فرشتههایى که عاشق مىشوند
مریم بصیرى
«بانو و جوانى خویش»، «حضور آبى مینا»، «جامهدران»، «چهل سالگى» و «خنکاى سپیدهدم» کمابیش آنقدر مطرح هستند که بخواهند از سال 1371 تا به حال «ناهید طباطبایى» را به خوانندگان ایرانى و ادبدوستان معرفى کنند، ولى معلوم نیست انتشار «آبى و صورتى» در سال 1383 در 464 صفحه چه ویژگى مثبتى دارد که بخواهد بر امتیازات ادبى خانم «طباطبایى» بیفزاید؟
البته شاید بتوان بسته به حجم قطور این کتاب آن را شاهکار این نویسنده خواند اما جز وجود دو فرشته دست و پا چلفتى و گیج که دم به دم بالاى سر قهرمان رمان پیدایشان مىشود و او را مجبور به کتابت خاطرات گذشته مىکنند، چیز نویى در این کتاب نمىتوان یافت. فرشتههاى خیر و شرى با لباسهاى حریر آبى و صورتى که جز بالهاى کمحال و چرکشان نشان خاصى از فرشته بودن در آنها نمىتوان یافت، و آشکار نیست که چرا این دو به نشخوار زندگى گذشتگان علاقهمند هستند و بدتر از آن با مکتوب شدن سرنوشت آنان، خود حیات ابدى مىیابند و بال و پر ریختهشان دوباره جان مىگیرد و پر مىگشایند، آن هم نه براى صعود به ملکوت اعلى بلکه براى پرسه زدن دوباره در خانههاى اموات گذشته!
«او دیگر آن فیروزه خوش آب و رنگ سابق نیست. ما هم دیگر آن فرشتههاى تپل مپل و نازنازى نبودیم. همهمان داریم پیر و دست و پا چلفتى مىشویم. من و صورتى شدهایم عین دو تا مرغ خپله که تنها مىتوانند از روى دیوار بپرند پایین. بالهایمان ضعیف و چرک شده و از آن بدتر، پرهایى است که مىریزد و دیگر در نمىآید. همه از چیزى که بودیم فاصله گرفتیم و به چیزى که نمىخواستیم بشویم، به موجوداتى بلاتکلیف نزدیکتر شدیم. فیروزه هم درست مثل ماست. دایم بىحوصله است. انگار دنبال چیزى مىگردد.»(ص9)
و لابد این فرشتهها که بیست سال است فیروزه را تحریک مىکنند تا رمان خاندانش را بنویسد، مأمور بر سر حوصله آوردن او هستند. آنان معتقدند قهرمان داستان به مادربزرگهایش مدیون است تا سرنوشت آنها را بنویسد و روشن نیست با این نوشتن، حقانیت چه کسى قرار است اثبات شود و یا مثلاً روح کدام یک از اموات با این کتابت آرامش مىیابد!
آبى و صورتى مدام به فیروزه، قهرمان رمان مىگویند که اگر شروع به نوشتن نکند، علاوه بر آنان، همه زندهها و مردههاى فامیل نیز در او مىپوسند و وى مىشود قبرستان. هر چند فیروزه به شدت از قبرستان شدن مىهراسد. «اما من قبرستان نیستم. همه در من زندگى مىکنند توى ذهنم و توى قلبم. هیچ کس نمرده. ما زندهایم.»(ص10)
فیروزه از کودکى و از همان زمانى که به مادربزرگش در پاک کردن سبزى کمک کرده است، از زبان او شنیده که دو فرشته روى شانه هر کس وجود دارد و از همان وقت آبى و صورتى را مىبیند. اولش هم به گفته مادربزرگ وظیفه این دو فرشته نوشتن کارهاى خوب و بد فیروزه است و وى فقط در آب حوض و آینه آنها را مىبیند ولى کم کم فرشتهها از شانه فیروزه پایین مىآیند و از نوشتن دفتر اعمال او استعفا مىدهند و در کارهایش فضولى مىکنند، حتى عاشق مىشوند. «کم کم داشتند شبیه من مىشدند. اما هر دوشان، هم با من فرق داشتند هم با همدیگر. بالهایشان، مانند بالهاى فرشتگان دیگر بود. اما اخلاقشان اصلاً با اخلاق بقیه فرشتهها جور در نمىآمد. حتى از روى شانههاى من پایین آمده بودند و این طرف و آن طرف مىرفتند. براى همین هم دیگر خیلى قبولشان نداشتم. از فرشتههاى دَدَرى زیاد خوشم نمىآمد. بزرگتر که شدیم عاشق شدیم. دفعه اول من و صورتى، و آبى به ما خندید. دفعه بعد من و آبى، و صورتى ما را مسخره کرد. اما دفعه سوم وقتى هر سه با هم عاشق شدیم، من گریه کردم.»(ص26)
فرشتههایى که حتى قهرمان قبولشان ندارد و مدام به آنها مىگوید مرغهاى خپله پررو یا پیرزنهاى ورّاجِ لجبازِ خودخواه، چطور مىتوانند در باور مخاطب بنشینند؛ فرشتههایى که درد عشق را خیلى خوب مىفهمند و مىخواهند فیروزه از رنج و عشق اجدادش بنویسد چرا که مادر و مادربزرگهاى فیروزه در زندگى رنج بسیار بردهاند و آنها هم با مادربزرگها رنج کشیدهاند چون عشق، همه زندگى زنهاست و رنجآور.
