانى، سنگین است. ممکن است سالادها روى لباسهاى قشنگت بریزد.»
مریم اخم کرد و ناراحت شد. بردن غذا به خانه همسایهها، موقع جشن برایش لذتبخش بود. همین دیشب بود که انسیه به او گفته بود دیگر بزرگ شده و مىتواند به او کمک کند، چراغ درست کنند و تا نیمهشب با دیگران بازى کند. پس چرا نباید سینى را به خانه ماکسو ببرد؟ درست که خواهرش 2 سال زودتر از او به دنیا آمده بود، اما قدش فقط یک کم از او بلندتر بود. پس مطمئناً او هم مىتوانست سینى را ببرد. با این فکرها بود که سینى را از دستهاى تیپه قاپید و برگشت تا با سرعت به طرف خانه ماکسو برود اما ناگهان سینى از دستهایش بر زمین افتاد و با صداى بلندى خرد شد. در این هنگام غذاها کف اتاق ریخت و زمین کثیف شد. مادر که به طبقه بالا رفته بود تا خود را براى جشن آماده کند، دوان دوان پایین آمد و گفت: «آه، خداى من! چه افتضاحى! همه چیز را خراب کردى، بىادب!»
اشک در چشمان مریم حلقه زد. گفت: «ببخشید مادر، نمىخواستم این طورى بشود ... فقط مىخواستم غذا را براى همسایهمان ...»
مادر با عصبانیت داد کشید: «زود برو بالا و لباست را عوض کن.»
مریم خیلى ناراحت بود. او خاطره آن روزِ دوستداشتنى را با آن کارش خراب کرده بود. تازه شانس آورده بود از دست مادرش کتک نخورده بود چون از جمله آداب آن روز این است که همه صبور و با حوصله باشند و همدیگر را ببخشند. با این حال، مریم از خودش خجالت مىکشید که نسبت به خواهرش حسودى کرده و سماجت به خرج داده است. حالا مجبور بود لباس دیگرش را بپوشد. او با خود فکر کرد: «چه بد! حالا مادربزرگ مىپرسد چرا در چنین روزى لباس جشنم را نپوشیدهام!»
ناگهان کسى به در زد. انسیه بود. مریم گفت: «بیا تو.»
انسیه گفت: «اجازه مىدهى پیراهنت را ببینم.» بعد پیراهن او را که لکههاى ادویه رویش نشسته بود، بالا گرفت و نگاه کرد و گفت: «مریمجان، ناراحت نباش. این ادویهها لباس را خراب نمىکنند. مىشود تمیزشان کرد.» بعد اسفنج مرطوبى را روى لکهها کشید و آنها را پاک کرد و گفت: «من مطمئنم تا پدر برگردد پیراهنت خشک مىشود.»
مریم گفت: «خیلى ممنون انسیه.» و خواهرش را در آغوش کشید.
- خوب است مریم. بیشتر از این خودت را ناراحت نکن. تیپه براى ماکسو غذا برد. زود خودت را آماده کن و پایین بیا. مىخواهم سالادى را که از خانه «ماکگایا» آوردهام بخورى.
سپس او هم خواهرش را در آغوش گرفت و بعد از اتاق بیرون رفت. مریم احساس سبکى مىکرد. نزدیک بود دوباره به گریه بیفتد. در همان حال با خود فکر کرد: «انسیه خواهر خوبى است. من هم باید خوب باشم.»
سپس باز هم به لباسش نگاه کرد. تقریباً خشک شده بود. خودش را در آینه ورانداز کرد. لباس عیدش بدون جواهرات، چنگى به دل نمىزد. هر ساله، صبح عید فطر، مادر چند قطعه جواهر مىآورد و به دخترها اجازه مىداد به خود بیاویزند. البته آنها فقط همان یکى دو روز را حق داشتند تا از جواهرات استفاده کنند و قبل از بازگشایى مدارس دوباره آنها را تا سال دیگر کنار مىگذاشتند.
مریم موهایش را شانه کرد. او حالا آماده بود تا از مادرش معذرتخواهى نماید. آرام آرام به طرف اتاق مادرش رفت. قبل از ورود به اتاق، صداى گفتگوى انسیه و مادرش را شنید. گوش تیز کرد. انسیه مىگفت: «النگوى خیلى قشنگى است.»
