قصههاى شما (91)
مریم بصیرى
دلداده عشق - یار سفرکرده من - فاطمه هاشمى - قم
یاامامزاده - هاجر عرب - شهرکرد
هنرپیشه - شکار - گمشده - ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
فاطمه هاشمى - قم
خواهر عزیز، اولین نکتهاى که باید مد نظر داشته باشید این است که بدون اطلاعات کافى در مورد اشخاص و کشورهایى که آگاهى کافى از آنها ندارید، داستان ننویسید. درست است که با استفاده از برخى کلمات و توصیفات توانستهاید تا حدى فضاى عربستان و آدمهاى آنجا را به ذهن خواننده بیاورید، ولى اینها همه فقط ظاهر قضیه است. شما چون آگاهى کاملى از تمام آداب و رسوم و فرهنگ مردمان عربستان ندارید، لذا اثرتان تصنعى از آب در مىآید و مخاطب آن را باور نمىکند.
اما نکته مهمتر این است که چطور دو خبرنگار سعودى که یکى شیعه است و یکى سنّى، به راحتى مىتوانند به قبرستانى در مکه بروند و طى یک قرار قبلى که معلوم نیست در کجا و چگونه تعیین شده است، ناگهان در بیدارى حضرت فاطمه(س) را ببینند و با دنبال کردن او، سر از مدینه در آورند و تمامى تاریخ اسلام را از زمان وفات پیامبر(ص) تا وفات حضرت فاطمه(س) ببینند! تازهگویى این وقایع در یک سینما پخش مىشود و بعد از اینکه آن دو سوار ماشینشان مىشوند تا به محل کارشان بروند، دوباره با هم قرار مىگذارند تا یک بار دیگر به قبرستان بیایند و آن وقایع را دوباره ببینند!
اینکه خواستهاید در فرمى جدید به این ماجراى جانسوز تاریخ اسلام بپردازید، زیباست اما باید حلقه اتصال گذشته به حال را درست انتخاب کنید. مثلاً شخصیتهاى شما باید بدون اطلاع قبلى و در اثر یک شوک و یا خواب و یا در حالت بیهوشى و ... حضرت فاطمه را به مدت کوتاهى ببینند نه آنکه با اطلاع قبلى براى مشاهده تاریخ، به مکان خاصى بروند!
مشکل دیگر شما این است که برخى کلمات و الفاظ و حتى جملات را به زبان عربى آورده و در ادامه، آنها را به فارسى ترجمه کردهاید؛ کارى که در کتابهاى دینى مرسوم است و نویسندگان آنها مىخواهند عین گفتههاى ائمه(ع) را به زبان خودشان بیان کنند، کارى که در داستان غیر مرسوم و اشتباه است.
براى رفتن به گذشته و تغییر زمان و مکان همیشه باید توجیهات قابل قبولى داشته باشیم. ما نمىتوانیم به امید اینکه خواننده از مطالعه داستان غیر قابل باورمان شوکه شود و فکر کند حتماً امکان وقوع این اتفاق در دنیاى واقع وجود دارد، خودمان را گول بزنیم.
جهان داستان، جهان غیر واقعى و تخیلى است و براى اینکه شما این جهان خیالى را به جهان واقعى نزدیک کنید، باید آن را از هر لحاظ با تمام تشبیهها و توصیفات و علت و معلولها، شبیه زندگى واقعى مردم در بیاورید و گرنه چه کسى مىتواند باور کند که بتوان به راحتى گذشته را مرور کرد. البته در داستان شما این دو خبرنگار نه تنها تاریخ گذشته را مشاهده مىکنند، بلکه خود نیز وارد همان زمان مىشوند و در وقایع سهیم مىشوند.
اگر اصرار دارید که حتماً داستانى در باره حضرت فاطمه(س) بنویسید، به فرض مىتوانید یک شخصیت ایرانى را انتخاب کنید که به مدینه رفته است و در قبرستان بقیع و یا حرم رسول اکرم(ص) ناگهان لحظهاى خوابش مىبرد و فقط یکى از وقایع گذشته و نه همه آن را مىبیند و ... .
«یار سفرکرده من»، نیز تقریباً در حال و هواى داستان قبلى شماست. یک معلم شیمى متوجه مىشود که سرایدار مدرسهشان قدرت خارقالعادهاى دارد و مىتواند طىالارض کند و انبیا و اولیا را ببیند. آن دو طى سفرى به کربلا به اوج عرفان مىرسند و ... .
