قصه کبوترهاى عتیقهاى
نفیسه محمدى
حضور محترم خواهرم منیرهخانم - که بسیار از خود راضى است - عرض سلام دارم و امیدوارم که حالت خوب باشد. از اینکه حالى از من و خانوادهات نمىپرسى، متشکرم؛ ولى آرزومندم موفق باشى. به هر حال یکى از فواید دانشگاه، دورى و فراموشى، به جاى دورى و دوستى است که از برنامه چهارساله اول است، بگذریم.
تو که خوب ما را از حال و روز خودت و دانشگاه بىخبر مىگذارى و ما هم به رو نمىآوریم. چه کنیم دیگر، به قول خودت کلاس تو به کلاس ما نمىخورد و خلاصه فرسنگها فاصله بینمان است. البته درست حدس زدهاى. با توجه به آیندهاى که من خواهم داشت و هنرى که چند سال بعد از خودم نشان خواهم داد، فاصله ما بیشتر خواهد شد!
راستى نزدیک امتحانات هستى و هزار و یک جور دردسر دارى. امیدوارم در این ترم هیچ مشکلى نداشته باشى و بتوانى به راحتى از زیر بار سنگین امتحانات در بیایى.
خوب، منیرهخانم چند روز پیش اندر تماس تلفنى گفتى که مىخواهى به کلاس عکاسى بروى. اگر چه آقاجون را این قصه خوش نیامد و در گوش مامان نجوا همى کرد که این دخترک رفته درس بخواند یا خرج بتراشد! اما تو گوشَت به این حرفها بدهکار نباشد. از لحاظ من، آموزش عکاسى تو بسیار عالى است. تو که دور از محیط خانوادهاى و فرصت بیشترى دارى تا آنجا که مىتوانى درس بخوان و در کلاسهاى مختلف شرکت جو، چرا که با این کمبود مشاغل، زنان در هر زمینهاى که بتوانند باید هنر کسب کنند و تو هم به جاى خرید چکمه و کفش و انواع مانتوى کوتاه و بلند، پولهایت را در کیسهاى پنهان کن و آنها را صرف هنرآموزى کن که وقتى برمىگردى فقط یک لیسانس ادبیات فارسىِ به دردنخور نداشته باشى. این را از خواهر کوچکت به عنوان نصیحت بشنو و آویزه گوش بنما تا از براى تو راهى براى رسیدن به اهداف عالى انسانى باشد.
البته آقاجون هم دوست دارد که دخترش هنرمند باشد لیکن با این ضررى که تازگى به جیبش خورده، جاى هزار اندوه و نگرانى است براى آیندهاش!
صد البته جریان این ضرر همهاش تقصیر آقاجون نیست و بلکه پسرعموى خودش هم دخیل است. چون اصولاً آقاجون از کارهایى که به ریسک مربوط مىشود، دورى مىگزیند. خلاصه بگذریم، اصل ماجرا را بشنوى بهتر است.
همیشه جریانات خانه ما با حضور یک مهمان آغاز مىشود؛ این بار هم همین طور است. لابد فکر کردهاى باز هم جریان خواستگارى و این حرفهاست. خیر، کور خواندهاى، فکر بیهوده نکن! چون جریان اصلاً ربطى به تو ندارد.
چند روز پیش پسرعموى آقاجون پس از سالها با همسرش به خانه ما آمدند. ما که خیلى تعجب کرده بودیم، به دلایل این قضیه فکر مىکردیم که زود هم برملا شد. پسرعموجانِ آقاجون یا همان «حبیب»آقا بعد از چند ساعتى استراحت در منزلمان، نشست و از کارهایش براى ما تعریف کرد. از جمله اینکه چند سال پیش به علت اوضاع مالى بدى که داشته به یک امانتفروشى مىرود و قصد خرید چند دست بشقاب و کاسه و کوزه را مىکند که چند دست هم مىخرد و چند سالى مىگذرد. کمى که وضع مالى آقاحبیب بهتر مىشود و آنها وسیلههاى بهترى مىخرند، یکى از دوستانش براى خرید وسایل کهنه به منزلشان مىآید و با دیدن کاسه و بشقابها، گل از گُلش مىشکفد؛ فریاد شادى سر مىدهد که اینها عتیقهاند و حسابى قیمتى!
حبیبآقا با شنیدن چنین موضوعى کاسه و بشقابها را در پارچه حریرى پیچیده، کت و شلوارِ شیکى اجاره مىکند، مىپوشد و دربهدر از این امانتفروشى به آن امانتفروشى و از آنجا هم به عتیقهفروشىها سر مىزند تا هر کس که قیمت خوبى روى آنها گذاشت بتواند با قیمت خوبى بفروشد و خلاصه سود کلانى ببرد. قصهاى هم براى کاسه و بشقابها جور مىکند که اینها از جهیزیه مادرِ مادربزرگ مادربزرگش به ارث رسیده و با اینکه خیلى عزیز هستند، مجبور است آنها را بفروشد.
بالاخره یک خریدار، قیمت حسابى پیشنهاد مىکند و ظرف و ظروفها را مىخرد. پسرعموجان هم خوشحال و سرحال بار خودش را مىبندد و مىرود سراغ کار عتیقهفروشى!
دلیل آمدن حبیبآقا به منزل ما هم همین است. چون در نزدیکى خانه ما یک کبوترفروشى بزرگ دیده و با همان دیدِ هنرمندانه عتیقهاى مىفهمد که قفس کبوترها، یک قفس دستساز چوبى است و منبتکارى قدیمى هم دارد و بدون وجود حتى یک میخ! درست شده است. یک اثر هنرى است و حالا هم حبیبآقا آمده است تا با یک ترفندى قفس را بخرد. اما راهش را نیافته و بدتر اینکه، نگران حال قفس هم بوده است. خلاصه آنقدر در گوش آقاجون گفت و گفت که بالاخره آقاجون قبول کرد این کار را انجام دهد و با هم بروند سراغ عتیقهفروشى!
