روزهاى روشن من
نفیسه محمدى
به سرعت از خانه بیرون مىآیم. تا شب وقت زیادى ندارم. باید یک بار دیگر کتاب شیمى را دوره کنم. به خاطر همین هم تصمیم دارم خلاصهنویسىهایى که «مژگان» در طول ترم انجام داده امانت بگیرم. روبهروى درِ بزرگ و رنگ و رو رفته خانه «مژگان» مىایستم و زنگ مىزنم. مدتى طول مىکشد تا در باز شود. مادر مژگان که بارها او را دیدهام در را باز مىکند. جزوهها را از زیر چادرش به من مىدهد و عذرخواهى مىکند چون «مژگان» خواب است. خداحافظى مىکنم و به سمت خانه مىآیم. با خودم فکر مىکنم چرا مژگان به بهانه خواب بودن، مادرش را دم در فرستاده است؟ چند دقیقهاى بیشتر از صحبت تلفنى ما نمىگذشت؛ اما خیلى مهم نیست! به تنها چیزى که فکر مىکنم این است که به موقع بتوانم درس شیمى را تمام کنم تا امشب براى کارهاى اولیه عملم با دکتر جراحم مشاورهاى داشته باشم. با اینکه قرار شده عمل جراحى گونهها و بینىام را بعد از آخرین امتحانم یعنى درس شیمى انجام دهم اما باز هم دلهره و نگرانى دارم، مىترسم آن طور که مىخواهم نشود. دکترم بارها با کامپیوتر حالت صورتم بعد از عمل را به من نشان داده و مطمئنم کرده است که مشکلى نخواهم داشت. از بابت دکتر خیالم راحت است، چون خیلى از دوستان و آشنایان از کار و دقت او در عمل جراحى زیبایى تعریف مىکنند. با این حال از وقتى که تصمیمم براى عمل قطعى شد، یک روز را هم بدون دلهره نگذراندم.
به «مریم» و «محبوبه» قول دادهام که اگر از عملم راضى بودم آنها را براى شام دعوت کنم. آنها به خاطر شام هم که شده مرا تشویق به انجام عمل مىکنند، به قول «مریم» که مُدام به شوخى مىگوید: «تو موش آزمایشگاهى گروه هستى، اگه عملت خوب بود ما هم اقدام مىکنیم.»
به خانه که مىرسم مادر مشغول صحبت با تلفن است، باز هم دارد راجع به عمل من صحبت مىکند، این بار با چه کسى، خدا مىداند. پدرم هنوز به خانه برنگشته، من هم فرصت ندارم تا براى خبر گرفتن از اوضاع و احوال خانه صبر کنم. بلافاصله به اتاقم در طبقه بالا مىروم و مشغول مرور جزوه مىشوم. مژگان خیلى دقیق مسائل کتاب را یادداشت کرده! یادم باشد که فردا به خاطر لطفى که در حق من انجام داد از او تشکر کنم. نمىدانم چرا با اینکه دختر درسخوانى است، اما راضى شد که جزوهاش را قبل از امتحان به من بدهد. فکرم را متمرکز مىکنم تا بتوانم ادامه جزوه را بخوانم و شب با مادر سرى به مطب دکتر بزنیم.
چند ساعتى مىگذرد و مادر با یک بشقاب میوه به اتاقم وارد مىشود، باز هم مىخواهد خیال مرا راحت کند که دکتر خوبى انتخاب کردهایم. با خودم فکر مىکنم مادر اولین کسى بود که با عمل زیبایى من مخالف بود و دوست نداشت که پوست صورتم را دستکارى کنم اما بلافاصله بعد از عمل «پرى» دخترعمویم راضى شد، حتى در این مدت سعى کرد تا پدر را هم راضى کند. مادر دوست ندارد که من از بقیه دخترهاى فامیل کم بیاورم و دلش مىخواهد همیشه پا به پاى آنها پیش بروم. من هم بدم نمىآمد که مثل «پرى» بینىام را کوچک و قلمى کنم و گونههایم هم کمى برآمده باشد.
به بعد از عمل که فکر مىکنم بال در مىآورم، چهرهام تغییر مىکند و اگر دقیقاً همانى باشد که دکتر «معتضدى» در کامپیوترش طراحى کرده واقعاً زیبا خواهم شد. فکر مىکنم روزهاى روشنى در پیش خواهم داشت، پدر هم حتماً بعد از عمل و دیدن آن همه تغییر خوشحال و راضى خواهد شد. با اینکه بارها به من گفته امیدوارم قبل از عمل پشیمان شوى چون لزومى ندارد یک دختر براى جذابیت بیشتر در نظر مردم مبلغ زیادى را خرج زیبایىاش کند ولى در مقابل اصرارهاى مادر و همچنین خواهشهاى من کوتاه آمده است.