دوست عزیز، نوشتن داستان مذهبى و پرداختن به عوالم غیب، بسیار زیباست به شرطى که با آگاهى کامل از دین و داستان صورت بگیرد. وقتى داستان شما فقط به ذکر یک روایت و خاطره شبیه است و اطلاعاتتان در بازگویى تاریخ اسلام محدود به اطلاعات اندکى از آن است، نمىتوانید به خوبى به خواسته واقعى خود برسید. نتیجه آن مىشود که حرفهاى بسیار خوبى در ذهنتان دارید ولى نمىدانید چطور آنها را به روى کاغذ بیاورید لذا به جاى آنکه اثرتان تأثیر واقعى را روى مخاطب بگذارد، او را نسبت به عالم ماورا بىاعتقاد هم مىکند، چرا که شما نتوانستهاید به درستى آن عالم را به وى نشان دهید.
از دیگر سو، از آنجایى که آشنایى شما با کشور عربستان و عراق کامل نیست لذا در توصیفات خود نیز به خوبى از عهده فضاسازى برنمىآیید و همین امر موجب عدم باورپذیرى مطلق خواننده مىشود. منتظر دیگر آثارتان هستیم.
موفق و پیروز باشید.
هاجر عرب - شهرکرد
دوست گرامى، با اینکه «یاامامزاده» را سه بار بازنویسى کردهاید، هنوز برخى اشکالاتى که بار اول به شما متذکر شدیم، برطرف نشده است. کُندى و سکونى که در روند داستان موجود است و شخصیتپردازى ناکافى پیرزن، از جمله این موارد مىباشند.
مشکل دیگر شما نیز مشکل عدم هماهنگى زمان افعال است، مشکلى که گریبانگیر دوستان بسیارى است. اما بعد از چند سال داستان نوشتن انتظار ما از شما این است که دیگر چنین اشکالاتى در کارتان نباشد.
با توجه به نامهاى که نوشتهاید و با همت شما در دوبارهنویسىهاى مکرر آثارتان، «یاامامزاده» با اصلاح و حذف مواردى در همین شماره چاپ مىشود به شرط آنکه در دیگر داستانهایتان کمتر شاهد چنین مشکلاتى باشیم.
سعى کنید بعد از این حتى کوچکترین و بىاهمیتترین موضوعات را جذاب و پر از هیجان و کشمکش بنگارید.
موفق باشید.
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
برادر محترم، داستانهاى شما گاه در حد متوسطى هستند و گاه خوب و گاهى هم کمى تا قسمتى بد. «شکار»، از لحاظ موضوع و نوع نگاه شما به آن مىتوانست در حد یک داستان مینىمال باشد و نه داستان کوتاه. داستان روباهى که وارد مرغدانى مىشود و ... به نظر مىآید تنها حُسن این اثر، توصیفات انسانى شما از روباه در گمراه کردن خواننده است ولى بهتر بود مکان وقوع ماجرا در یک خانه روستایى بود و نه پارک. خودتان حق بدهید که چند درصد امکان دارد روباهى در یک پارک شهرى زندگى کند!
«گمشده»، نیز دستکمى از «شکار» ندارد و فقط بیانگر این محتواست که یک سرباز طاغوتى بعد از انقلاب، بسیجى و شهید مىشود. غافلگیرى انتهاى داستان آن طور که شما مد نظرتان است، هیجانانگیز نیست. با توجه به یادآورى خاطرات دوست این بسیجى، انتظار هم مىرفت که وى شهید شود.
اما «هنرپیشه»، یکى از آن کارهاى متوسط شماست که به نسبت دو اثر قبلى بهتر است. هیجان و تعلیق تا حدى باعث جذابیت اثر شما شده است. توصیفهایتان هم از دختران دانشآموز و مدرسه آنها مناسب است.
تفاوتهاى جسمى و فردى دو دوستى که براى هنرپیشه شدن مد نظر هستند نیز، مناسب است ولى اشکال کار تنها در این است که غافلگیرى شما بدون دلیل ارائه مىشود. در واقع خواننده نمىتواند بفهمد که چرا کارگردان به جاى انتخاب دخترى قدبلند و زیبا براى کارش، به دخترى زشت و قوزکرده روى آورده، مگر اینکه بنویسید اقتضاى نقش در فیلم چنین ایجاب مىکرد که دخترى با این ویژگىها در آن بازى کند.
