مردهاى که زنده شد
نفیسه محمدى
حضور محترم خواهر بىوفاى خودم منیره عرض سلامى گرم دارم.
از اینکه هنوز جواب نامه قبلىام را ندادهاى بسیار ناراحت و اندوهگینم اما سعى مىکنم چندان به روى مبارکم نیاورم. این نامه را هم به این دلیل مىنویسم که حیفم مىآید در ماه آخرى که تو در شهرى غریب هستى و مشغول تحصیلى، از من گزارشى دریافت نکنى.
شنیدهام که بالاخره بعد از مدتها توانستى در زمینه ادبیات مقاماتى کسب کنى و از دانشگاه یک هدیه جانانه دریافت نمایى، اما آماده باش چون به محض اینکه براى تعطیلات تابستان برگردى خواهى دید که آقاجون و مامان براى هدیهاى که دریافت کردهاى نقشههاى فراوانى کشیدهاند و قرار است همه چالههاى زندگىشان را با ربع سکه و سرویس تفلونى که گرفتى پر کنند. جایت خالى بود، مامان که همین چند شب پیش جریان برنده شدن داستانت را فهمیده بود با خوشحالى مىگفت: «خدا رو شکر، خدا رو شکر! مىذارم توى جهیزیهاش! بالاخره دختر هزار جور اثاث مىخواد!» و طورى این را مىگفت که انگار همین فردا صبح قرار است جهیزیهات را بار کنى و بروى و فقط تنها کمبود اسباب و اثاثیهات همین قابلمههاست. تازه خبر ندارى که به بهانههاى مختلف این را به خانواده آقاى دکتر اعلام کرده است تا شاید بالاخره به سرشان بزند و تو را براى پسرشان بگیرند. آن هم فقط به خاطر یک ربع سکه و چند تا قابلمه! براى این منظور هم تمام همتش را صرف کرد اما متأسفانه یا خوشبختانه هنوز به نتیجه نرسیده. البته من قبلاً این تذکر را به مامانجان داده بودم که درس طب در گذشته خواهان داشته و الان با توجه به این همه دکتر بیکار، ارزش گذشته را ندارد. اما مامان فقط به ترکیدن چشم حسود اعتقاد دارد و با بقیه مسائل کارى ندارد.
خبرى را که مىخواهم این بار در موردش برایت نامه بنویسم تقریباً خبر شادىبخشى است از این جهت که من مردهاى را زنده کردم و این خبر بسیار جالب و خواندنى است.
داستان از اینجا شروع شد که بعد از شبنشینى در خانه آقاى دکتر به خانه آمدیم. همین طور که براى خواب و استراحت آماده مىشدیم تلفن به صدا در آمد. مامان گوشى را برداشت و بعد از چند دقیقه با صداى وحشتناکى ما را صدا زد. جریان از این قرار بود که مرد ناشناسى زنگ زد و از تصادف کردن «عباسآقا» پسر «حاجعلى» خبر داد و گفت که حسابى حالش بد است و ... چند جمله که مامان به خاطر شنیدن این مسئله اندوهبار نشنیده بود، آقاجون در همان لحظات رفته بود تا بنزین بزند، به همین خاطر همه ما دستپاچه شده بودیم. مامان که شروع به گریه و زارى کرد و فریاد چه کنم چه کنم سر داد که حالا یقه آقاجون را مىچسبند که تو باعث و بانى این اتفاق شدى. هر چقدر هم سعى مىکردیم که مامان را آرام کنیم، نمىشد!
حتماً این آقاى «حاجعلى»خان را که شوهر عمه آقاجون است مىشناسى. «عباس»خان هم پسرعمه آقاجون است که پس از اصرارهاى زیاد بالاخره توانست ماشینى را علىرغم نارضایتى «حاجعلى»خان بخرد و چون آقاجون براى خرید ماشین کمکش کرد، همه این مسئله را از چشم آقاجون مىدیدند، حتى به خاطر این خرید کذایى که البته هیچ ربطى به آقاجون نداشت، چند ماهى رابطهشان را با ما قطع کردند و حسابى دلخور بودند. البته بعد از اینکه کار و کاسبى عباسآقا حسابى سکه شد، عمهجان بعد از مدتها پا به خانه ما گذاشت.
