جایگاه عدالت در استنباط مسائل فقهى حقوقى زنان
محمد سروش
[«عدالت»، از قدیمىترین و ریشهدارترین دغهغههاى بشرى است. «مصلحان» درد «حاکمیت عدالت» را داشته و با عوامل عدالتسوز در افتادهاند و علماى قانون به کاوش در حقیقت عدالت پرداخته و در صدد ارائه معیارهاى عدالت بودهاند. با این حال «عدالت» در جایگاه شایسته خود در فقه، قرار نگرفته و فقیهان آن گونه که بایسته است در استنباط احکام از آن بهره نگرفتهاند.
نویسنده در این مقاله درصدد آشکار ساختن برخى از زوایاى مبهم این موضوع است و پاسخهاى مختلف را به نقد مىکشد تا به ارائه قالبى مناسب براى ایده عدالت دست یابد. قالبى که با اندیشه فقهى شیعه سازگار بوده و اجتهاد را از آسیبهایى که در مسیر عدالتخواهى گریبانگیر فقه اهل سنت شده است، مصون دارد.
پرسش اصلى مقاله این است که «عدالت در استنباط احکام فقهى و حقوقى زنان چه نقشى مىتواند داشته باشد؟» و در این راستا پرسشهاى خرد فراوانى را پاسخ مىگوید. مقاله با بررسى «چیستى عدالت» آغاز مىشود و با صرف نظر از طرح دیدگاههاى مختلف در این باره «تساوى» را «تعریف مبنا» قرار مىدهد. سپس به بررسى اینکه چه رفتارى را مىتوان عادلانه دانست - «شناخت عدالت» - مىپردازد و از این طریق، وجود «شریعت» را براى تشخیص عدالت، لازم مىشمارد. در فصل بعد، از عدالت به مثابه یک قاعده فقهى بحث مىشود تا کاربرد آن در استنتاجات و برآیندهاى فقهى معلوم شود. چون ورود شرع به حوزه عدل و داورى نسبت به موارد و مصادیق عدالت تثبیت مىشود، لذا فصلهاى پایانى به بررسى این دو نکته اختصاص مىیابد که مرزبندىهاى شرعى چگونه بر عدالت منطبق مىشود؟ با وجود رأى شرع در این باره، فهم انسانها از عدالت، چه اعتبارى دارد؟ پس از آن در قسمت پایانى مقاله، به ذکر نکاتى مىپردازد که در واقع پیام اصلى مقاله است از جمله اینکه: عدالت، ناظر «اداى حقوق» است، موضوع عدالت، باب ورود به گفتگو و دیالوگ با مکتبهاى حقوقى را مىگشاید، اسلام از عدالت معناى روشنى را ارائه داده و انسانها را بدان فرا خوانده است و ...]
توضیح:
«عدالت»، از قدیمىترین و ریشهدارترین دغدغههاى بشرى است. «قانون» نزد انسانها اعتبار مىباید تا الگوى رفتار عادلانه را ارائه نموده و شیوه پر کردن خلأ عدالت را نشان دهد. در این میان، «مصلحان» دردِ «حاکمیت عدالت» را داشته و با عوامل عدالتسوز در افتادهاند، ولى علماى قانون، به کاوش در حقیقت عدالت پرداخته و در صدد ارائه معیارهاى عدالت بودهاند. البته فقیهان در این مباحث، خود را بیشتر در فسحت و فراخ دیدهاند تا در تنگناى ارائه الگوى عدالت و نشان دادن رمز و راز عدالت در احکام شرعى، زیرا باور به عدالت الهى و عدالت در شریعت، چنین مسئولیتى را از آنان برمىدارد. هر چند فقیهانى بودهاند که به این حد بسنده نکردهاند. استاد بزرگوار شهید مطهرى، که دانش گستردهاش در زمینه فقه، کلام، اخلاق و فلسفه، ذهنش را با مسئله عدالت و پرسشهاى بنیادین آن، درگیر ساخته بود، و از سوى دیگر، روح اصلاحطلبىاش او را به اقدام عدالتخواهانه مىکشاند، معتقد بود «عدالت» در جایگاه شایسته خود در فقه قرار نگرفته و فقیهان آن گونه که بایسته است در استنباط احکام از آن بهره نمىگیرند (مبانى اقتصادى). ایشان حتى با مقیاس قرار دادن روح عدالت به نقد اختیارات مردان مىپرداخت.(1)
به هر حال مقاله کنونى، در صدد آشکار ساختن برخى از زوایاى مبهم این موضوع است و پاسخهاى مختلف را به نقد مىکشد تا به ارائه قالبى مناسب براى ایده عدالت دست یابد. قالبى که با اندیشه فقهى شیعه سازگار بوده و اجتهاد را از آسیبهایى که در مسیر عدالتخواهى گریبانگیر فقه عامه (سُنّیان) شده است، مصون دارد. احمد امین مصرى توضیح داده که گرایش به استحسان و استصلاح در میان اهل رأى، برخاسته از دغدغه عدالت بوده است.(2)
اینکه «با کدام اصول و مبانى چترِ عدالت بر سراسر فقه گسترده مىشود»، پرسشى است که ما را به ورود در این عرصه وا مىدارد، هر چند نباید در این کاوش، در انتظار پاسخ سریع و صریح باشیم.
مقدمه
الف) موضوع مقاله
این مقاله در صدد بررسى پاسخ این سؤال است که «عدالت در استنباط احکام فقهى و حقوقى زنان چه نقشى مىتواند داشته باشد؟» قهراً در این بررسى با پرسشهاى خُرد فراوانى روبهرو مىشویم که باید به پاسخ آنها بپردازیم.
1- عدالت چیست و چه تفسیرى از آن مورد نظر است؟
2- آیا عدالت یک «قاعده فقهى» است که در استنباط احکام باید بدان مراجعه کرد؟
3- آیا شرع در تبیین عدالت و تعیین رفتار عادلانه دخالت کرده و یا آن را به عرف و عقلا واگذاشته است؟
4- آیا احکام دینى را مىتوانیم بر اساس فهم خودمان از عدالت مورد داورى قرار دهیم؟
5- تقیید یا تخصیص نصوص دینى بر اساس عدالت، و یا ترجیح برخى از آنها بر این اساس، قابل التزام است؟
اگر چه هر یک از این سؤالات، کلى مىنماید و نمىتوان آن را به حوزه خاص حقوق زنان، محدود دانست، ولى تبیین عدالت در قلمرو حقوق زنان برخاسته از همین مبانى است. این مقاله تلاش دارد به طرح و نقد پاسخهاى مختلف در این باره بپردازد و آثار و لوازم هر یک از این مبانى را در استنباط مسائل زنان نشان دهد.
ب) قلمرو موضوع
این مقاله، اختصاصاً به نقش عدالت «در استنباط» نظر دارد؛ از اینرو مسائل دیگرى مربوط به عدالت، از قلمرو آن خارج است. البته پرسش اصلى این مقاله، با دو پرسش دیگر که یکى در پیش و دیگرى در پس آن قرار دارد، همراه است، ولى این دو پرسش را با پرسش مقاله نباید خلط کرد، یکى آنکه، عدالت در «تشریع الهى» چه جایگاهى دارد و یا احکام شریعت منطبق بر عدالت و متناسب با آن است؟ دیگر آنکه، حکم مبتنى بر عدالت «در اجرا» به چه راهکارهایى نیاز دارد و چگونه مىتوان از رفتار ظالمانه جلوگیرى کرد؟
مبناى مقاله آن است که «شریعت» الهى منطبق بر «عدالت» است و هیچ «حکم ظالمانه»اى از سوى شرع «جعل» و وضع نشده است: «مقام ثبوت». سپس با این فرض نوبت به «مقام اثبات» مىرسد که در مرحله فهم شریعت و کشف احکام آن، توجه به عدالت، چه تأثیرى مىتواند داشته باشد؟ قهراً اگر این مبناى ثبوتى، انکار شود، تلاش براى درک شریعت عادلانه، بیهوده خواهد بود، زیرا چنین جِدّ و جَهدى بر خلاف «نظام تشریع» بوده و با این شیوه نمىتوان به حکم خداوند دست یافت.
در باره مرحله پیشینى مسئله، علاوه بر استدلالهاى عقلى، آیات فراوانى گواهى مىدهد:
- و تَمَّتْ کلِمةُ ربک صِدْقاً و عَدْلاً(3)
- قُل أَمَرَ ربّى بالقسط.(4)
- انّ اللَّهَ یأمرُ بالْعَدْلِ و الاْ حسان.(5)
همچنین فقط از شریعتى که مبتنى بر عدالت باشد، مىتوان انتظار داشت که ما را به سوى عدالت، هدایت کند.
- وَ أَنزلنا مَعَهُمُ الکتابَ و المیزانَ لِیقومَ الناسُ بالقسط.(6)
به علاوه، آیات متعددى، خداوند را منزّه از ظلم مىداند،(7) که ظلم در تشریع را نیز در بر مىگیرد.
از سوى دیگر، مرحله پسینى مسئله نیز که شیوههاى اجرا را مشخص مىکند، خارج از «حوزه استنباطِ» احکام قرار دارد. البته صاحبنظران در فقه اسلامى، وقتى که به عنوان فقیه و مجتهد، صرفاً به «استنباط» مىپردازند، دغدغه پیامدهاى اجرایى حکم را ندارند، ولى در زمانى که مسئولیت اداره جامعه را بر عهده داشته باشند، و به عنوان «حاکم» موظف به «اجراى عدالت» شوند، قهراً باید راهکارهاى مناسب آن را تشخیص داده و براى دستیابى به آن اقدام کنند. علامه طباطبایى در پایان بحثى مفصل در باره تعدد زوجات و پس از تبیین این نکته که تعدد در صورت برقرارى قسط، جایز است، به برخى مفاسدى که در جوامع اسلامى تحت این عنوان اتفاق مىافتد اشاره مىکند و مىگوید:
«اگر در جامعه، حاکمیت در اختیار اسلام باشد، حاکم اسلامى خواهد توانست مردم را از این ستمها و تجاوزها که به نام تعدد زوجات صورت مىگیرد، باز دارد؛
فلو کان للاسلام وال امکنه ان یمنع الناس عن هذه المظالم التى یرتکبونها باسم تعدد الزوجات.»(8)
از اینرو، اگر در مسیر اجراى عدالت، نیاز به اِعمال مقررات و محدودیتهاى خاصى باشد، حاکم اسلامى، از این اختیار برخوردار بوده و مىتواند چنین ضوابطى را مقرر نموده و به اجرا گذارد. حق وضع این گونه احکام که جنبه حکومتى دارد و بر مبناى مصلحت در دایره مباحات انجام مىشود، مورد قبول همه متفکران اسلامى است. علامه در ادامه همان بحث، مىافزاید:
محدودیتهایى که حاکم اسلامى قرار مىدهد به معناى تغییر حکم الهىِ «جواز تعدد» نیست، بلکه صرفاً ممنوعیتهاى اجرایى است که بر مبناى مصلحت صورت مىگیرد. همان گونه که هر شخص نسبت به ترک ازدواج مجدد بر اساس مصلحتى که خود تشخیص مىدهد تصمیم مىگیرد بدون آنکه در حکم الهى تغییرى دهد، در سطح جامعه نیز این گونه تصمیمگیرىهاى کلان اجرایى، با حاکم است.(9)
نتیجه آنکه، وضع این گونه قوانین در جهت دستیابى به عدالت، هر چند از شئون فقیه حاکم است، ولى چنین اقدامى، خارج از عملیات «استنباط فقهى» است و به مسئولیت دولت اسلامى در تحقق بخشیدن به عدالت در جامعه مربوط مىشود، از اینرو، این بخش نیز خارج از موضوع مقاله ماست.
ج) سیر بحث
مقاله با بررسى «چیستى عدالت» آغاز مىشود و با صرف نظر از طرح دیدگاههاى مختلف در این باره، «تساوى» را «تعریف مبنا» قرار مىدهد. سپس به بررسى اینکه چه رفتارى را مىتوان عادلانه دانست - «شناخت عدالت» - مىپردازد و از این طریق، وجود «شریعت» را براى تشخیص عدالت، لازم مىشمارد.
در فصل بعد، از عدالت به مثابه یک قاعده فقهى بحث مىشود تا کاربرد آن در استنتاجات و برآیندهاى فقهى معلوم شود. چون ورود شرع به حوزه عدل و داورى نسبت به موارد و مصادیق عدالت تثبیت مىشود، لذا فصلهاى پایانى به بررسى این دو نکته اختصاص مىیابد که مرزبندىهاى شرعى چگونه بر عدالت منطبق مىشود؟ با وجود رأى شرع در این باره، فهم انسانها از عدالت، چه اعتبارى دارد؟ پس از آن در قسمت پایانى مقاله، به ذکر نکاتى مىپردازیم که در واقع پیام اصلى مقاله است.
فصل اوّل
چیستى عدالت
در باره چیستى عدالت، تفسیر به «تساوى» از موجّهترین تفسیرهاست که هم از پشتوانه تفسیر زبانى و هم از اعتبار تحلیل عقلى برخوردار است. راغب اصفهانى، عدالت را به مساوات و برابرى، معنا کرده و عدل را آن مىداند که برابرى در تقسیم رعایت شود.(10) برخى دانشمندان حقوق هم گفتهاند: برابرى، تنها مفهومى از عدالت است که با همه معیارهاى پیشنهاد شده براى تمییز عدالت، سازگار است و همگان در باره آن به توافق رسیدهاند.(11)
در عین حال نمىتوان هر گونه برابرى کمّى و تساوى عددى را عدالت دانست، زیرا گاه یکساننگرى، تهدیدى براى عدالت شمرده مىشود، مثلاً پدرى که مسئولیت تأمین غذا، لباس و امکانات تحصیلى فرزندان را بر عهده دارد، اگر غذاى یکسانى براى کودک سه ساله و نوجوان هفده ساله خود در نظر بگیرد و یا در لباس و نوشتافزار، هر گونه تفاوت را نادیده بگیرد، رفتارش عادلانه نیست. به طور کلى تساوى شکلى و ظاهرى، همیشه نمىتواند معرّف راستین عدالت باشد.
خواجه نصیرالدین طوسى، در یک تحلیل دقیق «ملاک تساوى» را تبیین مىکند. او پس از آنکه عدالت را همان تساوى مىداند، توضیح مىدهد که «مساوات» را جداى از «وحدت» نمىتوان شناخت، زیرا تساوى و برابرى وقتى تحقق مىیابد که وحدت تعقل شود:
«لفظ «عدالت» از روى دلالت مُنبىء است از معناى «مساوات» و تعقّل مساوات، بىاعتبار وحدت، ممتنع [مىباشد].»(12)
خواجه در این عبارت، عدالت را گویاى معناى مساوات دانسته به گونهاى که در موارد کاربرد هر یک، دیگرى را مىتوان جایگزین کرد. او سپس لازمه درک عدالت را شناخت وحدت و یگانگى دانسته است. خواجه در ادامه، این رابطه را توضیح داده که هر چند «مساوات» از «وحدت» به دست مىآید، ولى معیارهاى درک مساوات به تناسب اختلاف اشیا گوناگون است و شاخص مساوات تماثل «جوهرى» یا «کمّى» است، مثلاً مساوات در انسانها به یکسان بودنشان در «جوهره انسانیت» است و از این نظر هیچ فردى بر فرد دیگرى تقدّم یا تأخرى ندارد:
«نسبت «مساوات» به عینها آنجا بود که «مماثلت» که عبارت است از «وحدت»، در جوهر یا کمیّت حاصل بُوَد.»(13)
بر این اساس است که در تبیین عدالت اجتماعى، «تساوى در صورت تماثل» مورد تأیید خواجه قرار مىگیرد، مثلاً دو نفر که در رتبه علمى و قدرت اجرایى برابرند، باید از سهم مساوى و اجرت یکسان در برابر کار خود برخوردار شوند:
«چون نسبت این شخص با این کرامت یا با این حال، مانند نسبت کسى است که در رتبت او بُوَد با کرامتى و حالى مانند قسط او، پس این کرامت و این مال حق اوست و او را مسلّم باید داشت و اگر زیادت و نقصانى بود، تلافى فرمود.»(14)
با دقت در کلام خواجه به خوبى مىتوان فهمید کسانى که از تفسیر عدالت به مساوات وحشت و اِبا داشته، لازمه آن را نادیده گرفتن اختلافها و تفاوتها پنداشتهاند، از مقصود دور افتادهاند، زیرا متفکران اسلامى توضیح دادهاند که برابرى فرع بر «تماثل» است و قهراً در موارد «تفاوت» باید «نسبت برابر» را حفظ کرد.
