بوى بهشت
(قسمت اول)
مریم بصیرى
جنبید، چرخید، لگد انداخت و دوباره آرام شد. کمى بعد دوباره چرخید، او هم چرخید. لبش را از دردى شیرین گزید و به پهلو غلتید. در تاریک و روشنایى اتاق و زیر نور مهتاب چشمش به عکس یاسر افتاد. کلاشینکف را گرفته بود بالاى سرش و مىخندید. چفیه تر و تمیزش را هم انداخته بود روى شانههایش و همین طور مىخندید. او هم لبخندى زد، خندید و دوباره چیزى توى شکمش چرخید.
- چیه تو هم مثل من دلت برا بابات تنگ شده.
این را گفت و به ماه خیره شد که از پشت پنجره اتاق نگاهش مىکرد. کم کم چشمها را بست ولى خوابش نمىبرد. چند شب بود که خواب به چشمانش راه پیدا نمىکرد. مدام به یاسر فکر مىکرد، به اینکه کجاست و چه مىکند. حتماً آن موقع شب توى سنگر بود و داشت زیر آتشبار دشمن به او و بچهاش فکر مىکرد. شاید هم گوشهاى از خاکریزها خوابش برده بود و خواب آنها را مىدید. شاید هم زخمى شده بود و ...، فکرش هم دیوانهاش مىکرد.
بلند شد نشست و صداى پاى خانمجان را شنید که از پلههاى حیاط پایین مىرفت. لحظهاى بعد صداى آب و ریزش قطرات آن بر حوض آبى، گوشش را نوازش داد. به زحمت برخاست و کمرش را صاف کرد. به آرامى خودش را تا پاى پنجره رساند و همان جا ایستاد. آرام لاى پنجره را باز کرد و گذاشت نسیم، موهاى سیاهش را به بازى بگیرد و صورت خیس از عرقش را خنک کند.
چشمها به خانمجان دوخته شد که سعى مىکرد به آرامى زیر نور سبز تنها مناره مسجد که به حیاطشان مىافتاد، وضو بگیرد. صداى اذان از مسجد بلند شد. راضیه روى سکوى جلوى پنجره نشست. سرش را به شیشه تکیه داد و به مناره مسجد که از پشت درختان و بام همسایه پیدا بود نگریست و گوشش را به آواى اذان سپرد.
پیرزن دست و رویش را با ملافه گلدارى که از بند رخت آویزان بود خشک کرد و به طرف اتاق راه افتاد و چشمان تبدار عروسش را که به او خیره شده بود، ندید.
نگاه راضیه به هلال ماه بود که بلند شد و راه افتاد. باز کمرش درد گرفت. از این همه استراحت مطلق خسته شده بود. اما به عشق یاسر و اویى که دایم شکمش را لگدباران مىکرد هیچ نمىگفت و هیچ کارى نمىکرد.
نمازش که تمام شد، هوا روشن شده بود و بوى چایى دمکرده از اتاق خانمجان بلند بود. پیرزن با توپ و تشر ناصر را از خواب بیدار کرد و فرستاد سراغ نان تازه. راضیه چادرش را بر سرش انداخت و به توصیه دکترش با قدمهایى کوتاه و آرام، نزد خانمجان رفت. سلام کرد و کنار میز سماور نشست. پیرزن سرش را بالا گرفت و به چهره مهتابى زن جوان نگاه کرد.
- چیه، چرا رنگ و روت پریده مادر؟
- چیزى نیست مال بىخوابیه.
خانمجان استکانى چایى، جلوى راضیه گذاشت و او گفت: «دستتون درد نکنه، مثل همیشه همه زحمتها گردن شماس.» پیرزن لبخندى زد و جواب داد: «عوضش نوهم که بیاد همه چیز تلافى مىشه.» بلند شد و ظرف پنیر و مربا را از یخچال آورد و وسط سفره کنار نانهاى مانده شب قبل گذاشت. بعد ایستاد کنار پنجره و به در حیاط خیره شد.
