من خوشبختم
وقتى یکى از عکاسان مجله، عکسهاى «میترا» را جلوى رویمان گذاشت، شوکه شدیم و وقتى با خودِ «میترا» حرف زدیم و پاى حرفهاى قشنگش نشستیم، بیشتر شوکه شدیم و آن همه اعتماد به نفس را در این دختر، تحسین کردیم.
«دیدار» این شماره، دیدارى از جنس مهربانىهاست، مهربانىهایى که تکیهکلام «میترا» است.
این دختر 28 سال دارد و متولد روستاى اکبرمحله اسالم است. «میترا» در سه سالگى تب مىکند و بیمارى سختى مىگیرد. پزشکان مىگویند راشیتیسم دارد و کم کم دست و پایش با درد شدیدى کج مىشود و «میترا» دیگر نمىتواند راه برود. از همان موقع رشد جسمى وى هم متوقف مىشود.
نرمى استخوان وى به خاطر ازدواج فامیلى است. «عارف فرازنده» و «گلزار درویشى» دخترعمو و پسرعمو هستند و پدر و مادر «میترا». وى با اینکه به علت عدم تحرک، هفت سنگ کلیه دارد که به خاطر وضع جسمىاش قابل عمل کردن هم نیست، اما دلزنده و شاد است. با اینکه مىگوید برخورد بعضىها با او خوب نیست ولى وى اهمیتى نمىدهد و خودش را معلول نمىداند و تنها خواستهاش از مسئولین این است که امکانات پیشرفت امثال او را فراهم بیاورند.
«میترا» با تخته و تشکى که همیشه رویش مىخوابد، 17 کیلوگرم است و 75 سانتىمتر قد دارد. او حتى قادر نیست براى مدت کمى توسط شخصى دیگر سرپا نگه داشته شود و این در حالى است که دل «میترا» همیشه سرپاست و روحش به بلندى درخت گردوى توى حیاطشان هر روز قد مىکشد.
«زندگى یعنى مرور خاطرهها؛ یعنى یک راه نرفته؛ یعنى یک بغل عکس و خاطره؛ زندگى یعنى پنجره بستهاى که با گذر عمر به روى آدمى گشوده مىشود. زندگى یعنى عبور از جادههاى پر پیچ و خم حوادث؛ زندگى یعنى ترنم باران بر لالهزار عمر ...»
میتراجان، نوشتن این متنهاى قشنگ را از کجا یاد گرفتهاى؟ اصلاً چقدر درس خواندهاى؟
تا کلاس اول راهنمایى خودم در خانه درس مىخواندم و فقط در درس ریاضى و عربى کمکم مىکردند. آن وقت از آموزش و پرورش یک مراقب مىآمد و از من امتحان مىگرفت ولى بعد از آن نه از طرف بهزیستى و نه آموزش و پرورش توجهى به من نشد و گفتند بودجه ندارند تا امکانات تحصیلم را فراهم کنند. سال 70 از طرف دفتر ریاست جمهورى وقت آمدند و گزارشى از من تهیه کردند و قول دادند تا بودجه تحصیلم جور شود ولى خبرى نشد. اما خوب من خودم شروع به مطالعه کردم و سطح سوادم را بالا بردم. با اینکه چشمانم آستیگمات است و مشکل بینایى دارم ولى دوست دارم دایم کتاب بخوانم و متن بنویسم. در ضمن آدمِ ماجراجو و کنجکاوى هستم و دوست دارم کتابهاى جنایى هم بخوانم که پر از هیجان است.
نقاشىهاى قشنگى هم مىکشى.
به نقاشى علاقه دارم هر چند شرایط لمس هر چیزى در طبیعت برایم میسر نیست ولى سعى مىکنم حس و حالم را نسبت به پیرامونم در نقاشىهایم نشان دهم. خوشحالى و ناراحتىام را در نقاشىهایم تخلیه مىکنم.
از هشت سالگى با تشویق خواهرم نقاشى را شروع کردم و در زمینه رنگ و روغن و مدادرنگى کار کردهام. با اینکه دست چپم کاملاً کج شده و کارآیى خود را از دست داده است ولى با پشتِ دست راستم کار مىکنم. حتى مىتوانم برنج هم پاک بکنم.