براى جلوگیرى از هر گونه اشتباهى، علامه طباطبایى هر چند به تفسیر «تساوى» پاىبند است، ولى توضیح مىدهد که در تساوى باید به استعدادها و ظرفیتهاى یکسان، سهم مساوى داد، اما در موارد اختلاف، وضع خاص را منظور نمود:
«فإنّ حقیقة العدل هى إقامة المساواة و الموازنة بین الأ ُمور بأنْ یُعطى کلٌ مِن السهم ما ینبغى أنْ یعطاه فیتساوى فى أنّ کلاً منها واقعٌ موقَعه الذى یستحقه.»(15)
شهید مطهرى نیز در بحثهاى خود به این اصل پاىبند است و پیوسته به آن استناد مىکند. نظر وى این است که: وقتى «عدالت» را به رعایت تساوى و نفى هر گونه تبعیض معنى مىکنیم، اگر به معنى این باشد که ملاحظه هیچ گونه استحقاقى نشود، عین «ظلم» است، زیرا معنى ظلم این نیست که رعایت تساوى نشده، بلکه این است که رعایت حقوق نشده است. رعایت تساوى آنگاه لازم است که استحقاق متساوى در کار باشد. عدل مساوات را ایجاب مىکند، ولى به این معنى که در شرایط متساوى و با استحقاقهاى متساوى، قانون با شخص باید به طور مساوات عمل کند.(16)
به هر حال وقتى مىتوانیم به اصل عدل در فقه و حقوق استناد کنیم که تعریف مشخصى از آن ارائه نماییم و علاوه بر آن، تماثلها و تفاوتها را مد نظر قرار دهیم. از اینرو مرحوم طالقانى، پس از آنکه «تساوى در حقوق را در موارد اختلاف در استعدادها و ساختمانهاى طبیعى، بر خلاف عدل مىداند»، این استفهام انکارى را مطرح مىکند:
«آیا مىتوان تساوى زن را با مرد در کسب درآمد و انفاق، و مرد را با زن در حمل و حضانت و ... حق و عدل دانست؟»(17)
فصل دوم
شناخت عدالت و ضرورت شریعت
توافق انسانها بر تفسیر واحدى از عدالت و ارائه «یک مفهوم» از آن، اگر چه امرى ممتنع شمرده نمىشود، ولى این توافق هرگز نمىتواند آنها را به درک مشترکى از «مصادیق» عدالت برساند، در حالى که عینیّت عدل در زندگى بشر، در گروِ تشخیص مصادیق آن در بخشهاى مختلف حیات انسانى است. چه اینکه رأى همه انسانها به اینکه «باید عدالت اجرا شود» نمىتواند این «ابهام» را برطرف نماید و «راه احراز» آن را نشان دهد:
«اگر قواعد عدالت به صورت نوعى و کلى مبناى حقوق قرار گیرد، «اشکال مهم» تشخیص راه استنباط و احراز این قواعد است که براى آن پاسخ مسلّم و قاطعى وجود ندارد.»(18)
تعیین چارچوب عدالت بر اساس عقل و بر پایه طبیعت اشیا، یا طبق خواست اکثر مردم و یا بر حسب سود و فایده، نظریات مختلفى است که در این باره ابراز شده است اما هیچ یک از پشتوانه کافى برخوردار نیست. یکى از حقوقدانان، از عدالت به عنوان «مجهولى» که تاکنون کسى سر آن را بر بالین نگذاشته است، یاد مىکند.(19)
البته اظهار عجز در این باره بدان معنا نیست که هیچ مصداقى از عدالت براى بشر قابل تشخیص نیست و در هیچ موردى نمىتوان به درک فراگیرى دست یافت، ولى این موارد قطعى، در مقایسه با موارد اختلافى چندان اندک است که هرگز نمىتوان در تنظیم رفتارهاى اجتماعى، بدانها بسنده کرد. از اینرو حکیمان مسلمان، از «ضرورت شناخت عدالت» به «ضرورت وجود شریعت» رسیدهاند. در تئورى آنان نیاز به شریعت، به معنى بىنیازى از عدالت نیست و آنان نخواستهاند شریعت را جایگزین عدالت قرار دهند، بلکه آنها نیاز به شریعت را بر پایه نیاز به عدالت، تحلیل و تبیین کرده، چنین استدلال نمودهاند که چون براى زندگى در دنیا، نه عدالت را مىتوان نادیده گرفت، و نه با وجود اختلافات فراوان، به درک واقعى عدل مىتوان رسید، این خلأ با «شرع» که برخاسته از حکمت الهى است، تأمین مىشود. این استدلال در کلام ابنسینا آمده است:
«فلابدّ فى وجود الإنسان و بقائه مِن مشارکة و لا تتمّ المشارکة إلا بمعاملة و لابدّ فى الْمعاملة مِن سنة و «عدل» و لا یجوز أنْ یترک الناس و آرائهم فى ذلک فیختلفون و یرى کلٌ منهم ما له عدلاً و ما علیه ظلماً. فواجب اذاً أنْ یوجد نبىٌّ و هذا الإنسان إذا وُجِد وَجَب أنْ یسنّ للناس فى اُمورهم سنناً بإذن اللَّه تعالى و أمره و وَحْیه و إنزاله الروح المقدس علیه.»(20)
در مباحث اخلاقى نیز خواجه نصیرالدین طوسى، از همین مسیر عبور کرده و بر اساس «عدالت»، به «شریعت» رسیده است. استدلال استوار او این است که ترسیم شاخص عدالت و مساوات، از کسى انتظار مىرود که بتواند امور نامتناسب و نامساوى را به تساوى و تناسب برگرداند و طرفین را به نقطه واحد مشترک و حدّ اعتدال برساند و با حفظ آن، موازنه و مساوات را میان گوناگونىهاى اجتماع برقرار سازد. اگر خط مستقیمى را به دو پارهخط متفاوت تقسیم کنند، شاخص معدلت و مساوات، عاملى است که فزونى پارهخط بلند را گرفته و بر پارهخط کوتاه بیفزاید تا این دو خط، بر یک نقطه واحده وسط تلاقى کنند و مساوات حقیقى میان آنها برقرار گردد. این مقام، شایسته کسى است که بر نقطه واحده وسط «آگاه» باشد؛ همین طور است سنگینى و سبکى، سود و زیان و دیگر اختلافات. بالاخره براى مساوات بین مردم، به حاکمى نیاز است که از چنین علمى برخوردار بوده و بر نقطه واحده وسط در ابعاد مختلف زندگى بشر آگاه باشد. خواجه از این حاکم، به «ناموس الهى» تعبیر مىکند و از اینرو شرع، راهنماى دریافت عدل است:
«عادل کسى بُوَد که مناسبت و مساوات مىدهد چیزهاى نامتناسب و نامتساوى را، مثلاً اگر خطى مستقیم، به دو قسمت مختلف کنند و خواهند که با حدّ مساوات بُرند، هر آینه مقدارى از زاید، نقصان باید کرد و بر ناقص زیادت کرد تا تساوى حاصل آید، و همچنین در خفّت و ثقل، و ربح و خسران و دیگر انحرافات ... .
تعیینکننده اوساط در هر چیزى تا به معرفت آن، ردّ چیزها با اعتدال صورت بندد، ناموس الهى باشد، پس به حقیقت واضح تساوى و عدالت، ناموس الهى است.»(21)
بر اساس مبناى فوق، به این اصول دست مىیابیم:
الف) عدالت یک «مفهوم شرعى» نیست به این معنى که در شریعت، معنا و مفهوم جدیدى براى آن نهاده نشده است. عالمان اسلامى در تفسیر متون دینى، هر کجا که به این واژه رسیدهاند، آن را بر اساس فهم عرفى، معنى کردهاند. اگر تفسیرى در باره عدالت در این متون دیده مىشود، بازگوکننده مفهوم عدل نزد عامه اهل لسان است و نه ارائهکننده یک تفسیر تعبدى، مانند کلام امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه: «العدلُ یَضَعُ الاُمورَ مواضَعها.»(22)
ب) شریعت، تبیینکننده معیارهاى عدالت در رفتار انسانهاست. از اینرو جایگاه «عدالت» در شریعت، به مثابه موقعیت یک «جزء» در «کل» نیست. چنین برداشتى به جهت آنکه عدالت را در «بخشى» از پیکره شریعت مىبیند و بخشهاى دیگر را قابل انفکاک از آن مىانگارد، نیز به لحاظ آنکه عدالت را «در عرض احکام» دیگر قرار داده و آن را از سلسله علل تنزّل داده و در ردیف معلولات قرار مىدهد، با مبانى فقه و کلام اسلامى ناسازگار است. بر اساس این مبانى، عدالت، معیارى است که سراسر شریعت طبق آن تنظیم شده است و رابطه عدالت با هیچ حکمى از نوع رابطه جزء با جزء نیست، بلکه مىتوان آن را مشابه رابطه جسم و جان دانست. همان گونه که روح، تدبیر بدن را به عهده دارد، عدالت مانند جانى است که به پیکره احکام، حیات مىبخشد و آنها را در سمت و سوى خاص، با هماهنگى به حرکت در مىآورد، و چون احکام از عدالت نشأت مىگیرند، جملگى تابع عدل و پیرو آنند.
ج) معرفت عقلى و حکم شرعى، دو راه معتبر براى شناخت عدالت است. برهان حکمهاى اسلامى در ضرورت شریعت براى دستیابى به عدالت، به معنى انکار شناخت عقلى از عدالت و در جهت محکوم کردن داورى عقل در باره عدل نیست. شریعتمداران در صدد اثبات این نکته بودهاند که عقل با توجه به محدودیتهایى که براى درک قطعى و روشن از عدالت در همه زوایاى زندگى دارد، نمىتواند بار سنگین ارائه ملاکهاى تفصیلى و همهجانبه عدل را در بر گیرد؛ از اینرو شرع با بیان احکام و از طریق وحى، شاخصهاى عدالت را نشان مىدهد.
د) بر خلاف «شناخت عقلى» که از اعتبار و حجیّت ذاتى برخوردار است، داورىهاى عرفى، ذاتاً فاقد وجاهت است. عرفها در تلاطم آداب و رسوم اقوام و میان احساسات و عواطف نسلها، دستخوش دگرگونى مىشود و چه بسا رفتار ظالمانهاى براى قرنها و بین نسلها، مورد قبول و تأیید قرار گیرد. شریعت، ملاک تصحیح عرف و میزان نقد آن است. واضح است که شریعت با عرف زمان محک نمىخورد و اعتبار احکام شرع، وابسته به پسند مردم نیست. از اینرو برداشتهاى عرف از عدالت، نمىتواند مناقشهاى در اعتبار حکم شرع ایجاد کند و مخالفت عرف، از ارزش حکم شرع نمىکاهد.
اگر بنا شود براى شناخت عدالت نیاز به شریعت داشته باشیم، و متقابلاً شناختمان از شریعت به درک ما از عدالت متوقف باشد، چگونه مىتوان از این «دَور» خارج شد و در کجا مىتوان به شریعت مراجعه کرد؟
روشن است که در موارد حکم قطعى عقل، چنین دَورى وجود ندارد؛ زیرا حکم عقل، در اعتبار و حجیّت خود، نیازى به تأیید شرع ندارد و بر آن مقدّم است، ولى در مواردى که چنین حکمى توسط عقل براى تشخیص عدالت وجود ندارد، اگر بخواهیم در باره حکم شرع بر اساس «معیار عرفى» داورى کنیم، اوّلاً: داورى عرفى در باره تشخیص عدالت، چه اعتبارى دارد و آیا بدون تأیید شرع ارزش پیدا مىکند؟ ثانیاً: احکام شرع میان این داوران متضاد، چه سرنوشتى پیدا خواهد کرد؟
فصل سوم
«قاعده عدالت» در فقه
آیا عدالت به عنوان یک مبناى فقهى و به شکل «یک قاعده» مىتواند در فقه مورد استناد قرار گیرد؟ پاسخ به این سؤال بر اساس آنکه چه تفسیرى از «قاعده عدالت» داشته باشیم، متفاوت است:
تفسیر اوّل:
همان تفسیرى است که از گذشته تحت عنوان قاعده «عدل و انصاف» در فقه سابقه داشته و در کنار قواعد فقهى دیگر مورد بحث قرار گرفته است. طبق این قاعده، هر گاه حق یا مالى به لحاظ آنکه به چه کسى تعلق دارد «مشتبه» باشد و نتوانیم صاحب آن را واقعاً مشخص کنیم، براى هر یک از مدّعیان سهمى منصفانه قرار مىدهیم. اگر دو نفر نسبت به یک مال ادعاى مالکیّت داشته باشند و با «ید» یا «بیّنه» نتوان مالک را معلوم کرد، حکم به تنصیف مال مىشود و به هر یک از آنان، نیمى از آن داده مىشود.(23) مثال دیگر این قاعده که منصوص است در جایى است که کسى به عنوان امانت از دیگران اموالى را پذیرفته باشد و بعد خسارتى متوجه اموال شود، که ضرر و زیان طبق نسبت اموال، توزیع مىشود. اگر سه دینار به عاریه نزد فردى باشد که یک دینار از یک شخص و دو دینار از دیگرى باشد، چنانچه یک دینار تلف شود، از دو دینار موجود، نیم دینار به شخص اوّل و یک دینار و نیم به شخص دوم تعلق مىگیرد.(24)
بر اساس این تفسیر:
اوّلاً: قاعده عدل و انصاف، مربوط به «موارد مشتبه» است؛ مواردى که راهى براى تعیین صاحب حق وجود ندارد. از اینرو، در صورتى که بتوان اشتباه و جهل را برطرف نمود، استناد به این قاعده و به کارگیرى آن، مجاز نیست.
ثانیاً: همان گونه که آشکار است، مفاد این قاعده صرفاً یک «حکم ظاهرى» است و با اجراى آن نمىتوان صاحب حق را تشخیص داد.
ثالثاً: این قاعده فقط در «تشخیص موضوعات» خارجى و تمییز آنها کاربرد دارد و نمىتوان از آن در مرحله استنباط احکام استفاده کرد. از اینرو، قاعده عدل و انصاف، مانند قاعده «لاضرر و لاحرج» نیست، بلکه نظیر قاعده قرعه است که در «موارد مشتبه» قابل استفاده است، ولى در استنباط «احکام شرع» اعتبار ندارد.
تفسیر دوم:
از این قاعده، «توزیع برابر» بر مبناى «استحقاق برابر» است. تفاوت این تفسیر، با تفسیر اوّل آن است که در تفسیر قبل، توزیع برابر، به دلیل «جهل به استحقاق» صورت مىگرفت و گرنه با علم به استحقاق، توزیع برابر، هرگز عادلانه تلقى نمىشد، در حالى که در این تفسیر، پس از «علم به استحقاق»، افراد مختلف به دلیل برابرى آنها در حقوق، از اِعطا و امتیاز برابر برخوردار مىشوند. اگر دو نفر به صورت مشاع و مساوى مالک چیزى باشند، هر گونه ضرر و خسارت که متوجه آن شىء شود، به طور مساوات بین آنها توزیع مىشود، همان گونه که نسبت به منافع آن به نسبت سهمشان، بهرهمند مىشوند.(25) «قاعده عدل» که در کتاب جواهر، در بحث از کیفیّت اداى حقوق غصب شده مطرح شده،(26) به این معنى است.
همچنین شهید اوّل در کتاب «القواعد و الفوائد» این مسئله را مطرح کرده است که اگر دو نفر مستأصل بوده و به غذا احتیاج داشته باشند، ولى غذاى موجود براى ادامه حیات یک روز کافى باشد و اگر بین آنها تقسیم مىشود، هر کدام، فقط نصف روز زنده خواهند بود، در این صورت باید غذا را بین آنها تقسیم کرد و نمىتوان فقط به یک فرد گرسنه داد. او در این نظریه فقهى به آیه «إنّ اللَّه یأمر بالْعَدْل و الإحسان» استناد مىکند و تقسیم را به «مقتضاى عدالت» لازم مىشمارد. وى در ادامه در باره کیفیّت تقسیم و جیرهبندى نیز تقسیم عادلانه را مطرح مىکند و مىگوید: به جاى تقسیم به نسبت افراد، باید تقسیم به نسبت احتیاج و نیاز، صورت گیرد، زیرا همان گونه که در فرض وجود غذاى کافى، تقسیم بر اساس نیاز و در حدّ سیر شدن انجام مىگیرد، در موارد کمبود نیز عدالت حکم مىکند که نیاز آنها به نسبت هر یک، مورد توجه قرار گیرد. از اینرو اگر یک قرص نان در اختیار پدر باشد، و بخواهد در اختیار دو فرزندش قرار دهد که یکى از آنها دو برابر دیگرى غذا مىخورد، پدر باید دو سوم از قرص نان را به اوّلى، و یک سوم را به دیگرى بدهد.(27)
در این تفسیر، عدالت یک «حکم واقعى» و مبتنى بر یک «حق پیشین» است، از اینرو در مواردى که «استحقاق» شخص به اثبات نرسیده است، عدالت، موردى ندارد. به تعبیر دیگر، به حکم عدالت، هیچ حقى را نمىتوان اثبات کرد، بلکه پس از احراز و اثبات حق، عدالت به رعایت آن حکم مىکند. تعبیر شهید مطهرى که عدالت، «مرحله اجرایى حق» است،(28) ناظر به همین مطلب است و بدین معنى است که رفتار عادلانه، حق را به ذىحق مىرساند.
در فقه در باب قَسْم (تقسیم شبها بین زنان) این مسئله مطرح است که آیا به مجرد عقد، این وظیفه بر عهده شوهر است یا پس از ارتباط با یکى از همسران، این تکلیف نسبت به دیگران هم وجود دارد؟ طرفداران نظریه اوّل، به لزوم عدالت استناد کردهاند، ولى اشکال مرحوم خوانسارى این است که عدالت، «اداى حق» است، از اینرو لزوم عدالت، فرع ثبوت حق است. قهراً به دلیل لزوم عدالت، نمىتوان هیچ حقى را به اثبات رساند و دیگرى را ملزم به اداى آن کرد.(29)
به هر حال، چون در این تفسیر، عدالت ناظر به اداى حق است، کاربرد قاعده در مواردى است که ابتدا حقى به دلیل عقل یا شرع به اثبات رسیده باشد. از اینرو، قاعده عدالت با ادله احکام که به اثبات حقوق و تکالیف مىپردازد، هرگز سازگارى و تنافى پیدا نمىکند و تفاوتهایى که در حقوق انسانها به لحاظ جنسیت یا مذهب، در شرع به اثبات مىرسد، هیچ گاه مخالف عدل شمرده نمىشود و این قاعده را تهدید نمىکند.
تفسیر سوم:
قاعده عدالت، آن را «قاعده حاکم» قرار مىدهد که هم به عنوان منبع و مصدر، در استنباط احکام اعتبار دارد، و هم نصوص دینى و اجتهادات فقهى با آن سنجیده مىشود و محک مىخورد. فقیه باید پس از استظهار از ادله، نتیجه را با قاعده عدالت بسنجد و متون دینى را طبق آن جرح و تعدیل کند. از عموم و اطلاق دلیل، به جهت ناسازگارى با عدالت صرفنظر کرده و اگر نص دینى به طور کلى با آن تنافى دارد، نص را کنار بگذارد.
در این تلقى، عدالت بسان یک قانون کلى که فروعى را در بر مىگیرد و بر مصادیقى تطبیق مىشود، نیست و نباید آن را مشابه «اوفوا بالعقود» دانست که عموم آن، عقد بیع، نکاح و اجاره را شامل مىشود، بلکه عدالت بر احکام دیگر تقدّم داشته و بر همه آنها برترى دارد و از اینرو مرجع تصحیح استنباط است. همچنین عدالت، این امتیاز را دارد که به عنوان یک قاعده، تخصیصبردار و استثناپذیر نیست و از اینرو بر قواعد حاکمه مانند «لاضرر و لاحرج»، امتیاز دارد، زیرا التزام به وجود حکم ضررى و یا حرجى در موارد خاص، با وجود دلیل، امکانپذیر است، ولى حکم خلاف عدل، در هیچ مورد، قابل قبول نیست.
فقهاى پیشین، هر چند، قاعده عدالت را به این شکل مورد بحث قرار ندادهاند، ولى در صورتى که مقصود قاعده، «عدالت به حکم عقل» باشد، با مبانى فقه و کلام آنان کاملاً سازگار است، زیرا در مذهب عدلیه، تشخیص عقل در کشف مصادیق حُسْن و قبح، اعتبار دارد. همچنین از فروغ عقل در فهم و تفسیر نصوص دینى استفاده مىشود و حکم عقل به عنوان «مخصّص لبّى» مىتواند دامنه یک نص را کاهش دهد، چه اینکه اگر نص، کاملاً با عقل ناسازگار باشد، از اعتبار ساقط است.
ولى باید توجه داشت که این شأن رفیع و موقعیت استثنایى، فقط براى حکم قطعى عقل وجود دارد و حدس و گمان، هیچ اعتبارى ندارد. همچنین سیره عقلا و قضاوت عرف، از این امتیاز برخوردار نیست، زیرا امکان ردع سیره وجود دارد و تخصیص سیره، محذورى را به دنبال ندارد، از اینرو نصّ شرعى بر سیره عقلاییه تقدّم پیدا مىکند، در نتیجه فهم عرفى از عدالت، کنار گذاشته مىشود، در حالى که هیچ نص شرعى در برابر حکم عقل، اعتبار ندارد.
البته از دو نکته نباید غفلت کرد:
یکى آنکه با این تفسیر، هر چند بر قدرت قاعده عدل افزوده مىشود و سرورى مطلق آن در فقه پذیرفته مىگردد، به گونهاى که نسبت به همه احکام «حق وتو» پیدا مىکند، ولى متقابلاً گستره عمل و ساحت حضور آن به شدت کاهش مىیابد، زیرا «حکم قطعى عقل» در باره «مصادیق عدالت»، چندان زیاد نیست که در فهم نصوص و یا تقیید و یا طرح آنها تأثیرى به جا گذارد و بر اساس آن، باب جدیدى در استنباط گشوده شود. در این باره مجدداً بحث خواهیم کرد.