چون گذشته آرزو مىکنیم که پس از این تنها شاهد آثار قوى شما باشیم.
یاامامزاده ...
هاجر عرب
زن، ظرف نذرى به دست آرام آرام حرکت مىکرد. پیرى بود و هزار درد. خستگى رمقش را برده بود. با هر قدم به نفس نفس مىافتاد. انگار از کوهى بالا مىرفت. به دستهاى کارکرده و چروکش نگاه کرد؛ به چین و چروکهایى که هر کدام گذشته پر عبرتى را پشت سر گذاشته بودند. به لرزش دستهایش نگاه کرد و گفت: «اى خداجون، تا مىتونم این نذرى رو مىیارم و تا حاجتم رو نگیرم، دستبردار نیستم. یعنى مىشه یه روزى اون خبر و با گوشاى خودم بشنوم. اى روزگار، یعنى ...» انگشتر عقیق را در دستش چرخاند و به آن نگاهى کرد و به طرف لبهایش برد.
انگشتر یادگارى از عزیزش بود و همیشه با آن حرف مىزد. لبهایش تکان خورد و زیر لب زمزمه کرد: «عزیزم، کجایى، کجایى که ببینى، مادرت چشم انتظارته!»
خورشید وسط آسمان خودنمایى مىکرد و نوید ظهر را مىداد. عرق از سر و صورت پیرزن سرازیر بود. یک لحظه سر جایش میخکوب شد. انگار تمام دنیا را در یک جا دیده بود. چشمش که به امامزاده افتاد، به یکباره چهره گرفتهاش از هم باز شد و بدنش مور مور مىشد. تمام بدنش مىلرزید، اما نمىدانست چرا. آن روز انگار جور دیگرى بود. تمام استخوانهایش با او صحبت مىکردند. تمام وجودش تقلا شده بود. پیرزن دلش مىخواست هر چه زودتر خود را به زریح امامزاده برساند و آن را بغل کند و تمام آن روز را فقط گریه کند و کنار ضریح بنشیند. گویى به دیدن امامزاده عادت کرده بود. جورى به گُنبد زُل زده بود که انگار تازه به آنجا آمده بود. آمدن هر روزه برایش لحظههاى تازه و امیدوارکنندهاى به ارمغان مىآورد. هر موقع که آن گُنبد کوچک آبىرنگ را مىدید، گویى خورشید به دلش روشنایى مىانداخت. این کارِ هر جمعهاش بود. قول داده بود که هر جمعه به آنجا بیاید و نذرى خود را ادا کند.
به سرنوشتى که خدا براى او رقم زده بود مىاندیشید. در میان چهارچوبه در، خودش را کشان کشان به حیاط امامزاده نزدیک کرد. احساس خوبى داشت. اما مىترسید، مىترسید که دوباره دست خالى برگردد. صدایى او را از فکرش بیرون آورد. آقارحمان خادم امامزاده بود. نزدیک شد و گفت: «سلام ننهکوکب، حالت چطوره. باز بىوفایى نکردى و به پابوس امامزاده اومدى. خدا کنه که حاجتروا بشى.» آرام روى سنگفرشهاى حیاط نشست. لبهایش را تکان داد و گفت: «آقارحمان، نفست حقه. دعا کن شاید با دعاى تو حاجت منم روا بشه. دعا کن این دفعه دست خالى نرم خونه. آقارحمان اگه دست خالى برگردم، اونوقت ...» آقارحمان به آرامى نزدیک شد و گفت: «اى بابا، منِ گنهکار چه دعایى بکنم. امیدت به خدا باشه. من اگه به جاى شما بودم باور کن نمىتونستم هر جمعه بیام اینجا. خدا شما رو خیلى دوست داره که هر جمعه سرِ موقع مىیایید و مىرید. من ندیدم یک بار بدقولى کنین. خوش به سعادتتون. من سراپا گناه چى بگم.» بعد با نفسى که به زور بالا و پایین مىشد، به راه افتاد.
