زنان در آینه شعر پس از انقلاب
حیدرعلى شفیعى
[حکایت تجلى زن در آیینه شعر همیشه خواندنى بوده و سابقهاى به درازاى عمر شعر و شاعرى دارد اما این حکایت در شعر بعد از انقلاب به خاطر رویکرد ارزشى بیشتر و توجه حکیمانه به نقش سازنده زن در اجتماع با حفظ حریمهاى شرعى و هویت ملى خواندنىتر است.
نقش زنان در تاریخ اسلام، زن و حجاب، نقش مادرى، زن و عشق، زن و اعتراض، زن در آیینه دفاع مقدس و فعالیت شعرى زنان، از جلوههاى حضور زنان در شعر بعد از انقلاب است که در این مقاله به گونهاى مبسوط به تصویر کشیده شده است.]
جلوههایى از تاریخ
سوده همدانى از زنانى بود که در جنگهاى امام على(ع) یاران امام را با اشعار خود تشویق مىکرد. در زمان حکومت امام(ع) وقتى کارگزار ایشان ستمى کرده بود، به عنوان نماینده قوم خود براى شکایت نزد حضرت امیر آمد و جریان را گزارش داد، امیر مؤمنان گریان شد و فرمان عزل حاکم را صادر کرد. بدین وسیله سوده، از خود و قومش رفع ستم کرد. در زمان معاویه نیز همین ستم به وسیله بسر بنارطاة بر قوم سوده تکرار شد. باز سوده به عنوان نماینده قبیله به دربار معاویه آمد و با شجاعت شکایت خود را اعلام کرد و با تهدید، عزل بُسر را خواستار شد. معاویه از سخنان او به خشم آمد و گفت: مرا تهدید مىکنى؟ آیا مىخواهى تو را به وضع دردناکى پیش حاکم بفرستم تا دربارهات تصمیم بگیرد؟
سوده اشعارى را در عدالت و فضیلت امیرمؤمنان(ع) خواند و جریان شکایت خود در زمان امام و عزل حاکم وقت را براى معاویه بیان کرد. معاویه با شنیدن سخنان او دستور داد مشکل را برطرف کنند و حق سوده را باز گردانند؛ ولى وى گفت: «نیامدم که فقط حق خود را بگیرم، بلکه حق همه قبیله را مىخواهم.» معاویه به زن گفت: این شهامت و شجاعت را على در شما زنده کرده است.
عمه رسول خدا(ص) و حضور در صحنه
عمّه رسول خدا، دختر عبدالمطلب بنهاشم، افزون بر اینکه مثل برادرش حمزه ایمان آورد، فرزند خود را هم در یارى از دین خدا تشویق کرد تا دین پیامبر را یارى کند. یارى دین در صدر اسلام کار آسانى نبود و در بعضى موارد یارى زبانى به منزله یارى جنگى بود، چون آن روز دشمن زیاد و دوستان اندک بودند.
امحکیم و انتقام از بُسر بنارطاة
یکى از ستمهاى «بسر» در یمن این بود که دو کودک خردسال را مقابل چشم مادرشان (امحکیم) سر برید. دیدن این صحنه جانسوز باعث شد که امحکیم اشعار و مرثیههاى بلندى سرود و بر مزار آنها مىخواند. گفتهاند به قدرى اشعار ادبى مادر مؤثر بود که یک نفر تصمیم گرفت انتقام فرزندان او را از «بسر» بگیرد، از اینرو خود را به دستگاه او نزدیک کرد و دو پسر وى را همراه خود برد و سر برید و گفت: «این کیفر و انتقام آن دو کودک است.»
امخالد، محدِّث
از زنان نمونه صدر اسلام، دختر خالد بنسعید (مشهور به امخالد) است که روایات زیادى از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده و افزون بر پرستارى از مجروحان جنگى، از زنان محدثه بوده است.
امکلثوم و مهاجرت زنان
او دختر عقبة بنابىمعیط و جزو مهاجران بود که در سال هفتم هجرى مهاجرت کرد. مىگویند: اولین زن مهاجرى است که با پاى پیاده از مکه به مدینه آمد. همسر او زید بنحارثه بود که در جنگ موته شهید شد. بعد از هجرت، عدهاى از کفار آمدند تا او را برگردانند که آیه نازل شد: اگر مىدانید این زنان ایمان آورده و در اثر وحى الهى هجرت کردهاند، آنها را به کفار برنگردانید؛ اگر چه بستگان آنها باشند.
اُمیمه دلسوز رزمندگان
دختر قیس بنابىالصلت الغفارى از محدثان بود و روایات زیادى از رسول اکرم نقل کرد. تعدادى از تابعین به واسطه او از پیامبر حدیث نقل کردهاند. این بانو، نسبت به مجاهدان و رزمندگان، کمال شفقت و دلسوزى را داشت و در جنگها حضور مىیافت و به مداواى آنان مىپرداخت.
اینها کمالاتى است که اصحاب به آن مىبالیدند. در هر صورت، این بانو گذشته از امور تدارکاتى جبهه از قبیل انتقال مجروحان به پشت جبهه و دفن شهدا وظیفه تبلیغاتى نیز انجام مىداد و با اشعار خود، رزمندگان را به جهاد ترغیب و تشویق مىکرد.(1)
نُمود زن در شعر پس از انقلاب
هر چه تاریخ را مرور کنیم حضور پرشور زنان مسلمان در عرصههاى گوناگون را پررنگتر مىبینیم. همین اندک براى اشاره به تاریخ ما را بس است. اینک در این مجال کوتاه بر آنیم تا به شمهاى کوتاه از گسترهاى به وسعت آسمانها در خصوص تجلى زن در آیینه شعر پس از انقلاب بپردازیم. از این خرمن تنها خوشههایى چیدهایم. باشد که مقبول اهل نظر واقع شود.
امروزه نویسندگان و شاعران بزرگى از زنان جامعه ما مطرحند و حتى از مرزهاى کشور فراتر رفتهاند. در مقالهاى دیگر نمونههایى از این شاعران معرّفى شدهاند.
شاعران پس از انقلاب زیباتر از همه شاعران گذشته براى زنهایى که اسطوره زن مسلمان بودند، سرودهاند و در این میان حضرت زهرا(س) را سزاوارتر از همه دیدهاند و رنجهایش را با واژه واژه خون دل خویش در قالب شعرهاى سراپا شروه و شکایت ابراز داشتهاند. بىگمان دختر رسول خدا(ص) شایسته چنین مقامى است، زیرا پرورشیافته دامان کسى بود که پیش از همه زنان دوران خود، اسلام را پذیرفت و رسول خدا را یارى کرد.
نهراسید از مرگ، بقا یعنى تو
دو قدم مانده به پهلوى خدا، یعنى تو
چه حقیر است هجومش به حریمت اى سرو
حجم زردى که نفهمید صفا، یعنى تو
عشق وقتى که سفر کرد به عاشورا سبز
گفت رنگ دل خون شهدا، یعنى تو
آه در چاه به کاریز و به نخلستان گفت؛
ناله شب شکن شیر خدا، یعنى تو
درد در صحنه خون گام زد و محزون خواند؛
شور در پرده تسلیم و رضا، یعنى تو
روى سنگى که شب وصل گشودى آغوش
مرگ فهمید که سلطان قضا، یعنى تو
نگه منتظر پنجرهها یعنى من
فاطمه، روشنى آینهها، یعنى تو
«خلیل شفیعى - شیراز»(2)
«ابتداى طلوع» یعنى سپیده آن گاه که سر مىزند از مشرق کوههاى سر به فلک کشیده و با نسیم و عطر آویشن جارى مىشود و جهان را روشن مىکند، چه حالت زیبایى است! حقا که سرور زنان دو عالم شایسته چنین واژههایى است که شاعر خوب انقلاب اسلامى تقدیم مقتداى خویش مىکند و به سروده خود مىنازد. آرى حق هم دارد که با تمام وجود براى سیده کائنات و همچنین سرور زنان بهشت بسراید:
بهار بودى و گل داد آسمان با تو
شکفت زنبق و خندید ارغوان با تو
تو آمدى و گلستان ز لاله شد سرشار
و شد دوباره قنارى سرودخوان با تو
سکوت، عادت دیوارهاى سنگى بود
نگاه پنجره شد باز و همزبان با تو
تو مثل لاله شکفتى به باغ آینهها
که نور عشق درخشید در جهان با تو
امیدبخش و دلانگیز و مستىآور شد
عبور عطر گل از کوچه زمان با تو
تو ابتداى طلوعى همیشه یا زهرا
که مىدمد گل توحید همچنان با تو
تویى که خرّم و سبزى، تویى همیشه بهار
که مانده قامت شمشادها جوان با تو
تو کوثرى، تو بهشتى، تو زمزم سحرى
خروش چشمه عشق است جاودان با تو
تو آسمانى و آبىترین کرانه راز
طلوع صبح امید است بىکران با تو(3)
«سیمیندخت وحیدى»
هر چه بیشتر سرودهها را مطالعه مىکنیم شعرهایى را مىیابیم که زیبا و بىنظیرند و حیفمان مىآید از بعضى بگذریم و ننویسیم: شاعر دیگرى مىبالد و مىسراید «امشب در کویر، گلى زاده مىشود» راستى این گل کیست که دنیا به خاکبوسىاش افتخار مىکند و در کدام گلستان پرورش یافته است؟ این فضیلت خدایى که هرگاه او را مىسراییم گم مىشویم، دُردانه کدام یک از مقرّبان درگاه الهى است؟! این مقتداى هر آزاده، تجلّىگر کدامین جام جهانبین است؟! در این خصوص هر چه فکر مىکنیم به این جواب مىرسیم که او مادر پدرى است که خداوند بزرگ با تمام وجود خویش در اندیشه او تابید تا هدایت خدا را براى همیشه در زمین جارى کند و بندگانش را رستگار گرداند:
امشب در این کویر گلى زاده مىشود
دنیا به خاکبوسىاش آماده مىشود
امشب هزار دستهگل نور از بهشت
بر خانه خدیجه فرستاده مىشود
مىآید او که نوگل پاک محمّد است
زهرا که مقتداى هر آزاده مىشود
محبوبهاى که هر که به عشقش گداخت دل
از جان و دل گذشته و دلداده مىشود
بوى گلاب مىدهد امشب تمام خاک
امشب درین کویر گلى زاده مىشود
«منصوره عرب سرهنگى - گرمسار»(4)
زن و حجاب
پوشش زنان و مردان، پیش از هر چیز خواستههاى فطرت پاک و ساختار وجودى و ذاتى آنها است، زیرا از آغاز آفرینش بشر، زن و مرد کوشیدند تا به هر گونه ممکن خود را بپوشانند بىآنکه در این باره آموزش دیده باشند. این موضوع بیانگر آن است که در نهاد انسان، عامل بازدارنده و هدایتکنندهاى به نام «حیا» وجود داشته که مىخواهد بشر را از خطرها و انحرافها حفظ کند و او را به راه صحیح هدایت نماید. بر همین اساس در قرآن مجید آمده: هنگامى که آدم(ع) و حوّا پس از خوردن از شجره بهشتى که از آن نهى شده بودند، از بهشت بیرون شدند، چون خود را برهنه یافتند، شروع کردند به قرار دادن برگهاى بهشتى بر یکدیگر و همدیگر را پوشاندند. «و طفقا یخصفان علیهما مِن وَرق الجَنَّةِ.»