دیگر آنکه، بسیارى از کسانى که از تفوّق عدالت بر احکام سخن مىگویند و از چنین تفسیرى جانبدارى مىکنند، نمىخواهند به «احکام عقلى» بسنده کرده و در محدوده آن به جرح و تعدیل نصوص بپردازند. آنان با «نگاه عرفى» به سراغ مصادیق عدالت مىروند. روشن است که چنین نگاهى، هرگز نمىتواند معیار داورى در باره نصوص دینى و احکام شرعى قرار گیرد و در کار استنباط دخالت کند. وقتى گفته مىشود: «با تعارض نصوص معتبر، جاى تمسک به قاعده عدالت است» بدان معنى است که عدالت، «مرجِّح» قلمداد شده است، در حالى که اگر عدالت به حکم عقل معیار سنجش باشد، باید حکم مخالف عقل را «طرح» کرد و اساساً نوبت به تعارض و ترجیح نمىرسد! همچنین به عنوان مثال گفته شده: در صورتى که سرپرستى مرد در خانواده مورد اختلاف نظر باشد، و یا در باره حضانت کودک، نصوص مختلفى داشته باشیم، آنچه را «عرف و عقلاىِ امروز» ظلم مىدانند، کنار مىگذاریم.
معنى سخن آن است که اوّلاً: اختیار نصوص به کف «عقل» نیست، بلکه عرف و عقلا در این باره تصمیمگیرى مىکنند؛ آن هم «عرف امروز»!، ثانیاً: ارزش عدالت در موارد فقدان نص و یا تعارض نصوص است، از اینرو باید پرسید: چه دلیلى براى اعتبار رأى عرف امروز وجود دارد و چرا عرف و عقلاى امروز را در صورت تعارض، در ردیف مرجّحات قرار دادهاید؟ شگفتآور است که استدلال کردهاند اگر چنین تفسیرى از قاعده عدالت پذیرفته نشود، «تأکیدات شرع بر اجراى عدالت لغو و بیهوده خواهد بود»! در حالى که توضیح دادیم حوزه اعتبار عدالت، فراختر از «عرف روز» است؛ حتى انکار این قاعده در فقه، موجب لغویّت نصوص عدالت نمىگردد، زیرا این نصوص مىتواند تأکیدى بر «اجراى عدالت» باشد و اساساً ارتباطى به مرحله استنباط نداشته باشد. در این صورت مفاد ادله عدالت آن خواهد بود که حقوق یکدیگر را محترم شمارید، همان گونه که در باره تعدد همسران، قرآن ما را به عدالت دستور داده و در روایات، معیار آن تبیین شده است، همچنین در آیه «إذا قُلتم فَأعدلوا و لو کانَ ذا قُربى»(30) و آیه «و لا یَجْرِمَنَّکُم شَنَأنُ قومٍ عَلى ألاّ تَعدلوا اِعدِلوا»،(31) مسلمانان به عدالت در «مقام عمل» فرا خوانده شدهاند تا در رعایت معیارهاى عدالت، به دلیل دوستىها و دشمنىها، مسامحه نورزند. به هر حال کسانى که در صدد نظریهپردازى در باب عدالت برآمدهاند، به ارائه یک نظریه منسجم توفیق نیافتهاند.(32) عجیبتر آنکه برخى از طرفداران این نظریه، عدالتمحورى را - آن هم با نگاه عرفى - به آنجا رساندهاند که به انکار احکام قرآن انجامیده است: «قرآن به عدالت توصیه کرده، نه به احکام جزیى مانند ارث»(33) در حالى که در قرآن احکام ارث به تفصیل مطرح شده و با آوردن تعبیر «تلک حدود اللَّه» مورد تأکید قرار گرفته و علاوه بر آن مرزشکنان را تهدید کرده است.(34)
متأسفانه در این گونه مباحث گاه به پارهاى از تعبیرات استاد مطهرى استناد مىشود و بدون آنکه منطق آن متفکر بزرگ به صورت کامل ارائه شود، از جملاتى مانند آنکه «عدالت مقیاس اسلام است، عدالت در سلسله علل احکام است، آنچه عدل است دین مىگوید، نه آنچه دین گفته عدل است»(35) به شکل سلیقهاى استفاده مىشود.
استاد شهید که به این مبانى ملتزم است، در مرحله «کشف عدالت» و احراز آن، صرفاً «عقل» را حجت مىداند و هرگز عرف و عادت، و یا قیاس و استحسان را معتبر نمىشمرد. از قضا ایشان در کتاب ارزشمند عدل الهى، و تحت عنوان «طرح اصل عدل در حوزه فقه» کاملاً این مرزها را از هم تفکیک کرده است:
«در میان اهل تسنن دو سیستم فقهى به وجود آمد؛ سیستم اهل حدیث و سیستم رأى و قیاس. اهل رأى و قیاس معتقد بودند که «عدالت» و «مصلحت» مىتواند راهنماى خوبى براى فقیه باشد. اینجا بود که فقیه خود را موظف مىدید که در باره آنچه مقتضاى عدالت است بیندیشد. اصطلاحاتى از قبیل «استحسان» از همین جا پیدا شد ... فقه و اجتهاد شیعه، راه مستقلى طى کرد. در فقه شیعه اصل تبعیّت احکام از مصالح و مفاسد نفسالامرى و قاعده ملازمه عقل و شرع مورد تأیید قرار گرفت و حق عقل در اجتهاد محفوظ ماند، اما رأى و قیاس مورد تخطئه قرار گرفت، زیرا رأى و قیاس، عمل به ظن است، نه عمل به علم؛ تبعیت از خیال است، نه تبعیت از عقل ... در فقه شیعه میان عقل و خیال، و به عبارت دیگر میان برهان عقلى و قیاس ظنى، تفکیک شد و با اینکه رأى و قیاس مردود شناخته شد، عقل و برهان معتبر دانسته شد.»(36)
انصاف علمى اقتضا مىکند که دیدگاه دیگران به شکل کامل ارائه شود و سپس در تأیید و یا نقد آن، سخن گفته شود.
فصل چهارم
شریعت و رمز عدالت
تردیدى وجود ندارد که در شریعت، تفاوتهایى بین احکام مردان و زنان وجود دارد. این تفاوتها از آغاز فقه (کتاب طهارت) تا پایان آن (کتاب دیات) چندان متنوع و گسترده است که نیازى به بازگو کردن و ذکر نمونه ندارد. از سوى دیگر، مىدانیم که رعایت عدالت، به معنى نادیده گرفتن همه تفاوتها نیست. چه بسا بىاعتنایى به تفاوتها، موجب ظلم و ستم شود. با توجه به این دو نکته مىتوان پرسید که احکام متفاوت زنان و مردان، چه رمز و رازى دارد و چگونه با عدالت سازگارى پیدا مىکند؟
البته از این مقاله نباید توقع داشت که به شکل موردى به بررسى این تفاوتها پرداخته و در باره هر یک از آنها، به بحث بپردازد، چرا که این بررسى، خارج از موضوع مقاله است، ولى در اینجا مىتوان به طرح برخى از اصول و مبانى پرداخت؛ اصولى که ما را در «فهم» این تفاوتها و یا «تسلیم» در برابر آنها، کمک مىکند.
الف) تفاوتهاى طبیعى:
از ویژگىهاى احکام الهى، انطباق و سازگارى آن با اقتضائات خلقت انسان است، بدین جهت اسلام، شریعتى «فطرى» است. نمىتوان انکار کرد استعدادهاى جسمى و نیز تمایلات و احساسات زنان و مردان با هم تفاوتهایى دارد.(37) اختلاف طبیعت زن و مرد، از آن جهت که زن پرورشدهنده نسل است و نیز به لحاظ لطافتى که در جسم و جان او وجود دارد، در احکام و مقررات مربوط به او اثر مىگذارد. معمولاً کسانى که از یکسان بودن حقوق زن و مرد دفاع مىکنند، این اختلافها و تفاوتها را نادیده مىانگارند. آنها قواعد حقوقى را صرفاً «قراردادهایى» مىدانند که به «اقتضاى زمان» اعتبار پیدا مىکند، ولى کسانى که «نگاه طبیعى» به حقوق دارند، چون تکالیف و حقوق را متناسب با آفرینش و خلقت مىدانند، از حقوق متناسب با ساختمان وجودى زنان و مردان دفاع مىکنند و نقش خصلتهاى طبیعى را در احکام نادیده نمىگیرند. البته این بدان معنى نیست که براى استنباط یک حکم فقهى، ابتدا باید از طریق علم و مشاهدات تجربى، و یا با استفاده از شواهد دینى، «تفاوتى» را اثبات کرد، سپس بر مبناى آن، به استنتاج حکم پرداخت، بلکه غرض آن است که وقتى این اختلافات مسلّم و قطعى تلقى مىشود و تاکنون موارد فراوانى از آن در علوم مختلف به اثبات رسیده و یا تأییدات شرعى براى آن وجود دارد، حکمِ به برابرى مطلق در حقوق و تکالیف و تلاش براى مشابهسازى، غیر منطقى است و نمىتوان آن را در جهت عدالت تلقى کرد.
استاد مطهرى در برخى از آثار خود به بررسى تفاوتهاى طبیعى و تکوینى زنان و مردان پرداخته، و آثار آن را در احکام تشریعى نشان داده است.(38) این شیوه که براى برخى از نویسندگان خوشایند نبوده، مورد مناقشه قرار گرفته که «این مبنا قابل بحث است که به چه شکل مىتوان این تفاوتها را اثبات کرد؟»(39)
اینان در جاى دیگر گفتهاند که پژوهشهاى علمى در این باره، نوپا و در نتیجه غیر قابل اعتماد است و یا بسیارى تفاوتها ریشه در اوضاع تاریخى و فرهنگى دارد.(40) این گونه تردیدها، اگر در «برخى» از اختلافات موجّه باشد، ولى هرگز نمىتواند اصل اختلاف جنسیتى را متزلزل کند، از اینرو همان نویسنده که در یک جا براى «عَرَضى» نشان دادن اختلافات، تلاش دارد، در جاى دیگر «تفاوتهاى عاطفى» را مسلّم تلقى مىکند!(41)
به هر حال کسانى که تفاوتهاى موجود را برخاسته از اوضاع فرهنگى جامعه مىدانند و براى آن جنبه عَرَضى و ثانوى قائلند، تغییر آن را ممکن دانسته، بلکه برهم زدن هنجارهاى اجتماعى براى دستیابى به وضعى بدون تفاوت و اختلاف را لازم مىشمارند. به زعم آنان، با تغییر محیط، مردانى با احساسات زنانه، و زنانى با گرایشهاى مردانه خواهیم داشت و یا در اوضاعى، همه این اختلافات از میان برداشته مىشود! در این صورت، بالتبع «احکام متفاوت» براى زنان و مردان، توجیهى نخواهد داشت، زیرا احکام ناظر به اوضاع تاریخى بوده، با فراهم آمدن اوضاع مشابه، اختلافى در احکام و مسئولیتهاى آنان باقى نمىماند.
هر چند نقد این گونه نظریات، خارج از وظیفه این مقاله است، ولى چون به عنوان یک دیدگاه اسلامى مطرح شده و به «علامه طباطبایى» نسبت داده شده، لازم است این نسبت مورد بازبینى قرار گیرد.
گفته شده که علامه چون زن و مرد را دو صنف از یک نوع (انسان) مىداند و کمالات نوعى این دو صنف را مشترک مىداند،(42) از سوى دیگر، مبناى احکام شرعى و مسئولیتها را به «فطرت انسانى» برمىگرداند،(43) پس تفاوتهاى زن و مرد ذاتى نبوده و احکام و مسئولیتها متفاوت نخواهد بود.(44)
این گونه استدلال، ناشى از خطاهاى فراوانى است:
1- اختلافات و تفاوتهاى دو صنف، در «مقایسه با نوع»، عرضى است، یعنى خصوصیات ذکورت و انوثت، در ماهیت نوعیه، اخذ نشده است، ولى تفاوتهاى اصناف در مقایسه با یکدیگر، چنین نیست.(45) لذا این مبنا نمىتواند تفاوتهاى زن و مرد را زایلشدنى تلقى کند. به علاوه مگر هر امرى که ذاتى نباشد، الزاماً تغییرپذیر است؟
2- علامه طباطبایى در صدد بیان این مطلب است که زن و مرد، داراى «وحدت نوعى»اند و اختلافات زنان و مردان، موجب اختلاف در نوع نیست، از اینرو کمالاتى که براى «نوع» وجود دارد، براى هر دو صنف قابل دسترسى است. ایشان در صدد اثبات «هویت انسانى» براى زن است. این سخن متین، چه ربطى به اختلافات این دو صنف دارد؟(46)
3- علامه طباطبایى «در همان جا» که هویت انسانى زن را مطرح مىکند، بلافاصله خصوصیات و ویژگىهاى زن را از نظر درک و احساس بیان مىنماید و آن را مبناى تفاوتهاى حقوقى زنان و مردان مىداند. علامه، در این بحث، نه در مرحله «اشتراک در انسانیت» توقف کرده، و نه نسبت به تفاوتهاى طبیعى زنان چشمپوشى نموده است، نیز نقش این تفاوتها را در «تفاوت احکام» نادیده نگرفته است. وى عدم تصدى حکومت و قضاوت توسط زنان را به «اقتضاى طبیعت» آنان مىداند:
«فیها خصلتین میّزها بهما الصُنْع الاْ لهى ... و الثانیة أنّ وجودَها مبنىٌ على لطافة البُنْیَة و رقة الشعور و لذلک ایضاً تأثیرٌ فى أحوالها و الوظایف الاْ جتماعیة المحوّلة إلیها.»(47)
4- علامه در همان مباحث که مبناى تکالیف را «فطرت» دانسته، فطرت را به «اقتضاى طبیعت» تفسیر کرده و تفاوتهاى طبیعى زن و مرد را برشمرده، بر اساس تفاوتها احکام را توضیح داده است. فطرت در کلام علامه، هرگز به «هویت انسانىِ» فقط، تبیین نشده، بلکه به عکس، اختصاصات طبیعى زن، جزیى از «فطرت» او دانسته شده که اقتضاى احکام خاصى دارد. ایشان پس از اشاره به اشتراکات زن و مرد به لحاظ قدرت فکر و نیروى اراده و اختیار مىافزاید:
«و لکنّها مع وجود العوامل المشترکة المذکورة فى وجودها تختلف مع الرجال مِن جهة اُخرى، فإنّ المتوسط مِن النساء تتأخّر عن المتوسط مِن الرجال فى الخصوصیات الکمالیة مِن بُنُیتها و اسْتوجبَ ذلک أنّ جسمَها ألطف و أنعم کما أنّ جسمَ الرجل أخشن و أصلب و أنّ الاْ حساسات اللطیفة اغلب علیها مِن الرجل کما أنّ التعقل أغلب علیه مِن المرأة، فحیاتُها حیاةٌ احساسیةٌ کما أنّ حیاةَ الرجل حیاةٌ تعقلیةٌ. و لذلک فرّقَ الإسلامُ بینهما فى الوظایف و التکالیف العامة الاجتماعیة التى یرتبط قوامها بأحد الأمرین أعنى التعقل و الإحساس ...»(48)
5- آیا علامه در همان جا فصلى را به نقد دیدگاه کسانى که تفاوتهاى زن و مرد را عرضى دانسته و به اوضاع تربیتى و اجتماعى مستند مىکنند، اختصاص نداده و آن را به عنوان دیدگاه غرب در باره زن - در برابر دیدگاه اسلام - به چالش نکشیده است؟(49)
عجیب است در همان حال که تفاوت ذاتى نفى مىشود و تفاوت در احکام بالتبع غیر معقول معرفى مىگردد، از سوى دیگر در یک نظر متناقض، تفاوت بین احکام زن و مرد در شریعت بر مبناى «تفاوت ذاتى» موجّه دانسته شده است!(50) اگر در جوهره ذاتِ زن و مرد هیچ گونه تفاوتى وجود ندارد، و گوهر انسانیت و صورت نوعیّه ملاک احکام و حقوق است، پس چگونه احکام شرعى مىتواند متفاوت باشد و چگونه از تفاوت حکم، به تفاوت در ذات مىتوان رسید؟ از اینکه این تعبیرات مختلف را با یکدیگر توفیق دهیم و همخوان کنیم و برداشتهایى را که از کلام علامه صورت گرفته، در مبانى استوار ایشان ردیابى کرده و بر آن منطبق سازیم، ناتوان و عاجزیم.
به هر حال عدالت اقتضا مىکند که پارهاى اختلافات طبیعى به رسمیت شناخته شود و مبناى تفاوت در احکام و مقررات قرار گیرد. گاه اختلافات انسانها جنبه ثانوى دارد و در اثر عوامل منطقهاى و جغرافیایى به وجود آمده است، مانند تفاوت رنگ پوست اما گاه اختلاف به غایات طبیعت و هدفهاى اصلى حیات مربوط مىشود. در این صورت باید با مسیر طبیعت همراهى کرد:
«مىنویسند: «گیرم در طبیعت بین مرد و زن اختلاف است، ما که نباید این اختلاف را دامن بزنیم.» اینها خیال کردهاند که این اختلافات از قبیل توسرى زدن طبیعت است؛ از قبیل این است که یکى در طبیعت شَل یا کور آفریده شده است که ما باید کوتاهى و قصور طبیعت را جبران کنیم، نه اینکه ما هم با طبیعت همکارى کنیم و این اختلاف را دامن بزنیم. اینها نمىدانند این اختلاف روى یک هدف کلى است. از قبیل نقص و توسرى خوردن و انحراف نیست. در این جور اختلافات باید از طبیعت الهام گرفت و پیروى کرد و الّا توسرى خوردن از طبیعت است، زیرا در طبیعت بین هدف و وسیله ارتباط است و نقص جنس اناث در بعضى دفاعیات، به خاطر این است که این وسیله به مرد داده شده. اگر زن بخواهد قائممقام مرد بشود، طبیعت ناچار او را صفات خشن مردى مىدهد. زنِ سربازىرفته نمىتواند زن بماند. در مجله اطلاعات نوشته بود: زن اگر کار مردى انجام دهد، مورد تحسین هست اما هیچ مردى دیگر به چشم یک زن محبوب و همسرى او را نمىخواهد. یک مرد رغبت نمىکند که ژاندارک را در بغل بگیرد ...».(51)
استاد مطهرى، آیه «وَ لا تَتَمَنَّوا ما فَضَّلَ اللَّهُ به بعضَکُم على بعضٍ»(52) را به معنى «تسلیم شدن به اختلافهاى طبیعى» مىداند و یکى از این تفاوتها را در نقش خاص زن در پرورش نسل تلقى مىکند که زن کشتزار است (نِساؤُکم حرثٌ لکم)(53) «حرث» بودن مستلزم باردارى و شیر دادن و پرستارى است. به همان تناسب زن از روحى لطیف و احساسى رقیق برخوردار است و عواطف زن با عواطف مرد متفاوت است. بزرگترین آرزوى زن این است که از لحاظ جمال و زینت مورد تحسین واقع شود؛ خودآرایى و تجلّى، طبیعت اوّلى زن است. مصداق «کنتُ کنزاً مخفیاً فاحببتُ أنْ اعرف» است.(54)
آثار تفاوتهاى طبیعى زن و مرد را در بسیارى از احکام فقهى مىتوان مشاهده کرد، مثلاً زنان و مردان، هر چند از رویش موى سر برخوردارند، ولى این بهره مشترک با توجه به طبیعت زن، احکام خاصى را به دنبال دارد. حساسیت بانوان نسبت به مو بسیار بیشتر، و تأثیر آن در زیبایى و جذابیت ایشان، بىنظیر است و از این نظر، مردان هرگز با ایشان برابرى ندارند، از اینرو براى زنان احکام خاصى در این باره مقرر شده است:
1- اگر شخصى به موى سرِ زن آسیبى برساند، در صورتى که مجدداً مو رویش داشته باشد، دیه آن برابر مهریه کامل اوست (مهرالمثل) در حالى که چنین زیانى نسبت به مردان، با مبلغ اندکى جبران مىشود (ارش). امام صادق(ع) در پاسخ به این سؤال که چرا تراشیدن موى سر زن، حتى در صورت رویش مجدد آن، چنین دیه سنگینى دارد، فرمود: زیبایى زن در موهاى اوست.(55)
2- در مناسک حج، تراشیدن سر براى مردان «واجب» یا «راجح» است، در حالى که این عمل براى زنان، رجحان یا وجوبى ندارد.
