دختران دریا
صغرا آقااحمدى
عاطفه قدمهایش را تند کرد، تندتر. نزدیک بود بیفتد تو جوى گَل و گشاد خیابان. کیک سه طبقه روى دستهایش تکان خورد و لرزید. زنى ناگاه در مقابلش قد کشید و انگار که دستهایش تکثیر شد. دستى از پیش، دستى از پشت، اطرافش پر از دست شد، مهربان و صمیمى، تعادلش که برقرار شد گفت: «لطف کردین ممنون، اگه کمک شما نبود، موشهاى توى جوب الان جشن مفصلى گرفته بودن ...»
زن که رفت، عاطفه تاکسى گرفت. جلوى درِ خانه که رسید راننده گفت: «عقدکنون دارین، به سلامتى؟ آخه چند طبقهاس ...» عاطفه پول را که داد خودش و جعبه کیک را به زور از ماشین بیرون کشید و گفت: «بقیهاش مال خودتون ...» و پیشانىاش را فشرد به دکمه آیفون طبقه سوم. در همان لحظه ناگهان دلش زیر و رو شد، سرش سیاهى رفت و دردى پخش شد توى سینه و بعد دل و کمرش ... نزدیک بود از درد کیک را رها کند و دیوار را چنگ بزند که صداى گرم فرهاد از پشت آیفون او را سر پا نگه داشت. همان جا که ایستاده بود بلند گفت: «بیا کمک فرهاد، زودتر ...» و خودش را با درد از در تو داد. فرهاد که آمد عاطفه همان جا کنار اولین پله ساختمان وا رفت و شد عینهو گچِ دیوار. فرهاد ترسید. کیک و عاطفه را با تقلا کشاند بالا. بچهها مىرقصیدند. دهان سرخشان باز مانده بود. جیغ مىزدند و بالا و پایین مىپریدند. عاطفه به طرف دستشویى دوید. فرهاد پشت در بسته عرق کرده بود. بچهها روى کیکها شمع گذاشتند. پانزده تا شمع، روى هر طبقه پنج تا. عاطفه که بیرون آمد، بچهها بالا و پایین پریدند باز. فرهاد کبریت کشید. بچهها کف زدند، صورت عاطفه پر از نور شد. سبک شده بود انگار. فرهاد جَستى زد و همه ماسکها را داخل کمد ریخت و گفت: «حتماً ترسیدى.» بعد رشتهاى از مروارید را دور موهاى جمعشده عاطفه گره زد. بچهها خندیدند. نور شمعها در چشمهاى شادشان لرزید. عاطفه رفت و لباسش را عوض کرد، آبى آسمانى با تک تک ستارههاى نقرهاى که دکمههاى آسمان بودند انگار ... .
فرهاد خندید و گفت: «شروع اولین روز زندگیمون ... یادت که هست؟ خونه رو پر از رنگ آبى کرده بودى و خودت ...» عاطفه طبقههاى کیک را از روى هم برداشت. حالش بهتر شده بود. بچهها باز جیغ کشیدند. در ادامه جیغ آنها انگار که فرهاد هم فریاد کشید: «همه کاسه و بشقابها رو کرده بودى آبى ... حتى مایع ظرفشویى آبى خریده بودى ... یادته ...؟ گفتى وقتى کف بکنه مىشه مثل حباب و موج دریا ... مىشه رنگ آسمون ...»