شده دلت براى گردش و تفریح تنگ بشود و مثلاً بخواهى بروى سینما؟
خواهرى دارم که بزرگتر از خودم است و ناشنواست. او مرا در فرغون مىگذارد و در اسالم مىچرخاند. البته براى من گردش مهم نیست. هر جا مردم اهل دل باشند با دلى سرشار از محبت، برایم زیباست. سینما نرفتهام ولى در رؤیاى خودم آنجا را ترسیم مىکنم. اما دلم مىخواهد بروم هلند و گل و گیاههاى آنجا را از نزدیک ببینم. دلم مىخواهد بروم کره ماه و بعد اقیانوسها را بگردم، بروم سفر علمى و ... .
سالها بود که دریا را ندیده بودم جز از تلویزیون. پدرم راننده است و به تازگى یک ماشین خریده و مرا به دریا برد. با اینکه سالهاى سال است راه نرفتهام ولى با دیدن دریا حس آشنایى وجودم را پر کرد. احساس مىکردم سالهاست آنجا قدم زدهام.
از آرزوهایت بگو.
من تا مدتها حتى معنى آرزو را هم نمىدانستم ولى حالا آرزوهایى دارم و مهمتر از همه، آرزویم این است که دوستانم خوشبخت شوند. آرزویم محبت پاک براى همه است و ... .
پیداست دوستان زیادى دارى که خیلى هم دوستشان دارى؟
بله. تنها دلخوشىام دوستانم هستند و من خوشبختىهایم را با دوستانم قسمت مىکنم. سنگ صبور همه دوستان هستم و اگر مشکلى داشته باشند، از نظر روحى تقویتشان مىکنم و تا جایى که بتوانم راه چاره به آنها نشان مىدهم. با اینکه خودم مشکل دارم ولى سنگ صبور آنهایم و مىگویم عیب ندارد خدا مرا هم این طور امتحان مىکند هر چند امتحان سختى است؛ اما با این همه خودم را خوشبخت احساس مىکنم و براى دوستانم حافظ مىخوانم و فال مىگیرم.
دوستانم مدام به دیدنم مىآیند و برایم کتاب مىآورند و کلى به من لطف مىکنند. البته من هم اعتماد به نفس زیادى دارم و خیلى راحت با دیگران ارتباط برقرار مىکنم.
میتراجان، رابطهات با خدا چطور است؟
خدا را خیلى دوست دارم و به سرنوشتم راضىام. با اینکه حتى سرم را نمىتوانم بچرخانم تا پیشانىام به زمین برسد و سجده کنم، ولى با این وجود نمازم را همیشه مىخوانم و تا جایى که وضعیت جسمىام اجازه بدهد، روزه مىگیرم.
قرآن هم زیاد مىخوانم. پدرم چند سال پیش یک روحانى را به خانهمان آورد و او به من قرآنخواندن را یاد داد و با هم قرآن را ختم کردیم.
با اینکه مشکلات جسمى بسیارى دارى اما شادابى و اعتقاداتت را فراموش نکردهاى.
بله. من حتى نمىتوانم موهایم را خودم شانه کنم. حتى وقتى مىخواهم دندانهایم را مسواک کنم، سرم را تکان مىدهم تا دندانهایم به مسواک توى دهانم بخورد ولى باز خدا را شکر مىکنم. چیزى مىگویم ولى دلم مىخواهد باور کنید و نگویید دارم غلو مىکنم. بعضى شبها که به خاطر دوستى نیت مىکنم، شب در خواب مىبینم که مشکل او حل مىشود یا نه؟ اکثراً هم تعبیر خوابهایم درست است. در ضمن بدون اینکه کسى تعبیر خواب به من یاد داده باشد، خواب دوستانم را تعبیر مىکنم.
تا به حال شده براى خودت هم خوابى ببینى که به زودى تعبیر شود؟
همین چند شب پیش خواب دیدم که مرا از تلویزیون نشان مىدهند. چون براى جشنواره هنرى معلولین نقاشى فرستاده بودم؛ گفتم حتماً از آنجا خبرى به من مىرسد ولى تعبیر خوابم این شد که فیلمى را که یک کارگردان سال پیش از من گرفته بود، در جشنواره فیلم کودک اصفهان پخش شد.