3- در کیفرهاى مقرر شرعى، «تراشیدن سر» براى مردان وجود دارد و در مجازات زنا، در مواردى، سرِ مرد تراشیده مىشود. همچنین در عقوبت قیادت، این مجازات براى مردان مقرر شده است، ولى در این موارد، زنانى که مرتکب چنین رفتارى شوند، عقوبت تراشیدن سر برایشان وجود ندارد.
درک مصالح
قوانین بشرى، بر اساس مصالحى که قانونگذار در نظر دارد، وضع مىشود و در مواردى که هیچ گونه مصلحتى درک نشود، الزام به فعل یا ترک، نابخردانه است، ولى در مواردى که خداوند قانونگذار است، هر چند در واقع، قانون الهى، بدون حکمت نیست، ولى انسانها در کشف آن مصالح و حکمتها، به چه میزان توفیق مىیابند؟ آیا احاطه به ملاکهایى که در پسِ احکام وجود دارد، در توان بشر است؟
اصل «تبعیتِ احکام از مصالح»، «کبراى» یک قیاس را در اختیار ما قرار مىدهد، ولى وقتى مىتوان به نتیجه دست یافت و به داورى در باره احکام پرداخت که «صغراى» قیاس نیز در اختیارمان باشد، یعنى «علم به مصلحت حکم». «اگر» به چنین علمى برسیم، خواهیم توانست در زمینه استنباط احکام، از محدوده نصوص دینى فراتر رفته و:
1- بر مبناى تشخیص «تحقق ملاک»، حکم به «ثبوت حکم» کنیم؛
2- بر مبناى تشخیص «انتفاء ملاک»، حکم به «انتفاء حکم» کنیم؛
3- بر مبناى تشخیص «تغییر ملاک»، حکم به «تغییر حکم» کنیم؛
4- بر مبناى تشخیص توسعه یا تضییق ملاک، حکم به «تغییر گستره حکم» کنیم.
در این صورت چون رمز و راز احکام در اختیارمان است، جایى براى «تعبّد» باقى نمىماند و شیوه استنباط، از سَبْک «استظهار از ادله»، به سبک «استعلام از علل» تغییر مىیابد. فقیهان شیعى، حتى کسانى که گرایش عقلى در اجتهاد داشتهاند، به «توانایى کامل» عقل در درک ملاکات احکام باور ندارند، از سوى دیگر، «درک ناقص» ملاک را نیز مجوّز دستکارى در حکم نمىدانند.(56)
اخیراً برخى از نویسندگان با تفکیک احکام عبادى، از احکام اجتماعى، وجود مصالح نهانى را در احکام اجتماعى غیر قابل قبول دانسته و احکام دنیوى را فقط داراى «مصالح دنیوى آشکار» دانستهاند. آنان مدعىاند «با داشتن چشمى به مصالح خفیّه، از دادن تغییر لازم در احکام سیاسى [و دنیوى] عاجز مىمانیم.»(57)
بحث از رمز و راز احکام و مصالح نهان و آشکار آنها، دامنه گستردهاى دارد که در این مختصر نمىتوان به همه ابعاد و زوایاى آن پرداخت، ولى طرح چند اصل کلى در این باره مىتواند مفید باشد.
1- در قرآن معمولاً همراه بیان احکام، به حکمتها و اسرار آنها ارشاد مىشود. در این باره بین عبادات و سایر احکام تفاوتى دیده نمىشود.
- نماز، بازدارنده از زشتىهاست: إِنَّ الصلاة تَنهى عنِ الفحشاءِ و المُنکرِ؛(58)
- روزه، زمینهساز تقوا است: لعلکم تتقون؛(59)
- حج، سبب پایدارى و استوارى است: جَعَلَ اللَّهُ الکعبةَ البیتَ الحرامَ قیاماً للناس؛(60)
- شراب و قمار، کینه و دشمنى به بار مىآورد: إِنَّما یُریدُ الشَّیطانُ أَن یُوقِعَ بینَکُم العَداوَةَ و البَغضاءَ فى الخَمرِ و المَیسِرِ؛(61)
- سرپرستى مردان به دلیل برترىشان، و تحمل هزینههاى زندگى است: بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعضَهُم عَلى بعضٍ وَ بِما أَنفَقُوا مِنْ أموالِهم؛(62)
- چشمپوشى و پاکدامنى موجب سلامت نفس است: قُلْ للمؤمنین یَغُضّوا مِن أبصارِهم و یَحْفظوا فروجَهم ذلک أزکى لهم؛(63)
- قصاص، حیات و زندگى به جامعه مىبخشد: وَ لَکُم فى الْقِصاصِ حیاةٌ یا اُولوالاْ َلبابِ؛(64)
2- در مواردى که براى حکم، علتى «بیان» شود، در صورتى که بیان، ارائهکننده یک «قاعده کلى» باشد، فقیه در استناد به آن و تعمیم یا تخصیص حکم طبق آن، تردیدى ندارد، ولى غالباً اشاره به علت در چنین قالبى صورت نمىگیرد و صرفاً به حکمت یا فایده حکم تذکر داده و چنین برداشت مىشود که شارع در مقام بیان «علت تامه» و ذکر ضابطه منطقى براى گستره حکم نبوده، بلکه با اشاره خود در صدد قابل فهم کردن مسئله و رفع استبعاد از آن بوده است. علامه شعرانى، پس از بحث نسبتاً مفصلى در این باره و یادآورى نمونههاى متعدد از روایات به همین نتیجه رسیده است:
«الظاهر أنّ الاْ غلب فى التعلیل هو الاْ حکام التى یَسْتَغْرِبُها الناسُ و یعلّلون لرفع الدغدغة عن المسائل و تمکین الحکم الذى یستغربه فى ذهنه و لیس لتجویز التسریة و التعدى کبیان القاعدة بحیث یکون التعلیل حجة له و بیاناً إلّا فى بعض موارد یصرّح بذلک.»(65)
از اینرو کشف علت واقعى حکم، حتى در مواردى که در نصوص و ادله بدان اشاره شده، کار دشوارى است و دقت و تأمل فراوانى مىطلبد.
3- در مواردى که علت یا حکمتى براى حکم بیان نشده باشد و بخواهیم از راه تحلیل عقلى، ملاک را به دست آوریم، با دشوارىهاى دیگرى مواجه مىشویم، زیرا هر چند مىتوان تصور کرد که عقل با دستیابى به همه ویژگىهاى ملاک و با احاطه به مصالح حکم، بتواند از طریق علم به علت، به معلول آن دسترسى پیدا کند، ولى عبور از این مسیر و پیمودن این راه، به سهولت امکانپذیر نیست. شهید سیدمحمدباقر صدر، در باره این تصور مىگوید: تحقق آن در بسیارى از موارد صعب و دشوار است، زیرا تنگناهایى براى عقل بشر وجود دارد که آگاهى او را محدود مىسازد. از اینرو معمولاً این احتمال وجود دارد که چه بسا به برخى از ملاکات و مصالح، دست نیافته است اما گاه «مصلحتِ»کارى را درک مىکند، ولى نمىتواند به «میزان اهمیت» آن یقین پیدا کرده و نسبت به عدم وجود ملاکِ مزاحم جزم داشته باشد؛ البته تا وقتى که این امور به شکل قطعى روشن نشود، «کشف حکم» امکان ندارد.(66)
محقق اصفهانى که سرآمد محققان قرن اخیر در تحکیم مبانى عقلى استنباط است، با قاطعیت توان احراز ملاکات احکام را نفى مىکند. او استدلال مىکند که چون این ملاکات محدود به مصالح عمومى مردم و صرفاً در دایره منافع دنیوى و حفظ نظام معیشت نیست، چگونه مىتوان بر آن احاطه و اشراف کامل پیدا کرد؟
«إنّ مصالح الأحکام الشرعیة المولَوِیّة التى هى ملاکات تلک الأحکام و مناطاتها لا تندرج تحت ضابطٍ و لا تجب أنْ تکون هى بعینها المصالح العمومیة المبنى علیها حفظ النظام و بقاء النوع، و علیه فلا سبیلَ للعقل بما هو إلیها.»(67)
شاگرد برجسته او نیز مرحوم مظفر، بارها این بحث را مطرح کرده است.(68)
4- ملاکات احکام و مصالح قوانین، جنبه «غالبى» دارد. هنگامى که با تأمل عقلى و یا ارشاد شرع، از ملاکى آگاهى پیدا مىکنیم، فقط مىتوانیم آن را در حد غلبه بر موارد و مصادیق حکم، سارى و جارى بدانیم. از اینرو مصالح غالبى و اکثرى، قواعد عام را مقید نمىسازد و اعتبار قاعده حتى در مواردى که ملاک وجود ندارد، همچنان محفوظ است.
اهمیت این مطلب را در نقدى که علامه طباطبایى بر شیخ محمد عبده دارد مىتوان دید. عبده به استناد اینکه فلسفه ازدواج، تشکیل خانواده و توالد و بقاى نسل است و خداوند شهوت جنسى را به این منظور در نهاد انسان قرار داده است، آیه «أَن تَبتَغوا بِأموالِکُم مُحصِنینَ غیرَ مسافِحین»(69) را به «ازدواج دایم» اختصاص مىدهد.(70) علامه مىگوید: در این کلام، عبده بین «ملاک حکم» با خودِ «حکم» خلط کرده است؛ در حالى که بین این دو فرق است. بحث از «مِلاک»، «عقلى» است، و بحث از حکم شرعى و خصوصیات آن، «لفظى» بوده و تابع «بیان شارع» است. تردیدى نداریم که همه احکام شرعى تابع مصالح و ملاکات واقعى است و از آن جمله نکاح چنین است و مصلحت آن «توالد و تناسل» است. نیز مىدانیم خداوند «براى بقاى نسل»، انسانها را با جهاز و ابزار لازم براى آن آفریده است، ولى از طرف دیگر، همه ازدواجها، چنین اثرى ندارند و نمىتوان این تأثیر را به شکل «عام و دایمى» در همه موارد مشاهده کرد. به علاوه عقل نیز انسان را از فحشا باز مىدارد، زیرا روابط نامشروع، اساس خانواده را ویران کرده و نسل بشر را به مخاطره مىاندازد. بر اساس این ملاکها، ازدواج در اسلام تشریع شده، ولى یکى از ویژگىهاى «ملاکات»، «اغلبى بودن» آنهاست. در حالى که «احکام شرعى» در محدوده موضوعات خود، «دایمى» است. از اینرو نمىتوان گفت که ازدواج و آمیزش، صرفاً در محدوده «این ملاک» جایز است و نتیجه گرفت: پس ازدواج بدون قصد توالد حرام است! پس افراد عقیم نباید ازدواج کنند! پس ازدواج با زنان سالخورده و یا صغیره حرام است! پس نزدیکى با حامله یا بدون انزال و یا بدون تشکیل خانواده و ... جایز نیست!
به طور کلى باید دانست که ازدواج به عنوان یک سنت مشروع بین دو جنس زن و مرد، داراى «احکام دایمى» است و البته با این سنت «غالباً» حفظ نسل هم صورت مىگیرد و بدین وسیله مصلحت عمومى تأمین مىگردد، ولى نباید پنداشت که مشروعیت نکاح، تابع ملاک آن است و اگر این ملاک وجود نداشته باشد، ازدواج مشروع نیست.(71)
5- قرآن کریم به عقل احترام مىگذارد و با اشاره به حکمت احکام، راه درک بهتر و بیشتر احکام را مىگشاید. در عین حال افق دید انسانها را در این باره بسیار محدود مىداند و آنها را «بىخبر» و «ناآگاه» معرفى مىکند. نباید گمان برد که این محدودیت از نگاه قرآن، مربوط به کشف رمز و راز عالم غیب و یا معرفت کنه ذات حق، و یا اسرار و رموز احکام عبادى است، زیرا خداوند در باره فهم احکام اجتماعى دین، انسان را این گونه معرفى کرده، مثلاً در باره جهاد پس از بیان آنکه «قتال واجب است، هر چند خوشایندتان نباشد»، مىفرماید: «و اللَّهُ یَعلمُ و أنتُم لا تَعلَمُون»،(72) این جمله پس از بیان آن حکم، اشاره به آن دارد که تشریع الهى، بر مبناى علم خداوند به حقایق امور است و چون شما از آن حقایق «بىبهره»اید، پس «تسلیم» آن شوید.(73) این در حالى است که جهاد داراى حکمت آشکارى است و ظاهراً انسانها از درک آن ناتوان نیستند، ولى «و اللَّه یعلم و انتم لا تعلمون» که در ذیل بیان حکم آمده، گویاى آن است که حتى در این گونه احکام، فهم و گرایش عمومى مردم، مقیاس و معیار احکام نیست. چه بسا لایههاى پنهانى از مصالح وجود داشته باشد که انسانها از آن بىخبر باشند. به علاوه که انسانها بر اساس «تمایلات» خود قضاوت مىکنند و مىخواهند بر مبناى آن، خیر و شر را تفکیک نمایند، در حالى که چنین تفکیکى نیاز به آگاهى از حقایق دارد که در اختیار خداست.(74)
در ذیل آیات مربوط به طلاق نیز پس از بیان چند حکم و اینکه این احکام براى شما پاک و بهتر است، فرموده:
«و اللَّهُ یَعلمُ و أَنتم لا تَعلَمون»(75) یعنى دانش خود را معیار داورى در باره این احکام قرار ندهید، زیرا «احکام الهى» که مبتنى بر «علم الهى» است، فراتر از «دانش شما» مىباشد، از اینرو تسلیم فرمان خدا باشید، هر چند مصالح آن را تشخیص ندهید.(76) پس احکام الهى داراى مصالح واقعى است و انسانها نباید به تشخیص خود در این باره اتکا داشته باشند، زیرا چه بسا مصلحت انسانها در حکمى است که خود نمىدانند.(77)
همچنین در قرآن پس از بیان برخى احکام خانواده، آمده است: چه بسا براى شما چیزى «ناخوشایند» باشد، ولى خداوند در آن «خیر کثیر» قرار داده باشد «فَعَسى أَن تَکرَهُوا شَیئاً و یجعَلَ اللَّهُ فیهِ خیراً کثیراً.»(78) ذیل حکم بدان معنى است که مبناى احکام الهى، مصالح واقعى انسانهاست، نه خواست و پسند آنان. از «پسند مردم» نمىتوان به «مصلحت آنان» رسید.(79)
در باره ارث نیز پس از بیان سهام مختلف مرد و زن، پدر و مادر، و فرزندان فرموده است: «لا تَدرُون أَیُّهُم أَقرَبُ لَکُم نفعاً فریضةً مِنَ اللَّهِ إنَّ اللَّهَ کانَ علیماً حکیماً؛(80) نمىدانید کدام یک از آنان برایتان فایدهشان نزدیکتر است. این، فریضهاى است که خداوند مقرر فرموده و همانا او علیم و حکیم است.» پیام این جمله آن است که هر چند این احکام بر مبناى حکمت مقرر شده است، ولى انسانها از درک آن ناتوان بوده و باید در برابر «علم و حکمت الهى» که در فرایض بروز مىکند، تسلیم باشند. از سوى دیگر، وضع این احکام به شما واگذار نشده تا بر اساس آنکه کدام یک از نزدیکان، مفیدترند، سهم بیشترى برایشان قرار دهید، زیرا شما در این باره چیزى نمىدانید.(81)
علاوه بر این، تعبیر «علیم و حکیم بودن خداوند»، در ذیل آیات متعددى که مربوط به احکام فقهى است، تکرار شده است،(82) تا با نشان دادن پشتوانه احکام الهى، دغدغهها و تردیدها را از میان بردارد و انسان را به خضوع در برابر علم و حکمت بیکران الهى، فرا خواند. مفسّر عالىقدر معاصر، در ذیل آیه ارث و احکام متفاوت آن، «ان اللَّه کان علیماً حکیماً» را این گونه تفسیر کرده است:
«یعنى شما از علم و حکمت کافى برخوردار نیستید تا راز تفاوت را که در هسته مرکزى عدل نهفته است، در آن جستجو کنید، لکن خداوندِ آگاه و حکیم، همه علل تساوى و عوامل تفاوت را جمعبندى نموده و بر مدار حکمت آنها را به صورت مواد معتدل حقوقى ارائه مىفرماید.»(83)
در پایانِ برخى از آیاتِ احکام دیگر مانند دیْن و شهادت، به علم حق تعالى به همه چیز، استناد شده است: «و اللَّهُ بکلِّ شىءٍ علیم»،(84) تا کسى که عالم به «همه چیز» نیست، در برابر «عالم به کل شىء» و احکام او خضوع و فرمانبردارى نشان دهد، و علم به «چیزى» را بهانه تردید در برابر عالِم به «هر چیز» قرار ندهد.
اگر دستیابى به ملاکات احکام اجتماعى و درک مصالح واقعى آنها، در دسترس انسانها قرار داشت و آنان مىتوانستند با احاطه علمى، اندیشه خود را اقناع کنند، چه نیازى به این تأکیدات بود؟ آیا این آیات، بر ادعاهاى بلندپروازانه فرود نمىآید و آنها را پوچ و تهى نشان نمىدهد؟ آیا این هشدارها، براى تنبّه و آگاهاندن انسانها به قصور فهمشان کافى نیست؟
6- شیوهاى که در قرآن - و به تبع آن در سنت - در باره بیان احکام وجود دارد، موجب آن شده که فقهاى شیعه در بحثهاى استدلالى خود براى استنباط احکام، به سراغ «ادله» بروند تا از «دلیل و مدرک» به «حکم» برسند، نه آنکه به فحص و جستجو از «علل» بپردازند تا از «علت و ملاک»، به حکم نایل شوند. آنان وقتى در باره حکمى «دلیل معتبر» داشته باشند، در انتظار پیدا کردن علت و رسیدن به ملاک نمىمانند، زیرا این انتظار، یا با شکست در یافتن علت قطعى به «توقف اجتهاد» مىانجامد و یا با ترکیب و تلفیق ملاکهاى مظنون و مشکوک، به «انحراف اجتهاد» منتهى مىشود.