آبى که فرشته نگارش اعمال بد فیروزه است، پیرزنى مغرور و پرمدعاست و صورتى پیرزنى احمق که دایم قهر مىکند و گم مىشود و یکى باید پیدایش کند و شرط او براى پیدا شدن انتقال ماجرا از خاندان پدرى فیروزه به خاندان مادرىاش است؛ و تمام این گم و پیدا شدنهاى کودکانه بهانهاى است تا «طباطبایى» وقایع داستانش را با تمهیدى از جد پدرى به جد مادرى فیروزه مرتبط کند و خوانندهاش را از هر دو جهت با اجداد فیروزه آشنا سازد.
این دو فرشته تنها کار خارقالعادهشان گرفتن دستهاى فیروزه و بردن او به درون تاریخ است طورى که وقایع تاریخ زنده شده و آنها حتى مسیر وقوع وقایع مربوط به آیندگان را کمى دستکارى مىکنند.
تمام کار این دو فرشته همین است که دست فیروزه را بگیرند و با خودشان ببرند و بیاورند و تا پایان رمان هیچ ویژگى مثبت دیگرى از خود ارائه ندهند. تا اینکه خواننده نیز چون فیروزه از دست آنها خسته شده و حضورشان را بدون دلیل بداند. توجیهات نویسنده براى ملموس شدن فرشتهها و درک حضور عینى آنها هم به این مختص مىشود که وقتى «صورتى» بالش به جایى گیر مىکند و زخمى مىشود، دست فیروزه درد مىگیرد و یا وقتى موهاى فیروزه مىریزد، پرهاى فرشتهها هم مىریزند، آن هم وقتى فرشتهها با فیروزه متولد نشدهاند و قبل از وى همه چیز را مىدیدند و مىدانستند و معلوم نیست قبلاً فرشتههاى کدام بخت برگشته دیگرى بودهاند.
آبى و صورتى وقایع سیاسى و اجتماعى ایران و به تبع آن تغییر وضعیت زنان را از زمان افول قاجار و به قدرت رسیدن رضاخان تا پس از انقلاب روایت مىکنند و بستر این وقایع در خانه دکتر میمنت پزشک ناصرالدینشاه است. خانه دکتر میمنت جد پدرى فیروزه جایى است که فرشتهها از آنجا آمدهاند و در پایان دوباره به همان جا باز مىگردند تا باز چند ماه یا چند سال دیگر بیفتند به جان فیروزه تا لابد رمان دیگرى بنویسد. در این واکاوى تاریخ «طباطبایى»
طورى وقایع دوران رضاخان و پسرش را با حوادث زندگى شخصیتهاى رمانش هماهنگ مىکند که حتى گاه آنها از کوچکترین مسائل دربار مطلع هستند. البته برخى از این اطلاعات بیشتر به درد تاریخ مىخورد تا یک رمان ادبى و احتمالاً نویسنده تنها با این کارش نشان داده که زمینه اطلاعات او در مورد گذشته ایران بسیار گسترده است، همین و بس. مثل ماجراى آمدن فوزیه با قطار به تهران و وضعیت نامناسب راههاى ایران در آن دوران. حتى اگر بپذیریم که نگارنده قصد داشته با زنده کردن تاریخ بدون ذکر خوب و بد آن، آدمهایش را در بستر تاریخ زنده نشان دهد، لااقل انتظار مىرفت که تاریخ همهجانبه به خواننده عرضه شود نه اینکه نویسنده تنها وقایعى را که مىتواند براى مخاطبش جذاب باشد برگزیند و از ذکر روند واقعى تاریخ حذر کند. همان قدر که در دربار ماجرا هست، در دل مردم و در اتفاقات روزمره حادثه خوابیده است. هر چند شخصیتهاى «آبى و صورتى» هیچ عکسالعملى در مورد تغییرات سیاسى از خود نشان نمىدهند، ولى فیروزه که زندگى زنان خاندانش را در مسیر زمان مىکاود، جا داشت از تأثیرات مثبت و منفى این تحولات سیاسى بر جامعه