یک سؤال خصوصى بکنیم؟ تا به حال عاشق شدهاى؟
بله. اما عشق من، عشق به جنس مخالف نیست. ازدواج در فکرم نبوده، فقط محبت را طالبم. نسبت به همه آدمها خوشبین هستم و آنها را مثل یک بوته گل مىبینم که هر چند خار دارند ولى باید زیبایىها و خوبىهایشان را دید. قطعهاى هم در مورد عشق نوشتهام که اگر دوست داشته باشید برایتان مىخوانم.
«باز پُرم از عشق، پُرم از رستن و به ابد پیوستن. باز بىقرار عشقم، عشقى که در هیچ کجاى ناکجاى زمینى وجود ندارد و من خود را با تپشهاى قلب عاشقم همراه مىسازم تا خود را براى رسیدن به معبودم آماده سازم. مىخواهم آنقدر در راه عشق بروم تا خویشتن را گم کنم، چون این گونه گم شدن یعنى پیدا شدنِ جاودانه.
و من باید راه رسیدن به عشق آسمانى را از لابهلاى عشقهاى زمینى دریابم زیرا باید که حلقههاى رسیدن را کاملتر کنم تا زنجیرى ناگسستنى شود براى پیوستن به معبود و همه دلهاى عاشق خدا.»
از نوشتهات نوعى عشق به خدا و مخلوقاتش تراوش مىشود.
به نظر من انسان فقط ظاهرش مهم نیست که مثلاً زیبا باشد یا زشت، بلکه مهم ماهیت و جوهره وجودى آدمهاست که خدا خلق کرده است. ما باید با چشمِ دل همدیگر را ببینیم. روح ما وسعت بیکرانى است که باید آن را پرورش دهیم تا به اصل خودمان واقف شویم. هر چند همه زمینى هستیم و قدرت پرواز نداریم ولى باید روح مان پرورش بیابد و به ارزشهاى انسانى خودمان دسترسى پیدا کنیم. در اینجا زنان خیلى کار مىکنند ولى مقام زن و روح او بالاتر از آن است که فقط در مزرعه کار کند.
من متولد خردادم ولى عاشق اردیبهشت هستم. در این ماه وقتى درختهاى حیاطمان شکوفه مىزنند حس مىکنم روح من هم همراه آنها جوانه مىزند و پرواز مىکند. باید قدر موهبتهاى خدا را بدانیم و مخلوقات او را دوست داشته باشیم. من عاشق بچهها هستم و حیوانات را بسیار دوست دارم و عاشق گل و گلکارى هستم.
در ضمن عاشق شب هم هستم. سکوت زیباى شب و همین طور هیاهوى شبانه، برایم زیباست. مخصوصاً در شبهاى مهتابى احساس مىکنم که واقعاً عاشق همه چیز شدهام.
چه انتظارى از دوستانت و مردم شهرت دارى؟
دلم مىخواهد مرا به چشم معلول نبینند و مرا و امثال مرا باور کنند. ما دلى به وسعت دریا داریم؛ کمکمان کنند تا این دریا بجوشد و خشک نشود. مثلاً چند وقت پیش که مرا به یک مهمانى برده بودند، زنى با ترحم جلو آمد و نگاهم کرد. یک پاى من خیلى کج است و زیر لباسم جمع شده و فقط یک پایم از دامن بیرون مىآید. آن زن پرسید اى واى، پس یک پایت کو؟ من هم با لبخند گفتم گذاشتم خانه و آمدم؛ و زن دوباره گفت اى واى چه زبان دراز!
فقط انتظار دارم که همه درکم کنند و دوستم داشته باشند همان طور که من آنها را دوست دارم.
«انتظار یعنى راه رسیدن به خدا، یعنى تولد نور در غار گمراهى. انتظار یعنى وصل ابدى. انتظار یعنى شور زندگى، یعنى طلوع دوباره خورشید؛ یعنى جزر و مد دریا، یعنى هنگامى که ماه مىتواند تصویر خودش را در دریا بنگرد. انتظار یعنى وصل ...»
آرزوى ما شادابى هر چه بیشتر این دوست و دیگر دوستان وى است.