خلاصه اتفاق وحشتناکى بود که هیچ کدام ما نمىدانستیم در این مورد چه کنیم بخصوص با ناراحتى قبلى عمه از خانواده ما!
جالب اینجاست که مامان هر چند لحظه یک بار تغییر موضع مىداد و کمى در مورد تو و خانواده دکتر حرف مىزد و کمى هم گریه و زارى مىکرد و ما را گیج کرده بود. من هم بیشتر نگران آقاجون بودم، چون مطمئن بود که حسابى ناراحت مىشود اما هنوز شدت تصادف و بقیه خبر که چه اتفاقى افتاده معلوم نبود.
در این بین داداش هادى یک پارچ آب قند درست کرده بود و لیوان لیوان نوش جان مىکرد به بهانه اینکه اگر آقاجون آمد توانایى دلدارى دادن داشته باشد. خلاصه آقاجون از راه رسید، مانده بودیم که این خبر را چگونه بدهیم که مامان مشکلمان را حل کرد، چون با فریادهایى که مىکشید آقاجون خواه ناخواه به مسئله پى برد و البته حسابى شوکه شد. مامان هم جورى فریاد مىکشید و گریه مىکرد که هر که نمىدانست فکر مىکرد خداى ناکرده آقاجون طورى شده است.
همه در سالن نشستیم و مستأصل شده بودیم که چکار کنیم. از طرفى آقاجون واهمه داشت که در این مسئله همه او را مقصر بدانند. به هر حال قرار بر این شد که به خانه عمهجان تلفن کنیم و مسئله را پىگیرى کنیم. آقاجون با ترس و لرز گوشى را برداشت و تلفن کرد اما به نتیجه نرسید چون عمهجان از همه جا بىخبر گفت: «رفته مسافرکشى تا آخراى شبم نمىیاد!» با این جمله فهمیدیم که هنوز خبر به جاى دیگر نرسیده است.
مامان دوباره فریاد کشید که: «اى داد و بیداد، زن بیچاره خبر نداره که پسرش تو بیمارستان جون داده، خدا به فریاد دلت برسه پیرزن!» و هاى هاى گریه کرد.
همه ما از این وضعیت ناراحت بودیم چون دقیقاً نمىدانستیم که چه اتفاقى افتاده اما مامان گریه و زارى راه انداخته بود که بچه مردم تلف شده است. تازه در این بین براى خودش مىبرید و مىدوخت که اى خدا حالا که قرار شده درى به تختهاى بخورد و مجلس شادى در خانه ما برگزار شود چرا این اتفاق افتاد. طورى حرف مىزد که انگار همه حرفها زده شده و قرار است به زودى عروسى سر بگیرد، در حالى که داماد بیچاره روحش هم از این جریانات خبر نداشت، بگذریم!
قرار شد در همان شب به تمام بیمارستانها تلفن بزنیم و کسب اطلاع کنیم که چه اتفاقى افتاده است اما هر جا که زنگ زدیم به نتیجه نرسیدیم و کسى بیمارى با این مشخصات نمىشناخت، آقاجون بعد از چند لحظه فکرى به ذهنش رسید و گفت که حتماً با ما شوخى کردهاند و مزاحم تلفنى بوده است با استناد به این مسئله که با تلفن عمومى هم تماس گرفته است. اما مامان حسابى ما را کلافه کرده بود و مىگفت: «اگه مرده باشه که توى بیمارستان نیست، مىبرنش سردخونه!»
دوباره آرامش نسبى که در خانه بود به هم ریخت و ترس و لرز به همه ما هجوم آورد. کار دیگرى که مىشد کرد این بود که دست به کار شویم و به پزشکى قانونى و سردخانهها زنگ بزنیم که خدا را شکر هیچ کدام گوشى را برنمىداشتند.
شب به سختى گذشت. صبح زود همه ما با صداى تلفن از جا بلند شدیم. آقاجون به سمت گوشى رفت. چشمت روز بد نبیند. عمه جان بود که با صداى نگرانى از نیامدن عباسآقا حرف مىزد. آقاجون بیچاره حسابى دستپاچه شده بود که چه بگوید اما به هر ترتیبى که بود گوشى را قطع کرد و حسابى ناراحت شد. مامان دوباره به نهضت قبلىاش ادامه داد و گریهکنان از اتاق بیرون رفت.