شیخ انصارى که در برابر جمود اخبارىگرى، با شجاعت پایمردى کرد و مبانى اعتبار عقل را تثبیت، و راه ورود آن را به حوزه استنباط، هموار نمود، همگان را از اعتماد به عقل در تشخیص «ملاکات احکام» براى کشف «احکام» برحذر مىدارد. وى چنین راهى را جداً پر مخاطره مىداند، هر چند کسانى که از این طریق به «یقین» مىرسند، احتمال اشتباه را نفى مىکنند. شیخ برخى از روایات را ناظر به تخطئه این شیوه مىداند:
«الإنصاف أنّ الرکون إلى الْعقل فى ما یتعلق بإدراک مناطات الأحکام لِینتقل منها إلى إدراک نفس الأحکام الواردة، موجبٌ للوقوع فى الخطاء کثیراً فى نفس الأمر و إنْ لم یحتمل ذلک عند المُدْرِک کما یدلُّ علیه الأخبار الکثیرة الواردة بمضمون «إنّ دینَ اللَّه لا یُصاب بالعقول» و «أنّه لا شىءَ أبعد عن دین اللَّه مِن عقول الناس.»(85)
شیخ در جاى دیگر به صراحت از خوض و ورود در عقلیات براى درک مناط حکم و سپس انتقال به حکم، منع مىکند و مىگوید چنین شیوهاى نارواست. استدلال شیخ سزاوار دقت و تأمل است. او مىگوید: کسى که ذهنش به این گونه مقدمات عقلى انس مىگیرد، دیگر نسبت به احکام توقیفى اطمینان پیدا نمىکند، در نتیجه روایات معتبر را به خاطر آنکه نسبت به مفاد آنها ظن ندارد، کنار مىگذارد.(86)
7- فقهاى شیعه، مبناى فقهى خود را در عدم اعتماد کافى به استنتاجات عقلى، با روایت «ابان بنتغلب» تأیید مىکنند. این روایت در شیوه استنباط تأثیر فراوانى مىتواند داشته باشد. ابان مىگوید: از امام پرسیدم: مردى که یک انگشت زنى را قطع کرده است، چقدر دیه باید بپردازد؟
امام: ده شتر.
- اگر دو انگشت او را قطع کرده باشد؟
امام: بیست شتر.
- اگر سه انگشت او را قطع کند؟
امام: سى شتر.
- اگر چهار انگشت را قطع کند؟
امام: بیست شتر.
- سبحاناللَّه! با قطع سه انگشت، سى شتر باید بدهد، و با قطع چهار انگشت، بیست شتر؟! ما که در عراق بودیم، این مطلب را مىشنیدیم و از گوینده آن برائت مىجستیم و مىگفتیم شیطان القا کرده است.
امام: ابان، آرام باش، این حکمِ رسول خداست. همانا زن تا ثلث دیه کامل با مرد برابر است. وقتى دیه به ثلث رسید، به نصف برمىگردد. اى ابان! تو بر اساس قیاس، ایراد گرفتى و اشکال کردى، در حالى که اگر قیاس در سنّت راه پیدا کند، دین نابود مىشود.(87)
در باره این روایت به اختصار، به این نکات اشاره مىشود:
1- این روایت از نظر سند، صحیح و معتبر است و راویان آن جملگى از اصحابِ شناختهشده ائمه(ع) و همه مورد اعتمادند، و اگر برخى از دانشمندان سند آن را نپذیرفتهاند، دچار اشتباه شدهاند.(88) مرحوم آیتاللَّه خوئى در آثار متأخر خود، به اشتباه خویش پى برده است.(89)
2- مضمون این روایت، در روایات فراوان دیگرى تکرار شده است، به گونهاى که شیخ مفید با اینکه در مقنعه کمتر به دلیل حکم اشاره مىکند و اساساً در اعتماد به احادیث، دقت و سختگیرى خاصى دارد، در این مورد پس از توضیح این حکم، اضافه مىکند: «سنت پیامبر» این گونه به «اثبات رسیده» و از ائمه(ع) «روایات متواتر» وجود دارد.(90)
3- فتواى رایج میان اهل سنت همین گونه است. ابنقدامه آن را از عمر، عبداللَّه بنعمر، ابنثابت، سعید بنمسیب، عمرو بنعبدالعزیز، غروة الزبیر، زهرى، قتاده، الاجرح، ربیعه و مالک، نقل کرده است و آن را به فقهاى شیعه مدینه، جمهور اهل مدینه و شافعى (در رأى قدیمش) نسبت مىدهد.(91)
4- لغزش «ابان» در باره این حکم و هشدار امام به او که تحت تأثیر قیاس قرار گرفتهاى، تکاندهنده است و نشان مىدهد که تأثیرات پنهان قیاس، گاه فقیه را از اعتماد به روایات باز مىدارد. به همین دلیل «ابان» مورد مؤاخذه امام قرار گرفت. توبیخ «ابان» - به قول شیخ انصارى - از آنروست که وقتى روایتى را در عراق با عقلش موافق نمىدیده، رد کرده و یا از حکم امام که بر خلاف قیاس بوده، تعجب کرده است. اعتراض امام به او این است که چرا درک خودت را مقیاس قرار دادهاى و بر مقدماتى که قابل اعتماد نیست، اعتماد کردهاى؟!(92)
در باره قیاس و اینکه چرا در مکتب اهل بیت(ع)، از استناد به آن نهى شده، بحثهاى فراوانى بین علماى اصول فقه مطرح است. امام خمینى، با اشاره به روایت «ابان»، مىگوید: جلوگیرى از قیاس توسط ائمه(ع) براى آن است که «عقل انسانها از اطلاع بر احکام واقعى، قاصر است.»(93) امام خمینى پس از آنکه به برخى استبعادات عقلى صاحب جواهر اشاره و آن را رد مىکند، «فقیه واقعى» را کسى مىداند که بر مرزهاى احکام تعبدى بایستد و با وجود روایت «ابان»، هیچ یک از آنها را مستبعد نشمرد:
«فالفقیه، کلَّ الفقیه مَن یقف على التعبدیات و لا یستبعد شیئاً منها بعد ما رأى روایةَ أبان فى الدیّة.»(94)
جمله حضرت امام نشان مىدهد که روایت ابان، تا اعماق درک فقهى ایشان نفوذ کرده و آن را «مبناى فقاهت واقعى» دانستهاند.
5- در عصر اخیر، یکى از علماى اهل سنت در مصر، روایت ابان را به طور کلى مخالف عقل معرفى کرده، سپس در داخل کشور یکى از علما که داراى آراى شاّذ فراوانى است، همین سخن را گفت.(95) ابوزهره مصرى، این حدیث را از آنرو عجیب دانست که این حکم نمىتواند تعبدى باشد، زیرا تعبد صرفاً در موارد آزمایش کردن دیگرى است، در حالى که دیه، در حقیقت، جریمه است و در چنین مواردى، تعبد در امور بندگان خدا معقول نیست و احکام باید بر وفق صلاح و مصلحت آنها باشد.(96)
یکى از اساتید دانشگاه نیز همان اشکال را دنبال کرده که:
«قبول تعبدى احکام فرعى آن هم در مسائل اجتماعى بدون آنکه بتوان براى آن توجیه عقلى و منطقى داشت، صحیح به نظر نمىرسد و با روح احکام اسلامى که مبتنى بر مصالح مردم و جامعه است و آن مصلحت نمىتواند یک امر دستنیافتنى باشد سازگارى ندارد.»
وى اضافه مىکند: تعبیرات ابان در برابر امام، نیز پاسخ امام به اینکه قیاس کردى، در حالى که «ابان» به قیاس متوسل نشده بود، نشان از «عدم صحت» روایت دارد.(97)
همان گونه که آشکار است، این مناقشات از آنجا آغاز شده است که هیچ حکمى در مسائل حقوقى و اجتماعى نمىتواند فراتر از درک انسانها باشد. بر اساس همین مبنا - که فسادش را قبلاً توضیح دادیم - اعتراض کردهاند که چرا امام «علت حکم» را براى ابان بیان نکرده و صرفاً به سنّت پیامبر استناد جسته است!
در این مناقشات، هیچ گونه توضیحى در باره خلاف عقل بودن این حکم دیده نمىشود و به یک ادعا بسنده شده است. شیوه بحث علمى اقتضا مىکند که به جاى مقایسه دیه سه انگشت با چهار انگشت، به بحث عقلى در باره قاعدهاى بپردازند که این مورد یکى از مصادیق آن است و آن قاعده آن است که «دیه زن و مرد تا یک سوم دیه کامل، برابر است و پس از آن دیه زن، نصف دیه مرد مىشود»، آنان باید نشان دهند که اگر دیه زن نصف دیه مرد باشد، (حتى بدون ارفاق نسبت به موارد کمتر از ثلث) چه «محظور عقلى» وجود دارد؟
شگفتآور است که در همراهى با «ابان» استعجاب او را مصداق «قیاس» ندانستهاند، بلکه استناد به «فحواى دلیل» و یا قاعده عقلى دانستهاند که نباید با پاسخ امام: «اخذتنى بالقیاس» مواجه شود! در حالى که اگر حداقل به کتاب اصولالفقه مرحوم مظفر مراجعه شود، معلوم مىگردد که اگر «اولویت» از خطاب استفاده شود و مستند به «ظهور کلام» باشد، اعتبار دارد. مثل «فلا تقل ْلهما اُفّ» که بالاولویه بر نهى از ضرب و شتم دلالت دارد. این دلالت از باب ظهور لفظى پذیرفته مىشود و ربطى به قیاس ندارد، ولى اگر اولویت مستند به ظهور کلام نباشد، «قیاس ممنوع» است.(98)
6- گاه محقق اردبیلى نیز به عنوان شریک در مناقشه معرفى مىشود، در حالى که چنین نسبتى نارواست. محقق اردبیلى هر چند در جمع بین ادله، خود را در «مشکل» مىبیند، ولى هرگز حکم به طرح و ردّ روایت «ابان» نکرده است. به علاوه او در اینکه دیه زن نصف دیه مرد باشد، شبهه عقلى ندارد و این تفاوت را بر خلاف عدالت نمىشمرد، بلکه نسبت به مورد قطع سه انگشت و قطع چهار انگشت، و دیه آنها اشکال مىکند. البته این اشکال، نظر نهایى او نیست، زیرا پس از آن، روایت «ابان» را مطرح مىکند و بر اساس آن، لحن گفتارش عوض مىشود و آنچه را قبلاً «حکم عقل» خوانده بود، قید «به حسب ظاهر» را بر آن مىافزاید و از نسبت دادن حکم قطعى عقل، عقبنشینى مىکند؛ حتى تصریح مىکند چون امکان «مصالح خفیّه» وجود دارد، نباید در برابر روایت جرئت و جسارت به خرج داد. مرحوم اردبیلى، روایت را مبنا قرار مىدهد و نتیجه مىگیرد که «قیاس اولویت» باطل است، نه آنکه با قبول قیاس اولویت به امام اعتراض کند که عمل به قیاس مانعى ندارد!
«و فیها (أى صحیحة أبان) بطلان القیاس بل یُشکل أمر مفهوم الموافقة، فإنّ العقل یجدُ بحسب الظاهر أنّه إذا کان ثلاثون لازماً فى الثلاث فیکون لازماً فى الأربع بالطریق الاَوْلى، فعُِلم أنّه لا ینبغى الجرأة فیه ایضاً إذ قد تخفى الحکمة و لهذا شرطوا «العلم بالعلّة» فى أصل المفهوم و وجودها فى الفرع فتأمل.»(99)
محقق اردبیلى معتقد است که مفهوم موافقت تنها در صورتى که «علم به علت» داشته باشیم و علت در «منطوق» آمده باشد، حجت است.(100) وى حاضر نیست ادله لفظى را به وسیله علت، تخصیص بزند، و عموم لفظ را بر علت خاص مقدّم مىدارد.(101) وى مصالح احکام را غالباً «مخفى» مىداند.(102)
البته با مقام شامخى که اردبیلى دارد، گاه ممکن است دچار اشتباه شود، مثلاً در جواز اخذ زکات و خراج توسط سلطان جائر، «اشکال عقلى» مىکند،(103) که با اعتراض شیخ مواجه شده(104) و امام خمینى به او مىگوید: با توهّم مخالفت عقل، ظاهر روایت را نمىتوان نادیده گرفت: «و لا یجوز طرح ظاهر دلیل معتمد لتوهّم مخالفته للعقل.»(105)
فصل پنجم
سازگارى شریعت و عرف
پیش از این توضیح دادیم که وقتى «عقل» به درک روشنى از عدالت مىرسد و مىتواند قاطعانه رفتارى را مصداق عدالت بشمارد، در اعتبار آن تردیدى وجود ندارد، ولى در صورتى که «عرف» به داورى بپردازد و عقل، جازم به موضوع نباشد، تشخیص عرف چه اعتبارى دارد؟ بخصوص اگر این تشخیص به نحوى با «دلیل شرعى» ناسازگار باشد، چه باید کرد؟ همچنین در مواردى که حکم عرفى از سوى شرع مورد تأیید قرار مىگیرد، با تغییر زمینههاى اجتماعى حکم عرف، همچنان تأیید شرع، استمرار دارد؟
براى اعتبار بخشیدن به فهم عرفى در باب عدالت، تلاشهاى فراوانى صورت گرفته است که از میان آنها، به بررسى سه نظریه مىپردازیم. این سه نظریه از آن جهت که به سازگارى شرع و عرف توجه دارد، مشترک است:
الف) نظریه اوّل
حکم شرع در صورتى که از «نص صریح» استفاده شود، مىتواند «مصداق عدالت» را تعیین کند. در این صورت، تشخیص عرف در برابر آن، اعتبارى ندارد، ولى اگر از نص دینى، برداشتهاى مختلفى وجود داشته باشد، یا دلیل شرعى، صرفاً یکى دو روایت باشد، مصداق عدالت را با ارتکازات عرفى شناسایى مىکنیم و از نص دینى رفع ید مىنماییم.(106)
مشکل اساسى این نظریه آن است که هیچ دلیلى براى آن ارائه نشده، توجیهاتى که براى آن ذکر گردیده، از تأیید این نظریه ناتوان است، زیرا باید پرسید:
1- وقتى داورى عرفى در باره عدالت، صرفاً در حد افاده ظن و گمان است و قهراً مشمول اصل عدم اعتبار ظن قرار مىگیرد، چه دلیلى براى تخصیص این اصل وجود دارد؟
2- در صورتى که دلیلى بر اعتبار تشخیص ظنى در باره عدالت وجود داشته باشد، چرا دلیل ظنى، بر ادله حجیت روایت معتبر، تقدّم پیدا کند؟ چرا روایت را به جهت مخالفت عرف کنار نهیم؟
3- با توجه به اینکه غالب مسائل فقه، به وسیله خبر واحد به اثبات مىرسد و ظن معتبر براى آن اقامه مىگردد، بین مواردى که تشخیص مصداق عدالت مطرح است مثل نفقه، قَسْم و حضانت، با مسائل دیگر از قبیل جهاد یا صید و ذباحه، چه تفاوتى وجود دارد؟ چرا در قسم دوم با شیوههاى متعارف استنباط مىتوان به حکم شرع رسید، ولى در قسم اوّل، به کارگیرى آن شیوه روا نیست و باید تسلیم عرف شد؟
4- چرا در هنگام تعارض ادله، عدالت عرفى در ردیف مرجّحات قرار مىگیرد؟ مرجِّح بودن «شهرت»، چه ربطى به مرجح بودن مطابقت با «عرف» دارد؟(107)
حداکثر دفاعى که از این نظریه صورت گرفته، آن است که «چون عدالت در دین تعریف نشده، پس تأکید بر آن به معنى قبول ارتکاز عقلا نسبت به آن است و باید در این حوزه، بدون آنکه تخصیص اکثر لازم آید، کاربرد داشته باشد.»
این دفاع به دلیل آنکه مصداق بارز خلط «مفهوم» و «مصداق» است، مخدوش است. توضیح آنکه: شرع «مفهوم خاصى» در باره «عدالت» ارائه نکرده است و عدالت حقیقت شرعیه ندارد. در لسان شارع، عدالت به همان مفهوم ارتکازى عرفى، مورد نظر است، ولى اینک محل بحث، تشخیص «مصادیق عدالت» است و چگونه مىتوان ادعا کرد چون شرع این «مفهوم» را پذیرفته، پس الزاماً «مصادیق عرفى» آن را هم تأیید کرده است؟
به علاوه تخطئه شرع نسبت به تشخیص عرف در باره برخى مصادیق عدالت، «تخصیص ادله عدالت» نیست، زیرا شرع با این تخطئه، اشتباه عرف را در تشخیص عدالت آشکار مىکند، نه آنکه شرع برخى از مصادیق واقعى عدالت را نپذیرفته باشد.
اشتباهى که در این گونه موارد رخ مىدهد آن است که «عدالت» با «لاضرر» مقایسه مىشود و نتیجه مىگیرند که موارد استثنا نباید فراوان باشد، در حالى که تفاوت این دو قاعده از آنروست که چون در قاعده لا ضرر، مفهوم ضرر نزد عرف واضح و مصادیق آن روشن است، وجود هر گونه حکم ضررى، موجب تخصیص قاعده مىشود، ولى در قاعده عدالت، چون داورى شرع در باره مصادیق عدالت پذیرفته مىشود، در هر کجا که شرع حکمى را در برابر عرف، عادلانه مىداند، تخصیصى نسبت به قاعده عدالت وجود ندارد. این گونه موارد هر چند فراوان باشد، عنوان «تخصیص اکثر» پیدا نمىکند.
ب) نظریه دوم
«دریافت عرف» از عدالت و مصادیق آن، معتبر است و حتى اگر روایتى بر خلاف آن باشد، از اعتبار ساقط مىشود و قضاوت عرفى ملاک است، زیرا در «قرآن» که به عدالت دستور داده شده، مقصود «عدالت عرفى» است. از اینرو روایاتى که با فهم عرف از عدالت ناسازگار باشد، به دلیل مخالفت با قرآن، حجّت نیست. این نظریه مبتنى بر چند مقدمه است:
1- در قرآن به عدالت دستور داده شده و احکام الهى مطابق حق و عدل معرفى شده است؛
2- عدل، مانند دیگر موضوعاتى که در قرآن آمده است، بر مصادیق عرفى تطبیق مىشود؛
3- روایات را باید بر قرآن عرضه کرد و روایت مخالف قرآن از اعتبار ساقط است؛
4- مقصود از مخالفت با قرآن، مخالفت با ظواهر قرآنىِ مطابق با فهم عرف است؛
5- دستورهاى قرآن در باره عدالت، قابل تقیید و تخصیص نیست.
با توجه به این مقدمات نتیجه گرفتهاند که روایاتى از قبیل آنکه دیه زن کمتر از مرد است، به دلیل آنکه نزد عرف، حکمى بر خلاف عدالت است، مخالف قرآن است و فاقد اعتبار مىباشد.
در بررسى این نظریه، در باره دو نکته باید تأمل نمود:
نکته اوّل آنکه، مقدمات این نظریه مورد قبول محققان است، ولى آنان از این مقدمات، هرگز به چنین نتیجهاى نرسیدهاند! مثلاً شیخ انصارى با تطبیق همین مقدمات در باره آیه «لا تأکلوا اموالکم بینکم بالباطل» به نتیجه معکوسى رسیده است. وى مىگوید این آیه دلالت دارد بر اینکه هر گونه تصرفى که «عرفاً» باطل باشد، حرام است و چون این آیه قابل تخصیص نیست و اکل مال به باطل در هیچ موردى قابل تجویز نیست، اگر در دلیلى یکى از مصادیق عرفى باطل، مجاز شمرده شده باشد مثل خوردن از میوههاى سرِ راه (حقالمارّه)، از آن کشف مىکنیم که این تصرف در مال دیگران واقعاً باطل نیست.(108)
شیخ در این استدلال پذیرفته که در قرآن نهى از «مصادیق عرفى باطل» صورت گرفته، نیز پذیرفته است که آیه نهى از تصرف، قابل تخصیص نیست و لذا نمىتوان مواردى مانند حقالمارّه را مصداق واقعى اکل مال به باطل دانست که شرع استثنائاً مجاز دانسته است، ولى در عین حال، او روایات حقالمارّه را مخالف قرآن ندانسته و از اعتبار ساقط نمىداند، بلکه به عکس با اعتماد به این روایات، به این نتیجه رسیده که رخصت شرع در حقالمارّه، کشف مىکند که این تصرف در مال دیگران، باطل نبوده و فهم عرف در این باره تخطئه شده است.