(سوره اعراف آیه 22)
آدم و حوّا پیش از این ماجرا برهنه نبودند بلکه داراى پوشش بهشتى بودند، ولى بر اثر خوردن از شجره ممنوعه، کرامت و پوشش بهشتى از تن آنها فرو ریخت. پس از هبوط به زمین، وقتى خود را از آن کرامت برهنه یافتند، با شتاب سعى کردند خود را بپوشانند. شتاب در پوشیدن خود بیانگر آن است که پوشش براى زن و مرد یک امر غریزى است و بشر براى پاسخ دادن به نداى فطرت، خود را ناگزیر از پوشش مىداند.(5)
گذشته از این موضوع هر گاه به آثار پیشین نسلهاى اولیه مىنگریم و به تندیس انسانها روى غارها و سفالهاى به دست آمده و اثرهاى دیگر توجه کنیم، مىبینیم بشر همواره در فکر پوشش خود بوده، این امر با پیشرفت علم به تکامل رسیده است و یکى از افتخارات و زینت او به شمار مىرود. زن مظهر زیبایى و رویش است و در معرض هجوم حریصهاى شهوتپرست قرار دارد. حفظ حجاب او باعث پاک ماندن و شاد زیستن او است، به همین دلیل همیشه حفظ حجاب و عفاف آدمى مورد توجه شاعران مرد و زن بوده و با کمال افتخار در اینخصوص سرودههاى سبز خود را تا اوج آبى آسمانها بردهاند.
اطلس نجابت تو تار و پود رشته نور
عصمت تو بسته به قاب از حریر شرم و حیا
برگزیدگان وجود، نسل طاهرین تواَند
وارثان تیغ و قلم، سرخوشان جام بلا
چون تو کس نبوده چنین سایه خدا به زمین
پاک و مهربان و نجیب، آدمى، فرشته لقا
جرعهاى ز جام تو فیض بهرهاى ز مهر تو نور
گرد چادر تو بهشت، بوى سفره تو شفا
«جعفر رسولزاده (آشفته)»(6)
سزاوار است هر کس به اندازه درک خود حرمت زن را بستاید. اگر از دامان زن مرد به معراج مىرود؛ این زن کدام است به جز آن زن عفیف و نجیب که عفاف را به چادر خود گره مىزند. سرودههایى که زنان خود سراینده آنها هستند، نشانه آن است که حجاب، ذاتى و خواسته درونى انسان است. زن باعصمت، یعنى همان پاکدامان که گل مىپروراند:
هنوز دخترانِ ماهوش مخملپوش
در انتظار رقص بید
از سرچشمههاى «گل سرخ» آب مىنوشند
هنوز دخترانِ مشک به دوش
عفاف را به چادر شب گره مىزنند
و سوارى تشنه
دل از ماهوشى مىرباید
مخملِ ماهوشان بوى میخک عشق مىدهد
هنوز، هنوز
«رىرا عباسى»(7)
چه برهانى روشنتر از اینکه هر روزى که علم و ذوق بشرى پیشرفت مىکند انسان به کرامت حجاب که منشأ تمام خوبىها است پىمىبرد؟! آیا واژهاى مثل بانوى زلال آبها شایسته زنان غربى که حجاب را مانع آزادى مىدانند است؟ زن بدون رعایت حجاب، عفیف و زلال نمىماند. حجاب ودیعهاى است که از جانب خداوند به زن شایسته مىرسد.
آى... بانوى زلال آبها!
مهربانى چشمه را به سمت کدام کویر مىرویى؟
تبرّک عجیبى است
قداست روزى که با طلوع چشم تو
آغاز مىشود
چقدر کفتر بىچینه نگاهم
صحن متبرّک پیشانى بلندت را
به زیارت مشتاق است
نجیبه غزل؛
بر تمام آبها که در حضور تو
نماز مىگذارند - مؤمنم
و با تمام طهارت چشمهها
به پابوسى تو مىآیم
مهربانى شفّاف؛
کویر سینهام را
به برکت دستانت
مهمان نمىکنى؟...(8)
«منیژه درتومیان - بجنورد»
پیرهن زهد از جنس نور است و طیف طیف مثل رنگینکمان زیبا است و مىدرخشد. رنگینکمانى که از شکستن جلوههاى الهى در زلال قطرههاى بهارى به وجود مىآید و تو را مثل بچههایى که هنوز غبار زمان به روى دل نازکشان ننشسته است، به سوى خود مىکشاند. هر چند قدم نزدیک مىشوى، او دور مىشود، براى اینکه تو را دوست دارد و مىخواهد بیشتر به سوى او بروى تا عاشق جلوه حق که در وجودش تجلىگر است شوى و روح تو را تعالى بخشد، زیرا خدا زیبا و زلال و منزه است و خلیفه خود را روى زمین، پاک و باعصمت مىخواهد، به همین دلیل شاعر که پیامبر شعر مىباشد و از روح قدسى الهام مىگیرد ضمن سفارش و پند دادن، تو را به پوشیدن پیرهن زهد نصیحت مىکند.
اگر مرید بزرگان پاک و ممتحنى
به زندگى ز چه همراه نفس خویشتنى؟!
ز خود برآى و دمى روح را تعالى بخش
چرا اسیر به زندان سافل بدنى؟!
فریب رنگ ظواهر مخور که مىگویند
اگر موحّدى، از زهد پوش پیرهنى
به مال و جاه جهان دل مبند و غرّه مشو
که رخت تا به ابد در جهان نمىفکنى
به سوى خانه تاریک گور خواهى رفت
اگر گداى رهى یا که خسرو زمنى
«عباس خوشعمل»(9)
فراتر مىرویم. احساس سبز دیگرى را مرور مىکنیم و مىبینیم اصالت انسانى زن، عفاف و حیاى او مىباشد که هر کس به نوبت خود، آن را با واژه زیبا مىسراید و افتخار مىکند. راستى که باعث افتخار جامعه اسلامى و عزّت نفس فرد فرد جامعه است که با بیزارى از نفس اماره به دست مىآورد. شعر دیگرى را به نظاره مىنشینیم که به گذشته خود مىنازد و از فرهنگ بىبند و بارى شکایت دارد و از حراج عصمت بعضى از افراد این زمان گله مىکند. قسمتى از شعر زیر را آذین این نوشته مىکنیم:
اى سایهروشن نامریى و دور
اى بازى همیشه ابر و نور
پلک مىبندم و طلوع مىکنى
نگاه مىکنم و راز مىشوى
پا مىشوم و گمت مىکنم
به خواب مىروم و آغاز مىشوى
اى خلاصه باران و آفتاب
من تشنه ماندهام
بر من ببار
من یخزدهام
بر من بتاب
اى سرنوشت مبهم و موهوم
اى داستانى!
اهل کدام قرن تاریخى؟
اهل کدام قریه باستانى؟
که در حراج عصمت این عصر
اینگونه بکر و اصیل ماندهاى؟
شهرزاده ستاره و الماسپوش من
آیا دوباره باز به خوابم مىآیى
با سبزهزار خیس همان پیرهن؟
و باز هم ظریف و خرامان
خرامان
«بهروز یاسمى»(10)
برگى دیگر را مىبوییم. باز حکایت از این دارد که زن در شعر بعد از انقلاب مورد توجه خاص است که در این میان خود زن نیز براى عظمت خویش باز خلق مىکند و دامن گلپرور خوبان عفیف را مورد ستایش قرار مىدهد:
گرد آفرین! آفرین باد، بر صبر بارآور تو
رشک بهار است اى زن، دامان گلپرور تو
گلهاى تو بهترینند، وندر جهان بىقرینند
آرى، بهارآفرینند، گردان نامآور تو
شد مهد گلهاى قرآن، دامان پاکت چو گلزار
اى طایر گلشنراز، بر عرش ریزد پَر تو
تو، با سلاح حجابت، در سنگر دین شکفتى
عطر دلانگیز توحید، برخاست از سنگر تو
مادر، دلت آسمانىست، از عشق و ایمان جدا نیست
در آن به غیر از خدا نیست، نور است در محور تو
عزّ و شرف، پاکى و زهد، آزادگى، بىنیازى
زیبد تو را اى که جوشد دریاى عشق از بَرِ تو
نه دیو شرقت فریبد، نه غرب عقلت رباید
اى کوکب آبى از دور، شد رهنما اختر تو
زنهار، بانوى ایران، گلزار و کاشانهات را
هر لحظه اندر کمین است، آن خصم غارتگرتو
تو اسوه روزگارى، محبوب پروردگارى
خرسند از توست اى زن، آن مهربان رهبر تو
«سپیده کاشانى»(11)
زن و نقش مادرى
اسلام حقوق مادران را به بهترین گونه بنیان نهاد. پیغمبر بزرگوار مىفرماید:
«الجنة تحت اقدام الامهات؛
بهشت زیر قدمهاى مادران است.»