پسرعموى آقاجون قیمت اصلى قفس را حدود دو میلیون تومان ناقابل رقم زد و به آقاجون قول داد در صورتى که مبلغى ناچیز براى شراکت بگذارد، در سود این خرید و فروش او را شریک کند. نقشه خرید قفس هم به این ترتیب بود که آقاجون و حبیبآقا به پرندهفروشى بروند و قصد خرید کبوترها را بکنند اما اسمى از قفس نیاورند تا پس از تعریف از کبوترهاى طرف، تمامى آنها را به قیمت بالا بخرند و به این بهانه قفس را بگیرند و کار را تمام کنند.
آقاجون و حبیبآقا مىروند و قیمت یک کبوتر را مىپرسند، اما کم کم به بهانه اینکه کبوترها خیلى اعلا هستند و قشنگند، هوس خریدن همه آنها را مىکنند. فروشنده هم خیلى ذوقزده مىشود و کبوترها را به قیمت ارزانتر پیشنهاد مىکند ولى آقاجون و حبیبآقا براى اینکه او را با این خریدِ کذایى شوکه کنند، با همان قیمت اول کبوترها را معامله مىکنند. تا این مرحله خیلى عالى پیش مىرود. اما بعد از این را بشنو که خیلى جالب است. آقاجون و همراهش پول کبوترها را جرینگى مىپردازند و به پرندهفروش مىگویند بعدازظهر مىآیند تا همه آنها را ببرند.
بعد از انجام این مرحله با اعلام موفقیت به خانه آمدند و گفتند که پرندهفروش بیچاره از خوشحالى شرط کرده که پرندهها را پس نگیرد، اما غافل از اینکه دلیل اصلى آن را نمىدانستند.
بعدازظهر که شد آقاجون و حبیبآقا با دلى شاد و خوشحال از سودى که نصیبشان خواهد شد، به پرندهفروشى رفتند.
اما چشمت روز بد نبیند. آقاجونِ خوشخیال به پرندهفروش مىگوید که این همه پرنده را نمىتوانند ببرند و باید قفسى باشد تا بتوانند این کبوترها را که تقریباً حدود صد عدد بوده ببرند. تازه پیشنهاد هم مىدهند که اگر قفس این کبوترها هم قیمتى دارد، بپردازند تا کبوترها را با قفس ببرند؛ اما پرندهفروش با کمال زرنگى شاگردش را صدا مىزند و دستور مىدهد که جعبهها را بیاورد. آقاجون و همراهش در کمال تعجب مىبینند که حدود ده تا جعبه میوه جلوى مغازه ردیف شد و پرندهفروش و شاگردش با عجله کبوترها را در جعبه مىگذارند و درشان را با پلاستیک مىپوشانند. آقاجون که نزدیک بود سکته کند، به پرندهفروش مىگوید: «آقا این قفس زهوار در رفته به چه درد مىخورد که این جعبهها را مىآورى! پرندهها را با قفسشان بده!»
اما پرندهفروش مىگوید: «نخیر شما از اول هم اسم قفس را نیاوردید بعد هم از وقتى که این قفس را آوردهام، صد برابر قبل پرنده فروختهام و حاضر نیستم به هیچ قیمتى این قفس را از دست بدهم چون از شواهد امر پیداست که داراى ارزش زیادى است. شما هم پرندههایتان را بردارید و گرنه همه را آزاد مىکنم.»
بله، آقاجون و پسرعمویش که تیرشان به سنگ خورده بود با نهایت بدبختى به خانه برمىگردند. البته با یک عالم کبوتر که میانشان تقسیم شده بود. حبیبآقا که اوضاع را خیلى خراب دید، همان شب دست زنش را گرفت و با کبوترها از خانه ما رفتند. آقاجون با ریسکى که کرده بود، کار خودش را ساخت و حسابى دمغ شده بود. اما خوب درسى به من و تو و داداشهادى که میان کبوترها غرق شده داد، که طمع کردن و کلک زدن عاقبتى جز این ندارد.
خلاصه حرف زدن و قانع کردن پرندهفروش هم به جایى نرسید و معلوم نیست که آقاجون مىخواهد چه بلایى به سر کبوترانش بیاورد. از اخم و تَخم مامان که بگذریم، منظره فریاد کبوترها حسابى همه را کلافه کرده. مامان که با اصرار زیاد مىخواهد همه را آزاد کند یا ببرد به همان پرندهفروش با نصف قیمت بفروشد، اما آقاجون معتقد است جلوى همسایه و مغازهدارها ضایع مىشود و هر دو در فکرند که چکار کنند.
فکر مىکنم چند روز دیگر به جاى خوردن مرغ باید کبوترها را نوش جان کنیم. احتمالاً در این صورت مقدارى از کبوترهاى بیچاره هم براى تو مىفرستیم.
به هر صورت امیدوارم با خواندن نامهام کمى تفکر و تعمق کرده باشى و به نتایج خوبى برسى و درس بگیرى. تو هم وقتى تلفن مىزنى از حال و احوال کبوترها نپرس یعنى شتر دیدى، ندیدى چون آقاجون از دست من شاکى خواهد شد. گرچه اینقدر درمانده شده که روزى صد بار از من مىپرسد: «به نظر تو چیکار کنیم؟»
در آخر کلام، درسهایت را خوب بخوان و به دوستانت سلام برسان. زودِ زود هم برگرد چون اینجا دلتنگ تو هستیم.
قربان تو - خواهرت مهرى