برداشتى آزاد از زندگى مریم کاظمزاده و شهید اصغر وصالى
[حضور زنان رزمنده در صحنههاى دفاع از حریم نظام الهى برگرفته از آموزههاى صدر اسلام مىباشد که نشاندهنده اوج ایثارگرى و از خودگذشتگى زنان براى تثبیت ارزشهاى دینى است. تعداد زیاد شهدا، جانبازان و آزادگان زن در دفاع مقدس ملت ایران نیز گویاى این حقیقت است که زن ایرانى در پرتو نظام اسلامى توان همراهى مردان در عرصههاى دفاع از کیان دین را دارا مىباشد. مریم کاظمزاده از اولین خبرنگاران زنى است که در جبهههاى جنگ حضور یافته و در همین راه با اصغر وصالى علقه عشق مىبندد. زندگى این روح ایثارگر و وصال اصغر به بارگاه یار، سوژه این داستان، براى به تصویر کشیدن مجاهدت زنان در جبهههاى دفاع قرارگرفته است.]
با تو هستم همیشه
چند سال گذشته؟! به حساب شما بیش از بیست سال و به حساب ما ... اینجا، ما زمان و مکان را یک طور دیگر مىبینیم. اینجا، زمان به وسعت هستى است. به وسعت روز آفرینش و در هر لحظه آن، هزاران تجربه وجود دارد که از آفرینش آدم و غرور و سرکشى شیطان گرفته تا هبوط آدم و حوا؛ تا ظهور پیامبران و شهید شدن پیامبرانى چون حضرت یحیى تا جنگهاى میان حق و باطل و آنچه در زمین کربلا گذشت، در لحظههاى اینجا وجود دارد.
شما اکنون در زمستان سال هشتاد و دو هستید. در کجا؟ در منطقه پاتاق(1)، سوز سردى مىآید. گروهى که همراهت آمدهاند از سرماى منطقه شکایت دارند. در همین جا بود که وقتى بچههاى شهید را آوردند، تو به کوه نگاه کردى و گفتى: «خدایا خودت شاهدى.»
یک بار دیگر به کوه نگاه مىکنى و کوه هم با همان نگاه سنگىاش به تو نگاه مىکند. در دل آرزو مىکنى که کاش روح بچههاى شهید اینجا بود؛ و من به تو مىگویم که روح بچههاى شهید همین اطراف پرسه مىزند. دستمالسرخها!
... و من، همه جا با تو هستم. همه جا. گاه تهران هستم، گاه سرپل ذهاب و گاهى در شیراز، کنار شاهچراغ. همان جا که با هم پیمان بستیم تا به آرمانهایمان وفادار بمانیم. تو گفتى: «وقتى بهار آمد دوباره مىآییم اینجا. بهار اینجا پر است از عطر مرکبات و بهارنارنج.»
بهار آمد و تو بهار شیراز را دیدى، بدون من و این تصور تو بود. من همه جا با تو بودم و از پشت سر تو به همه چیز نگاه مىکردم. به آینهکارىهاى شاهچراغ، به گلهاى کاغذى و به حوضهاى زیباى حیاط شاهچراغ که انگار گوشهاى بود از بهشت.
اینجا، بوى خاک بارانخورده را مىدهد. بوى شکوفههاى سیب و بوى عشق به وسعت همه هستى.
اولین بار که دیدمت، جا خوردم. از خودم پرسیدم یک زن وسط این معرکه چکار مىکند!
یک دوربین به دوشت بود و با دقت به اطرافت نگاه مىکردى و تند تند مىنوشتى. لباسهایت سرمهاى بود و کفش کتانى به پا داشتى. من، بعدها در خاطراتم جزییات این دیدار را بارها و بارها مرور کردم.
همین جور نگاهت مىکردم که یک نفر به شانهام زد و گفت: «این دختره رو مىبینى! خبرنگاره. درسش رو نیمهکاره رها کرده و از انگلیس آمده ایران.»
در دل گفتم: «فقط همین یکى را کم داشتیم!»
به همه جا سرک مىکشیدى تا گزارش خوبى براى روزنامهات تهیه کنى.
مىخواستى از کل جریان پاوه سر در بیاورى. گفته بودند اصغر وصالى بیشتر از بقیه از جزییات خبر دارد و تو دنبال من آمدى تا اطلاعات بیشترى به دست آورى و من فرصت نداشتم.