- ناصرم دیر کرد.
کمى توى اتاق قدم زد و زیرچشمى به راضیه نگاه کرد. زن سنگینى نگاه او را حس کرد و چشم در چشم خانمجان دوخت و هنوز چند لحظهاى نگذشته بود که اشک از دیدگان پیرزن جوشید. بالهاى چارقد سپیدش، اشکها را در آغوش گرفت و راضیه، خانمجان را.
- چى شده، چرا گریه مىکنین؟
پیرزن هق هق گریهاش را فرو خورد و به صورت عروسش نگریست.
- هیچى دخترم، هیچى ...
- خانمجان، جون یاسر بگین چى شده؟
تا اسم یاسر به گوش پیرزن خورد، اشکها دوباره سرازیر شدند. نم اشک داشت صورت راضیه را هم خیس مىکرد که پیرزن گفت: «گریه نکن راضیه.»
- آخه چرا نمىگین چى شده؟
- چیزى نشده دخترم، یهو یاد یاسر افتادم.
درِ حیاط با صداى محکمى به هم کوبیده شد و ناصر با زنبیل نان از کنار باغچهها گذشت. خانمجان بلند شد و رفت طرف در، سپس نانها را گذاشت توى سفره و کمى بعد ناصر با دست و صورت خیس آمد توى اتاق. چیزى از خیسى صورت زنها نمانده بود، ولى چشمها حکایت از اشک و آه داشت که ناصر پرسید: «باز چى شده هر دو غمباد گرفتین؟» و بعد لقمهاى نان و پنیر گرفت. دوباره به مادرش و راضیه نگاه کرد و لقمه را به دهان گذاشت. خانمجان بغضش را فرو داد و یک استکان چایى جلوى ناصر گذاشت و گفت: «صبم که هر چى صدات کردم پا نشدى نماز بخونى.» ناصر شرمگین استکان خالى چاى را توى نعلبکى لب طلایى لغزاند و بلند شد ... .
راضیه نشست، جلوى کمد نشست و درِ آن را باز کرد. دستش به درون کمد رفت و لحظهاى بعد لباس سفید نوزادى در دستان راضیه بود که آن را بر صورت مىفشرد و مىبویید. یک ماشین کوکى و عروسکى زیبا هم بیرون آورد. ماشین را کوک کرد و پستانک عروسک را از دهانش بیرون آورد. ماشین غیژ غیژکنان دور خودش چرخید و عروسک یکنفس خندید. اگر دوباره ناصر او را در آن حال مىدید حتماً مىگفت: «زنداداش باز هوس عروسکبازى کردى؟» زود پستانک را توى دهان عروسک فرو برد و ماشین که کوکش تمام شده بود، خودش از نفس افتاد.
راضیه تمام لباسها را یکى یکى بیرون آورد و به گلهایى که روى آنها دوخته بود، دست کشید. هفت ماه تمام به خاطر استراحت و ضعفش نشسته بود توى خانه و فقط لباس دوخته بود. روى همهشان را هم با حوصله گلدوزى کرده بود، از همان گلهایى که توى مدرسه دوختنش را یاد گرفته بود. کمى چرخید و لباسهاى بافتنى را هم
بیرون آورد و دور و بر خودش چید. چند تا ژاکت و پیراهن کوچک براى بچهاش بافته بود. حتى شالگردن و دستکش بچهگانه هم توى بافتنىها بود.
براى یاسر هم دستکش بافته بود، سبز و سیاه. از همان کاموایى که قبلترش براى پدر پلیور مىبافت، همان وقتى که زمزمه خواستگارى توى خانهشان پیچیده بود. داشت با «مرضیه» کتاب و دفترهاى مدرسهاش را درست مىکرد که خانمجان و یاسر سرزده آمده بودند خانهشان. یاسر لباس رزم به تن داشت، حتى پوتین پوشیده بود. شنید که خانمجان گفت پسرش دارد به جبهه مىرود و به زور او را به خواستگارى آورده است.
