وصال
مریم عرفانیان
بر اساس خاطرهاى از شهید رضا خاکبین
بهار آمده بود و سبزى درختان باغ، چشم را مىنواخت. عطر شکوفههاى گیلاس همه جا را پر کرده بود. دامنه قهوهاىرنگ زمینهاى اطراف خانههاى کاهگلى روستا، زیر ساقههاى نورسیده گندم پنهان شده بود. نسیمى که از روى ساقههاى کوتاه و نازک گندم مىگذشت، فرش سبزرنگ زمین را چون موج موج آب، به حرکت در مىآورد. تو «ساروقِ»(1) کهنهات را روى زمین پهن کردى و نانهایى را که به دست خودت پخته بودى، روى هم چیدى و میان ساروق گذاشتى. چهار گوشه ساروق را گره زدى و آن را به دوش گرفتى. مىدانستى این نانها را که به نیازمندان روستا بدهى، نذرت ادا مىشود.
نذر کرده بودى اگر او از جبهه بیاید، اگر سالم بازگردد، یک کیسه آرد را نان بپزى و به نیازمندان بدهى؛ و او بازگشته بود. آن روز صبح که کنار رودخانه نشسته بودى و کوزه را از آب سرد و زلال پر مىکردى، چشم که از آب رود برداشتى، اول چکمههاى سیاه و واکسنخوردهاش را دیدى که از فرط خاکآلودگى رنگ باخته بودند و وقتى سر بلند کردى و لباسهاى رزمش را دیدى، قلبت به یکباره فرو ریخت و کوزه سفالین از دستان لرزانت بر سنگهاى کنار رودخانه افتاد و شکست.
ایستادى؛ روبهروى او ایستادى و در حالى که گوشه روسرى گلدارت را جلوى صورت سرخ شده از شرمت گرفته بودى؛ زیرچشمى به او نگریستى که آرام در برابرت ایستاده بود. چشمان قهوهاىرنگش زیر سایه ابروان خوشحالتش چهرهاى مردانهاى به او داده بود. او گردآلوده کنار رود دوزانو نشست، کوزه دوم را از آب سرد رودخانه پر کرد و به دست گرفت، و در حالى که آن را به دستت مىداد، گفت: «نمىدونم چرا یک دفعه توى راه به دلم بد افتاد و زود برگشتم، دخترعمو ...»
درخششى قلبت را روشن ساخت. مىدانستى با آن همه نذر و نیازت، به زودى برمىگردد ... و آن روز او آمده بود و تو آخرین نذرت را هم ادا کرده بودى ... .
وقتى پدرت به خواستگارىاش جواب منفى داد، دلت بد جورى شکست. دایم مىگریستى. تنها کسى را که در زندگى از جان بیشتر دوست داشتى، او بود. تنها کسى که به خاطرش حاضر شده بودى در برابر پدرت بایستى و بگویى او تنها کسى است که تو با او ازدواج خواهى کرد و پدرت در حالى که دانههاى درشت تسبیح را مىچرخاند، به تو نگریسته بود که از خجالت سرخ شده و سرت را پایین انداخته بودى و با انگشت طرح اسلیمى ترنج قالى را دنبال مىکردى و نگاه از آن برنمىداشتى مبادا که چشم در چشم پدر بیندازى.
صداى پدرت را شنیدى که مىگفت: «درسته که پسرعموته، درسته که مىگن عقد دخترعمو، پسرعمو توى آسمون بسته شده، ولى با همه این حرفها من راضى به این وصلت نیستم.»
و تو مىگریستى؛ دانههاى اشک از روى گونههاى تبدارت روى ترنج قالى فرو مىریخت و باز صداى پدر که در گوشت پیچید: «همین شب جمعه عقدکنان تو و براته، قول ازدواجت را به پسرعمو همایونخان دادهام ...»
و این اولین بار بود که در زندگىات احساس بىپناهى و درماندگى مىکردى؛ احساس مىکردى که تنها وجود دوستداشتنى زندگىات را از دست خواهى داد. تنها کسى را که از کودکىات دوست داشتى، همبازىاش بودى و با او سالهاى کودکى را میان گندمهاى نورسیده زمینهاى اطراف خانههاى کاهگلى روستا جست و خیز کرده و دویده بودى.
تنها کسى که با بزرگ شدنش و بزرگ شدنت از هم دور شدید. او بود که دیگر براى آب کردن کوزههاى سفالین کمکت نمىکرد و دیگر براى دویدن و زودتر رسیدن به رودخانه با هم مسابقه نمىگذاشتید.