پیرزن سرش را چرخاند و به گنبد فیروزهاى نگاه کرد. زیر لب براى خودش زمزمه کرد و گفت: «آخه از تو گفتن که بهونه نمىخواد، همین که هر جمعه مىیام و دلم پیشته، بزرگترین بهونه عالمه. اینکه بند بند وجودم گره خورده به ضریح، دیگه هیچ بهونهاى نمىخواد.» دستهاى چروک و خستهاش را جلوى دهانش گرفت تا صداى فریادش را که مبدّل به هق هقى گنگ شده بود، کسى نشنود. دست به زانو زد و با «یاعلىّ» از روى زمین برخاست.
آهسته به داخل حرم رفت. نزدیک و نزدیکتر شد و مشبکهاى ضریح را بغل کرد. احساس سبکى مىکرد. احساس مىکرد از همه چیز دنیا راحت شده است. از همه کارها و گرفتارىها و فکرها. از همه چیز و همه کس. از همه چیزهایى که او را به بازى زندگى سرگرم مىکند و آخرت را از فکرش پاک مىکند. بغضش مثل دلى شکسته ترکید و مثل ابر بهارى بارید. انگار گریهها نمىخواست تمام شود و همین طور بىوقفه مىبارید.
پیرزن آهى کشید و گفت: «اى خداجون، دیگه نمىتونم. چشمام دیگه نمىبینه. بیا و مثل همیشه بزرگىتو به من نشون بده. من که به جز این دو تا بچه کسى رو ندارم. اون از دخترم که پنج ساله تو حسرت بچه مونده، اونم از پسرم که نمىدونم زنده است یا ... چى کار کنم. به غیرِ تو به کى بگم، به کى پناه ببرم. مگه آدمیزاد چقدر تحمل داره. تا کى چشمم به در باشه که یه وقتى از راه برسه، تا کى گوش به زنگ باشم. اى خدا، تو رو به بزرگیت قَسم مىدم به پاکى این امامزاده قسم مىدم، کمکم کنى. آخه انتظار تا کى؟ تا چه وقت، چقدر باید صبر کنم. چقدر ... چقدر ...» با گوشه چارقد، اشکهایش را از روى گونههایش پاک کرد. دلش مىخواست آنقدر آنجا مىماند تا جوابش را بگیرد، اما نمىشد. آرام از کنار ضریح دور شد و مُهرى برداشت و به کنارى رفت. دو رکعت نماز زیارت خواند. به ضریح خیره شده بود که صداى گریه زن میانسالى حواسش را پرت کرد. با خودش گفت: «ان شاءاللَّه تو هم به حاجتت مىرسى. امیدوارم که هر چى مىخواى زودتر بگیرى. انگار این بیچاره هم مثل من دلش خیلى پُره.» پیرزن به خودش که آمد، احساس سبکى مىکرد. حس مىکرد مثل پرندهاى از قفس رها شده و در آسمان پَر مىکشد. دوست داشت ساعتها در همان حال بماند. بال زدن کبوترها او را به خودش آورد. قدم که برمىداشت، چشمش فقط به کبوترهاى روى گنبد بود. یک لحظه آرزو کرد که اى کاش مثل آنها مىتوانست پرواز کند و از این دنیا دور و دورتر شود، اما نمىشد.
به جلوى درِ خانهشان که رسید، کلید را چرخاند و در را باز کرد. آرام به اتاق رفت و چادر را از سرش برداشت، با خودش صلوات زمزمه مىکرد. همیشه بعد از آمدن از امامزاده صد صلوات براى همه شهدا مىفرستاد. صداى تلفن او را از فکرش بیرون آورد. فکر کرد شاید دخترش باشد. آرام به کنار تلفن رفت و گوشى را برداشت و گفت: «بله، بفرمایید؟» یک نفر از آن طرف خط گفت: «ببخشید. منزل کوکب امینى؟» جواب داد: «بله، خودم هستم، بفرمایین!» صدى آن طرف سیم گفت: «خانم من از ستاد مفقودین زنگ مىزنم. براتون خبرى دارم. پسرتون ...» پیرزن دیگر نتوانست بقیه حرفهاى آن مرد را بشنود. اتاق دور سرش تاب مىخورد. گوشى از دستش رها شد و پیرزن آرام روى زمین نشست. چشمهایش را بست، مثل آنکه هزار سال باشد به خواب رفته ... .