بىاختیار یاد «مژگان» مىافتم. وقتى که «مریم» و «محبوبه» قضیه عملم را براى او توضیح دادند، بدون توجه گفته بود زیبایى به داشتن شعور و عقل است و کاش مىشد کارى کرد تا به بعضى دخترها متانت و وقار اضافه شود. این حرف «مژگان» برایم ناراحتکننده بود، از دست او رنجیدم و با اینکه مىدانستم منظور بدى نداشت کمى در رابطهام با او تجدید نظر کردم ولى باز هم مجبور شدم به خاطر جزوه شیمى دست از قهر و ناراحتى بردارم. شاید او هم از دست من رنجیده چون خودش جزوه را نیاورد و مادرش هم خواب بودن او را بهانه کرد. ولى «مژگان» دختر زودرنجى نیست و تقریباً در بیشتر مشکلاتم راههاى خوبى جلوى پایم مىگذارد.
برمىگردم به درس خواندنم و تند و تند قواعد و مسائل شیمى را حفظ مىکنم. نمىدانم که اینها در ذهنم خواهد ماند یا نه. «مرضیه» خواهر کوچکم وارد اتاق مىشود او هم امتحان دارد ولى مطمئنم که در فکر عمل من است. روبهرویم مىنشیند و با اینکه مىبیند درس مىخوانم با دنیایى از حسرت مىگوید: «لیلا کاش من هم وقتى به سن تو رسیدم، بتونم عمل کنم، آخه این بینى بزرگ من ...» و بقیه حرفش را مىخورد. بعد هم توضیح مىدهد که احتمالاً با این عمل مىتوانم جلب توجه کنم و زندگى آیندهام را با شانس بهترى آغاز کنم. از این حرف «مرضیه» بدم مىآید، چون حس مىکنم نوعى توهین است. من دوست دارم عمل کنم تا چهرهام جذابتر باشد اما نمىخواهم نظر کسى را جلب کنم تا زندگىام را به واسطه زیبایى صورتم تضمین کند.
تقریباً هوا تاریک است که پدرم مىآید، مادر با عجله آماده مىشود و در عین حال شام را هم سر میز مىآورد. من جزوه شیمى را تمام کردهام و با یک دنیا فکر آماده رفتن مىشوم، پدرم به چهرهام خیره مىشود و آرام مىگوید: «حیف که قدر سلامتى رو نمىدونید!» مادر مىشنود و با دلخورى با پدرم صحبت مىکند. مىدانم که مادر هم دلش مىخواهد چروکهاى صورتش را از بین ببرد و اگر بتواند براى این کار پدر را راضى کند خیلى خوشحال مىشود.
وقتى از مطب به خانه مىرسیم احساس خستگى مىکنم، کمى هم سردرد دارم. دکتر یک سرى آزمایش برایم نوشته و کمى هم شرایط سخت گذاشته که بعد از عمل باید انجام دهم. مثلاً نباید تا چند ماه نور مستقیم به صورتم بخورد، کِرِمهاى مخصوص استفاده کنم و فوقالعاده باید مواظب صورتم باشم. تقریباً کمى ترسیدهام چون از چند بیمار دیگر که عمل کرده بودند، شنیدم که از عمل راضى نیستند و دچار مشکلات خاصى شدهاند.
صبح زود از خواب برمىخیزم. صبحانه خورده و نخورده از خانه بیرون مىآیم. ساعت هشت صبح امتحان دارم. صداى بوق ماشین پدر کمى از عجلهام کم مىکند. اشاره مىکند که سوار شوم. تعجب مىکنم. پدر همیشه تا ساعت نُه در خانه مىماند و بعد مىرفت. سوار ماشین مىشوم، پدر به سرعت صحبتش را شروع مىکند. اول از امتحاناتم شروع مىکند و نهایتاً مىرسد به مسئله عمل! پدر مىگوید که دوست ندارد مرا ناراحت کند، ولى باید مرا راهنمایى کند تا راهم را درست انتخاب کنم و براى خودم دردسر درست نکنم. حتى مىگوید که حاضر است پول عمل را در اختیارم بگذارد تا آن را طور دیگرى استفاده کنم. وقتى به مدرسه مىرسم به پدر قول مىدهم که راجع به حرفهایش فکر کنم اما واقعاً بین دوراهى گیر کردهام و در قطعى شدن تصمیمم به نتیجه نمىرسم. از ماشین پیاده مىشوم. پدر یک بار دیگر صدایم مىزند:
- لیلا! کسى رو نمىشناسم که به واسطه زیبایىاش خوشبخت شده باشد!