انس از اصحاب پیامبر(ص) روایت کرده که در عهد پیغمبر، جوانى که او را علقمه مىنامیدند مریض شد. بیمارى او شدت یافت. به او گفتند: بگو لا اله الا اللَّه، نتوانست بگوید. این موضوع را به عرض پیغمبر(ص) رسانیدند. فرمود: آیا او پدر و مادر دارد؟ عرض شد: پدرش مرده و مادر پیرى دارد.
حضرت به دنبال مادرش فرستاد. به خدمت پیغمبر شرفیاب شد. حضرت از حال و چگونگى وضع پسرش سؤال فرمود. عرض کرد: نماز مىخوانده و روزه مىگرفته و همیشه مبلغى پول که مقدارش را نمىدانیم صدقه مىداده است.
پیغمبر فرمود: روابط تو با او چگونه است؟ جواب داد: بر او غضبناک و عصبانیم.
حضرت فرمود: براى چه؟ عرض کرد: «زنش را بر من برترى مىدهد و در هر موردى از او اطاعت مىکند.» پیغمبر فرمود: «عصبانیت مادر، باعث گرفتگى زبانش از شهادت دادن به وحدانیت خداوند شده است.»
پس به بلال فرمود: «برو و هیزم زیادى را جمع کن تا اینکه او را با آتش بسوزانم.» زن گفت: اى رسولاللَّه، مىخواهى پسرم و میوه قلبم را در برابر دیدهگانم با آتش بسوزانى؟ چگونه قلبم تحمل سوختن را بکند؟!
پیغمبر فرمود: «اگر دوست دارى که خداوند او را بیامرزد، از او راضى شو! قسم به خدایى که جانم در دست اوست! تا وقتى که بر او غضب داشته باشى، نماز و روزه و صدقه او هیچ فایدهاى ندارد.» پیرزن دستش را بالا برد و گفت: گواه مىگیرم خداى را در آسمانهایش و تو اى رسول خدا و اى حاضران، گواه باشید من از او راضى شدم.
پیغمبر فرمود: «بلال! برو و ببین علقمه مىتواند لا اله الا اللَّه بگوید، زیرا ممکن است مادرش از شرم رسولخدا و بر خلاف عقیده قلبیش سخن گفته باشد.» بلال رفت و هنگامى که به پشت در رسید شنید که علقمه مىگوید: «لا اله الا اللَّه» و همان روز جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیامبر خدا(ص) فرمود: «إذا کنتَ فى صلاة التطوّع فإن دعاک والدُک فلا تقطعها و إن دعتک والدتک فاقطعها؛
وقتى مشغول نماز مستحبى هستى، اگر پدرت تو را خواند نماز را قطع نکن؛ ولى اگر مادرت تو را خواند نماز را قطع کن.»(12)
مادر، این پناهگاه امن آدمى در تمام دوران گذشته و حال مورد ستایش شاعران بوده است. مادر آنقدر عزیز است که زبان در وصف او ناتوان است. مادر اوج لطف خداوندى براى بشر است. هر دفترى از آثار شاعران را مرور مىکنیم، شمع وجود مادر در آن مىدرخشد و در حدّ بضاعت و توان خود نغمههایش را به نام مادر متبرّک کرده و مىداند اگر شب را به روز و روز را به شب بدوزد، سرِ سوزنى از خوبىهاى مادر را پاسخ نداده است. اگر در تمام طول عمر، مادرش را به دوش بگیرد و خاک قدمش را توتیاى هر دو دیده کند، یک لحظه از رنجهایى را که مادر شب تا صبح در کنار گهوارهاش تحمل کرده، جبران نمىکند. مشتى الفاظ گنگ که همیشه در حال دگرگونى است، هدیه شایستهاى در برابر مهر مادر نیست. اما چه باید کرد و شاعر چه دارد غیر از مشتى واژه که حاصل عمر اوست و تقدیم مادر مىکند.
«مادر»
بارى آن سایهاى که از سر ما کم شد
برگ پاییزى بال زلال پروانهاى بود
برشانههاى مخملى مرگى عمیق
تا فرشتگانِ سپیدپوش خورشیدهاى خاورى
بر سر ما
خارى شوند
«على باباچاهى - تهران»(13)
به شاعر دیگرى مىرسیم که مجموعهاش را تقدیم مادر مىکند و مىداند که مامش چه شبهاى درازى در کنار گهواره او تا صبح نخوابیده و چه سختىهایى را براى او متحمل شده است تا کودکش رشد کند! به راستى غیر از مادر کدامین کس مىتواند آسایش خود را فداى فرزند نماید؟ در زیر این گنبد دوّار، فردى نیست که به اندازه مادر مثل شمع به پاى فرزند بسوزد:
آخرین شعرم را،
به کلامى از عشق
به سلامى که تراود ز لب کودک من
و به لبخندى،
کز چهره مادر مىتابد،
به تمامیت عشاق جهان
هدیه خواهم برد.
«اکبر بهداروند»(14)
مادر، تجلّى نور است، مادر، کوه را در برابر خود به ستایش درمىآورد. اگر مادر نبود، عشق نبود. عشق یعنى دوست داشتن، یعنى محبت. محبت در عشق به مادر معنا مىشود. عشق بدون مادر واژهاى خشک و بىروح است. تمام زیبایىهاى عالم را اگر تقدیم مادر کنیم، باز در برابر این یاور غمخوارترین کس آدمى، چیزى نیست.
بر چشمها رقصید نام دخترى سبز
گل کرد خورشید بلند مادرى سبز
قلب زمین لرزید زیرا که پس از این
دیگر نمىآید به دستش پیکرى سبز
رویید بر چشمان خیس آسمانها
تمثال پر نور و قشنگ اخترى سبز
بار دگر گهواره تقدیر گشته است
دستان پر مهر و وجود هاجرى سبز
جبرئیل آورده است از سوى خداوند
پیغام میلاد سپید کوثرى سبز
بر دستهاى روشن خورشید این بار
داده است ساقى باده را در ساغرى سبز
او مادر خورشیدهاى بعد از این است
پیوند داد او را خدا با همسرى سبز
این اعتقاد آسمانى در دل ماست
از سیب سرخى شعلهور شد باورى سبز
گلهاى احساس من اینک، شعله داده است
بر شاخههاى شعر روى دفترى سبز
«نیرهسادات هاشمى - تهران»(15)
شاعر مىسراید و با حنجرهاى جارى همراه نسیم و سپیده، ندا سر مىدهد. هر خانهاى که عطر مادر در آن نمىوزد، خانه نیست، روح ندارد، صفا ندارد. شاعر اوج محبت را با مادر مىشناسد و بدون مادر، پیش او عشق و دوستى و شادمانى شورى ندارد. در این باره دفتر هر شاعرى را که ورق مىزنیم همین حکایت را دارد و در فراق مادر هیچ چیز برایش خوشایند نیست:
در آن سرا که نشان از وجود مادر نیست
امید نیست، صفا نیست، مهرپرور نیست
ز چشمهسار محبّت نمىشود سیراب
کسى که مادر دریا دلیش در بر نیست
هلاکه قطرهاى از چشمهسار عشق تو را
قیاس با مى تسنیم و شهد کوثر نیست
از آن زمان که تو را سایه رفت و از سر من
کدام لحظه که چشمم به خون شناور نیست؟!