به همه جا مىرفتى، دادگاه انقلاب، وسط آدمهایى که با نگاهى سرد و خشن به تو مىگفتند اینجا نمان. فرمانده گروه جوتى یاران(2) به تو گفت: «دیگر این طرفها پیدات نشه!»، حتى سردبیر مسلمان دوآتشه روزنامه نمىخواست تو را به کردستان بفرسته و تو بارها گفتگویى را که میان تو و او صورت گرفته بود، برایم گفتى.
«- اگر رفتى خونت پاى خودته.
- من یک خبرنگار زن هستم و باید از حقیقت سر در بیاورم.
- نمىدانستم حقیقت هم زنانه و مردانه دارد.
- ولى دارد.»
مىآمدى به سوى وادى عشق. سوار بر هواپیما، بر هلىکوپتر، بر اتوبوس و سیمرغ. مىآمدى به سوى حقیقت.
... و من بعدها فهمیدم که حقیقت را بهتر است از پشت چشمهاى تو، از پشت چشمهاى یک زن ببینم و از تو آموختم که نگاه تازهاى داشته باشم به دنیا، به آسمان، به زمین، به آب و گلها. من جوانىام را در زندانهاى شاه و زیر شکنجه گذرانده بودم و جز به مبارزه فکر نمىکردم؛ اما تو، چشمهاى مرا به زیبایىهاى پنهان جهان گشودى.
شهر «سرپل ذهاب» داشت سقوط مىکرد. دشمن در یک قدمى بود. آن وقت تو به همراه چند خانم پرستار، گلها را مىچیدید و در گلدانهاى شکسته مىگذاشتید. همه تعجب کرده بودند و تو مىگفتى: «چهره زندگى باید حفظ شود.»
همه جا مىآمدى. حتى به کورهراههایى که هیچ ماشینى از آن عبور نمىکرد. کمینگاه دشمن.
به خاطر رودرواسى با دکتر چمران موافقت کردم همراه ما بیایى. نمىخواستم پیش دکتر چمران نقش «مردسالار» را داشته باشم؛ اما از همان اوّل پشیمان شدم. وجود تو برایمان دردسر بود. براى همین، وقتى ماشین، ما را به نقطهاى رساند که باید پیاده مىرفتیم، گفتم: «شما هم برو.»
سرت پایین بود. چیزى نگفتى. بچهها به خط شدند و راه افتادند. آفتابِ تند مردادماه، امانمان را بریده بود. صداى پوتینهایمان در سکوت کوهستان، انعکاس غریبى داشت. جوانِ کُردى که راهنما بود، جلو مىرفت و من از پشت سر او.
بعد از مدتى به عقب نگاه کردم. یکّه خوردم. دیدم همراهمان هستى، یک نفر مانده به آخر. «رضا مرادى» پشت سرت بود. همان کسى که به من اعتراض مىکردى که چرا این بچه هفده ساله را همراهت آوردى ... و بعدها خودت فهمیدى که بزرگى روح، به سن و سال نیست.
خونم به جوش آمد. من فرمانده گروه خودم بودم. حرفهایى که مىزدم از روى حساب و کتاب بود. یاد چند روز پیش افتادم که به هزار مکافات از من وقت گرفته بودى. آن وقت مرا قال گذاشتى و نیامدى و گفتى کارى برایم پیش آمد.
گفتم: «خانم، مگر نگفتم شما بروى!»
گفتى: «شما حق ندارید به من دستور دهید. مگر به دکتر چمران نگفتید که خونم پاى خودم است!»
چیزى نگفتم. عجیب بود! یکباره دنیا در برابرم دگرگون شد. زیر پایم که تا لحظهاى پیش زمینى خشک بود، پر شد از گلهاى صحرایى و بالاى سرم آسمان آبى کوهستان درخشش خاصى پیدا کرد. تو روسرىات را تا نیمههاى صورتت کشیده بودى جلو و سایه درختان افتاده بود روى سرت. همه چیز رنگ تازهاى به خود گرفته بود. رنگ چیزى که تا آن زمان برایم ناشناخته مانده بود. آن روز، گویى گوشهاى از سرشت پنهانم را در تو، در صدایت و در قدمهایت کشف کردم.
یک نفر گفت: «آب قمقمهها تمام شده». جوانک کُرد ما را کشاند به یک سراشیبى و گفت: «این طرفها چشمه خوبى پیدا مىشه.»
همین طور که مىرفتیم پایین، صداى زمزمه آب بیشتر مىشد تا به چشمه رسیدیم. آبى زلال از میان سنگها مىجوشید. رضا مرادى گفت: «عجب چشمهاى!» و «منصور اوسطى» گفت: «چشمههاى بهشت بهتر است.» منصور شب همان روز شهید شد.
