یاسهاى سفید
بر اساس خاطرهاى از شهید نوراللَّه کاظمیان
سمانه ترحمى یوسفى
پیرزن بُق کرده بود پاى دیوار. آرام از جا بلند شد و رفت پاى تاقچه. حاشیههاى جلد قرآن و شمعدانىهایى مرصع روى تاقچه مىدرخشیدند. پیرزن دستش را کشید روى قرآن و بعد صلواتى بلند، هواى خشک اتاق را پر کرد. ناگاه در باز شد و صداى غژ غژ لولاهاى خشک شده، صلوات بلندش را پاره کرد. زنى توى درگاه ایستاده بود و بلند بلند مىخندید. پیرزن صلوات را آرام تمام کرد و زانو گرفت پاى دیوار. زن ناگهان چشمش خشک شد روى قرآن و شمعدانىهایى که چشم را مىزد. خنده از لبش پرید. خودش را کنار پیرزن ولو کرد روى زمین. پیرزن سرش را گذاشت روى سینه زن و بغضش ترکید.
- نوراللَّه، نوراللَّه ازش بىخبرم.
سرش را از سینه او کند و از جا بلند شد. قرآن و شمعدانىها را بغل زد و برد سمت زن.
- اینا مال تو. به شرطى که از نوراللَّه برام خبر بیارى.
زن دستهایش را دراز کرد سمت پیرزن و بعد رفت توى درگاه، صداى رعدى بلند به گوشش رسید. همه جا تاریک شد. شمعدانىها سریدند پایین، مچاله شدند و رفتند زیر قالىهاى گلدار و زود گم شدند. زن چشمهایش را بست. بلند داد کشید و پریشان از خواب پرید. صورتش خیس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شیشه. هنوز همه جا تاریک بود. دست و پایش را جمع کرد و رفت توى حیاط. صداى اذان در کبودى سحر لابهلاى شاخههاى رقصان مو، تاب مىخورد.
خودش را پاى حوض روى زمین سرد ولو کرد و زار زد. سرش را برد روى آب و عکس ماه را که توى آب افتاده بود، از قاب حوض کند.
- آبجىخانوم، دلنگرون نوراللَّه بود. خودش داد، یک جلد کلام خدا و دو تا شمعدون طلا! خودش داد! اى آب تعبیرش خیر باشه.
سرش را فرو کرد توى آب، موهاى خیالىاش روى آب پهن شدند.
سفره هفتسین پهن بود و عزیز پاى سفره زانو زده بود و داشت با قیچى نوک سبزهها را مىچید. دخترک کنار پیرزن دراز کشیده بود و آرنجهایش را روى زمین ستون کرده و سرش را جا داده بود توى کاسه دستها، آبى چشمهایش خیره بود به تُنگ پر از آب ماهى.
- این ماهى کوچولو منم، این ماهى سیاهه که مىدوه و کار مىکنه مامانیه، این یکى هم که رو آبه، باباییه که رفته سفر. پس عزیز کو؟
شانه انداخت بالا و ابرو در هم کرد.
- اصلاً ولش کن، عزیز پیره.
پیرزن زیر لب با خودش خندید. در که باز شد دخترک سرش را گرداند به پشت. بوى عطر گلهاى دست مادر زد توى اتاق. مادر پاى سفره دولا شد. گلدان را گذاشت توى سفره. عزیز تا چشمش به گلهاى یاس افتاد لبش به خنده باز شد.
حتماً امروز نوراللَّه سر مىرسد. آخه براش گل یاس چیدى.
مادر خودش را همان جا پهن کرد روى زمین. چشمهایش خیره شد کنج سفره.
- به دلم برات شده، امسال هم مثل هر سال شب سال تحویل کنارمونه.
دخترک صدایش را انداخت به سرش.
- اگه بابایى بیاد، باباى ماهى کوچولوم مىره زیر آب.
مادر خندید و سرى جنباند. ناگهان چشمش افتاد روى تنگ و ماهىاى که یک ور روى آب مىچرخید. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روى تنگ. دخترک فریاد زد. پیرزن به رویش اخم کرد. مادر بىجواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بیرون. دخترک بلند گریه کرد. عزیز خم شد و در گوشش چیزى گفت. دخترک آرام شد. سرش را گذاشت روى پاى او.
- آخه عزیز ماهىهام رو برد.
- داشت مىمرد.
- نخیرم، همشون زنده بودن.
- ولى اون بالایى داشت مىمرد، چون اومده بود بالا روى آب.
- اگه بمیرن بالا مىرن؟ مثل آدمها که مىرن توى آسمون؟
عزیز لبش را گزید. دستش را از لاى موهاى دختر بیرون کشید و آب چشمهایش را با پَرِ روسرى گرفت.
آفتاب پهن حیاط بود. پیرزن هنوز پاى حوض مچاله شده بود. موهاى حنایىاش خیس شده بود و تنش داشت مىلرزید. سرش را برد روى آب. تسبیح گردنش تکانى خورد و بعد دانهها یکى یکى زیر نور درخشید. زن دست انداخت بر گردنش، تسبیح را بیرون آورد. صلوات فرستاد و دستى کشید روى مهرهها. چند دانه را چشمبسته نشان کرد. دانهها را یکى یکى لاى انگشتها چرخاند و چیزى گفت:
- بِرم خوابمو بگم، نگم، بگم، نگم، بگم؟
دانههاى نشان کرده تمام شد و خنده خشکى بر لبش نشست.
- مىرم مىگم، حتماً خیره.
از جا بلند شد و چارقد گلدارش را از بند برداشت و بر سرش کشید. در را باز کرد و تا خودش را به خانه کنارى مىرساند، صداى به هم خوردن در توى گوشش زنگ مىزد. دستش را گذاشت روى زنگ، صداى زنگ، توى اتاق پیچید. عزیز از جا پرید. دخترک دوید سمت در، در که باز شد، زن پریشان خودش را انداخت توى اتاق. چارقد گلدارش را رها کرد روى زمین و گریه امانش نداد.
- خواب دیدم، آبجىخانوم بگو خیره.
دخترک تنگ به دست با مادرش آمد توى اتاق، چشمهاى مادر تا به زن افتاد دوباره ناله زنگ در آمد. مادر خندید و گفت: «حتماً نوراللَّه ...» باز از اتاق بیرون رفت. دخترک تنگ ماهى را گذاشت توى سفره. خوابید و زل زد به هر سه ماهى. دو پیرزن چشم دوخته بودند به در، که مادر برگشت. زن ناله مىزد و عزیز بغض کرده، آب چشمهایش را مىگرفت. دخترک سرش را از تنگ برداشت و جیغ زد.
- مامانى! بابایى! ماهیم مرد.
مادر هنوز لاى درگاه مانده بود. عزیز تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت.
- خوابت تعبیر شد آبجى!
زن سرش را گرداند به پشت، دخترک هنوز زل زده بود به تنگ و ونگ مىزد. مادر آمد جلو، پاى سفره. صدایش خشدار بود و مىلرزید.
- دیدى گفتم امسالم نوراللَّه سر سال ماه نو کنارمونه.
زنجیر نقرهاى تو دستش آویز بود. پلاک آن تاب مىخورد و برق مىزد. خودش را کمان کرد روى سر دختر. زنجیر را انداخت دور گردن او. دخترک سرش را از تنگ برداشت، پلاک را در دستش مشت کرد، انداخت توى تنگ و بعد آرام آرام ریسه رفت.