ز آتش دل خود سوختم چو پروانه
که شمع روى تو دیگر مرا برابر نیست
به پیش چشم مَنَت گر به خاک بسپردند
مرا مفارقت از تو هنوز باور نیست
به غیر بار گرانى به دوش نیست مرا
چو دستهاى نوازشگر تو بر سر نیست
محیط خانه به چشمم ز بعد رفتن تو
به حق که جز صدف منفصل ز گوهر نیست
امیدبخش حیاتم تو بودى و رفتى
مرا به زندگى خود، امید، دیگر نیست
بهشت بوسه به پاى تو مىزند زیرا
گلى به مثل تو آن باغ را سزاوار نیست
کسى که طعم محبّت چشیده مىداند
مصیبتى به جهان همچو مرگ مادر نیست
خوشا به حال کسى «خوش عمل» که دارد مام
اگر چه بهرهاش از گنج بادآور نیست
«عباس خوشعمل - تهران»(16)
هر گاه فرزندى متحمل رنجى مىگردد و یا شهید مىشود یا به گونهاى از دنیا رخ برمىبندد، مادر است که تمام بار غم را به دوش مىکشد و اندوه جانکاه تا دمِ مرگ همراه او است و شب و روز خون جگر از دیده مىبارد! دیگر افراد خانواده ممکن است چند صباحى رنج ببرند اما روزى به این بار گران تن مىدهند، ولى پدر و مادر هرگز. اگر چه پدر هم داغ را فراموش نخواهد کرد ولى داغ براى مادر، حرف دیگرى است، یعنى که تا زنده است، خون جگر خواهد خورد و تبسم بر لبش نیست:
روى پیشانى صبح
مىنویسم که زن ساده همسایه ما
عاشق پیچکهاست
غصههایش را در بقچه دل مىپیچد
دست خورشیدى او
بالش میخکهاست
مىنویسم که نگاهش سبز است
سینهاش همنفس جنگلهاست
و دلش آینه دریاها
زن همسایه ما
مادر لاله پرپر شده است
«مریم یزدانى»(17)
هر گاه کسى به سفر مىرود، مادر است که بیش از همه تاب و توانش نمىماند و بىقرار از هر دو دیده اشک جارى مىکند و تا روزى که سفر کردهاش برگردد تمام روزنههاى امید را لحظهشمارى مىکند.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
کاسه آب در دست من بود
مادرم باز هم چشم تر داشت
و برادر که مانند هر بار
باز انگار قصد سفر داشت
***
باز مىرفت تا اشک مادر
گل کند زود از جاى پایش
باز مىرفت و با رفتن او
تنگ مىشد دل من برایش
***
رفت و من با خودم گفتم اما
مىنشینم دوباره بیاید
با نگاهى پر از اشک و لبخند
در شبى پرستاره بیاید
***
باز مىآید از راه یک روز
پلک چشمان من مىپرد باز
باز هم مىزند غنچه لبخند
آسمان مىزند زیر آواز
«علیرضا دهرویه»(18)
زن و عشق
زن در زندگى انسانها، منبع عشق به حساب مىآید. جامعه بدون زن، خشک و بىروح است. عشق به زن انگیزهاى است براى شاعران. خداوند، جهان را بر اساس عشق آفریده و زن مظهر آرمانى عشق محسوب مىشود و شعر، مطمئنترین جایگاه براى بیان این احساس است، زیرا «شعر خلق مدام است و این خلق مدام به دست زن صورت مىپذیرد.»(19)
زن، در واقع آفریننده شعر شاعران است و این آفریدگى، ما را به یاد آفرینش حق مىاندازد:
در پاى آن چنار کهن، کز بسى زمان
سر بر کشیده یکّه و تنها میان دشت
عشقى رمیده، رفته ز افسردگى به خواب
غمگین ز سر گذشت
آنجا، کنار قلعه ویران و دور دست
افروخته است دختر شبگرد، آتشى
او خود به خواب رفته و نالان به گرد او
روح مشوّشى(20)
شاعر به یاد عشق گذشته مىافتد که اکنون در زیر چنار کهن، آرام خوابیده است. هنوز این عشق و علاقه، او را به مزار دخترک مىکشاند و فراق از او، روحش را پریشان مىکند.
شاعران بعد از انقلاب نیز عشق را آذین سرودههاى خود بسته و نشان دادهاند که تمام انسانها زنده به عشق هستند. عشق اگر نباشد زندگى معنا پیدا نمىکند. اهل ذوق پذیرفتهاند سرمنشأ غزل، عشق است. عشق ابعاد گوناگون دارد، منظور عشق به زن است. خداوند بزرگ مىفرماید زن و مرد را براى آرامش همدیگر خلق کردهام: «و مِن آیاته أن خَلَقَ لکم من انفسکم ازواجاً لتسکنوا الیها و جعل بینکم مودّة و رحمة انّ فى ذلک لآیات لقوم یتفکّرون»(21) بنابراین عشق به زن ودیعهاى است خدایى. خدا زیباست و زیبایىها را دوست دارد اما براى استفاده از این امانت، قانون وضع کرده است. هرگاه عشق به زن از این قانون پیروى کند، عشقى است الهى و از عسلهاى روان در نهرهاى بهشت شیرینتر است. به هر حال شاعران چه براى زنان خود و یا زنهاى دیگر شعر سرودهاند و این معنا انکارناپذیر است. اما هر وقت از راه درست و خدایى، عشق خود را نسبت به زن ابراز داشتهاند، زیباتر جلوه کردهاند:
اى برآورده وصل شب مهتاب و پگاه!
نازپرورده خورشید و نظرکرده ماه!
چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست
گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه
مشتى الماس ز شب چید و به چشمت پاشید
تا درخشان شود این گونه به چشم تو نگاه
نیز از آن باده که ز انگور بهشتش کردند،
یک دو پیمانه درآمیخت بدان چشم سیاه
پس به «حوّا» و تو بخشید، تنى وسوسهریز
آنکه با «آدم» و من داد، دلى وسوسهخواه
گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید
با هوایت، هوس گمرهش آورد، به راه
برقى از چشم تو آنگاه در آدم زد و سوخت
خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه
چونکه مطلوبترت دید و از او خوبترت
از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه
آرى این گونه تو را ساخت خدا و پس از آن روى زیباى تو بر حُسن خود، آورد گواه
تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،
از بهشتت سوى من، هدیه فرستاد آنگاه
«حسین منزوى»(22)
***
باز از همو:
تخیّل، نازکآرایىاش را، وام از تو مىگیرد
تغزّل در شکوفایىاش الهام از تو مىگیرد
تو لب تر کن، تو از چشمت شراب من به ساغر کن
که تنها مىپرست مستِ من، جام از تو مىگیرد
بیا آبى بزن بر آتش تند تنشهایم
که دل در بىقرارىهایش، آرام از تو مىگیرد
لبم زنبور صحرا گرد وحشى، تو سرا پا گل
که چون نوش لبت را مىمکد، کام از تو مىگیرد
تو مىگویى چىام من یا کجایى، یا کدامینم
که نفس خویشتن گم کردهام، نام از تو مىگیرد
دلم بعد از بسى منزل، به منزل در به در گشتن
نشان آرزویش را سر انجام از تو مىگیرد
نگارینا! زمانه بىتو جز طرحى مشوّش نیست
که آب و رنگ اگر مىگیرد ایّام، از تو مىگیرد
تو پایان تمام جستجوهاى منى، اى یار!
خوشا بخت تکاپویى که فرجام از تو مىگیرد(23)
هر شعر خوبى که خوبسرایان این مرز و بوم سرودهاند و بر عمق جان آدمى نشسته است و مشام را با عطر گل یاس نواخته، سرودهاى است که زبان آن زبان عشق است. هر گاه عشق، وجود شاعر را تسخیر کند شاعر از خود بىخود مىشود و با غرق در رؤیا و خیال ناخودآگاه بهترین اثر را خلق مىکند.
گفتم اى عشق بیا تا که بسازى ما را
یا نه، ویرانه کنى ساخته دنیا را
گفتم اى عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردى شب عاشقها را
چه شد آن زمزمه هر شبه ما اى دوست
چه شد آن صحبت هر روزه یاران یارا
چشمهها خشک شد از بس نگرفتى اشکى
همتى تا که رهایى بدهى دریا را
حیف از امروز که بىعشق شب آمد اى عشق
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را
«محمدعلى بهمنى»(24)
شعر دیگرى را به تماشا مىنشینم که باورمان را راسختر مىکند و سندى است گویاتر از آنچه تاکنون در خصوص عشق به زن گفتهایم.
بیا و پلک به هم زن تو اى ستاره عشق
که تا فلک بدوم من به یک اشاره عشق
در این مدار، زمینگیر لاجورد توام
اسیر جاذبه چشم ماهواره عشق
تمام خرمن من را نصیب صاعقه کرد
نگاه آبى تو، یعنى آن شراره عشق
بگو که وجه شبه بین عشق و چشم تو چیست
که چشمهاى تو هستند استعاره عشق
نرو که قرعه قسمت به نام چشم تو است
بیا ببین که چه نیکوست استخاره عشق
«على ابدالى - تبریز»(25)
***
آه اى آیینه حیران من
سنگ صبور دل ویران من
در دل من زلزله رخ داده است
باز نگاهم به تو افتاده است
کاش تماشاى تو زیبا نبود
چشم تو اى کاش که شهلا نبود
چشم من از مستى چشم تو مست
چشم من آن عاشق زیباپرست
شب همه شب زل زده از دور دست
بلکه نگاهش کند آن چشم مست
باز نگاهم به تنت زل زده
از دل من تا دل تو پل زده
این طرف پل، دلى آرام و تنگ
آن طرف پل، دلى از جنس سنگ
این طرف پل که غزلخوانى است
باز هوا یکسره بارانى است
گرچه هوا آن طرفش آبى است
برکه چشمان تو مهتابى است
از همه سو، رو شدهاى مثل گل
با توام اى منظر آن سوى پل
وسوسه یعنى که تو گندم شوى
روى زمین آفت مردم شوى
«على ابدالى - تبریز»(26)
شاعر اگر عاشق نباشد شعرش پیش از او، خواهد مُرد. عشق انگیزه سرودن را در شاعر به اوج مىرساند اما این عشق، عشقى باید باشد که از اندیشه شخصى بتراود، نه از روى غرایز حیوانى. وقتى که حرف عشق معقول به میان مىآید منظور عشقى است که انسان از آن به خدا مىرسد و از راهى که خدا مىخواهد، مىرود و زن را به عنوان جلوهاى از تجلّیات او مىداند و به این نتیجه مىرسد که خدا زیبا است و زیبایىها را دوست مىدارد.
بانو کشید بر سر خود چادرى سیاه
بانوى عشق بانوى اردیبهشت و ماه
این شعر را ادامه بده تا به ایستگاه
تا مىرسى درست سر یک چهارراه
بعداً بپیچ سمت خیابان خاطره
این راه را ادامه بده گرچه اشتباه
این راه را ادامه بده، هى برو! برو!