مادر تصدیق کرد: «بله، واقعاً قشنگ است. دستت کن ببینم.» مریم نگاهى به درون اتاق انداخت. مادرش داشت از النگویى که انسیه به دست کرده بود، تعریف مىکرد. انسیه گفت: «این یکى سنگینتر و قشنگتر است.»
مادر گفت: «آره، اما کمى گرانتر از النگویى است که سال پیش براى تو خریدم. به تو هم خیلى مىآید.» مریم دیگر نتوانست بقیه حرفهایشان را گوش کند. دوان دوان به اتاقش برگشت. از آنجا به حمام رفت و درِ حمام را روى خودش بست. بغضش ترکید و اشک از گونههایش سرازیر شد. خیلى ناراحت بود. با خود فکر کرد چرا باید مادر النگوى دیگرى براى انسیه بخرد. سال پیش که برایش النگو خریده بود. چرا مادر میان آنها فرق مىگذارد؟
هنوز صبح عید فطر سال پیش را به یاد داشت. او و انسیه به اتاق مادر رفته بودند. مادر جعبه جواهراتش را در آورده و به گردن هر یک از دخترها گردنبندى انداخت و به انگشت هر کدام انگشترى کرد. سپس النگویى طلایى را از جعبه در آورده و گفت: «این النگو براى انسیه است. من فقط همین یک النگو را توانستم بخرم و چون انسیه از تو بزرگتر است آن را به انسیه مىدهم. اما اگر سال بعد پول داشتم براى تو هم یک النگو مىخرم.»
مریم اهمیتى به این موضوع نداد چون به آنچه داشت راضى بود. وضع مادرش را هم درک مىکرد. حتماً او نتوانسته بود دو تا النگو بخرد. باید اجازه مىداد اولین النگو متعلق به انسیه باشد چرا که او خواهر بزرگتر بود. مریم با اشتیاق فراوان به انتظار عید فطر امسال بود؛ اما بدبختانه مادر، قولش را فراموش کرده و بار دیگر براى خواهر بزرگتر النگو خریده بود. چرا مادر این کار را کرده بود؟ او نباید بار دیگر براى انسیه النگو مىخرید. این بار دیگر نوبت مریم بود تا النگویى در دست داشته باشد. اشک همین طور از چشمانش فرو مىچکید. این موضوع برایش بسیار غمناک بود. با خود مىاندیشید وقتى عصر همراه دیگر اعضاى خانواده به دیدن مادربزرگ بروند، او چقدر ناراحت است. اگر حتى یک النگوى نازک هم به او مىدادند قبول مىکرد. و باز با خود فکر کرد حتماً انسیه دستهایش را با دو النگویى که مىدرخشیدند پیش مادربزرگ دراز مىکرد و مادربزرگ مىدید او هیچ النگویى در دستهایش ندارد. «آه، چه بد!» باز به گریه افتاد. با صداى بلند با خودش گفت: «چرا من باید با این وضع در جشن شرکت کنم؟ همه خوشحالند به جز من! آه خدایا!» خوشبختانه کسى در اطرافش نبود تا او را ببیند. در این موقع شنید کسى صدایش مىکند: «مریم، مریم، مریم کجایى؟»
صدا، صداى انسیه بود و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر مىشد. مریم مجبور بود گریهاش را قطع کند. نمىخواست خواهرش او را مسخره کند و مثلاً به او بگوید: «نىنىکوچولو!»
انسیه به اتاقش آمد و به درِ حمام زد و گفت: «مریم، زود باش. مادر مىخواهد تو را ببیند.»
مریم حرف نزد.
- مریم! مریم! چرا چیزى نمىگویى؟ مىدانم آنجایى.
اما مریم جواب نمىداد. انسیه کم کم نگران مىشد.
- مریم! مریم! مریض شدى؟
مریم سکوت کرده بود. انسیه محکم به درِ حمام زد.
- مریم، یک چیزى بگو. اگر مریضى بروم مادر را خبر کنم.
مریم، تند تند اشکهایش را پاک کرد. شیر را باز کرد و صورتش را چند بار شست. نباید کسى مىفهمید گریه کرده است. دوست نداشت فکر کنند حسود است. مادر بدش مىآمد. با خود فکر مىکرد کارش احمقانه بوده است، اما دیگر نمىشد کارى کرد.
