من و خورشید، همزادیم ...
دوباره دریچه افکارم، پر از حرفهاى توخالى مىگردد. فرار واژهها از ذهنم و دویدن ذهنم به دنبال دستگیرى واژهها، چقدر تماشایى است. زندگى، عشق، درخت، باران، ... همه و همه کلماتىست بىمعنى و ترکخورده، که ذهنم را مىفشارد و چوبدستى سؤال را بر سرم مىکوباند. جایى، در ابتداى حرکت پرندگانى که بالاى افکار گیجم پَر باز مىکنند و چشمهایم به رنگى بالاتر از سیاهى خیره مىماند، صداى موسیقى ناموزون و خشن روزگار را مىشنوم که بىانگیزه شنیدن، بر گوشهایم تحمیل مىگردد. صداى افتادن از پلههاى برقى ترقّى، صداى زنگ بستن درهاى بسته انتظار، صداى خاموش گشتن شعلههاى گرم محبت و صداى هر آنچه که مىشد، دوستش داشت. آرى، آن گونه زمینگیر شدم که دیگر هیچ نگاهى انتظارم را نمىکشد، حتى آن جرقه نورى که صبحهاى کودکىام را از پشت پنجره به تماشا مىنشست. روى صورت سیاه شب دست مىکشم تا شاید سرانگشتانم، به دکمه پیراهن ستارهاى گیر کند اما ... غبار زمان، تازیانهاش را بر چهرهام فرود مىآورد. به آینه نگاه مىکنم. اندام آینه، در چین و شکن صورتم، تفسیر مىشود. انگار هزار سال نورى گم شدهام در خویش، بىهیچ حوصله پیدا شدن. به هر سو که مىنگرم خاطرهاىست بىبال و پر، یا شاید طرحى است از کودکىهاى پیرىام. با سینهاى لبریز آه مىگویم: آن روزها چه شوقى داشتى از نوشتن ... .
ناگهان خورشید به من خیره مىشود و با ناز چشمهایش، وسعت سرد وجودم را در آغوش مىفشارد. قلبم بىاذن تپش، تپیدن آغاز مىکند. آسمان بىخیالِ ابر، آبى مىشود به شوق آواز پرنده و خورشید انگار، رنگ دزدیده موهایم را به من باز مىگرداند. آرى. آن سو، پنجرهاىست که به سوى خدا باز مىشود. قلمىست که برایم دست تکان مىدهد و کاغذ سفیدىست که روى آن نوشته: «من و خورشید، همزادیم ...» منیره مقدمزاده - چابکسر
معجزه نیکى ...
از پایینترین نقطه وجود به بالاترین جوشش شروع خیره گشته. دلش هالهاى سنگین در بر گرفته؛ از نمایش تأثر، از تکان دادن براى خداحافظى با خورشید. دیدگانش مملو از پرسش و نگاهش سرشار از بىپاسخى. قلبش به شماره افتاده و نفسهایش با فاصله در پى هم مىروند. درونش شعلههاى سرگردانى زبانه مىکشد. خود را در انتهاى بودن مىبیند که از پرتگاه نیستى آویزان است و دستش تنها به شاخه ثوابى قدیمى بند است. دست و پا مىزند شاید به کمک آن بتواند از فنایى برهد. لبان ترک برداشته از تشنگى اخلاص، به سختى از هم جدا مىشوند و خیلى آرام نامى بر اریکه وجودش حک مىکنند. داد بىفریادى سر مىدهد و یگانه الهه وجود را که سالیانىست در نهانخانه غفلت جا گذاشته، فرا مىخواند.
آخ! ... نور چشمان کمسویش را مىزند. بىاختیار چندین بار پلکهاى خفته حقیقت را باز و بسته مىکند و مژکهاى شکسته واقعیت را به هم مىزند. ناگاه دشتى پر از سجاده در برابرش گسترده مىشود و جامه روحش بر آن مىنشیند. حال خود را بر روى هزاران هزار سجاده در افق بیکران ابدیت مىبیند. صداى مرغکان غزلخوان در فضا طنینانداز مىشود. آواى اوست خدایى بزرگ، در هستىاش نجوا مىشود. سراپا گوش، موسیقى گمشده و سمفونهاى غربت را به وضوح مىشنود. آهى از نهادش برمىخیزد. بىدرنگ از جا بلند مىشود و دستان بىرمق را براى اداى نیاز در آسمان نماز بالا مىبرد و بعد سر بر سجاده رهایى مىگذارد و با گمگشته خویش به درد دل مىنشیند. بعد از اندکى حس مىکند که او را در آغوش گرفته و جسم زخمىاش را با دستان نور نوازش مىدهد.
در تاریکخانه نهادش، انوار معنویت مىدرخشند و تمام سلولهاى دربند غفلت را آزاد مىکنند به گونهاى که بال سبک بودن را، خوب حس مىکند.
اینک از بالاترین نقطه وجود، به اوجترین جوشش شروع خیره شده است. دلش لبریز از شاپرکهاى عشق و دستانش به شانهزدن گیسوان خورشید مشغول. نگاهش پر از پاسخ براى پرسشهاى دیدگانش مىباشد ... .
حال به یاد مىآورد که تنها بند رهایى از فنا همان ذره کار نیک بوده است و اینجاست که مفهوم گفته معبودش را در مىیابد که مىفرماید:
«فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ. وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ.» معصومه مرتضوى - علىآباد
احساس پاییزى
من کودک خش خش برگهاى پاییزى و همبازى سکوت هستم. سالها قبل هر گاه پاییز با خش خش برگهایش و با ساز بارانش قدم در اتاق کوچک و پاییزى خیالم مىگذاشت، من خوشحال از تولد خویش و خوشحال از بزرگشدنم دست در دست خزان باغ مىنهادم و همراه باد پاییزى به اوج احساس پاییزى خود مىرسیدم. ولى این روزها هر گاه گام بر روى برگهاى زیر پایم مىگذارم، خش خش برگها همچون تیرى بر قلبم مىنشیند.
دیگر خستهام، خسته از دست همه چیز؛ حتى از دست پاییزى که عاشقانه دوستش دارم. پاییز که رنگش اوج احساس است، پاییزى که مىگویند فصل شاعران و عاشقان است، پاییزى که عصرهایش نشان از دل کوچک و گرفته عاشقان منتظر دارد و آهنگى که باد، آهنگساز زمانه در بین برگ درختان پاییزى مىنوازد، نشان از آهنگ دل شکسته عاشقان مهدى(عج) دارد، همیشه حرفهاى من ناتمام است. حرفهاى یک خزانزاده پاییزى.
در این فصل، مهم احساس است که تو دارى، مهم، دلِ بهارىِ توست. بهتر آن است که نه تنها در اوج پاییزى بلکه دلى به گرمى روزهاى تابستانى و سرشار از طراوت بهاران داشته باشیم.
طوبى ابراهیمى - مشهد