اصلاً نایست پشت سرت را نکن نگاه
این راه را ادامه بده مىرسى به شعر
این شعر را ادامه بده مىرسى به ماه
ابر سیاه خیمه زده روى ایستگاه
باران رسیده زودتر از ماه به وعده گاه
«جلیل صفربیگى»(27)
* * *
بعد از سلام عرض شود خدمت شما
ما نیز آدمیم بلانسبت شما
بانوى من زیاد مزاحم نمىشوم
یک عمر داده است دلم زحمت شما
باور کنید باز همین چند لحظه پیش
با عشق باز بود سر صحبت شما
اما! هنوز هم که هنوز است به دلم
سر مىزند زنى به قد و قامت شما
انگار سالهاست که کوچیدهاى و ما
بر دوش مىکشیم غم غربت شما
ما درد خویش را به خدا هم نگفتهایم
تا نشکنیم پیش کسى حرمت شما
من بیش از این مزاحم وقتت نمىشوم
بانو خدا زیاد کند عزت شما
«جلیل صفربیگى»(28)
زن و اعتراض
شکایت و اعتراض زن به جامعه و اجتماع، از بیدارى این قشر نسبت به حق و حقوقش خبر مىدهد. هر چند زنان در طول تاریخ، با القاب ناخوشایند و ناپسندى همگون بودهاند، امّا در دنیاى کنونى چنین خاموش بودن و دم نزدن را محکوم مىکنند و لب به اعتراض مىگشایند. اعتراض آنان به کسانى است که زنان را بىخرد، شیطانصفت و حیلهگر معرّفى کردهاند و اکنون اینان این جسارت را به خرج مىدهند و فریاد مىزنند که آیا چنین صفاتى تنها میان زنان رایج است یا مردانى هستند که با چنین صفاتى، زندگى مىکنند؟! اگر نام زن در این گونه خصلتهاى ناپسند به ثبت رسیده، نه به خاطر صفت حیوانى وى است، بلکه به خاطر قلمى است که در دست نااهلان روزگار قرار گرفته است و به هر جهت که خواستند، راندند و تعهّد انسانى را فراموش کردند. اعتراض زن به ریاکارى و دو رویى اجتماع، یکى از جنبههاى قابل توجّه در شعر امروز است.
در اینجا هدف ما بررسى زن و اعتراض او نسبت به جامعه و اجتماع پس از انقلاب است که مثل شیر فریاد مىزند و مىخروشد و مىسراید تا شایستگى خود را بنمایاند. شایستگى او که سالها زیر غبار قدرتهاى ستمپیشه پنهان مانده است. زن شجاع و شایسته پس از انقلاب قلم به دست مىگیرد و با تمام توان مىنویسد که دیگر اسیرى که در چنگ ستم بودم، نیستم:
یک روز به بازخواست برمىخیزند
آنان که در انتظار رستاخیزند
آن روز به آبروى زهرا سوگند
دیوار و در از شرم فرو مىریزند
***
پر خون شده از چه زخمى ناى على؟!
از چیست که چاه گشته مأواى على؟!
اى مرثیه مجسّم اى خاک بقیع!
برخیز و بگو کجاست زهراى على؟!
«سنا طرفه - قم»(29)
عظمت قلم و شجاعت و بىباکى زن در طول تاریخ وجود داشته است. کم نبودهاند زنانى که فرعونهاى زمان را با فریاد خوار و حقیر کردند و مثل «سمیه» بیدادگران دوران خود را رسوا نمودند. در این راه از جان خود مایه گذاشته و با زبان و قلم و وجود خویش بىعدالتى را قبول نداشتند. این شیرزنان عرصه قلم هر گاه ستمى را مىدیدند که بر کسى روا شده است آن را سرزنش مىکردند و با سرودههاى آتشین خود، دیوار ستم را بر سر ستمگر خراب مىکردند. زنان شایسته پا به پاى تاریخ پیش آمدهاند و تا آخر زمان چون رود خروشان جارى هستند.
فریادى دیگر را مرور خواهیم کرد. نیازى به توضیح زیاد نیست. شعر خود گواهى روشن و فریادى است ماندگار:
رفت نامم با نسیم از یادها
گم شدم در برگها، در بادها
رفت با بادِ خزان برگ دلم
دل مخواهید از من اى فرهادها
طعنه مىزد قامتم روزى به سرو
بود نامم بر لب شمشادها
خم شدم در پیچ و تاب سخت راه
سبزىام شد غارت بیدادها
شوکران صبر ما را و سکوت
کس ندارد گوش بر فریادها
مىروم چون آب در جویبارها
رفتهام چون قصهها از یادها
«صدیقه وسمقى»(30)
شعرى دیگر از این شاعر توانمند:
به دار عشق سرم را به باد خواهم داد
سرم نثار ره دوست، هر چه باداباد
ز حدّ عشق مترسان مرا، بده جامى
که حدّ عشق فزونتر نباشد از بیداد
منم ز مذهب عشق و حماسه و ساغر
فغان ز دست فروشندگان دین، فریاد
قباى زهد بیفکن، کسى به نجوا گفت
که آبروى خود، اى واى، دادهاى بر باد
ز بند حیلت ابلیس، راه رستن هست
ز جور محتسب اما نگشت عشق آزاد
مرید چشم توام عارف یگانه عشق
که جز به حرمت تو شهر دل نشد آباد
شمیم کوى تو بوى حیات جاوید است
یقین کنم که تو خضرى، بهار را همزاد
در آسمان خیالم اگر تو کم باشى
هواى پر زدنم مىرود دگر از یاد
خوش آنکه گفت «انا الحق» به بانگ شوق و سرود:
به دار عشق سرم را به باد خواهم داد(31)
شاعر دیگرى را به یاد مىآوریم که براى سرور زنان هر دو عالم مىسراید و تأیید مىکند که زنان شایستهاى بودهاند که در طول تاریخ بر ستم شوریده و عدالت را به قیام ایستادهاند و با حنجرهاى پر از فریاد، بیدادگر را رسوا کردهاند. در این میان دختر رسولخدا(ص) اسطوره فریادها بر ضد ستم بوده است.
شهر ز خود تهى مکن فاطمه(س) خوار مىشود
جمجمه غرور ما کلّه منار مىشود
باغچههاى شهر را باز اگر رها کنى
هر چه درخت کاشتى چوبه دار مىشود
خواب مکن که باز با تاختن گرازها
مزرع نارسیده این گونه شیار مىشود
گریه شوق مىکنم این که به عرصه باز هم
خشم هزارسالهات دست به کار مىشود
آن که به کاروان ما امر سکوت مىدهد
مرکب بخت خویش را چپّه سوار مىشود
باز خدا نیاورد فاجعهاى که بنگرم
دست در آستین ما یکشبه مار مىشود
«سیدفضلاللَّه قدسى»(32)
باز از او همو:
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا(س)، شبى بهانه گرفت
شبانه، بغض گلوگیر من، کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت
ز پشت پنجرهها دیدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بىنشانه گرفت(33)
هر چه مرور مىکنیم بیشتر به این نتیجه مىرسیم که زنان از مردان عرصه سخن کمتر نبوده و نیستند و هر گاه نیاز بوده نارضایتى خود را به گوش دنیاى کر و لال رساندهاند و از هیچ چیزى باک نداشتهاند! هر واژهاى از سرودههاى آنها تیرى بوده که سینه جهل و ستم را دریده و مشت مکاران را باز کرده است. در این باره باز شاهد شعرى هستیم که عمق ستم را نشان مىدهد و مىنمایاند که زن در برابر کجىها و جفاى دوران خویش ساکت نمانده است.
تو در نهاد شبى اى ستاره غمگین
کنار بستر من
آفتاب آمده است
زانو زدهست
من اشتهاى صبح ندارم
و اشتهاى خیره شدن در تزویر
در شبه روز
در بندهاى ثابت روزانه
من شب را مىکاوم
نهاد شب را مىکاوم
که کوه و دشت و تعلق را فرا گیرد
مرا فرا گیرد
همسایه را فرا گیرد
و دکمهاى که جدا شد ز مرز پیرهنى
آن دکمه را فرا گیرد
بهانههاى بودن را
دیشب مرور مىکردم
عجیب سلسلهاى دارد این فریب قدیم
این بیدار بىدلیل
اوج فرود آمدن روز را
در پلک شب
هر فتنهاى که دید
یکسره آرامید
تا بازوان یأس
تا بازوان مرگ
زیر سر ماست
باید خوابید
باید به امر دژخیمان خوابید
و آمدن روز را
و رفت و آمد همسایه را ندیده گرفت
تو در نهاد شبى
اى ستاره غمگین
ستاره غریب رهایى
من شب را مىکاوم
نهاد شب را مىکاوم
«طاهره صفّارزاده»(34)
زن در آیینه دفاع مقدس
در واقعه اجنادین در شام، خوله کندیه مانند قهرمانى جلوهگر بود. او روبندهاى بر صورتش انداخته و به شمایل اسبسواران ظاهر شد.
خالد بنولید، یک نفر اسبسوار را دید که مىکُشد و نیزه مىزند و جنگ و گریز دارد. گفت: «اى کاش مىدانستم این اسبسوار ستیزهگر کیست.» هنگامى که رومىها یورش بردند، آن اسبسوارِ پوشیده رخ، به آنها حمله کرد. هنگهایشان را مىتاراند و موکبهایشان را دور مىکرد، به طورى که لشکریان گمان بردند خالد است. در بارهى آن قهرمان بىباک شجاع از رهبرشان پرسیدند، سپس او را فرا خوانده و به اصرار درخواست کردند روپوش را از چهرهاش بردارد.