دلش گرفت، دلش از دیدن یاسر گرفت. با اینکه مىخواست دوازدهمین سال درسش را بىدغدغه بگذراند، اما دلش کمى هم توجه مىخواست؛ مىخواست لااقل این خواستگارِ سر به زیر، کمى هم از او حرف بزند؛ ولى یاسر فقط از جنگ مىگفت، از شبهاى عملیات، از بچههاى رزمنده، از دشمن و ... و پدر فقط گوش مىکرد و گاه احسنتى مىگفت.
مىخواست همان جا از پشت در برگردد و دوباره برود سراغ کتابهایشان و بقیه آنها را با خواهرش جلد کند؛ دلش نمىخواست حتى پایش را توى اتاق مهمانخانه بگذارد و اگر اصرار مادرش نبود، همین کار را هم مىکرد.
پنجره اتاق باز بود و پدر و یاسر دو طرف آن به متکاهایى که مادرش رویشان را گلدوزى کرده بود، تکیه داده بودند. برادر کوچکش هم محو حرفهاى یاسر شده بود و دایم مىپرسید او را هم به جبهه راه مىدهند یا نه؟ خانمجان هم گویا تا آن موقع پسرش را ندیده بود؛ چشم به یاسر دوخته و از حرف زدن او سر ذوق آمده بود و فقط گهگاهى به اصرار مادر، پرهاى از پرتقال پوستگرفتهاش را به دهان مىگذاشت.
هوا داشت تاریک مىشد که بلند شدند. جوان حتى یک بار هم سرش را به طرف راضیه نچرخاند جز وقتى که داشت بند پوتینهایش را مىبست و سر که بلند کرد، ناگهان دختر را در آستانه در دید.
روز بعد همه، همه چیز را فراموش کرده بودند و حتى دیگر مرضیه هم براى خواهرش شکلک در نمىآورد و نمىخندید، که خانمجان دوباره برگشته بود. راضیه داشت از مدرسه به خانه مىآمد که دید مادر یاسر جلوى در خانه آنها ایستاده و دارد به مادرش مىگوید صبح که یاسر را از زیر قرآن رد کرده، گفته برود کار را تمام کند.
بعد از آن بود که خودش هم نفهمید چرا یکهو هوس کرد
براى یاسر دستکش ببافد، آخر از خود او شنیده بود که هواى جبهه از همان موقع سرد شده است و ... .
خانمجان آمد توى اتاق، پشت سر راضیه ایستاد. به اتاق نگاه کرد، به لباسهاى بچه و به دستکشهاى سبز و کوچکى که توى دستهاى راضیه بود و او به آنها خیره شده بود.
شب بود که ناصر به خانه برگشت. خانمجان عینکش را به چشم زده بود و سعى مىکرد دعاى کمیل را بدون غلط بخواند. راضیه هم جلوى تلویزیون نشسته بود و در میان رزمندهها به دنبال چهرهاى آشنا مىگشت. ناصر هم همین که پایش به اتاق رسید، سلامى کرد و جلوى تلویزیون نشست و گفت: «زنداداش چند وقت دیگه باید دنبال عکس هر دومون بگردى.» و به مادرش نگریست تا ببیند متوجه سخن او شده است یا نه. خانمجان یک لحظه از جا پرید. چشمش را از روى کتاب دعا برداشت و عینکش را پایین آورد.
- بازم شروع کردى پسر، اینم جاى درس و مشقته.
- گفتم که خانمجان، من بالاخره مىرم. مگه چیم از بقیه همکلاسیام کمتره، اونا همهشون رفتن جبهه.