یکى از کُردها، لیوانى پلاستیکى را از پَر شال خود در آورد و به اسماعیل لسانى داد. اسماعیل، لیوان را از آب پر کرد و به من داد و من، لیوان آب را به سوى تو دراز کردم. چشمهایت برق زد. تعجب کردى و گفتى: «خودتون بفرمایین.» گفتم: «مىگم بگیر بخور.»
آب را گرفتى و سرکشیدى. نگاهى آشتىجویانه به من کردى و حس کردم میان جمع، حفظ جان تو برایم مهمتر از بقیه است و از خودم پرسیدم چرا، مگر جان هم، زن و مرد دارد.
در نزدیکى سرخمگان، به روستاى کوچکى رسیدیم و تو شروع کردى به عکس گرفتن از زنها و بچههایى که لب چشمه نشسته بودند و ظرف مىشستند یا کوزههاى خود را پر از آب مىکردند. روستا، در وضعیت فلاکتبارى بود. در دل گفتم: «این هم از اداهاى روشنفکرانه است!»
در طول راه منتظر بودم از خستگى و گرسنگى و تشنگى، لب به شکایت بگشایى تا شماتت کنم؛ اما در سکوت، مشغول کارهاى خودت بودى. گاهى دوربینى را که حس کردم برایت سنگین است، میان دو دست مىگرفتى و همه جا را با آن مىکاویدى.
چند روز بعد، در روزنامه، گزارش عملیات کردستان و فعالیت و آرمان دستمالسرخها با امضاى مریم چاپ شد. بچهها مقاله را خوانده بودند و به من هم اصرار مىکردند که بخوانم. خواندم؛ اما بعد، روزنامه را پرت کردم و گفتم: «همهاش اغراق است!»
بعدها، وقتى به آن روزها فکر مىکردم حس کردم من آهن بودم و تو آب و سرانجام، آب بر آهن پیروز شد.
حالا، در سال هشتاد و دو، کنار نقش رستم ایستادهاى و به آناهیتا نگاه مىکنى که کوزه آبى در دست دارد و تو براى من همان آناهیتا بودى. همان چشمه آب زلال در دل گرماى تابستان. هیچ وقت فرصت نکردیم با هم جاهاى تاریخى کرمانشاه را ببینیم، ولى قرار گذاشتیم جنگ که تمام شد با هم برویم به گشت و گذار. آن وقت من مىتوانستم با چشمهاى تو که کاشف زیبایىها بود، دنیا را ببینم، مثل دوران کوتاهى از زندگى که با تو داشتم؛ اگر چه اینجا هر چه هست زیبایى است.
من انتخابم را کرده بودم اما خانواده تو مردّد بودند. به رسم شیرازىها، مرا مثل یک مهمان نه مثل یک خواستگار پذیرفتند؛ اما من جا خوش کرده بودم. فرمانده دستمالسرخها شده بود یک خواستگار سمج تا بالاخره طبق سنت به عنوان داماد خانواده پذیرفته شدم.
گفته بودى که از غرق شدن در روزمرگى بیزارى و من گفتم: «اصغر براى همین چیزهاست که مریم را انتخاب کرده.»
هنوز از پشت سر تو به همه چیز نگاه مىکنم، به خانواده تازهاى که تشکیل دادى، به شوهرت، به روییدن گلهاى زندگىات که امتداد زندگى ماست. من رفتم و تو ماندى و ادامه دادى و من همچنان با تو هستم. اینجا، حسادت معنایى ندارد. اینجا عشق براى همه هست و آنقدر بزرگ است که همه چیز را در خود غرق مىکند، حتى کینهها و دشمنىها را.
یک روز به دکتر چمران گفته بودى هنر چگونه با خشونت کنار مىآید و دکتر برایت سخن گفته بود. بعدها، خودت عشق را در کنار جنگ و خون تجربه کردى.
جنگ که شد، باز فرمانده بودم اما عاشق جنگیدن نبودم؛ فقط به تکلیف عمل مىکردم. دلم نمىخواست تو بیایى، ولى بالاخره آمدى. دوباره کولهپشتى را بستى. قرار گذاشته بودیم که کولهپشتى بیندازیم پشتمان و برویم به سرزمینهاى دور. به روستاهاى فقیر و خدمت کنیم. من، از تو هنر بیاموزم و تو از من ... هیچ.