این شیوه استدلال، در باره امر به عدالت نیز قابل ارائه و طرح است که امر به «مصادیق عرفى عدالت» صورت گرفته، امر به عدالت، قابل تخصیص نیست و در هیچ موردى نمىتوان «ظلم» را در تشریع الهى پذیرفت، ولى از روایات دیه زنان مىفهمیم که شرع، کمتر بودن دیه زنان را «ظلم» نمىداند و در این باره فهم عرف را در تشخیص مصداق عدالت نپذیرفته است.
نکته دوم: چرا با وجود مقدمات مشترک، فقهاى دیگر به چنین نتیجهاى نمىرسند؟ رمز تفاوت استنتاج در آن است که در مبانى رایج فقهى، با اینکه آیه ناظر به مصادیق عرفى تلقى مىشود، ولى ادلهاى که عرف را نسبت به برخى مصادیق، تخطئه مىکند، «مخالف قرآن» شمرده نمىشود اما در این نظریه، این روایات از اعتبار ساقط مىگردد.
در این نظریه هم پذیرفته شده که فهم عرف در باره مصادیق عدالت، مىتواند توسط شرع تأیید یا رد شود، یعنى ممکن است شرع، داورى عرف را در مواردى نپذیرد، ولى اشکال آن این است که:
اوّلاً: «تخصیصناپذیرى» حکم «عدل» یا «حرمت اکل مال به باطل»، ناظر به «فهم عرف» از آن نیست، زیرا همان گونه که اشاره شد، ممکن است برخى مصادیق عرفى عدل، از تحت این عنوان خارج شود، البته استثناى «مصادیق حقیقى عدل» امکانپذیر نیست.
ثانیاً: بیان ائمه(ع) به عنوان لسان شارع، در تبیین احکام و موضوعات آنها، حجت است. از اینرو عمومات قرآن، با روایات اهل بیت تخصیص مىخورد و آنان حق دارند که به تأیید یا رد فهم عرف در مصادیق بپردازند، لذا همان گونه که تخصیص قرآن، توسط آنان، عنوان «مخالفت با کتاب» پیدا نمىکند، تبیین محدوده موضوع یک حکم که در قرآن آمده نیز عنوان مخالفت ندارد. البته کسانى که در حوزه تشریع، از این حق برخوردار نیستند، چنین تصرفاتى توسط آنها «مخالفت با کتاب» شمرده مىشود.
توضیح آنکه، ادلهاى وجود دارد که تخصیص کتاب توسط روایات را جایز و معتبر مىشمارد، هر چند چنین کارى براى ما جایز نیست؛ حتى اگر به «شرط مخالف» عموم یا اطلاق کتاب ملتزم شویم، آن شرط «بىاعتبار» است، ولى براى کسانى که در موقعیت تشریع قرار دارند، این امکان وجود دارد، زیرا در محیط تشریع، شیوه متعارف همان است که ابتدا «کلیّات» ذکر مىشود و سپس شرایط و قیود آن بیان مىگردد. از اینرو در مواردى که عرفاً جمع بین دلیلین امکانپذیر است، «مخالفت» شمرده نمىشود،(109) چه در قالب «تخصیص» باشد و چه نتیجه آن «تخصّص» باشد.
بر این اساس است که در فقه شیعه، هیچ دلیل معتبرى که به تبیین موضوع عدالت و تعیین مصادیق آن مىپردازد، به دلیل ناسازگارى با فهم عرفى، «مخالف کتاب» به حساب نمىآید و بر اعتبار و حجیّت آن خدشهاى وارد نمىشود. از همین جاست که روایات احکام متفاوت زن و مرد در قصاص، ارث، دیه، شهادات و غیر آن، به عنوان مخالف عدل، و مخالف کتاب، در استنباط فقهى حذف نمىشود.
ناگفته نماند، که در اینجا از مناقشه در باره فهم عرف در تفاوت دیه زن و مرد، صرف نظر نموده و صرفاً کبراى استدلال را مورد بررسى قرار دادیم، و گرنه در زمینه صغرا که «تفاوت دیه ظلم است»، اما و اگرهاى فراوان وجود دارد.
ج) نظریه سوم
بخشى از احکام اسلامى که مربوط به زندگى دنیوى و روابط انسانها با یکدیگر است، «احکام امضایى» مىباشد که قبل از اسلام سابقه داشته و اسلام آنها را تأیید کرده است. این گونه احکام که در عرف جاهلى ریشه دارد و با مقتضیات عصر نزول وحى سازگار بوده، به جهات خاصى تأیید شده، با تغییر اوضاع فرهنگى و اجتماعى مىتواند تغییر کند.
اکثر فقه ما در کتاب المفصّل که مخصوص فقه جاهلى است، وجود دارد، یعنى بیشتر فقه اسلام در حقوق، عقود و سیاسات امضایى است. رابطه عبد با خدا جزء تعبدیات است اما رابطه بنده با دیگران همه امضایى است.
اما آیا شارع با امضاى خود آن حکم را «براى همیشه» تأیید کرده است یا آن را وابسته به نظر عقلا نموده تا هر وقت تصمیم گرفتند بتوانند حکم را تغییر دهند؟
پاسخ: «باید حکمى که در جاهلیت وجود داشته بررسى شود، مثلاً اگر عبدالمطلب در زمان جاهلیت دیه را صد شتر قرار داد و پیامبر آن را امضا کرد، به این دلیل بود که ابتکار عبدالمطلب «مطابق با آن زمان» بود.»(110)
نویسنده دیگرى نیز امضایى بودن حکم را پایه همین استنتاج قرار داده و در صدد اثبات متغیر بودن حکم برآمده است:
«نحوه شکلگیرى احکام و فقه اسلامى نشان از آن دارد که شارع عمدتاً بر احکام و مقررات موجود در جامعه عربى صحه نهاده است و آنها را در «زمان خود» عادلانه خوانده اما دلیلى وجود ندارد که آن مقررات بهترین و عادلانهترین مقررات در طول تاریخ بوده باشد.»(111)
مدعّیات این نظریه در چند بخش مورد بررسى و نقد قرار مىگیرد:
1- احکام «امضایى» در برابر احکام «تأسیسى» است و نه در برابر احکام «تعبدى». از اینرو در احکام تعبّدى نیز ممکن است حکمى امضایى باشد، مثل آنکه گفته شده که اشواط هفتگانه در طواف توسط حضرت عبدالمطلب مقرر شده و در اسلام مورد تأیید قرار گرفته است.(112) از اینرو بر اساس نظریه بالا باید گفت دلیلى براى جاودانگى احکام تعبدى هم وجود ندارد!
2- اینکه «همه» احکامِ مربوط به روابط انسانها با یکدیگر و یا «اکثر» آنها امضایى دانسته شده - علاوه بر آنکه این دو تعبیر ناسازگار مىباشد - اساساً مطلبى خلاف واقع است، زیرا آنچه از فقه جاهلى در کتاب المفصّل و مانند آن ذکر شده، صرفاً موارد محدودى است که قابل مقایسه با گستره پهناور احکام حقوقى و اجتماعى اسلام نیست. چنین سخن نسنجیدهاى از کسى که با فقه اسلامى اندکى آشنایى داشته باشد، شگفتآور، و جفا در حق شریعت است، مثلاً در فقه جاهلى در باره ارث، جز یکى دو حکم، چیزى دیده نمىشود.(113) در حالى که در قرآن و سنت مجموعه گستردهاى از احکام در این باره وجود دارد. همچنین در باره قضاوت، با اینکه احکام فراوانى در شرع وجود دارد، ولى دکتر جواد على در کتاب المفصّل، نتوانسته است رد پاى آنها را در جاهلیت نشان دهد؛ حداکثر فکرش به اینجا رسیده که بگوید: چون در قرآن آیاتى مثل «قضى بینهم بالحق و هم لا یظلمون» وجود دارد که کلمه قضا در آن به کار رفته، پس معلوم مىشود مردم آن دوره، چیزى از این مفهوم درک مىکردهاند! آیا ممکن است خداوند در باره قضاوت با کسانى سخن بگوید که به طور کلى این مفهوم را درک نکنند؟ هرگز!(114) این حداکثر مطلبى است که از جاهلیت در باره قضاوت به دست آوردهاند! با وجود این موارد اندک و یا موهوم، چگونه مىتوان همه یا اکثر فقه اسلامى را امضایى دانست؟ اگرهمه موارد فقه جاهلى در همه ابواب کیفرى و جزایى و معاملات و خانواده و ...، جمعآورى شود، مطمئناً به یک صدم فقه اسلامى نمىرسد. اساساً مقایسه در این باره بىمورد است.
3- بین «امضایى بودن» حکم و «موقّت» بودن آن، چه رابطهاى وجود دارد و چگونه مىتوان از اوّلى، به دومى رسید؟ ممکن است یک حکم تأسیسى براى اوضاع خاصى وضع شود و سپس تغییر یابد، چنان که ممکن است به عکس، یک حکم امضایى براى همیشه اعتبار داشته باشد، پس چگونه مىتوان از مسیر امضایى بودن به منطقه مجاز براى تغییر و دگرگونى احکام منتقل شد؟
امیرالمؤمنین(ع) که در خطبههاى مختلف نهجالبلاغه از تاریکىهاى دوره جاهلیت سخن مىگوید، گاه عناصر مثبت آن فرهنگ منحط را خاطرنشان مىسازد، مثلاً پس از آنکه سربازان خود را از آزار زنانِ ناسزاگوىِ دشمن منع مىکند، مىفرماید: در جاهلیت نیز اگر مردى، زنى را با سنگ یا چماق مىزد، این اقدام او همواره لکه ننگى بر دامن او و خاندانش مىماند و مورد سرزنش قرار مىگرفت.(115) همچنین حضرت وقتى «مالک» را به وفاى به عهد با دشمن سفارش مىکند، اشاره دارد که وفاى به پیمانها، میان مشرکان نیز مورد اهتمام بود، زیرا از پیمانشکنى، تجربههاى تلخى داشتند.(116)
به هر حال وقتى حکمى از سوى شارع بیان شود، «حکم اللَّه» است و سابقه یا عدم سابقه حکم، تفاوتى در اعتبار آن به وجود نمىآورد. حتماً طرفداران نظریه فوق هم، وفاى به عهد را به دلیل آنکه ریشه در جاهلیت داشته و یک حکم امضایى است، موقت و محدود نمىدانند، پس بین این مثال با مثال دیه که منطبق با «آن زمان» دانستهاند، چه تفاوتى وجود دارد؟ اساساً آنچه در احکام امضایى، براى ما ارزش دارد، «بیان شارع در تأیید» است. در این گونه احکام مانند احکام تأسیسى، سعه و ضیق حکم و نیز گستره زمانى آن، تابع بیان شارع است، مثلاً «ازدواج» از احکام تأسیسى شریعت اسلامى نیست، ولى اسلام در ضمن بیان تأییدى و امضایى خود، چنان آن را «محدود» ساخته که راه هر گونه تغییر را مسدود نموده و شیوههاى دیگر ارضاى جنسى از قبیل خودارضایى یا همجنسگرایى را نفى کرده است: فَمَنِ ابتَغى وَراءَ ذلکَ فَأُولئک هُمُ العادون.(117)
همچنین در باره قصاص، پس از بیان حکم تورات «وَ کَتبنا علیهِم فِیها أَنَّ النفْسَ بِالنفْسِ و العَینَ بالعینِ» به گونهاى آن را مورد تأیید قرار داده که راهى براى تغییر آن هرگز وجود نداشته باشد، زیرا هر حکم دیگرى را ظالمانه دانسته است: وَ مَنْ لَمْ یَحْکُم بِما أَنزلَ اللَّهُ فاولئکَ هم الفاسقون.(118)
در احکام نکاح نیز، هر چند ازدواج با زنپدر در جاهلیت ممنوع بود، ولى امضاى این حکم که با تعبیر «إنَّه کانَ فاحشةً و مقتاً و ساءَ سبیلاً»(119) در قرآن آمده است، حکایت از حرمت مؤکّد و مؤبّد آن دارد.
به طور کلى قرآن کریم با به کار بردن تعبیر «حدود اللَّه»، انسانها را از شکستن مرزهاى احکام یاد شده، برحذر داشته، مثلاً پس از بیان بخشى از احکام طلاق فرموده است:
تلکَ حدودُ اللَّه فلاتَعتَدوها وَ مَنْ یَتَعدَّ حدودَ اللَّه فاولئکَ هم الظالمون.(120)
پس از بیان حکم محلّل تأکید شده است که «تلک حدود اللَّه»،(121) و در باره احکام ارث، تهدید شده است: تلکَ حدودُ اللَّه ... و مَن یعصِ اللَّه و رسولَه و یَتَعَدَّ حدودَه یُدْخِلُه ناراً خالداً فیها و له عذابٌ مهینٌ.(122)
کسانى که احکام الهى را فقط در حد «عدالت در عصر جاهلیت» ارزیابى مىکنند و صرفاً آن را در مقایسه با سنن جاهلى، برتر مىدانند، در برابر آیات فراوانى که احکام امضایى و تأسیسى را این گونه اعتبار مىبخشد و از دستکارى در آنها برحذر مىدارد، چه پاسخى دارند؟ آنان توضیح نمىدهند که اساساً چنین نظریهاى، با جاودانگى شریعت و خاتمیت آن، چگونه سازگارى دارد؟ آنان تلویحاً با ظالمانه دانستن بخشى از احکام دینى و آیات قرآنى، عدم باور خود را نسبت به کتاب آسمانى نشان مىدهند. کتابى که خداوند «در آینده» نیز هر گونه باطل را از آن دور دانسته است:
و إِنّه لَکِتابٌ عزیزٌ لا یأتیهِ الباطلُ مِن بینِ یدیهِ و لا مِنْ خلفِه تنزیلٌ من حکیمٍ حمید.(123)
با این گواهى اعلام کرده است که نه معارف قرآن باطل مىشود و نه احکام و آداب آن، اصالت و اعتبار خود را از دست مىدهد.(124) قرآن، پس از بیان آنکه شریعت، «کلمه پروردگار» است، تصریح مىکند که این «کلمه مبتنى بر عدل»، «تغییرناپذیر» است: «عدل مطلق» و عدالتى برتر و بالاتر از آن وجود ندارد:
هُوَ الذى أنزلَ الیکُمُ الکتابَ مُفصَّلاً ... وَ تَمَّتْ کلمةَ ربِّکَ صدقاً و عدلاً لا مُبدِّلَ لِکلماته.(125)
4- بین حکمى که توسط شارع «موافق» عرف جاهلى اعلام مىشود، با حکمى که از سوى وى در مخالفت با آن عرف مقرر مىگردد، چه تفاوتى وجود دارد؟ اگر در قسم اوّل، حکم ناظر به «وضع خاص» است و موافقت شارع محدود و موقت است، چرا در قسم دوم نیز مخالفت شارع، ناظر به همان جریان موجود در عصر جاهلى نباشد و مخالفت «محدود» نگردد تا در نتیجه در اعصار بعد، بتوان حکم را تغییر داد و منع شرعى را در مخالفت، منتفى دانست؟ مثلاً در جاهلیت سنّتِ تبنّى و فرزندخواندگى وجود داشته اما اسلام آن را لغو کرده، با سرایت احکام فرزندان نسبت به آنان مخالفت کرده است:
«ما جعل أدْعیاءَکم أبناءَکم»(126)
آیا این احتمال وجود ندارد که ممانعت شرع در محدوده وضع خاص جاهلیت بوده و در شرایط جدید، مىتوان فرزندخواندگى را زنده کرد؟
کسانى که احکام امضایى را منصرف به شرایط خاص مىدانند، قهراً باید «عدم امضا» را نیز ناظر به همان شرایط تلقى کنند، چرا که «ردّ یک متن» مانند قبولِ آن، صرفاً در چارچوب آن متن [واقعه ]قابل تفسیر است و نمىتوان از آن فراتر رفت مگر آنکه تفسیر بر اساس تحلیل کلام شارع صورت بگیرد که در ارزیابى شعاع زمانى و مکانى حکم، باید به متن کلام شارع و قراین همراه آن مراجعه کرد. در این باره «ردّ» یا «قبول»، نسبت به جریان جاهلى تفاوت و تأثیرى ندارد.
5- امضایى بودن یک حکم در شریعت اسلامى، به معناى «منشأ عرفى» در عصر جاهلى نیست، زیرا در دوران جاهلیت نیز احکام و مقرراتى از شرایع پیشین و ادیان الهى رواج داشته است. در جزیرةالعرب علاوه بر آنکه آئین یهود و مسیحیت رواج داشته، عدهاى هم به عنوان «حنفا» بر آئین حنیف بوده و سعى مىکردند اصالتهاى دین حضرت ابراهیم را حفظ کنند.(127) از اینرو احکام امضایى، مىتواند در شرایع گذشته سابقه داشته باشد، هر چند در عصر جاهلى نیز معتبر شمرده شده است. بدین جهت دلیلى وجود ندارد که هر «حکم امضایى» که در جاهلیت مورد عمل بوده، به عنوان «سنّت جاهلى تأیید شده» تلقى شود و بلافاصله نتیجه بگیرند که آن حکم، «محکوم محدودیتها»ى فرهنگى و اجتماعى دوران جاهلیت است. «ختان» از آداب کهن جاهلى شمرده شده است،(128) در حالى که ریشه در «سنّت ابراهیم» دارد و نمىتوان آن را «سنّت جاهلى» شمرد.(129)
6- این نظریه علاوه بر آنکه فاقد وجاهت منطقى و پشتوانه علمى بوده و نیز در تضاد با قرآن است، نظریهاى عقیم و فاقد کارآیى است، زیرا طرفداران این نظریه در صورتى مىتوانند از آن در استنباط استفاده کنند که بتوانند پیشینه هر یک از احکام امضایى را در محیط قبل از اسلام نشان داده و «فضاى خاص» آن حکم را در آن وضع تبیین کنند تا پس از مشخص شدن محدودیتهاى عصرى حکم، شعاع آن را تعیین نمایند، ولى چنین روندى به دلیل عدم وجود مدارک و منابع مورد نیاز در باره فقه جاهلى، عملاً امکانپذیر نیست. حتى دکتر جواد على که به فحص فراوان از تاریخ عرب قبل از اسلام پرداخته و در زمینه فرهنگ و ادب جاهلى، به اطلاعات فراوانى دست یافته است، در باره «فقه جاهلى» به تهیدستى خود اعتراف نموده و باب تحقیق را منسدّ و بسته مىداند. وى مىگوید: در این باره «هیچ سندى» در اختیار نداریم و جز آنچه در متون اسلامى، بدان اشاره شده، چیزى نمىدانیم.(130)
بر این اساس، حتى اگر مبناى یاد شده، پذیرفته شود، باز به دلیل آنکه در مرحله تطبیق، دستیابى به مصادیق و موارد آن به وسیله ادله معتبر و شواهد و قراین اطمینانبخش، امکانپذیر نیست، این نظریه کاربردى ندارد.