متحیر شده بود، نه مىتوانست جواب دهد و نه مىتوانست درخواست آنها را رد کند. ناگزیر، در برابر اصرار خالد، شمشیر در غلاف کرد و نقاب از چهره گشود.
ناگهان زیبارویى نمایان گردید که به حُسن جمال و زیبایى مىدرخشید. حاضران شگفتزده شدند که آن جنگجوى اسبسوار از دختران بنىبشر است، که به خالد مىگوید: «من خوله کندیهام، خواهر ضرار بن الازور. با زنان عرب آمدهایم تا در جهاد به تو کمک کنیم.»
هنگامى که خود و زنان قبیلهاش را از لشکریان روم نجات داد این شعر را سرود:(35)
نحن بنات تبّع و حمیر
و ضربنا فىالقوم لیس ینکر
لاننا فى الحرب نار تسعر
الیوم تسقون العذاب الاکبر؛
ما دختران تبع و حمیر هستیم. شمشیر زدن ما بر پیکر این گروه غریب نیست، زیرا در جنگ آتش شعلهور هستیم. امروز عذاب بزرگى را خواهید نوشید.(36)
زن در طول تاریخ لیاقت و شجاعت خود را در عرصه جنگ نشان داده و در سختىها یار و یاور مردان بوده، زنان جامعه اسلامى ما هم چه در نهضت اسلامى ایران و چه در جنگ تحمیلى نقش بسزایى داشتهاند. با توجه به اینکه زن بیش از مرد دلسوز و مهربان است و حاضر است حتى از جان خود بگذرد، اما از جان فرزندان و کسان خویش هرگز، ولى در جنگ تحمیلى این کنش برعکس شده و با تشویق جگرگوشههاى خود جهت شرکت در جنگ و جانفشانى، باعث شدند ایران اسلامى براى همیشه سرافراز بماند.
فعالیت شیرزنان جامعه اسلامى ایران در جبههها و پشت جبههها بر کسى پوشیده نیست و در این راه شهید و جانباز هم شدند. اگر به شعر شاعران این دیار اعم از شعر مردان و زنان توجه شود، نقش آنان در جنگ تحمیلى روشنتر مىگردد:
کژال - دختر برنو بهدوش ایل - این است
ببین! تبسم چشمش چقدر غمگین است
نشسته است به تعبیر خواب هر شب او
همین شقایق زخمى که پاى پرچین است
به چشمه مىرود و چشمهاى او خیره
به یادگارى بابا به اسب بىزین است
تمام خاطرههایش - کهر - چه مىداند
که یال سرخ سمنبویش از چه رنگین است
شبى در آینه چشمه بغض ماه شکست
گریست کاین چه سرانجام و این چه آئین است
به روزگار چه چوب تَرى فروخت بلوط؟
که شاخه شاخه او دسته تبر زین است
پیادهایم و به تسلیتى نمىارزیم
که مرگ هم پس از این مال شاه و فرزین است
کدام شب؟ که گل ماه مثل دشنامى است
کدام روز؟ که خورشید مثل نفرین است
چه صلح کاغذى و چه صفاى سیمانى
براى ما که فقط انتقام تسکین است
*
کژال شیرزنى شد که شیرخورده او
پلنگ «شاخشمیران» عقاب «پشمین» است
«فرهاد شاهمرادیان»(37)
در هر آیینهاى که مىنگریم نقشى را مىیابیم که قابل توجه بوده و اوج بال پروازى را مشاهده مىکنیم که درخور تحسین است. آرى در برابر شعر ناب دیگر حرفى براى گفتن نمانده است و چنین آثارى معرِّف خود هستند و نقش زن را در عرصه جنگ و حضورش در صحنههاى گوناگون را نشان مىدهند و قفلى است بر دهن آنهایى که لیاقت را در زنان تواناى ما نمىبینند:
شهر من! اى شهر پیکرسوخته!
باغ و بستانت سراسر سوخته!
با سموم بادها بر دامنت
بید بُنهاى تناور سوخته
خاطرات سبز تو دیرىست دیر
با شقایقهاى پَرپَر سوخته
روى دشت سینه خونین تو
سرو پژمرده، صنوبر سوخته
نغمههایت در گلو خشکیده است
مثل پروازى که در پَر سوخته
ارغوان و لاله و نسرین تو
در هجوم باد صَرصَر سوخته
ایستاده بر فراز شانهات
نخل قد افراشته، سرسوخته
در کنارت مادر از داغ پسر
خواهر از داغ برادرسوخته
و ز دریغت آسمان، در آسمان
مهر آشفته است و اختر سوخته
در دل و در شانه و پهلوى تو
دشنه و شمشیر و خنجر سوخته
از فراق سینهسرخان شهید
اشک در چشم کبوتر سوخته
از ستمحالى تو اى شهر نجیب!
غم مخور کز غم ستمگر سوخته
سبز مىگردى در آغوش بهار
باز هم اى شهر پیکرسوخته!
«سیمیندخت وحیدى»(38)
زن و رنجهاى او فراتر از آن است که در شعر بررسى گردد. زن در طول تاریخ همراه مرد خود بوده و در شادىهایش شاد و در غمهایش شریک بوده است. چون هدف بررسى نقش آنان در جنگ تحمیلى و در شعر بعد از انقلاب است، حیفمان آمد که گوشهاى از دردهاى آنان در شهر حلبچه عراق را براى خوانندگان بازگو ننماییم. آنان زنان مسلمانى بودند که به جرم مظلومیت در میان ابرهاى تیرهاى از گاز خردل آرمیدند و یا آواره بیابانهاى پر از خار مغیلان گشتند. چکیدهاى از شعر حلبچه سروده دکتر «بهروز یاسمى» را مىخوانیم تا تاول پاهایشان را به قضاوت بنشینیم:
چنین که سر ز خجالت به خاک مىسایم
ز تربت شهداى حلبچه مىآیم
ز متن فاجعه خاک و خون و خوف و خطر
ز بطن آتش و دود از میان خاکستر
ز تیغ شاخ شمیران، ز پهنه خرمال
ز سرزمین سیاه امیدهاى محال
من از تراکم انبوه دود مىآیم
از انتهاى فضایى کبود مىآیم
خراب و خسته و خونین و خرد و خشمآگین
غریب و بىکس و غمگین و مات و زخمآجین
چهار روز و سه شب با گیاه زیستهام
و قطره قطره دل خویش را گریستهام
«هزار فرسخ سنگین پیاده آمدهام»
هزار کودکشیرین نهاده آمدهام
هزار فرسخ سنگین، کسى چه مىداند
هزار کودکشیرین، کسى چه مىداند
از آن گریوه انبوه پیچ پیچ مپرس
مجال گفتن اندوه نیست هیچ مپرس
تو از سیاهى سرشار شب چه مىپرسى
از آن توالى و تکرار شب چه مىپرسى
خدا کند که نبینید، آنچه من دیدم
چگونه بود و چرا بود، من نفهمیدم
فقط همین که در آنجا شب است مىدانم
و جان ثانیهها برلب است مىدانم
تویى که مال و منال نهاده دانى چیست
«هزار فرسخ سخت پیاده دانى چیست»
هزار کودکشیرین، فقط تو مىدانى
هزار جامه خونین، فقط تو مىدانى
ببخش اگر غزل عاشقانه مىگفتم
و از حماسه رزم شما نمىگفتم
شما که سهمى اگر داشتید، خردل بود
شما که کفشى اگر داشتید، تاول بود
شما که مأمن مألوفتان سیاهى شب
و روز کودکتان در پناه جدول بود
حفاظ حرمت زنها سیاه چادر شب
پناه سینه مردان، درخت جنگل بود
چگونه تلخ نگریم، براى حال شما
شما که آب و غذاتان ز خون و حنظل بود(39)
در شعر زیر که براى آبادان سروده شده و رجزخوانى قهرمانانش را به رخ دشمن مىکشد، باز زن است که کلام آخر را مىزند و مادر پیر پریشانگیسو «سده» را گور دشمن مىکند. آرى این مادر، همان مادر شیران شب و زاهدان روز است که این بار به خشم و خروش آمده و دشمن متجاوز را از سر راه برمىدارد و دفن خواهد کرد:
پاى دیوار گلى
زیر چتر خورشید،
- که پُر از نور دل آینههاست
«زایر احمد» با شوق
زیر لب مىگوید:
شهر خونگرم من اى آبادان
نخلهایت پربار
جوىهایت پُر آب
و صداى تو رسا چون باران
به تو مىنازم من
به تو اى رود اثیرى وفا
به تو اى سنگر مستحکم عشق
آن طرفتر «عبدو» با دلى پر غصه مىگوید:
آى ... اى آبادان
چه کسى پیکر زیباى تو را گلگون کرد
«خانهاش ویران باد»
و درین هنگامه
مادر پیر پریشانگیسو
با صدایى که پر از عصیان است
نعره برمىدارد
هاى دشمن! دشمن!
«سده» را گور شما خواهم کرد.
«اکبر بهداروند»(40)
خون از دیده مىبارد و در برابر پدر شهید، زن با غیرت و شاعر خوب کشورمان متواضع و خاکى است و چنین دَین خود را نسبت به جامعهاى که جنگ بر آن تحمیل شده ادا مىکند و با سوز دل مىسراید: به دست خویش سپردى به خاک قلبت را!
بلندقامت صبر، اى شکوه بىمانند!