وقتى بزرگ شدى، وقتى دانستى نجابت و حیاى یک دختر نوجوان در این است که با دختران همسن و سالش همراه باشد و با آنان کنار رودخانه برود و با آنان نان بپزد و از مردان دورى کند، از او دور شدى؛ از او جدا شدى و دیگر حتى براى لحظهاى نتوانستى به چشمانش بنگرى بىآنکه گونههایت سرخ شود.
و باز هم گریستى و دانههاى اشک از روى گونههاى تبدارت پایین مىغلتید و این بار، لبه تنور نشسته بودى، تنور سیاه شده از دود آتش نانهایى که شبها مىپختى. تنورى که تمام درد و نیازهایت را در میان دل ملتهب و داغدارش زمزمه مىکردى و مىگریستى و اشکهایت میان تنور مىچکید و نجوایت با گلهاى آتش آن ادامه مىیافت ... .
با همان سادگى دخترانهات؛ با همان بىریایى قلب کوچکت از خدا خواستى که تو را به او برساند، از خدا خواستى که تو را براى او و او را براى تو نگه دارد. زمزمههاى غمگینت در تنور گرم مىپیچید و آرام آرام، با نجوایى آهنگین واخوان مىکرد.
وقتى که اندوهت را با تنور باز گفتى، احساس سبکى کردى، دلت لرزید. احساس کردى صدایى مىآید؛ صدایى ملکوتى، صدایى ربانى؛ صدایى که گیرایى آن را در هیچ آوایى نشنیده بودى و لحنى که آن را در هیچ کلامى نیافته بودى! حس مىکردى صدایى تو را مىخواند و مىگوید حاجتت اجابت مىشود.
و این بار تپش قلبت را درون سینه پر تب و تابت بیشتر احساس مىکردى. سر بلند کردى و اطراف را نگریستى؛ ولى هیچ صدایى در آن تاریکى، جز صداى زنجرهها و آواى باد در میان شاخههاى درختان به گوش نمىرسید.
سه ماه از بهار آن سال مىگذشت و سبزى درختان باغ و سرخى گیلاسهاى نشسته بر شاخهها بیشتر شده بود. دامنه زمینهاى اطراف خانههاى کاهگلى روستا زیر ساقههاى بلند گندم پنهان شده بود و بادى که از روى ساقههاى بلند گندم مىگذشت، فرش طلایىرنگ را چون موج موج آب، به حرکت در مىآورد.
تو، ساروق کهنهات را پهن کردى و نانهایى را که به دست خودت پخته بودى، روى هم چیدى و میان ساروق گذاشتى. چهار گوشه ساروق را گره زدى و آن را به دوش گرفتى، مىدانستى این نانها را که به نیازمندان روستا بدهى، حاجت دومت هم برآورده مىشود.
تو نذرت را ادا کردى و دعایت مستجاب شد. هنوز پنجشنبهاى که قولش را پدرت به خواستگاران داده بود، نیامده بود که او آمد. با همان لباسهاى خاکىرنگ و کفشهاى غبارآلود. در چارچوب خانهتان پیدایش شد، در حالى که سرش را پایین انداخته بود و به ترنج قالى چشم دوخته بود. آن روز تو را براى چندمین بار از پدرت خواستگارى کرد.
گفت: «عموجان، من که پدر و مادر ندارم، در حقم پدرى کنید.» و پدرت اشک در چشمهایش حلقه بسته بود و دست بر شانه برادرزادهاش گذاشته بود، بىآنکه دیگر به خواستگارى پسرعمو همایونخان بیندیشد، گفت: «فکر مىکردم شاید تو سالها برنگردى و گرنه همان دفعه اول که به خواستگارى دخترعمویت آمدى موافقت مىکردم. حالا هم دیر نشده، شما دو تا براى هم ساخته شدهاید.»
و با شنیدن حرفهاى پدر، جانت از شوق لبریز شد. مىدانستى نذرت مورد قبول واقع شده و پدر با وجود آن همه مخالفتها، به یکباره تصمیمش عوض شده است. تو گوشه روسرى گلدارت را جلوى صورت سرخشدهات گرفتى و زیرچشمى او را نگاه کردى که میان لباسهاى رزم، هیبتى باشکوه داشت. با آن چشمهاى قهوهاى که سایه ابروانش حالت مردانهاى به او داده بود؛ و قلبت چنان در سینه پر تب و تاب مىتپید که گویى جاذبه نگاهش مىخواست دلت را از سینه بیرون بکشد.
و شب جمعه همان هفته پاى سفره عقد نشستى، نگاهت به نان تزئین شده سفره عقد افتاد و حلقه اشک شکرى که بر چشمان روشن تو دایره بست، خداى مهربان تو، مهربانت را به تو بازگردانده بود.
پىنوشتها: -
1) ساروق: در زبان محلى خراسان به معنى بقچه.