7- در مثال دیه قتل که مورد استناد قرار گرفته، باید توجه داشت که هر چند قراینى وجود دارد که دیه صد شتر قبل از اسلام نیز سابقه داشته، ولى دلیل معتبرى براى آنکه «ابتکار عبدالمطلب» بوده، وجود ندارد، زیرا این موضوع، مضمون روایتى است که «همه راویان» آن ناشناختهاند!(131) برخى محققان سابقه این دیه را در شریعت حضرت ابراهیم دانستهاند.(132)
نکتههاى پایانى
طولانى شدن مقاله از یک سو، و طرح مسائل مختلف و دیدگاههاى متنوع از سوى دیگر، نیاز به «جمعبندى» را نشان مىدهد، ولى براى جلوگیرى از تکرار، جمعبندى را به ذکر نکاتى اختصاص مىدهیم که در متن مقاله، فرصت طرح آن را پیدا نکرده و یا به اشاره از آن عبور کردهایم. همچنین این جمعبندى، پیامهاى اصلى مقاله را نشان مىدهد:
1- عدالت، ناظر به «اداى حقوق» است، از اینرو ترتیب منطقى بحث اقتضا مىکند که قبل از عدالت، مسئله حقوق و مبانى آن مورد بررسى قرار گیرد، زیرا تنها پس از آنکه «حقّى» به اثبات مىرسد، بر اساس آن مىتوان در باره عادلانه بودن یا نبودن یک قانون یا یک رفتار، قضاوت کرد. کسانى که نمىخواهند به بررسى مبانى حقوق بپردازند و در گام نخست به بحث عدالت وارد مىشوند، ناچارند در ارائه ملاکهاى عدالت، به برخى اصول موضوعه، و یا داورىهاى عرفى و اجتماعى، بسنده کنند. چنین شیوهاى به لحاظ فقهى و حقوقى، قابل توجیه نیست.
2- موضوع عدالت، باب ورود به گفتگو و دیالوگ با مکتبهاى حقوقى را مىگشاید. این تصور صحیح نیست که با قبول احکام تعبّدى، از بهرهگیرى در چنین موقعیتهایى محرومیم، زیرا فقه شیعه با اعتماد به «عقل» در درک عدالت، نقطه اتکاى قابل قبولى در هر بحث علمى را نشان مىدهد. متفکران اسلامى پذیرفتهاند که اگر «عقل» به شناخت قطعى برسد و شاخص عدالت را نشان دهد، از دلالت نصوص دینى مخالف، صرف نظر مىکنیم. مبناى شیخ انصارى و دیگر محققان این است که:
«و الذى یقتضیه النظر وِفاقاً لأکثر أهل النظر، أنّه کلّما حصل القطع مِن دلیلٍ عقلىٍ فلا یجوز أنْ یعارضه دلیلٌ نقلىٌ، و إنْ وجد ما ظاهره المعارضة فلابدّ مِن تأویله إنْ لم یمکن طرحه.»(133)
با توجه به این مبنا، نزاع فقها با حقوقدانان همیشه «صغروى» است، یعنى به «تشخیص عدالت» و مصادیق آن برمىگردد. اگر حقوقدانان بتوانند با استدلال عقلى و به اتکاى برهان، نظریات خود را به اثبات رسانند، فقها از پیش اعلام کردهاند که در برابر برهان عقلى، مقیّد به نصوص نقلى نیستند. معمولاً در اظهار نظرهاى حقوقى، از چنین شیوهاى استفاده نمىشود، ولى متقابلاً از فقها انتظار دارند که به اقتضاى افکار عمومى و قضاوت عرفى، نص شرعى کنار گذاشته شود!
3- اسلام که انسانها را به عدالت فراخوانده، عدالت را به شکل یک «ایده خام» مطرح نکرده است تا هر کس آن را مطابق سلیقه و درک خویش «شکل» دهد. همچنین عدالت، در حد یک مفهوم صرفاً ذهنى که با هر گونه تفسیرى سازگار باشد، ارائه نشده است. نیز «متن مُجملى» نیست که شرح و تفصیل آن به انسانها سپرده شده باشد، بلکه اسلام، الگوى خاصى را ارائه و عدالت را در چارچوب آن تعریف کرده است. عدالت اسلامى در احکام اسلامى تجسّم مىیابد و اسلام با قوانین خود، ترسیم خطوط عدالت را به عهده گرفته است. از اینرو مسلمانان نباید به این اکتفا کنند که اسلام منادى عدالت است، بلکه همه ما باید برنامه خاص اسلام را در این باره بپذیریم.
شهید سیدمحمدباقر صدر این نکته را در ضمن بحث عدالت اجتماعى مطرح کرده است:
«فإنّ الإسلام حین أدرج العدالةَ الاجتماعیة ضمن المبادى الأساسیة التى یتکوّن منها مذهبه الاقتصادى، لم یتبیّن العدالةَ الاجتماعیة بمفهومها التجریدى العام و لم یناد بها بشکلٍ مفتوحٍ لکلِّ تفسیر و لا أو کله إلى المجتمعات الانسانیة التى تختلف فى نظرتها للعدالة الاجتماعیة باختلاف أفکار الحضاریة و مفاهیمها عن الحیاة و إنّما حدّد الاسلامُ هذا المفهوم و بَلْوَرَه فى مخطَّطٍ اجتماعىٍ معیّن و اسْتطاع بعد ذلک أن یجسّد هذا التصمیم فى واقع اجتماعى حىّ ... فلا یکفى أنْ نعرف مِن الاسلام مناداته بالعدالة الاجتماعیة، إنّما یجب أنْ نعرف ایضاً تصوراته التفصیلیّة للعدالة و مدلولها الاسلامى الخاص.»(134)
این مبنا اساس استنباطهاى فقهى از کتاب و سنت را تشکیل مىدهد و فقیه بر مبناى آن به سراغ منابع فقهى مىرود تا بتواند نظر اسلام را در باره قانون عادلانه در بخشهاى مختلف زندگى پیدا کند. در برابر این مبنا، نظریه کسانى قرار دارد که معتقدند: تبیین عدالت و تعیین چارچوب آن در هر عصر به انسانها واگذار شده است. در این نظریه جایى براى «استخراج احکام» از «کتاب و سنت» وجود ندارد، زیرا احکامى که در متون دینى دیده مىشود، تاریخ مصرف و دوره اعتبار آن منقضى شده است. لذا در دوره «فقدان نص» به سر مىبریم و منابع دینى براى ما، امر و نهىهاى معینى در زمینه مسائل حقوقى بیان نمىکند، از اینرو باید خودمان مصداقهاى اثباتى یا سلبى عدالت مطابق با اوضاع عصر خود را مشخص نماییم.(135)
4- کسانى که مىخواهند از زاویه عدالت به بررسى احکام شرع بپردازند، باید قبل از ورود به بحث، مبانى فکرى خود را منقّح و پیراسته کنند، مثلاً از مسلمان پذیرفتنى نیست در باره حکم شرعى، اظهار تردید کند، به دلیل آنکه «در قرآن نص صریحى ندارد»! مگر بناست همه احکام از قرآن استنباط شود؟ مگر مىتوان سنّت پیامبر و ائمه را در به دست آوردن حکم الهى نادیده گرفت؟ مگر خودِ قرآن، قول پیامبر را به صراحت حجّت قرار نداده است؟ پس چگونه مىتوان با تمسک به «روح عدالت» گفت:
«در مورد دیه، نص صریح قرآن، آن را مشخص نکرده، این چیزى است که «علماى سابق» مطرح کرده و علماى بعدى هم آن را تأیید نمودهاند. امروز با توجه به اینکه موضوع احکام تغییر کرده و زنان در اقتصاد و شئون دیگر نقش بارزى دارند، آیا باز باید با همان نگاه به مسائل نگاه کنیم؟ وقتى قرآن کریم این فضا را باز گذاشته، آیا نباید در این مسائل بازنگرى کرد؟»(136)
اینکه در قرآن، مقدار دیه بیان نشده، صحیح است، ولى اضافه کردن این جمله که «این حکم را علماى سابق مطرح کرده و علماى بعد تأیید کردهاند»، کاملاً مغالطهآمیز است، زیرا این موضوع در صدها روایت از پیامبر و ائمه مطرح شده است. فقها صرفاً به آن روایت استناد کرده و هرگز از خود چیزى نگفتهاند! آیا در بررسى احکام فقهى مىتوان به قرآن اکتفا کرد و هر آنچه را که به صراحت در قرآن نیامده، در محدوده «بازنگرى» قرار دارد؟
5- عادلانه بودن یا غیر عادلانه بودن قانون را با بررسى علل و عوامل آن باید مورد داورى قرار داد. تا وقتى پشتوانه قانون به لحاظ حکمت و فلسفه آن روشن نشود، نمىتوان در این باره به قضاوت درستى دست یافت. وقتى مىتوان «تفاوت دیه» زن و مرد را غیر عادلانه تلقى کرد که دیه به ازاى موضوعى برابر در زنان و مردان، قرار داده شده باشد، از قبیل «جوهره انسانیت»، که نوعِ مشترک بین انسانهاست، ولى اگر تفاوت دیه، به برخى تفاوتهاى طبیعى و یا تفاوتهایى که در مسئولیتهاى آنان وجود دارد، مربوط شود، مخالف عدالت تلقى نمىگردد. در همین جاست که با موضوع پیچیده «علت احکام» مواجه مىشویم. از اینرو این نظریه که «در روزگار ما، زنان در فعالیتهاى اقتصادى، «نقش مولدى» دارند و صرفاً مصرفکننده نیستند، چه اینکه 40% فرآوردههاى کشاورزى کشور، به دست آنان تولید مىشود و لذا احکام دیه مىتواند تحت تأثیر آن تغییر پیدا کند»،(137) یک استدلال قابل قبول نیست، زیرا علاوه بر آنکه بر یک «علت ظنّى» استنباطى مبتنى شده است، بین «فعالیت اقتصادى» و «مسئولیت اقتصادى» در آن خلط دیده مىشود. حضور زنان در فعالیتهاى اقتصادى و کشاورزى، موضوعى کهنه و تاریخى است، ولى آنچه در باب دیه، ممکن است تأثیر داشته باشد، «مسئولیت مالى مردان»، در مسائلى از قبیل نفقه خانواده است. از نظر اسلام، زنان در این باره وظیفه و مسئولیتى بر عهده ندارند، بلکه در بهترین وضع مادى نیز، هزینه زندگىشان بر دوش شوهران است. اکنون نیز در این مسئولیت تفاوتى رخ نداده است.
6- به استناد آنکه قانون شرع «ممکن» است ناظر به اوضاع خاص عصر تشریع بوده و الگوى «عدالت عصرى» را نشان داده است، نمىتوان دامنه حکم شرع را محدود نمود و آن را به زمان خاصى اختصاص داد، زیرا این «امکانِ» ثبوتى، وقتى از حدّ یک احتمال، به سطح یک نظریه قابل استناد مىرسد که بتوان آن را با ادله به اثبات رساند. از اینرو در بحثهاى اجتهادى، فقها به این گونه احتمالات ترتیب اثر نمىدهند و به استناد آن از «شمول لفظى قانون» صرف نظر نمىکنند، هر چند وقتى قراین کافى و اطمینانبخش براى تصرف در ظهور ادله وجود داشته باشد، ابایى از آن ندارند، ولى فقیه نمىتواند بپذیرد که حکمِ «الرجال قوّامون على النساء» که مُعلَّل به تفاوتهاى طبیعى زن و مرد در آفرینش شده است (بما فَضَّل اللَّهُ بعضَهم على بعض) قابل تغییر شمرده شود، با این توجیه که «برترى مردان مربوط به شرایط اجتماعى و فرهنگى آنان در عصر جاهلى و محیط قبیلهاى بوده است و با تغییر شرایط و محیط، این تفضیل [و برترى] برطرف مىشود.»(138) آیا سادهانگارى نیست که تغییرات فرهنگى و اجتماعى را موجب رفع این تفضیل تلقى نموده و «بما فضّل اللَّه بعضهم على بعض» را قابل ابطال بدانیم؟ آیا واقعاً تفاوتهاى طبیعى، رخت بربسته است؟ آیا از نظر علمى، تشابه مطلق زنان و مردان، به اثبات رسیده است تا از ظاهر آیه صرف نظر کرد و آن را به محیط قبیلهاى جزیرةالعرب، ناظر بدانیم؟ این تحلیلها اگر حتى در حدّ «حدس و گمان» ارزش داشته باشد، نمىتواند ما را به تغییر احکام شرع، مجاز سازد.
7- به نظر مىرسد توجه به مبناى عدالت، بخصوص در مواردى مانند چندهمسرى که به عنوان یک شرط در قانون الهى ذکر شده است: «فإنْ خفتم ألاّ تعدلوا فواحدة»،(139) اعتبار برخى از آراى فقهى را سست مىنماید، مثلاً اینکه شوهر مىتواند بین همسران خود امتیاز قایل شود، برخى را به خانه خود بیاورد و به خانه برخى دیگر برود،(140) مورد اعتراض محقق کرکى قرار گرفته که این تفاوتها، تبعیضآمیز و بر خلاف عدالت است.(141) وى با همین نگاه مبتنى بر عدالت، اجازه نمىدهد که شوهر، با سلیقه و دلبخواه خود، یکى از همسران را همراه خود به سفر برد. وى بر خلاف فقهاى دیگر که استفاده از قرعه را «مستحب» مىدانند، به «وجوب قرعه» حکم مىدهد، تا شوهر از شاخص عدالت در روابط خود با همسران، تعدّى نکند.(142)
مرورى بر فتاواى فقها، نشان مىدهد که همه آنان نگاه یکسانى به موضوع عدالت نداشتهاند. چه بسا در آراى برخى از آنها، گرایش به عدالت، نمود کمترى دارد. از اینرو آراى فقهى شایسته غور و بررسى همهجانبه، با این نگاه خاص است. با چنین نگاهى مىتوان به برخى کاستىها که در آراى فقهى وجود دارد رسید، مثلاً چرا صاحب حدائق، برابرى با همسران را از نظر ارائه امکانات مادى مساوى و حُسن اخلاق و معاشرت، «مستحب» مىداند(143) اما در جاى دیگر، برخورد یکسان و برابر را (در غیر گرایشهاى قلبى که قابل کنترل نیست) در زمینه خوراک، پوشاک، مسکن و غیره را «واجب» مىداند؟(144)
8- اگر با دغدغه عدالت، به دنبال ایجاد تعادل و توازن در حقوق و تکالیف مردان و زنان باشیم و محدودیتهاى قانونى موجود را مانعى براى دست یافتن به این هدف بدانیم، مىتوانیم با استفاده از قرار دادن شروط ضمن عقد، شرایط جدیدى در روابط خانوادگى به وجود آورده و نسبت به حقوق، توسعه یا تضییق، پدید آوریم. کارى که هماینک در باره حق طلاق به نفع زنان انجام مىشود و آنان براى تقاضاى طلاق، در موارد خاص، به دلیل وکالت، مجاز مىباشند. البته استفاده از باب شروط، هر چند راه حل سادهاى به نظر مىرسد، ولى قرار دادن شروط، داراى محدودیتهاى خاصى است. نباید پنداشت که همه احکام شرعى را به این وسیله مىتوان دستخوش تغییر قرار داد، مثلاً به نظر نمىرسد که ریاست مرد در زندگى خانوادگى بر اساس آیه «الرجال قوامون على النساء»، با استفاده از شرط، قابل تغییر باشد و با توافق همسر بتوان تغییرى در آن به وجود آورد. البته برخى از علماى معاصر، در این باره نظر موافق دارند(145) که بررسى آن خارج از حوصله این مقاله است.
9- ما در عصرى زندگى مىکنیم که «عدالت» به عنوان یک مبنا، از بسیارى نظریهپردازىهاى جدید، حذف مىشود. هماینک، معمولاً از «رفع تبعیض جنسیتى» دفاع مىشود و رفع تبعیض، به نفى «هر گونه تمایز» تفسیر مىشود. کنوانسیون محو کلیه اَشکال تبعیض علیه زنان، بر همین اساس تنظیم شده و در ماده یک آن، بدان تصریح گردیده است.(146) در این تلقى، هر گونه تفاوت و تمایز، «تبعیض» به حساب مىآید و مردود است. از اینرو خانم «فِرِشت» در سمت قائممقام دبیر کل سازمان ملل متحد قرار گرفته است، تا معیار «نصف، نصف» را در همه عرصههاى فرهنگى، اجتماعى، اقتصادى و سیاسى، در باره زنان و مردان، در مجموعه کار سازمان ملل تا سال 2005 محقق سازد،(147) ولى آیا چنین تقسیمى در «همه زمینهها»، با «مقیاس عدالت» سازگار است و نسبت پنجاه - پنجاه، بین مردان و زنان، در همه جا به تأمین عدالت مىانجامد؟
10- اصل عدالت از چنان توانایى و استعدادى برخوردار است که «استفاده روشمند» از آن مىتواند نقش مؤثرى در پویایى فقه داشته باشد، ولى وقتى این استفاده، «شکل سلیقهاى» به خود مىگیرد، تهدیدى براى فقه به حساب مىآید؛ همان گونه که «آب» در موجودات زنده مىتواند داراى دو نقش متضاد در حیات و مرگ آنها باشد. در تجربههاى فقهى گذشته، ورود عدالت بدون تبیین دقیق مرزهاى آن، به بروز آفت استحسان در برخى از نحلههاى فقهى انجامید. هماینک نیز برخى اظهار نظرها که تحت این عنوان مطرح مىشود، زنگ خطر جدىتر را به صدا در مىآورد. یک نویسنده مصرى که به عنوان «نقد نابرابرى حقوق زنان»، اثرى را منتشر ساخته و با این مبنا که دین واقعى، متکى بر «عدالت» است، وارد مسائل حقوقى مىشود، از عدالت، آزادى و برابرى بدون در نظر گرفتن جنسیت را نتیجه مىگیرد و به اینجا مىرسد که چرا بکارت دختران، نماد عفت و حیاى آنان تلقى مىشود و جنبه اخلاقى به خود مىگیرد؟ او که از این برداشت ناراحت است مىنویسد: چرا مفهوم اخلاق و شرافت را به پرده نازکى که مىتوان آن را با جراحى ترمیم کرد، ارتباط دهیم؟! در مردان که چنین پردهاى ندارند، معیار شرافت و اخلاق چیست؟(148)
طبق سلیقه این افراد، براى تثیبت برابرى جنسیتى باید به سراغ متون مقدس و آسمانى رفت و کلام خدا را بر مبناى عدم تفاوت زن و مرد، مورد بازنگرى قرار داد؛ حتى او معترض است که چرا در آخرت، مردان با حوریان رابطه دارند، ولى زنان فقط با شوهر خود ارتباط خواهند داشت؟
«در بسیارى از کشورهاى جهان برخى از زنان پژوهشگر در حوزه دین، کتب دینى آسمانى و غیر آسمانى را مورد بازبینى قرار داده و در هند، چین و ژاپن، زنان توانستهاند با تفسیر مجدد آیات به نفع زنان، از برخى قید و بندهاى تحمیلى از سوى نظام سرمایهدارى مردسالار رهایى یابند. مشابه این وضع در اروپا، آمریکاى شمالى و جنوبى، آفریقا و استرالیا نیز اتفاق افتاده است. برخى از زنان مسیحى اروپا، انقلاب فکرى جدیدى به راه انداخته که به دنبال آن، زنان از جایگاه نامطلوبى که در انجیل داشتند، رهایى یافتهاند. حتى برخى معتقدند «مسیح» مردى سفیدپوست نبوده و بلکه «زنى سیاهپوست» بوده، که به «آزادى» محرومان و زنان مىاندیشیده است.»(149)
وقتى در جامعه اسلامى، چنین باورهایى ترویج مىشود و از پوشش «تبعیضستیزى» و «عدالتخواهى» براى تبلیغ آن استفاده مىگردد، آیا نباید انتظار داشت که «بانگ عدالت» در فضاى فرهنگى و حقوقى، براى متدیّنان، «آژیر خطر» شمرده شود و فقیهان محتاط را از ورود به مباحث عدالتخواهانه دور سازد؟
11- مسئله عدالت، براى نظام اسلامى، یک مسئله حیاتى است، بخصوص که جمهورى اسلامى با شعار دستیابى به عدالت استقرار یافته است. وقتى در جامعه اسلامى، عدالت به محاق مىرود، در حقیقت روح اسلامى بودن از نظام گرفته مىشود و چنین نظامى هرگز اسلامى نیست.