عاطفه تو لباس آبىاش کمى جابهجا شد. سه دختربچه همقد و همشکل از میان بچهها جدا شدند و هر کدام مقابل طبقهاى از کیک نشستند. بچهها هلهلهکنان دورشان حلقه زدند. هورا کشیدند. رقصیدند و کف زدند. فرهاد انگار در آن میان آواز مىخواند: «هر وقت کیک درست مىکردى، رویش یا موج سوار بود یا یه عالمه ماه و ستاره چسبیده بود. دلت نمىآمد کیک را بِبُرى، مىگفتى آسمون رو که نمىشه برید، دریا رو که نمىشه شکاف داد.» دختربچهها شمعها را محکم فوت کردند. بچهها با هم خواندند: «تولدتون ... مبارک ...» و بادکنکها ترکید. همه جا آبى شد. از توى بادکنکها ستاره چکید روى پیراهن آبى عاطفه ... فرهاد از پشت باران ستارهها لبهایش انگار لرزید: «دکتر که گفت بچهدار نمىشید ... تو از دنیاى آبىات فرار کردى. یادته عاطفه؟ کدر و مات شد همه جا ... همه گلهاى آبى رو که درست کرده بودى ریختى تو روسرى آبىات، بعد اون رو گره زدى و از پنجره پرتاب کردى بیرون ...» عاطفه به دودِ شمعها خیره شد. بعد آهسته چرخید؛ و سه چاقو که روى دستههایش گل زده شده بود را برداشت، و داد دست سه دختربچه که ذوقزده مقابلش نشسته بودند. فرهاد پشت سرشان قد عَلَم کرد. دختربچهها تیغه تیز چاقوها را با هم روى کیکها گذاشتند و با یک حرکت موج خامهاى را شکاف دادند. آبىِ دریا نمایان شد. بچهها هورا کشیدند. رقصیدند و کف زدند. عاطفه ناگاه بىقرار و بىتاب به طرف دستشویى دوید. فرهاد سوار بر موج، دلآشوب و نگران گاه چرخ مىخورد به طرف عاطفه و گاه به طرف سه دختربچه که همه چیزشان مثل هم بود. به خودش که آمد پشت در بود. انگار با خودش داشت درد دل مىکرد: «یادته عاطفه؟ ... چند تا دکتر عوض کرده بودى ... همهشون گفته بودن شاید یه معجزه ... یا یه
اتفاق ... و گرنه محاله ... غیر ممکنه ...» تلخى روح و جانت رو پر کرد. پکر و غصهدار شدى. افسرده شدى. بردمت دریا. با قایق سوار موج شدیم. از ساحل دور شدیم. یکهو وسط آبى بیکران دریا زل زدى به من و گفتى: «من سه تا بچه مىخوام. مثل هم، همشکل و همقد و هماندازه، چشمهاى همهشونم آبى باشه» با موج برگشتیم ... یادته عاطفه؟ ... گفتم حالا نمىشه یکى؟ گفتى «فقط سه تا» ماهها به انتظار نشستیم. گفتن پیدا نمىشه. گفتى صبر مىکنم. اندازه تموم دریا، و تو این مدت دوباره همه جا رو آبى کردى. آبىتر از همیشه، صبر کردیم و صبر ... تو یه روزِ قشنگ بهارى خلاصه پیدا شدند. سه تا دختربچه با چشمهایى به رنگ دریا، همشکل و همقد و هماندازه، گفتن دنیاى آبىتون رو بردارین و برین به سلامت. مىشنوى عاطفه؟ ...»
عاطفه رنگپریده بیرون آمد. صورتش مهتابى شده بود. بچهها کف زدند، جیغ کشیدند. تو چشمهاى سه دختربچه انتظار موج مىزد. عاطفه کنارشان نشست. فرهاد کادوها را یکى یکى باز کرد. دوباره از بادکنکها ستاره چکید تو دامن عاطفه ... صداى فریاد بچهها بلند شد. آسمان هم جیغ
زد انگار. برق زد. باران بارید. عاطفه خم شد و کیکها را برید. تکه تکه کرد تو بشقاب بچهها. هر بچه سهمى از دریا، شور نبود. شیرین بود دریا. سه دختربچه برخاستند و گونه داغ عاطفه را بوسیدند و بعد چشمهاى فرهاد را که نگران عاطفه را مىپایید. واژه مادر و پدر آهنگ دلنشین پایانى جشن تولد بود. آخرین بادکنک هم ترکید. این بار چشمهاى عاطفه انگار پر از ستاره شد. ستارههاى نمور و بىقرار. بچهها رفتند. سه دختربچه کادوهایشان را برداشتند و به خواب دلچسبى فرو رفتند. فرهاد برشى از کیک دریایى را جلوى عاطفه گذاشت و گفت: «بچههامون حتماً امشب خواب دریا رو مىبینن. شاید هم یه عالمه ستاره.»
عاطفه ستارههاى کاغذى را جمع کرد و کنار پنجره همه را به باد سپرد. ستارهها توى شب و باد چرخ زدند و سوسو زدند. بعد چسبیدند به پنجرههایى که همه خاموش شده
بود. فرهاد خندید و کنارش آهسته گفت: «فردا صبح کار شاپورآقا در اومده این همه خورده کاغذ ...»
صبح بهارى بود. کف کوچهها و خیابانها خیس بود. آبى بود انگار. موجى از مردم بارانخورده مىگذشتند. عاطفه پا که از آزمایشگاه بیرون گذاشت، قدمهایش را تند کرد. تندتر، نزدیک بود برگ آزمایش از دستش بیفتد توى جوى آب، همین طور خودش و سه عروسک با پیراهنهاى آبى بلند ... زنى ناگاه مقابلش قد کشید. دستى از پیش، دستى از پشت، عاطفه تعادلش را به دست آورد. زن نگاهى به برگه آزمایش انداخت و گفت: «مبارکه ...» عاطفه عروسکها را سفت و سخت بغل زد و با عجله به راه افتاد. دلش در هوس دریا مىتپید ... .