به دستبوسى تو اهل عشق مىآیند
به بیکرانگىات رشک مىبرد هامون
به استقامت تو غبطه مىخورد الوند
چو دستهاى دلت عشق در زمین مىکاشت
ز عرش بر تو ملائک سجود آوردند
به دست خویش سپردى به خاک، قلبت را
بزرگوار و سخى، عاشقانه، با لبخند
مرا به ساحت خود اى بزرگ! راهى ده
چنین زبون و گرفتار و خاکیم مپسند
منم حقارت ماندن، تویى حکایت رشد
بده به جارى فریادها مرا پیوند
شکفتن گل سرخت به خون مبارک باد
از این چنین پدرى، آن چنان سزد فرزند
به مهربانیت، اى خوب! فصل پرواز است
ز بالِ بسته ما هم به لطف، بگشا بند
من ابر تیرهدلم، گریه عادت است مرا
تو چشمهسار زلالى، تو جاودانه بخند
به دست پر کَرَمَت بوسه مىزند خورشید
به مهربانى تو غبطه مىخورد هر چند
«فاطمه راکعى»(41)
زن و فعالیت شعرى
«... وَ لا تُملِّکِ المَرأةَ مِنْ اَمْرِها ما جاوَزَ نَفْسَها فَاِنَّ المَرأةَ رَیْحانَةَ وَ لَیْسَتْ بِقَهْرَمانة؛
... و کارى که برون از توانایى زن است به دستش مسپار که زن گل بهارى است، لطیف و آسیبپذیر، نه پهلوانى کارفرما و در هر کار دلیر.» (نهج البلاغه، نامه 31)
همان گونه که از فرمایش امیرالمؤمنین على(ع) فهمیده مىشود، فعالیت داشتن در امور اجتماع و جامعه پسندیده است. فعالیتهایى که با ساختار فکرى، شخصیتى و با توانایىهاى جسمى زن همخوان باشد. در این صورت، بانشاط و بالنده مىشود و آرامش زوایاى زندگى او را در بر مىگیرد. زن مانند مرد داراى ذوق، فکر، فهم، هوش و استعداد کار است. این استعدادها را خدا به او داده است و بیهوده نیست و باید به ثمر برسد.
اساساً هر استعداد طبیعى دلیل یک حق طبیعى است. وقتى در آفرینش به یک موجود استعداد و لیاقت کارى داده شد، به منزله سند و مدرک است که وى حق دارد استعداد خود را به فعلیّت برساند و منع کردن آن ستم است.
بازداشتن زن از کوششهایى که آفرینش به او داده، نه تنها ستم به زن است، بلکه خیانت به اجتماع نیز مىباشد.(42)
چون هدف بررسى نقش زن در شعر پس از انقلاب اسلامى ایران است، لازم مىدانیم با ذکر چند نمونه از شعر این روشنضمیران دلسوز، نظر خوانندگان گرامى را جلب کنیم؛ تا با مرور در آثار این گرامیان نیکاندیش جامعه، به اوج قلم و توانایىیشان پى ببریم. اگر چه مجال آوردن تمام آثار آنان نیست، ولى ذکر چند شعر جرقهاى است که ذهن را متوجه نقش سترگ آنان در این خصوص مىکند:
به من مخند و چنینم مکن عتاب و خطاب
که دیر نیست تو را نوبت حساب و کتاب
تویى فریب سراب و منم صداقت آب
چه نسبت است خدا را میان آب و سراب
دلِ چو آینهام را غبار اندوهى
کنایتى ز من و توست آفتاب و سحاب
بدار دیگر ازین خسته، دست اى شحنه
که ماندهام ز ره، افتادهام ز تاب و شتاب
چگونه ره بسپارم به تازیانه عقل
چنین که کرده مرا عشق او خواب و مجاب
ببند فصل قضا را، بخوان فسانه عشق
یک امشب است مرا نوبت ثواب و شراب
«صدیقه وسمقى»(43)
شور قلم دیگرى از قلمزنان تواناى این دیار هنرمندپرور را مىنگاریم که شایسته و زیباتر از عطر یاس مىتراود و شامه اهل ذوق را مثل نسیم بهارى مىنوازد. به راستى که هر چه بیشتر در آثار زنان پس از انقلاب کاوش مىکنیم، بیشتر به لیاقت این پناهگاههاى امن آدمى پى مىبریم و برایمان روشن مىگردد که شایستگى، زن و مرد را نمىشناسد و خداوند تبارک و تعالى هر که را دوست داشته باشد، او را مىنمایاند.
باز ستارهاى مىدرخشد و دشت پر ملال شعر را روشن مىکند و سرود شکوفه را سر مىدهد با گلبرگهاى صورتى شاداب. که پابرجا و ماندنى است و بر مدار گنبد گردون خواهد چرخید تا روز به روز پررنگتر ظاهر گردد و نگفتنىهایش را با زیباترین واژه بسراید:
بدرود اى شکوفه
با گلبرگهاى صورتى شاداب
در باد.
بدرود اى طراوت رقصان
که همیشه
مىمانى در یاد.
پرواز کردن را
همراه با
باد بهارى
آموختى، اما
آواز خواندن را
همراه با
پرواز صورتى تو
از کدام پرنده تنها
آموخت باد بهارى؟
مىمانى در یاد
حتّى
در نیمروز پر تلألؤ رنگینى
که جاى خالى گلبرگت را
پر کرده حجمى
شهدآگین
سرخ
زیبا
«صفورا نیّرى»(44)
این ادعا که زن ایرانى نه تنها در شعر ایران بلکه فراتر از مرزهاى کشور حضور سبز خود را نشان داده است سخنى گزاف نیست. چنانچه مجالى به زن باهمت جامعه ما داده شود، از همنوعان خود در جهان دست کمى ندارد و شاید سرى بالاتر از همه دارد.
اى آشنا! چه شد که تو بیگانهخو شدى؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینهجو شدى؟
ما همچو غنچه یکدل و یکروى ماندهایم؛
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دورو شدى؟
نزدیکتر ز جان به تنم بودى - اى دریغ!-
رفتى به قهر و دورتر از آرزو شدى
اى گل که لاف حُسن زدى پیش آفتاب!
خشکید شبنم تو و بىآبرو شدى
اى چهره! از غبار غمى زنگ داشتى؛
اشکى فشاند چشم من و، شست و شو شدى
از گریه همچو غنچه گره در گلوى ماست
تا همچو گل به بزمکسان خندهرو شدى
«سیمین»! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدى از ملالت و در خود فرو شدى!
«سیمین بهبهانى»(45)
هر چند بیشتر مىکاویم بهتر مىبینیم که خواهران شایسته ما جلوهگرند. شعر زیباى دیگرى را مرور مىکنیم که قابل توجه است و باید به وجود چنین عزیزانى بالید. سخن را کوتاه مىنماییم و شما را به داورى فرا مىخوانیم:
در چشمهاى تو معبدى است
که خدایان را
به نیایش مىخواند
خدایانى گلهمند از خویش
از مژگان آسمان مىبارى
زمین تو را به عاریه مىنوشد
و باغهاى استعاره سر مىزنند
استعارهاى از چشم خدایان
و در تو نطفه مىبندد
یک شوق عطشناک
یک اشتیاق
اشتیاقى براى نزیستن
اشکهاى تو
غرور سیّالى مىشود
که مردانگیت را
به رقص مىکشاند
و گیسوانت را به آتش
این سرود جبرئیل است
و این بالهاى ملائک
که مژگانت را شانه مىزنند
«محبوبه زارعى»(46)
حضور سبز زنان در شعر را به مرور سروده یکى از شاعران ایلامى به پایان مىبریم که شایسته نیست این شعر زیبا را ننگاریم. چون موضوع جلوهگرى این خوبان توانا در شعر است. پس تا جایى که دسترسى به آثار آنان میسّر باشد و امکانات مجال بدهد باید نوشت:
مىچرخانم
زمین پیر را
مىچرخانم
و همان فال کهنه:
از مرمرِ سیاه
زنى پشت درهاى بسته
گندمزارِ سوخته در نگاهش نشسته
همراه گردباد گم مىشوم
بر ضرب کولیان سعدى مىرقصم
به تام تام موزها مىرسم
و در چشمانداز شتراندیرینه سال بادیه مىشوم
نیستان
نیستان
بید مىنوازم
و به اضطراب رهگذرى
کنار حافظیه
مىچرخانم زمین پیر
و همان فال کهنه را.
«آفاق شوهانى - ایلام»(47)
نتیجه
اندیشه ناب اسلامى، به انسان بودن زن و مرد در آفرینش از دیدگاهى یکسان مىنگرد و هر دو را به پویایى و سازندگى فرامىخواند و مسئولیت انحراف از مسیر یا پایدارى در عقیده را یکسان به دوش هر دو مىگذارد و بر اساس اصل تکامل انسانى، نقشها و مسئولیتها را بین آن دو تقسیم مىکند تا با تعامل ارزشها بین زن و مرد، ویژگىهاى انسانى در سطح تکامل نقشها و مسئولیتها به یگانگى و انسجام برسد.