زنان سخن بگوید و حتى به طور غیر مستقیم به وضعیت خود در زمان براندازى طاغوت و وقایع انقلاب اشاره کند. نتیجه هم این مىشود که به تاریخ معاصر ایران و به وقایع پس از انقلاب اشاره خاصى نمىشود آن هم به این دلیل که قصد فیروزه سیر و سفر در گذشته است، آنقدر که خواننده حتى با خود او هم آشنا نیست. کل آگاهى مخاطب از قهرمان داستان محدود به زنى میانسال مىشود که دو پسر دارد و یک سال تمام در آپارتمانش بدون حضور هیچ انسانى، همراه با فرشتهها و ارواح داستان مىنویسد و تازه گلهمند است که چرا مثل مادربزرگش زیبا نیست و صورتى مىگوید: «اى مادر بختت به بخت مادربزرگت نرود. خوشگلى که چیزى نیست.»(ص262) و لابد خوشبختترین زن فامیل همین فیروزهاى است که در عالم هپروت سیر مىکند و مأموریتش ذکر گذشتههاست و عشقهاى پایدار توأم با ظلم به زنان.
اگر داستان در بستر زمانى خودش پیش مىرفت، مشکلى به نام بهانه بیان پیش نمىآمد ولى وقتى زمان حال است و فیروزه به گذشته مىرود و در زمان حال دیدههایش را مىنویسد، مشکل لزوم بیان پیش مىآید. چه چیزى در این گذشته هست که باید گفته شود جز تکرار مکررات وضعیت زنان در عصر پهلوى و فرهنگ خانوادههاى مردسالار. تنها بهانه واهى نویسنده هم حضور همین آبى و صورتى و اصرار آنها براى بیان است آن هم در حالى که وجود خود آبى و صورتى و اصرارشان خود در پرده ابهام است.
«طباطبایى» فقط به وسیله این دو فرشته پیر و از کار افتاده خواسته است به داستانش جذابیت بدهد و با تغییرهاى مکرر زاویه دید از منظر فیروزه، فرشتگان و خودش، رمان خاندان فیروزه را بنگارد. وقتى هم که مخاطب از وقایع گذشته خسته مىشود، شاهد لج و لجبازى آبى و صورتى و اظهار خستگى فیروزه از نوشتن رمان شود. رمانى که سالهاى گذشته را درمىنوردد و از حال به گذشته دور و دورتر مىرود ولى اصلاً گذشت زمان حال در آن احساس نمىشود. زندگى فیروزه به تمامى فراموش شده و گویا او در عالم تجریدى و به دور از همه چیز فقط موظف به نوشتن است آن هم با کشف و شهودى که دو فرشته برایش مهیا مىکنند. گویا هر کسى که نویسنده شده مدام فرشتهاى دور و برش بال بال زده و وراجى کرده و به او سوژه داده تا ذوق و شوق نوشتن در وى زنده شده است! درست مثل فیروزه که به قول خودش نویسنده نیست و علاقهاى هم به نوشتن ندارد ولى این فرشتههایش هستند که دستبردار نیستند و هى یک سال تمام اذیتش مىکنند تا او کار نوشتن را به پایان ببرد. البته فرشتهها هم دست تنها نیستند. وقتى ارواح خاندان مطلع مىشوند یکى از نوه، نتیجههایشان دست به قلم برده، راه و بیراه ظاهر مىشوند و نوشتههاى فیروزه را تأیید یا تکذیب مىکنند و اسرار دیگرى را از درون صندوقچه سینهشان بیرون مىریزند. در روز تولد فیروزه و اتمام کتاب هم، ناگهان همه ارواح با هم و بىخبر به اتاق فیروزه مىریزند و ناراحتى و خوشحالى خود را از مکتوبات وى اعلام مىکنند. این ارواح با پیکرى دودمانند ظاهر مىشوند و ظاهراً فرشتهها هم نقش رابط بین جهان زندگان و مردگان را بازى مىکنند و به ارواح اذن دخول مىدهند.