پیرزن با تحکم گفت: «رفتن که رفتن. تو مىرى مدرسه و درستو مىخونى و دیپلمتو مىگیرى.» راضیه چشم به تصاویر دوخته بود و با این همه مىدانست از وقتى که مدرسهها باز شده، کتابهاى ناصر ورقى نخورده و همه دفترهایش سفیدِ سفید است. اما هیچ نگفت و فکر کرد اگر ناصر برود حداقل خبرى از شوهرش براى او مىآورد. شصت و سه روز بود که از یاسر خبر نداشت. تاریخ دقیق آخرین نامه، یادش بود و هر روز منتظر بود تا پستچى در را بزند و یا شاید خودِ یاسر ... .
- مىدونى که بالاخره مىرم خانمجان. قولم مىدم دیگه یه نمازمم قضا نشه.
- آخه من به تو چى بگم! تو مرد خونهاى، یاسر ما رو سپرده به تو و رفته.
- آى گفتى خانمجان، دلم برا یاسر خیلى تنگ شده.
پیرزن با شنیدن اسم یاسر ساکت شد و دیگر هیچ نگفت. عینکش را بالا کشید و شروع به خواندن بقیه دعایش کرد. راضیه بدون توجه به آن دو محو تماشاى صحنههاى جنگ بود و هیچ نمىگفت. ناصر جورابهایش را از پایش در آورد و به گوشه اتاق پرتاب کرد.
- نگران نباش زنداداش، خودم مىرم جبهه و خبر سلامتى یاسرو برات مىیارم.
خانمجان دوباره سرش را بلند کرد و به پسرش نگریست که داشت آستینهایش را بالا مىزد و به طرف حیاط مىرفت. پیرزن در حالى که کتاب دعایش هنوز دستش بود بلند شد از کنار راضیه گذشت و جلوى پنجره ایستاد و به ناصر نگاه کرد که داشت کنار حوض وضو مىگرفت.
- غصه نخور خانمجان.
ناگهان سوز سردى به صورت پیرزن خورد، پنجره را به روى لبخند ناصر بست و به طرف راضیه برگشت که به تلویزیون خیره شده بود و دانههاى اشک روى صورتش خشکیده بودند ... .
راضیه چشمها را بست، ولى باز هم تصویر مرد بىسر جلوى چشمانش بود، چشم گشود و دمى بعد دوباره چشمها را بست؛ اما هنوز همه چیز را مىدید. فریاد کشید، گریه کرد و پلکها را بر هم فشرد، ولى دوباره دید، مرد بىسر جلویش ایستاده بود، غرق در خون و راضیه یک لحظه در میان اشک و آه، حس کرد مرد دارد به او مىخندد. انگار تمام وجود مرد لب شده بود و لبخندهایش رعشه به جان راضیه مىانداخت. غلت زد، گوشه پتو را توى مشتش چلاند و هراسان از خواب پرید. درد در دل و اندرون زن پیچید. نفسش بند آمده بود و هر کارى مىکرد نمىتوانست از جایش بلند شود. لرزه به جانش افتاده بود. خیس عرق بود. زبان خشکیدهاش را در دهان چرخاند و آب دهانش را فرو برد و نالهاى کرد.
سایه خانمجان خیلى زود از اتاقِ تودرتوى کنارى افتاد رویش و کمى بعد کاسهاى شربت بیدمشک در دستان راضیه بود و خانمجان داشت شانههایش را مىمالید. ناصر خودش را پشت در اتاق رساند و پرسید: «چى شده خانمجان؟»
- چیزى نیس. اگه کارت داشتیم که سال دیگه از خواب پا مىشدى.
- بیام تو؟
راضیه دست برد تا چادرش را از کنار پشتى بردارد که خانمجان بلند شد و جلوى درِ باز اتاق ایستاد.
- سلام.
خانمجان خندهاش گرفت و گفت: «علیک سلام، نصفه شبى.»
- زنداداش طوریش شده؟
- نه پسر، خواب بد دیده، تو برو بخواب فردا باید برى مدرسه.