نمىتوان انکار کرد که جمهورى اسلامى، تاکنون گامهاى بلندى در مسیر استقرار عدالت برداشته و به موفقیتهایى نایل شده است، ولى در عین حال باید پذیرفت که هنوز براى رسیدن به جامعهاى با طراز عدالت، فاصله داریم. پیمودن این مسیر و کم کردن این فاصله، به ابزارهاى فراوانى نیازمند است، ولى در قدم اوّل باید زوایاى مختلف عدالت براى ترسیم یک الگوى جامع و فراگیر روشن شود. در این الگو باید اصول و مبانى اسلامى، همراه با استفاده از تجربههاى سودمند بشرى، و با درک درست از شرایط زمان، مبناى کار قرار گیرد و به دور از شتابزدگى و گترهبردارى، و صرفاً بر مبناى روشهاى معتبر استنباط و شیوههاى صحیح دستیابى به مصالح، خطوط تفصیلى این طرح، تدوین گردد.
متأسفانه در 25 سال گذشته، جدّ و جهد کافى براى رسیدن به این نقطه نداشتهایم و آنچه به شکل پراکنده در این باره انجام مىگیرد، از ضعفهاى اساسى، برخوردار است. در اینجا مىتوان به ضعفهاى یک نمونه نسبتاً معتدل که نواقص کمترى دارد اشاره کرد. فعالیتى که در سال 1379 با مشارکت و همکارى مرکز امور مشارکت زنان در دانشگاه شهید بهشتى تحت عنوان «اولین کارگاه آموزشى تحلیل جنسیتى» برگزار گردید و سپس محصول آن به شکل کتاب انتشار یافت.
مطالب زیر بخشى از مباحثى است که در جریان این کارگاه و به عنوان «نابرابرى جنسیتى» مطرح شده است تا در جمهورى اسلامى براى آن فکرى بشود.
1- چرا در کتاب کلاس اوّل دبستان پسران، با پدر به نمایش در آمدهاند و دختران اکثراً به همراه مادرانشان مشاهده مىشوند و پسران «بیشتر» از دختران در محدوده خارج از خانه و در گروههاى بزرگ دیده مىشوند و در خانواده تقسیم کار «بر حسب جنس» دیده مىشود؟!
2- چرا زنان در نیروهاى مسلح، به شکل برابر با مردان اشتغال ندارند؟!
3- چرا مرد در خانواده ریاست دارد، در حالى که این ریاست «اصل تساوى» در خانواده را مخدوش مىسازد. همچنین نانآورى مرد با خانواده مشارکتى که الگوى خانواده مطلوب است، در تضاد است؟!
4- چرا کتابهاى درسى حرفه و فن، براى دختران و پسران متفاوت است و برخى رشتههاى کار و دانش، خاص پسران و برخى دیگر خاص دختران است؟ این تفاوتها، اعتنا به «کلیشههاى جنسیتى» است.
5- مردان هنگام حضور در محل کار، وقتى را براى دیدار با افرادِ بانفوذ صرف مىکنند، ولى زنان از این فرصتها محرومند و ارتباطشان در حد یک سلام در آسانسور است!
6- چرا در زایمان، فقط مادران از مرخصى استفاده مىکنند، در حالى که مراقبت از فرزند یک وظیفه مشترک براى مادر و پدر است، و باید براى پدر هم مرخصى در نظر گرفت؟(150)
این گونه اعتراضها، تحلیلها و پیشنهادها، نشان مىدهد که در ذهنیت برخى از دستاندرکاران مسائل زنان، چه تصور نادرستى از «برابرى» و «تبعیض» وجود دارد. طبیعى است که وقتى رگههایى از چنین گرایشهایى در ردههاى طراحى، برنامهریزى و تصمیمگیرى حضور داشته باشد، مسائل زنان چگونه از مسیر عدالت به انحراف کشیده مىشود و بیمارىهایى که جامعه غرب را فلج کرده، به کشور ما منتقل مىگردد. آیا ما نمىتوانیم الگویى مطابق با آئین و فرهنگ خود داشته باشیم؟
پىنوشتها: -
1) شهید مطهرى، یادداشتها، ج5، ص209.
2) ضحىالاسلام، ج2، ص156.
3) سوره انعام، آیه 115؛ و تمام هذه الکلمة الإلهیّة [اى الشریعة] عدلاً ان تتّصف بالتقسیط على سواء فلا یتخلف بعض أجزائه عن بعض و تَزِنُ الأشیاء على النحو الذى مِن شأنها أنْ توزَن به مِن غیر إخسار أو حیف و ظلم. ر.ک: علامه طباطبایى، المیزان، ج7، ص329.
4) سوره اعراف، آیه 29.
5) سوره نحل، آیه 90. امام صادق(ع) در تفسیر این آیه فرموده است: لیس للَّه فى عباده أمراً إلّا الْعدل و الاْحسان (المیزان، ج12، ص350).
6) سوره حدید، آیه 25.
7) سوره آلعمران، آیه 108؛ سوره یونس، آیه 44؛ سوره ق، آیه 29.
8) المیزان، ج4، ص194.
9) همان.
10) راغب، المفردات، ص325: العدالة لفظ یقتضى المساواة و یستعمل باعتبار المضایفة و الْعَدل و العِدل متقاربان لکن العَدل یستعمل فى ما یدرک بالبصیرة کالأحکام و العِدل و العدیل فى ما یدرک بالحاسة کالموزونات و المعدودات، فالعدل هو التقسیط على سواء.
11) ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ج1، ص617 و 621.
12) خواجه نصیرالدین طوسى، اخلاق ناصرى، ص131.
13) همان، ص132.
14) همان.
15) المیزان، ج12، ص331.
16) یادداشتهاى استاد، ج6، ص291؛ عدل الهى، ص16.
17) سیدمحمود طالقانى، پرتوى از قرآن، ج2، ص144.
18) فلسفه حقوق، ج1، ص243.
19) جعفرى لنگرودى، صد مقاله در روش تحقیق در علم حقوق، ص139.
20) ابنسینا، النجاة، ص710 (به اختصار)؛ الهیات شفا، ص441.
21) اخلاق ناصرى، ص133.
22) نهجالبلاغه، حکمت 437.
23) سیدعلى بهبهانى، القواعد الکلیّه، ص42.
24) الحرالعاملى، وسائلالشیعه، ج13، ص171.
25) سیدابوالقاسم خوئى، مصباحالاصول، ج2، ص564.
26) محمدحسن النجفى، جواهرالکلام، ج41، ص115.
27) شهید اوّل، القواعد و الفوائد، ج2، ص44.
28) یادداشتهاى استاد، ج6، ص216.
29) سیداحمد خوانسارى، جامعالمدارک، ج4، ص427.
30) سوره انعام، آیه 152.
31) سوره مائده، آیه 8.
32) مهدى مهریزى، فقهپژوهشى، دفتر اوّل، ص140 و 121؛ مجموعه گفتگوهاى هماندیشى بررسى مسائل و مشکلات زنان، ص95 و 98.
33) ناصر کاتوزیان، مجموعه گفتگوهاى هماندیشى بررسى مسائل و مشکلات زنان، ص178.
34) سوره نساء، آیه 11 تا 14.
35) یادداشتهاى استاد، ج6، ص203؛ مبانى اقتصاد اسلامى، ص14 و 27.
36) شهید مطهرى، عدل الهى، مقدمه، ص32 و 37.
37) مقاله «تفاوتهاى رفتارى زن و مرد» از حمیدرضا آقامحمدیان در کتاب اسلام و فمینسیم، ج1، ص53؛ مقاله «نگرشى بر تفاوتهاى بیولوژیک زن و مرد» از محمد ربانى، همان، ص271.
38) شهید مطهرى، نظام حقوق زن در اسلام.
39) مهدى مهریزى، زن و فرهنگ دینى، ص150.
40) مهدى مهریزى، شخصیت و حقوق زن در اسلام، ص211 و 212.
41) همان، ص240.
42) المیزان، ج4، ص89.
43) همان، ج2، ص272، 275.
44) شخصیت و حقوق زن در اسلام، ص214.
45) خواجه نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص30؛ محمدرضا مظفر، المنطق، ص92.
46) المیزان، ج4، ص89: «إنّ الرجل و المرأة فردان مِن نوعٍ جوهرىٍ واحدٍ و هو الاْ نسان فإنّ جمیع الآثار المشهورة فى صنف الرجل مشهودة فى صنف المرأة مِن غیر فرقٍ و بروزُ آثار النوع یوجب تحقق موضوعه بلاشک، نعم یختلف الضعف بشدة و ضعف فى بعض الآثار المشترکة و هو لا یوجب بطلان وجود النوعیة فى الفرد.»
47) المیزان، ج2، ص271.
48) همان، ص275.
49) همان، ص276.
50) شخصیت و حقوق زن در اسلام، ص215.
51) یادداشتهاى استاد، ج6، ص229.
52) سوره نساء، آیه 32.
53) سوره بقره، آیه 223.
54) یادداشتهاى استاد، ج6، ص227.
55) وسائلالشیعه، ج19، ص255: «قلتُ: فکیف صار مهر نسائها إنْ نبتْ شَعْرُها؟ فقال: یابنسنان إنّ شعر المرأة و عذرتها شریکان فى الجمال فإذا ذهب أحدُهما، وجب له الْمهر کاملاً.»
56) محمد اسحاق الفیاض، محاضرات فى اصول الفقه، (تقریرات سیدابوالقاسم خوئى)، ج3، ص70.
57) عبدالکریم سروش، اندر باب اجتهاد، ص29.
58) سوره عنکبوت، آیه 45.
59) سوره بقره، آیه 183.
60) سوره مائده، آیه 97.
61) همان، آیه 91.
62) سوره نساء، آیه 34.
63) ابوالحسن شعرانى، المدخل الى عذب المنهل، ص108.
64) سوره نور، آیه 30.
65) سوره بقره، آیه 179.
66) شهید صدر، دروس فى علم الاصول، ج2، ص289.
67) محمدحسین اصفهانى، نهایةالدرایة، ج2، ص130.
68) محمدرضا مظفر، اصول الفقه، ص247، 478 و 524.
69) سوره نساء، آیه 24.
70) محمد رشید رضا، تفسیر المنار، ج5، ص9.
71) المیزان، ج4، ص271.
72) سوره بقره، آیه 216.
73) المیزان، ج2، ص166.
74) ابن عاشور، تفسیر التحریر و التنویر، ج2، ص306.
75) سوره بقره، آیه 232.
76) تفسیر المنار، ج2، ص406.
77) زمخشرى، الکشاف، ج1، ص278.
78) سوره نساء، آیه 19.
79) تفسیر المیزان، ج4، ص260 - 257.
80) سوره نساء، آیه 11.
81) محقق اردبیلى، زبدة البیان، ص509.
82) سوره نساء، آیه 26 و 93؛ سوره نور، آیه 59؛ سوره توبه، آیه 60.
83) عبداللَّه جوادى آملى، سرچشمه اندیشه، ج2، ص435.
84) سوره نساء، آیه 176؛ سوره بقره، آیه 282؛ سوره انفال، آیه 76.
85) شیخ انصارى، فوائد الاصول، ج1، ص60.
86) همان، ص44: «و قْد أشرنا إلى عدم جواز الخوض لاسْتکشاف الأحکام الدینیّة فى الْمطالب الْعقلیة و الإستعانة بها فى تحصیل مناط الْحکم و الاْنتقال منه إلیه على طریق الْلِمّ، لأنّ اُنس الذهن بها یوجب عدم حصول الوثوق بما یصل إلیه مِن الاْ حکام التوقیفیّة فقد یصیر منشأ لطرح الأمارات النقلیة الظنیّة لعدم حصول الظن له منها بالْحکم.
87) وسائلالشیعه، ج19، ص268: «... فقال(ع): مهلاً یا أبان، هذا حکم رسولاللَّه(ص)، إنّ المرأة تعادل الرجل إلى ثلث الدیّة، فإذا بلغتْ الثلث رجعتْ إلى النصف، یا أبان، إنّک أخذتنى بالْقیاس، و السنة إذا قیستْ محق الدین.»
88) میرزا حسن آشتیانى، بحرالفوائد، ص39 و 248؛ دراسات فى علم الاصول (تقریرات درس آیتاللَّه خوئى)، ج3، ص48.
89) سیدابوالقاسم خوئى، مبانى تکلمة المنهاج، ج2، ص395.
90) شیخ مفید، المقنعه، ص764: «بذلک ثبتت السنة عن نبىّ الهدى علیهالسلام و به تواترت الأخبار عن ائمه مِن آله علیهمالسلام.»
91) ابنقدامه، المغنى، ج7، ص797.
92) فوائد الاصول، ج1، ص60.
93) امام خمینى، تنقیحالاصول (تقریرات اصول)، ج3، ص43.
94) امام خمینى، کتاب الطهارة، ج4، ص108.
95) محمد صادقى، تبصرة الفقهاء، ج2، ص367، 368. فهو مخالف للقرآن هنا و هناک و مخالف للحسن أنْ یصبح الاْ کثر أقل مِن الاْ قل و هذه طریقة للحساب الصافى لا یقول به ذوحجى.
96) محمد ابوزهره، الامام الصادق، ص516.
97) حسین مهرپور، مباحثى در حقوق زن، ص272، این مقاله در مجله متین در بهار 1378 به چاپ رسیده است.
98) اصول الفقه، ص538.
99) محقق اردبیلى، مجمعالفائدة و البرهان، ج14، ص469.
100) همان، ج3، ص229.
101) همان، ج4، ص360.
102) همان، ج11، ص532.
103) همان، ج8، ص102.
104) شیخ انصارى، مکاسب، ص73.
105) امام خمینى، المکاسب المحرمه، ج2، ص279.
106) مجموعه گفتگوهاى هماندیشى بررسى مسائل و مشکلات زنان، ص 95 و 167، مهدى مهریزى - ناصر کاتوزیان.
107) همان، ص101.
108) المکاسب، ص215؛ حاج شیخ عبدالکریم حائرى، کتاب النکاح، (تقریرات درس آیتاللَّه اراکى)، ص417.
109) امام خمینى، کتاب البیع، ج5، ص175: «فإنّ محیط التشریع المتعارف فیه إلقاء الکلیات أوّلاً و ذکر المقیِّدات و المخصِّصات بعدها مِن غیر فرقٍ بین القوانین الإلهیة و العرفیة المجعولة فى المجالس التشریعیة قرینة على أنّ المراد بالمخالفة لیستْ المخالفة الصوریة التى یمکن رفعها بالجمع بین الدلیلین عرفاً، و لیس المراد أنّ المخالفة بالعموم و الخصوص لا تکون مخالفة، ضرورة أنّ الموجبة الکلیّة نقیض السالبة الجزئیة و بالعکس، هذا حال محیط التشریع، أما فى باب الشروط الضمنیّة المخالفة للکتاب و السنة فلا وجه لتخصیص المخالفة المبحوث عنها لقسمٍ منها (اى المخالفة بالتباین) مع أنّ کلَّها (المخالفة بالتباین، أو العموم و الخصوص أو الإطلاق و التقیید) مخالفة.
110) مجموعه گفتگوهاى هماندیشى ...، ص64 (سیدمحمد بجنوردى).
111) مجله زنان، شماره 59، ص33 (عبدالکریم سروش).
112) صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج4، ص264؛ وسائلالشیعه، ج9، ص414.
113) المفصّل، دکتر جواد على، ج5، ص562.
114) همان، ص482.
115) نهجالبلاغه، نامه 14. و إنْ کان الرجل یتناول المرأةَ فى الجاهلیة بالفِهْر أو الهِراوة فیُعیَّر بها و عَقِبه مِن بعده.
116) نهجالبلاغه، نامه 53. و لیس مِن فرائض اللَّه شىءٌ أشدّ علیه إجتماعاً مع تفرق أهوالهم و تشتتْ آرائهم مِن تعظیم الوفاء بالْعهود و قد لزم ذلک المشرکون ... .
117) سوره مؤمنون، آیه 7.
118) سوره مائده، آیه 47.
119) سوره نساء، آیه 22.
120) سوره بقره، آیه 228.
121) همان، آیه 229.
122) سوره نساء، آیه 13.
123) سوره فصلت، آیه 42.
124) المیزان، ج17، ص398.
125) سوره انعام، آیه 114 و 115؛ جوامعالجامع، طبرسى: لا تبدیل لکلماته، اى لا أحد یبدّل شیئاً مِن ذلک بما هو أصدق و أعدل.
126) سوره احزاب، آیه 4.
127) دکتر عبدالعزیز سالم، تاریخ عرب قبل از اسلام.
128) المفصّل، ج4.
129) وسائل الشیعه، ج15، ص161؛ لغتنامه دهخدا به نقل از قاموس کتاب مقدس.
130) المفصّل، ج5، ص470.
131) وسائل الشیعه، ج19، ص145؛ محمدتقى مجلسى، روضةالمتقین، ج14، ص103: رجال الخبر کلّهم مجاهیل.
132) روضةالمتقین، ج10، ص323.
133) فرائدالاصول، ج1، ص57.
134) سیدمحمدباقر صدر، اقتصادنا، ص303.
135) محمد مجتهد شبسترى، نقد قرائت رسمى از دین، ص174.
136) مجموعه گفتگوهاى هماندیشى بررسى مسائل زنان، ص403، معصومه ابتکار.
137) فصلنامه فرزانه، سیدمحمد بجنوردى، ص11، زمستان 1375.
138) محمدعلى ایازى، فقهپژوهشى قرآنى، ص296.
139) سوره نساء، آیه 3.
140) جواهر الکلام، ج31، ص170.
141) محقق کرکى، حاشیه ارشاد الاذهان، ص518؛ حاشیه شرایعالاسلام، ص269.
142) حاشیه ارشاد الاذهان، ص518.
143) شیخ یوسف بحرانى، الحدائق الناضره، ج24، ص609.
144) همان، ص589.
145) سرچشمه اندیشه، ج2، ص431.
146) فریده حمیدى، حقوق زنان و حقوق بشر، ص150.
147) نسرین جزنى، نگرشى بر تحلیل جنسیتى در ایران، ص7.
148) نوال سعداوى، نیمه دیگر (نابرابرى حقوقى زنان در بوته نقد)، ص32 و 262.
149) همان، ص61؛ ص47.
150) شهلا اغرازى، مقاله تحلیل ساختارى جنسیت در کتاب نگرشى بر تحلیل جنسیتى در ایران، ص65، 66، 72، 61، 116 و 71.