برایت گفتم که ما دستمالسرخها اوّلش هفتاد نفر بودیم. کم شدیم و کم شدیم و زمان جنگ پانزده نفر بودیم و حالا، چندتایى بیشتر در دنیاى شما باقى نماندهاند. اینجا دور هم جمع شدهایم.
بعد از بیست و دو سال، ایستادهاى در مکانى که با هم زندگى مىکردیم. جایى که اکنون پارک شده و پر شده از درختان و درختچههاى نخل و تو مىگردى به دنبال اتاقى کوچک که دیگر نیست. مردم میان پارک نشستهاند یا در گذرند. کمى آن طرفتر از تندیس شهید شیرودى پردهبردارى شده.
... و تو به دنبال کدام لحظه گمشده هستى؟ به دنبال روز عاشورا. همان عاشورا که شبش خواب سید جلیلالقدرى را دیدى که امانتى را از تو مىگرفت و تو نمىخواستى امانت را به او بدهى و سرانجام و از روى ناچارى تسلیم شدى و گفتى: «باشد این امانتى که به من داده بودى، مال خودت.»
آن روز، کنار در ایستاده بودى. زمان خداحافظى من و تو، طولانى شده بود. خم شدى و مرا بوسیدى، کارى که در روزهاى دیگر نمىکردى. قلبم فرو ریخت. بچهها، کمى آن طرفتر ایستاده بودند و این پا و آن پا مىکردند. صداى موتور جیپى که باید ما را مىبرد مىآمد. بالاخره رفتم و بعد برگشتم. دیدم دنبالم آمدهاى. صورتم را میان دستهایت گرفتى و به من نگاه کردى. حسّى مشترک به ما مىگفت که این دیدار آخر است و من از پشت شیشههاى استتارشده، تو را به شکل لکههایى پراکنده مىدیدم که محو مىشدى.
صداى خمپاره، آخرین صدایى بود که از جنگ شنیدم. حس کردم که دور مىشوم. از همه چیز. از همه چیز دل مىکَندم مگر تو. یک حلقه اتصال میان من و تو بود. بچهها به دستور پزشک دکمههایم را باز کردند. ساعتم را بیرون آوردند و موقعى که نوبت به حلقه رسید، با آخرین توان، سعى داشتم حلقه را نگه دارم.
چشمهایم بسته بود. در خلأ و بىوزنى از پشت پنجره، صداى گامهایت را شنیدم. مىدانستم همان کفشهاى کتانى همیشگى را پوشیدهاى. دوان دوان مىآمدى و من مىتوانستم عطر وجودت را در نفسهایت حس کنم. هر چه کردم نتوانستم چشمهایم را باز کنم.
دکتر گفت: «دستش را بگیر.» و تو، دستم را گرفتى و من با کمترین انرژى که در وجودم بود، دستت را فشردم. صداى پزشک از دوردستها مىآمد: «خانم، اگر وجود شما را حسّ کند، شاید به زندگى برگردد.»
ولى آن بالا، صدایى بود که مرا مىخواند. صدایى قوىتر از همه صداها و من تو را دیدم که از من دور مىشدى. تنها خبرنگار زن که در روزهاى اوّل جنگ به خط مقدم آمده بود و برایم تعریف کرده بودى که در خانواده سنتى شما، خبرنگار شدن یک زن چقدر عجیب است و اینکه به پاریس رفته بودى و از امام فتوا گرفته بودى.
گفتگوى تو با رزمندهاى که از حضور یک زن در صحنه جنگ تعجب کرده بود، برایم زنده شده بود:
- شما اینجا چکار مىکنید؟
- مىجنگم.
- با چى؟
و تو دوربینت را بردى بالا و گفتى: «با این.»
بالاى سر من بودى، ولى من از شما دور بودم. دیدم که دوربینت را نیاوردهاى. فراموش کرده بودى، نمىتوانستى از سوژهاى عکس بگیرى که تکهاى از وجود خودت بود.
بالاى سرم بودى. به عاشورا فکر مىکردى. به بهارى که هرگز نیامد. به جاهایى که باید با هم مىرفتیم. به سیّدى که امانت خود را به او سپرده بودى و ... تو هنوز به دنبال حقیقت هستى. هنوز هم و خواستم بگویم همیشه با تو هستم، چه در پاییز پنجاه و نه و چه در زمستان هشتاد و دو.
1) محلى نزدیک کرمانشاه.
2) از گروهکهاى چپ ضد انقلاب.