جملهاش براى لحظاتى در ذهنم نقش مىبندد. خداحافظى مىکنم و مىروم. بچهها همه در حیاط جمعند، سراغ «مریم» و «محبوبه» مىروم اما از «مژگان» خبرى نیست. سر جلسه امتحان هم نیامده. وقتى برگهها را بین بچهها پخش مىکنند، «مژگان» با عجله از در مىرسد. با خانم «مرادى» و «سپهرى» صحبت مىکند و بعد سرِ جایش مىنشیند. از چهرهاش پیداست که چقدر ناراحت و نگران است. کم کم نگران مىشوم ولى سعى مىکنم فکرم را متمرکز کنم تا بتوانم آخرین امتحان را هم به راحتى پشت سر بگذارم. بعد از جلسه امتحان بچهها دور هم جمع مىشوند و با هم خداحافظى مىکنند اما «مژگان» را بین آنها نمىبینم. بعد از خداحافظى از بچهها، به طرف خانه «مژگان» راه مىافتم چون هنوز جزوه شیمى را به او پس ندادهام، برادر کوچکش «مرتضى» در را باز مىکند و پشت سر او «مژگان» از راه مىرسد. خیلى نگران امتحان شیمى است، چون نتوانسته حتى یک کلمه هم بخواند، تازه فهمیدم که بعد از امتحان ریاضى که دو روز پیش بوده عینکش مىشکند و او هم به دلیل نبودن عینکش نتوانسته درس بخواند، باورم نمىشود که شماره چشم «مژگان» آنقدر بالا باشد که بدون عینک نتواند حتى جلوى پایش را ببیند و درست راه برود چه برسد به درس خواندن!
خیلى ناراحت مىشوم. تا به حال فکر نکرده بودم که مشکل به این بزرگى داشته باشد، از «مژگان» مىپرسم راهى براى بهبود ضعف چشمش هست یا نه؟ و او در نهایت ناامیدى از عملى حرف مىزند که مىتواند در عرض چند دقیقه انجام دهد اما هزینه آن را ندارد. چون پدرش براى عمل جراحى پاى برادرش هزینه زیادى را متقبل شده و براى رهن مغازه جدیدش مدتهاست که بدهکار است. حتى در این مدت نتوانستهاند جهیزیه خواهرش را که ازدواج کرده، تهیه کنند.
از تصمیمى که براى زیباتر شدن چهرهام گرفتهام خجالت مىکشم و با ناراحتى به «مژگان» دلدارى مىدهم. اما او حرف را عوض مىکند و با خنده مىگوید: «این چند وقته روزهاى تاریک زندگى ماست، اما بالاخره روزهاى روشن من هم مىرسند، تو ناراحت نباش!»
به خانه که مىرسم چهره خندان «مژگان» در ذهنم مىآید که براى انجام عملم دعا مىکرد. به صورتم دست مىکشم. زیبایى، زیبایى، زیبایى ظاهرى! اما این کافى نیست. دلم مىخواهد در تمامى وجودم زیبایى را حس کنم. شاید این هم امتحانى است که خدا براى من در نظر گرفته! با خودم و دلم خلوت مىکنم، به تصمیمى که راجع به عمل گرفتهام اطمینان ندارم، حرفهاى پدرم، نارضایتى بعضى از کسانى که عمل کردهاند و وضعیت «مژگان»!
پدرم که از راه مىرسد آرام مىپرسم: «بابا هنوز هم حاضرى خرج عمل رو به خودم بدى؟» پدر با سر جوابم را مىدهد و من تصمیمم را به آرامى در گوشش مىگویم. لبخند مىزند و به چهرهام خیره مىماند، بلند مىشوم و در حالى که پدر با نگاهى پر از محبت نگاهم مىکند به اتاقم مىروم. به آینه که خیره مىشوم حس مىکنم از چهره نقاشى شده کامپیوترى خیلى زیباترم! حس مىکنم روزهاى روشن من و «مژگان» در راه است.