فرشتههاى ترحمانگیز که بسیار ناتوان و غرغرو وصف شدهاند گاه چنان زرنگ مىشوند که تاریخ را مو به مو حفظ هستند و حتى گاه نامهاى قدیمى را در زمان حال از جیب خود بیرون مىآورند تا گره فیروزه در شخصیتپردازى آدمها حل شود.
یکى شدن زمان حال و گذشته و رفت و آمد سریع فیروزه در زمانهاى مکرر بدون اینکه کسى او را ببیند یک طرف ماجراست و دیده شدن وى توسط برخى از اجدادش طرف دیگر. آن هم در حالى که پدربزرگها در جوانى، نوه و نتیجه فرزندان به دنیا نیامدهشان را مىشناسند و مىدانند وى روزى سرگذشت آنان را خواهد نوشت! از سویى دیگر حتى فیروزه وقتى زن رضاشاه با دخترانش براى تحویل سال نو به قم رفته است، به حرم حضرت معصومه(س) مىرود و براى مردگانى که در آن زمان هنوز متولد نشدهاند فاتحه مىخواند! و در نهایت به همین فاتحهخوانى اکتفا مىکند و آشکار نمىکند که رفتن همسر رضاشاه با حجاب نامناسب به حرم مطهر حضرت معصومه(س) چه پیامدهاى دیگرى در پى دارد و روحانیت چگونه با این حادثه و به تبع آن زورآزمایى رضاشاه با خودشان کنار مىآیند.
نگاه «طباطبایى» به روحانیت و مبارزات آنان با رضاخان تنها محدود به آقاى بیدگلى مىشود که وقتى دست به ریشش مىکشد بوى گلاب در اتاق مىپیچد. «آقاى بیدگلى چشمان قهوهاى مهربان و لبى خندان داشت. عمامه سیاهش به او ابهتى خاص مىبخشید. بسیار مهماننواز بود و روزى نبود که سر سفرهاش مهمان نداشته باشد.»(ص53)
آقاى بیدگلى همسر بدرالزمان یکى از عمههاى پدر فیروزه است که ویژگىهاى اخلاقى مثبت فراوانى دارد ولى برخى از افراد فامیل بخصوص نظامیان از او فرارى هستند. آقاى بیدگلى مخالف سرسخت رژیم است و طلبهها را دور خودش جمع مىکند و جلسه مىگذارد و در نهایت با قشونکشى رضاشاه به قم در آن شهر مقیم مىشود؛ بدون اینکه به درستى بدانیم وى در قم چه مىکند. گویا تبعید خودخواسته آقاى بیدگلى و خانوادهاش به قم بهانهاى است تا «طباطبایى» هم یکى از شخصیتهاى مثبت اثرش را حذف کند و بیشتر به دربار و درباریان بپردازد. همسر این روحانى نیز یکى از مخالفان کشف حجاب است که مطیع شوهر و همراه همیشگى اوست.