آقاجون تحملش را از دست داد و به سرعت لباس پوشید تا سراغ بیمارستانها و بقیه جاها برود بلکه بتواند نشانهاى از عباسآقا پیدا کند ولى بعد از یکى دو ساعت به خانه برگشت و با ناراحتى به مامان گفت که براى خبر کردن خانواده عمه باید به در خانه عمهجان حضور یابند. اینقدر هم حزن و اندوه در چهره آقاجون موج مىزد که حسابى ناراحت شدم و دلم مىخواست کارى بکنم اما از دستم برنمىآمد.
مامان موقع رفتن هم سفارشهاى حسابى کرد و اولین سفارشش هم این بود که به خانواده دکتر خبرش را بدهم. داداش هادى هم موقع رفتن با مظلومیت خاصى به مامان گفت: «مامان شما خیلى ناراحت نباش مىتونید فعلاً مراسم عقد رو مخفیانه انجام بدید.»
بعد از رفتن مامان و آقاجون ناگهان فکرى به ذهنم خطور کرد؛ بلند شدم و به سرعت به بیمارستانها زنگ زدم و مثل یک کارآگاه همه جوانب مسئله را پىگیرى کردم و صد البته این آنتنبازىهاى من و جستجوهاى پى در پى جواب داد و فهمیدم که پسرعمه آقاجون فقط با یک موتورى تصادف کرده است و الان هم در بازداشت است و فقط پاى موتورسوار شکسته و در بیمارستان است و کسى هم که زنگ زده یکى از سربازان پاسگاه بوده که به درخواست عباسآقا براى اینکه عمه خانم از شنیدن خبر پس نیفتد، مثلاً مىخواسته مسئله را به ما اطلاع بدهد که مامان جان نگذاشته است.
من هم به محض اطلاع یافتن از این مسئله به فوریت تاکسى تلفنى گرفتم تا خودم را در خانه عمهجان به آقاجون و مامان برسانم و به قول داداش هادى اعلام کنم که مراسم عقد خیالى تو را عقب نیندازند چون پسرعمه که از دیشب مامان مثل مردهها با او رفتار مىکرد زنده بود و فقط نیاز به یک سند داشت تا تکلیفش معلوم شود. فقط همین! داداش هادى هم بعد از اینکه خیالش از مهم نبودن مسئله راحت شد، شمشیر پلاستیکى در دستش گرفت و به سرعت دوید جلوى من ترمز کرد و گفت: «دست نگه دارید، مرده زنده شده است و ما همچنان در بدبخت کردن آقاى دکتر کوشش خواهیم کرد حتى اگر این مرده باز هم بمیرد!» و تا رفتن من حسابى ادا و اصول در آورد. خلاصه من با تاکسى تلفنى خودم را به خانه عمه رساندم و در مقابل چشمهاى حیرتزده حضار قضیه را اعلام کردم، آقاجون اینقدر به وجد آمده بود که جلوى جمع من را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد و قضیه فیصله پیدا کرد.
شب بعد از کلى دوندگى و رفت و آمد در خانه عمه شام خوردیم و برگشتیم اما در راه آقاجون دست از سر مامان برنداشت و حسابى با توپ پر حرف زد که از دیشب تا حالا همه ما را به زحمت انداختى و هزار و یک جور حرف حسابى!
گرچه من و داداش هادى اینقدر سرگرم خوردن تنقلات بودیم که از حرفهاى آقاجون و مامان چیزى سر در نمىآوردیم و صد البته در مورد این خطا که مامان انجام داده بود کلى شیرینى و آجیل نوشجان کردیم و لذت بردیم. به قول داداش هادى چه تلفن بابرکتى! مردهاى زنده شد! اسیرى آزاد گشت! بیمارى بهبود یافت و دو نفر هم بعد از مدتها به شیرینى و آجیل رسیدند که آخرین مورد، بهترین مورد این اتفاق بود. به هر صورت امیدوارم که تو از این لرزهها و پسلرزهها نداشته باشى و به محض برگشتت، خانه بختى پیدا کنى و در همان جا هم بیتوته بفرمایى تا ببینیم مامان مشکل دیگرى خواهد داشت یا نه؟ چون طورى برخورد مىکند که گویى دخترش چهل ساله است! یک بار دیگر براى برنده شدن تو در مسابقه تبریک مىگویم و امیدوارم که هر روز موفقیتى جدید کسب کنى!
خواهر کوچکت: مهرى!