انسیه با همان حالت مضطرب پرسید: «بروم مادر را خبر کنم؟»
بالاخره مریم حرف زد: «نترس الان مىآیم.»
- بهتر است عجله کنى، مادر مىخواهد چیزى به تو بدهد.
مریم با خود اندیشید: «مادر چه مىخواهد به من بدهد؟» و در را باز کرد. انسیه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «گریه مىکردى؟» مریم گفت: «نه، نه.»
- اما چشمهایت قرمز شدهاند.
مریم به دروغ گفت: «چیزى در چشمم رفته بود. شستمش.»
- آه بیچاره! نزدیکتر بیا ببینم.
- آن را بیرون آوردم.
- راستى؟ خب حالا بیا به اتاق مادر برویم. منتظر است.
مریم که نمىدانست چه چیزى در انتظارش است به طرف اتاق مادر به راه افتاد. انسیه به محض رسیدن گفت: «مادر، چیزى در چشم مریم رفته بود.»
مریم که خود را گناهکار مىدید به سرعت گفت: «از چشمم بیرون آوردمش، چیزىام نیست.»
مادر گفت: «بیا اینجا، مىخواهم یک چیزى به تو بدهم، اما اولش این را به گردنت بینداز.»
مریم نزدیکتر شد. مادر گردنبندى را که سال پیش به او داده بود تا به گردنش بیاویزد، دوباره همراه با جعبه زیبایش به او داد. انسیه انگشترى زیبا در انگشت داشت.
گرماى لذتبخشى مریم را در بر گرفت. احساس کرد مادر و خواهرش را دوست دارد. حالا دیگر همه ناراحتىاش از بین رفته بود، اما هدیه مادر چه بود؟ مادر جعبه قرمزرنگى را باز کرد.
مریم از شادى فریاد کشید: «النگو!»
مادر لبخندى زد و گفت: «مال تو است.» سپس با مهربانى النگو را در دستش کرد و گفت: «براى تو خریدمش عزیزِ دلم!»
مریم خود را در آغوش مادر انداخت و در حالى که او را مىبوسید و گریه مىکرد، پرسید: «مال من است؟»
مادر گفت: «البته، عزیزم!»
انسیه حرفشان را برید و گفت: «النگویت را من هم دستم کردم. اندازهام بود.»
مادر به دخترانش نگاه کرد و با خوشحالى گفت: «حالا تو هم اندازه خواهرت شدهاى!»
انسیه گفت: «اینجا را ببین» و سپس دستش را با النگویى که در آن بود به طرف مریم دراز کرد و آن را به النگوى مریم چسباند و گفت: «حالا دیگر اندازه دستهایمان یکى است.»
با وجود اینکه انسیه دو سال بزرگتر از مریم بود، اما دستهایشان یک اندازه بود.
مادر پرسید: «از النگو خوشت مىآید؟»
مریم سرش را به علامت تصدیق تکان داد. از اینکه مادرش چنین النگوى زیبایى به او داده بود خیلى خوشحال بود و از اینکه به خواهرش حسودىاش شده و زود قضاوت کرده بود، واقعاً پشیمان بود. او نباید فکر مىکرد مادرش بین آنها فرق مىگذارد. از خودش خجالت کشید. بار دیگر مادرش را در آغوش کشید. چند قطره اشک از چشمانش بر شانههاى مادر ریخت. در همان حال توانست بگوید: «مادر، خیلى خوشحالم. خیلى ممنونم از النگویى که به من دادید.»
ناگهان از بیرون صداى خش خش قدمهایى شنیده شد. مادر از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «آه، پدرتان آمد. بیایید برویم پایین.»
مریم و انسیه به دنبال مادر براى دیدن پدر به راه افتادند و پایین رفتند. پدر پرسید: «همه آمادهاید؟» مادر گفت: «بله، آمادهایم.»
مریم با اشتیاق به مادرش نگاه کرد و گفت: «پدر، مادر یک هدیه خیلى گرانقیمت به من داد.»
پدر با مهربانى پرسید: «چه هست؟ خیلى دوست دارم آن را ببینم.»
مریم دستش را دراز کرد و آن را به پدرش نشان داد و با غرور گفت: «یک النگوى طلا!»
پدر به النگو نگاه کرد و از آن تعریف کرد و آن جشن عید فطر تبدیل به بهترین جشن زندگى مریم شد.