در دوران کشف حجاب هر کدام از زنهاى خانواده به گونهاى عمل مىکنند. خانمبزرگ خانهنشین مىشود. بدرالسادات که به قم مىرود. نیّرالزمان که معلم جوانى است تا مدتها سر کار نمىرود تا مجبور نباشد چادرش را زمین بگذارد. شهربانو که مدیر مدرسه است لباس بلندى مىدوزد و به کارش ادامه مىدهد. «طباطبایى» وضعیت دیگر زنان را که همسران ادارى دارند، نیز چنین بیان مىکند:
«... بیچاره زنها نمىدانستند چه کار بکنند، انگار که لخت باشند هى به خودشان مىپیچیدند و هى سرخ و سفید مىشدند. ... هى کلاهشان را بالا و پایین مىبردند و هى جلوى یقههاشان را روى هم مىکشیدند انگار اعتماد به نفس با چادر پر زده بود و رفته بود. اما خیلى زود همه به این وضع عادت کردند و یک سال نشده بود که مجلههاى مد از فرانسه سرازیر شد و خیاطها و کلاهدوزهاى ارمنى کار و بارشان گرفت.»(ص352)
البته «طباطبایى» از وضعیت زنانى که به این وضع عادت نکردند و کار و بارشان با خیاطهاى ارمنى نیفتاد سخنى به میان نمىآورد و پس از مدتى که خانمبزرگ و دخترانش را خانهنشین مىکند دوباره آنها را با چادر و یا مانتو به خیابان مىکشاند. هر چند برخى از زنان این طایفه چه در گذشته و چه گذشته دورتر بىخبر از وقایع سیاسى اجتماعى کشور، در خانهها پنهان شده و دایره آگاهىشان از دنیا محدود مىشود به خانه شوهر؛ چون محبوبه مادربزرگ فیروزه که در خانه همسر اولش در پستوها پنهان بوده، ولى مىخواسته از دست شوهر معتادش خلاص شود و مثل بادبادکى در آسمان رها شود. «دلش مىخواست مثل بادبادک آزاد باشد و به همه جا سرک بکشد. دلش مىخواست مثل بادبادک با یک حرکت باد نخش پاره شود و توى ابرها برود. از ماندن در آن خانه دراندشت کهنه، از آن زندگى خسته شده بود.»(ص161)
جایى دیگر در حکایت زندگى همین محبوبه و ازدواج اجبارى نخست وى، فرشتهها به همدیگر مىگویند:
«- گاهى یک طورى حرف مىزنى که انگار زن نیستى، یادت نیست محبوبه چه شبها تا صبح نمىخوابیده و به بخت خودش لعنت مىفرستاد. فکر مىکنى همه زنها باید تسلیم محض باشند، تسلیم مردشان.
- باید تسلیم سرنوشتشان باشند.»(ص260)
حتى فرشتهها مىگویند در مهریه این مادربزرگها یک عدد زنجیر کلفت طلا هم بوده که پاى زن را به پاى کرسى وصل کند! توصیف آنها هم از مجالس عروسى چنان است که فیروزه پس از دیدن مراسم عروسى یکى از بستگان درگذشتهاش مىگوید آنقدر صحبت از طلسم و سحر و سابیدن و قیچى کردن و بستن و غیره بوده که او فکر کرده آنجا محل کار یک دسته جادوگر است و نه مجلس عروسى.
رمان پر است از عمهخانم و خانمبزرگ و دایهخانم و نقره باجى و کلى خاله و خانمباجى تنى و غیر تنى با سرگذشتهاى مشابه به زنان دیگر در رمانهاى دیگر. سعادت، دایه بچههاى رضاشاه است و حتى بعد از کشف حجاب دزدکى با چادر به دربار مىرود. محبوبه محجوب است و وقتى شوهر پیر و معتادش طلاقش مىدهد با پسر کوچک دکتر میمنت ازدواج مىکند و آرام و بىصدا به آنجا اسبابکشى مىکند با کلى جهاز تا زبان مادرشوهرش به او کوتاه شود. فخرىخانم هنرش شمعسازى و گلسازى است. نیرالزمان به خاطر خانوادهاش از ازدواج با فرد مورد علاقهاش چشمپوشى کرده است. شهربانو دختر بسیار زشتى است و به قول زنان، ترشیده ولى با این وجود توانسته زن پسر بزرگ دکتر میمنت شود و طلعت سرآمد همه زنان بدبخت در دوران رضاشاه است. «بابا پرتوى چهار زن عقدى و بیست سى تا صیغه داشته، از زنهاى عقدى یکى مامان طلى است، یکى احترامخانم و یکى منیره. از این سه تا، بچه دارد، جمعاً ده تا و صیغهها الى ماشاءاللَّه: گلبانو، گلنساء، فاطمه، انیس، شمسى، و ... ضمناً تمام کلفتهاى خانه مدتى هووى زنهاى عقدى بودهاند ... در مورد ما نوهها هم یادم است هر وقت محبت او گُل مىکرد به لقب «ننهالاغ» و «کرهخر»
مفتخر مىشدیم. اما طلعت، آن زن زیبا و تحصیلکرده، اول از همه شغلش را از دست داد، بعد راحتى و آسایشاش را و بعد شنوایى گوش چپش را، اغلب زنهاى بابا پرتوى دیر یا زود از برکت دستهاى بزرگ و پشمالوى او از نعمت کرى برخوردار مىشدند. کما اینکه الان منیره، آخرین همسر او نیز از گوش چپ ناشنواست. طلعت به جاى چیزهایى که از دست داد صاحب هووهاى بىشمار، زندگى پر از هیجان و اضطراب، آرتروز و خانه کوچکى در خیابان زریننعل شد. ضمناً لقب «اژدها» گرفت.»(ص345)
جالب هم اینجاست که این جناب پرتوى را با همسران قبل و بعدش، زنى دلاک براى دخترى تحصیلکرده در نظر گرفته و خانوادهاش بدون مطالعه از ترس ترشیدن دخترشان، او را به چنین مرد زنبارهاى شوهر دادهاند و حتى با وجود اینکه همسر اول پرتوى در شب عروسى او با طلعت ماجرا را به مادر طلعت گفته است، آبى از آب تکان نخورده و همه تسلیم سرنوشت شدهاند تا اینکه طلعت پس از سالهاى سال وقتى تمام فرزندانش را به خانه بخت مىفرستد دیگر به شوهرش اجازه ورود به خانهاش را نمىدهد.