خداوند در قرآن به زن همانند مرد خطاب مىکند و در عقیده و مسئولیت او را همدوش مرد مىپندارد و آنان را در ارزشهاى انسانى و روحى یکسان مىشمارد. در اندیشه دینى - اسلامى زن و مرد داراى جایگاه یکسانى هستند. از همان ابتدا خداوند در برابر تمامى ملائکه اعلام مىکند: «إِنِّى جاعل فىالارض خلیفهً» (بقره، آیه 30) و از همان ابتدا رسالت بر دوش کشیدن امانت الهى بر دوش انسان نهاده مىشود. بىتردید حمل این امانت همان گونه که مرد را در برمىگیرد، شامل زن نیز مىشود. اگر به دقت به چهره زن در قرآن نگریسته شود، دو جایگاه را مىتوان براى او یافت: جایگاه مشترک (عمومى) و جایگاه اختصاصى. در مورد جایگاه مشترک نمىتوان استثنایى براى زن یافت. در این بخش عملکرد مرد و زن یکسان است. اما اینکه قرآن به این جایگاه زن چندان اشارهاى نکرده، بدین سبب است که قرآن همواره از نقش انسان - به صورت کلى - در این جایگاه سخن مىگوید. هر چند در بسیارى آیات مىتوان اشاره مستقیم به جایگاه عمومى زن را نیز مشاهده کرد. اما نقش ویژه و اختصاصى زن، که یکى از زمینههاى تکامل بشر است که خدا براى انسان پیشبینى کرده است، چیزى جز ادامه نسل بشر نیست.
بنابراین آنچه که گاه به عنوان معرفت دینى و دیدگاه اسلام نسبت به زن در جامعه معروف مىشود، با آنچه که در اسلام است، به نظر مىرسد تفاوت قابل ملاحظهاى دارد. به عبارت دیگر انسان بودن زن اقتضا نمىکند که او را از نظرگاه دین در جایگاهى نازل و غیر عادلانه - آنگونه که برخى کجفهمها مىانگارند - قرار داد.
برپایى عدالت به عنوان مهمترین بنیان بعثت پیامبران و رسولان بر دوش «ناس» نهاده شده: «لقد ارسلنا رُسُلَنا بالبیّنات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم النّاس بالقسط» (حدید، آیه 25)
بنابراین از نظر قرآن نقش اجتماعى زن در برپایى عدل و داد همچون مرد است.
از سوى دیگر این نکته محورى کهن که زن باعث و بانى گمراهى مرد شده و نیز مرد براى جبران فتنه زن، بر وى حکمرانى همواره دارد، اندیشهاى است که در تورات مطرح شده و به ادبیات و فرهنگ عامه راه یافته است.
در حالى که در آئین اسلام این اندیشه از بنیاد شکل دیگرى دارد. اگر آدم، اغوا شده است، غواى او ناشى از اغواگرى حوا نبوده، بلکه هر دو با هم لغزیدهاند: «فأَزلّهما الشّیطان» (بقره، آیه 36) شیطان هر دو را وسوسه کرده است: «فوسوس لهما الشّیطان» (اعراف، آیه 20) نکته مهمتر که کمتر مد نظر قرار گرفته این است که در قرآن، خداى تعالى عصیان را به آدم نسبت داده و نه به حوا «و عصى آدم ربَّه فغوى» (احزاب، آیه 35).
قرآن کریم در آیه 25 سوره احزاب زن و مرد را با این اوصاف برشمرده:
1- مسلمین و مسلمات، 2- مؤمنین و مؤمنات، 3- قانتین و قانتات، 4- صادقین و صادقات، 5- صابرین و صابرات، 6- خاشعین و خاشعات، 7- متصدقین و متصدقات، 8- صائمین و صائمات، 9- حافظین و حافظات، 10- ذاکرین و ذاکرات.
در واقع آنها را مساوى و برابر یکدیگر تبیین کرده است. در آیات دیگر که مربوط به خلقت زن و مرد است، همواره جنسیت را از حریم ذات و ماهیت انسانى آن دو خارج دانسته و هرگز مردانگى و زنانگى را موجب تمایز نوع انسانى ندانسته است.
آیات مختلف از جمله آیه اوّل نساء، آیه 72 نحل، آیه 13 حجرات و ... بیانگر آن است که جنسیت در حقیقت و ذات انسان راهى ندارد(48)
مطالب را با شعر زنى از زنان بزرگوار این دیار به پایان مىبریم و از خداوند منان رحمت و آمرزش براى ایشان خواستاریم.
به خون گر کشى خاک من، دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزى، به تیرم بدوزى
جدا سازى اى خصم، سر از تن من
کجا مىتوانى، ز قلبم ربایى
تو عشق میان من و میهن من
مسلمانم و آرمانم شهادت
تجلّى هستى است، جان کندن من
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من
نه تسلیم و سازش، نه تکریم و خواهش
بتازد به نیرنگ تو، توسن من
کنون رود خلق است دریاى جوشان
همه خوشه خشم شد خرمن من
من آزاده از خاک آزادگانم
گل صبر مىپرورد دامن من
جز از جام توحید، هرگز ننوشم
زنى گر به تیغ ستم گردن من
بلند اخترم، رهبرم، از ره آمد
بهار است و هنگام گل چیدن من
«سپیده کاشانى»(49)
پىنوشتها: -
1) حضور زن در عرصههاى گوناگون، مسعود محمدى، ص34 - 33، پژوهشکده تعلیم و تربیت سازمان آموزش و پرورش ایلام.
2) مجموعه شعر عصمت سبز، گردآورنده: ابراهیم سنایى، قم، نشر روح، پاییز 1375، چاپ اوّل، ص72 - 71.
3) همان. ص82 - 81.
4) همان. ص69.
5) بررسى جایگاه حجاب، حیدر پورمنتى، پژوهشکده تعلیم و تربیت سازمان آموزش و پرورش استان ایلام.
6) مجموعه شعر عصمت سبز، ص65 - 64.
7) مجموعه شعر «براى این زن دیگر تفنگ نیاورید»، رىرا عباسى، تهران، مینا، 1380. چاپ دوم، ص121.
8) مجموعه شعر عصمت سبز، ص 121 - 120.
9) مجموعه شعر در پگاه ترنم، عباس خوشعمل، تهران، حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى، 1368، چاپ اوّل، ص106.
10) مجموعه شعر همان گناه همیشه، بهروز یاسمى، تهران، اهل قلم، مهر 1374، چاپ اوّل، ص101 - 100.
11) مجموعه شعر دفاع مقدس (شعر بانوان) از نگاه آینهها، به کوشش سیمیندخت وحیدى، تهران بنیاد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس، تابستان 1377، چاپ اوّل، ص 98 - 97 - 96.
12) جامع احادیث شیعه، ج21، ص428 و 429.
13) گزینه اشعار على باباچاهى، تهران، درسا، 1372، چاپ دوم، ص277.
14) مجموعه شعر ترانه آب، اکبر بهداروند، تهران، برگ، 1369، چاپ اوّلص16.
15) مجموعه عصمت سبز، ص30 - 29.
16) مجموعه شعر در پگاه ترنم، ص118 - 117.
17) مجموعه شعر از نگاه آینهها ص 143.
18) مجموعه شعر آسمان مىزند زیر آواز، علیرضا دهرویه، تهران، قو، 1381، چاپ اوّل، ص 36.
19) سیماى زن در فرهنگ ایران، ص1.
20) شعله کبود، ص 57 - 56.
21) سوره روم، آیه 21.
22) مجموعه غزل از شوکران و شکر، حسین منزوى، تهران، آفرینش، 1373، چاپ اوّل، ص 132 - 131.
23) مجموعه شعر این کاغذین جامه، حسین منزوى، تهران، نغمه زندگى، 1380، چاپ اوّل، ص42 - 41.
24) مجموعه شعر عشق است، محمدعلى بهمنى، تهران، دارینوش، 1378، چاپ اوّل، ص10 - 9.
25) مجموعه از بوداى نگاه تو و زرتشت سوختن، على ابدالى، تبریز، ستوده، 1381، چاپ اوّل، ص40 - 39.
26) همان. ص 49 - 48 - 47.
27) مجموعه شعر شکلکى براى مرگ، جلیل صفربیگى، کرج، فراگاه، 1382، چاپ اوّل، ص8 - 7.
28) همان. ص10 - 9.
29) مجموعه شعر عصمت سبز، ص 73.
30) گزیده اشعار صدیقه وسمقى، ص11 - 10.
31) همان. ص31 - 30.
32) مجموعه شعر خاکستر صدا، سیدفضلاللَّه قدسى، تهران، حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى، 1375، چاپ اوّل، ص30 - 29.
33) همان. ص 14 - 13.
34) مجموعه شعر مردان منحنى، طاهره صفّارزاده، شیراز، نوید، 1366، چاپ اوّل، ص12 - 11 - 10.
35) جایگاه زن در اسلام، محمد عطیه، ترجمه: بهجت افراز، امید آزادگان، 1378 تهران، ص43 - 42.
36) همان.
37) مجموعه شعر اردیبهشت و ماه، فرهاد شاهمرادیان، کرج، فراگاه، 1382، چاپ اوّل، ص36 - 35.
38) از نگاه مجموعه آینهها، ص124 - 123.
39) مجموعه شهر همان گناه همیشه، ص88- 85.
40) مجموعه شعر ترانه آب، ص28 - 27.
41) از نگاه آینهها، ص 56 - 55.
42) حضور زن در عرصههاى گوناگون، ص53.
43) گزیده اشعار، صدیقه وسمقى، ص15 - 14.
44) مجموعه شعر آواز ارغوانى بیشه، صفورا نیّرى، تهران، توس، 1371، چاپ اوّل، ص84 - 83.
45) مجموعه شعر چلچراغ، سیمین بهبهانى، تهران، زوّار 1370، چاپ چهارم، ص30 - 29.
46) از نگاه آینهها، ص60 - 59.
47) مجموعه شعر تنهاتر از آغاز، آفاق شوهانى، تهران، نشانه، 1376، چاپ اوّل، ص32.
48) زن، جمیله کدیور، تهران، انتشارات اطلاعات، 1378، چاپ دوم، ص132 - 130.
49) از نگاه آینهها، ص100 - 99.