«آبى و صورتى» سرگذشت زنان در هشتاد و اندى سال گذشته است با جسارتهاى کوچک و بزرگشان، با آزادى اجبارى رضاخانى و با نادیده گرفته شدنشان و با کتاب خواندنهایشان در کنج خانهها. اما از زنده کردن تاریخ چه سود وقتى نواده آنان فیروزه وقتى از نوشتن خسته مىشود آرزوهاى کوچکى جز رنگ کردن مو و گذاشتن لنز و رفتن به کلاس آشپزى و گردش ندارد.
گذر زمان در خاندان دکتر میمنت و رفت و آمد حاکمان جدید و به تبع آن زیر سؤال رفتن مجدد زنان به اسم آزادى و تجددخواهى چه چیزى را تغییر داده جز اینکه زنى را به زور تخیلات و عالم ماوراءالطبیعه نویسنده کرده است!
جا داشت نویسنده فرشتهها را موجوداتى فرازمینى توصیف مىکرد تا لااقل وقتى کارى فوق بشر انجام مىدهند به باور مخاطب بنشیند نه اینکه فرشتهها هم مثل سرگذشت خاندان، خستهکننده و پوسیده باشند آنقدر که نتوانند از روى مانعى بپرند و چند روزى در کنج یک حیاط خلوت اسیر شوند.
هر چند خلق شخصیتهاى فرشته در ادبیات امروز ایران به شیوه «طباطبایى» شیوهاى نو مىباشد ولى کاش تا پایان «آبى و صورتى» این آبى و صورتى مىتوانستند همچنان نو و جذاب باشند و خواننده را اسیر چاردیوارىهاى قدیمى نکنند تا فیروزه هم زنى باشد که با دانستن تمامى این وقایع و درک رنج زنان خاندانش به اسم آزادى اجبارى در خانه و جامعه، به رشد شخصیتى و بلوغ فکرى رسیده باشد نه اینکه خود به گونهاى دیگر در دورانى مدرن، بدبختىهاى مدرنترى داشته باشد و دنیاى آرزوهایش محدود به کارهاى عادى و روزمره آشپزى و امور بهداشتى آرایشى باشد.
آیا «طباطبایى» با به سرانجام رساندن رسالت فیروزه در ذکر بدبختىهاى زنان فامیل درگذشته باید مأموریت خود را پایانیافته تصور کند، یا اینکه تازه بخواهد بگوید بعد از این همه بدبختى حالا زنان به کجا رسیدهاند و آیا بالاخره روى خوشبختى را دیدهاند یا نه؟ وى که خود آخرین زن خاندانش مىباشد، چه سختىها و شیرینىهایى را در زندگى اجتماعى و خانوادگىاش تجربه کرده تا به زندگى خود هویتى دوباره دهد. «طباطبایى» با شخصیتپردازىهاى زندهاش در «آبى و صورتى» تمام شخصیتها را بالاخره به سرانجامى رسانده است ولى جالب اینجاست که قهرمان اصلى و راوى رمان، خود گنگترین شخصیت و زن ماجراست که خواننده کمترین اطلاعات را در مورد وى دارد. همین کوتاهى نویسنده هم موجب مىشود که مخاطب بیندیشد زنان در ایران بعد از گذشت این همه سال چه تغییرى کردهاند و فیروزه به عنوان یک زن تحصیلکرده امروزى چه مزیت و مذمتى شاملش مىشود و او چگونه توانسته با ذکر مصیبت گذشتگان، قدمى در راستاى اعتلاى شخصیت واقعى زن بردارد.