ناصر چشمان خوابآلودش را مالید و گفت: «بازم مدرسه!» راضیه همین که صداى بسته شدن در اتاق خانمجان را که ناصر در آن مىخوابید، شنید، توى رختخوابش لغزید. پیرزن کلید برق را زد و تاریکى و سکوت بر اتاق چیره شد. اما لحظهاى بعد چشمان راضیه در نور مهتاب که از پشت پرده تورى توى اتاق مىافتاد، عکس یاسر را دید و صداى آرام خانمجان را شنید که داشت دعا مىکرد. دیگر مثل شب قبل چرخشى شیرین در دلش حس نمىکرد، بلکه درد بود که در اندرونش مىچرخید و مىچرخید و ناگهان چون دیوى دهان مىگشود و تمام پیکر او را در هم مىفشرد.
بىصدا گریست، قطرات اشک و عرق بالشش را خیس کرده بود. غلتى زد، ملافه را در دهانش فرو برد تا صداى فریادش بیرون نیاید. آرزو مىکرد کاش مادرش پیشش بود، خجالت مىکشید حال و روزش را به خانمجان بگوید. به قاب عکس یاسر نگاه کرد که شیشهاش زیر نور مهتاب برق مىزد. چقدر تنها بود. ملافه را مچاله کرد و دستش را کنارى برد، کاسه شربت دمر شد روى فرش و انگشتان لرزان زن به رطوبت پرزهاى فرش چنگ انداخت. حالت تهوع پیدا کرده بود، بدنش عرق کرد و ناگهان لرزید. به زحمت پتو را بیشتر دورش پیچید؛ لرزید و لرزید تا اینکه بدنش از حرکت افتاد.
خانمجان جانمازش را جمع کرد و کورمال کورمال به اتاق راضیه رفت. یک آن پایش به چیزى خورد، خم شد. دستش خیسى فرش و خنکاى کاسه را لمس کرد و عطر بیدمشک در درونش پیچید ... .
راضیه چشمهایش را باز کرد. همه جا سفید بود. بوى الکل و ساولن مشامش را پر کرد. لباسهایش بوى بیمارى و بیمارستان مىداد. سرش را چرخاند. کسى توى اتاق نبود. بلند شد نشست و ناگهان کمرش تیر کشید و دردى از میان پهلوهایش برخاست و نفسش را گرفت. پایه سرم را چسبید. سرش گیج رفت. پایه لق خورد و راضیه افتاد روى تخت.
یک آن همه چیز یادش افتاد. خانمجان، خوابش، کاسه شربت و ناصر که پشت در ایستاده بود و حالش را مىپرسید. دستى بر شکمش کشید. هنوز هم سفت و برآمده بود. خودش را روى تخت رها کرد و دستش به طرف لیوان آبى رفت که روى کمد پاى تخت بود. خواست لیوان را بردارد اما انگشتانش توان نگاه داشتن آن را نداشت و لحظهاى بعد صداى شکستن لیوان بود و شتک آبى که به انگشتان آویزان از روى تخت، پاشیده شد.
لحظهاى بعد پرستارى بالاى سرش ایستاد و زنى با چشمانى خسته به خرده شیشهها نگریست و راضیه از میان غرغرهاى زن قهوهاىپوش شنید که مىگفت: «الان اینجا رو تمیز کردم.»
وقتى پرستار با لیوانى آب به اتاق برگشت، راضیه فقط پرسید: «من اینجا چیکار مىکنم؟»
- طورى نیس جونم. دکتر گفت شاید مسمومیت حاملگى باشه. یکى دو هفتهاى باید اینجا بمونى تا وقت زایمانت بشه.
راضیه نالید: «بازم استراحت مطلق!» پرستار اخمى کرد و گفت: «خب به خاطر خودته اگه بلند شى برى این ور و اون ور احتمال داره بچهت تلف شه. فشار خونت خیلى زیاد شده براى هر دو تون خطرناکه.» راضیه نفس عمیقى کشید و چشمهایش را بست ... .
- راضیه! مادر، راضیه!
زن چشمها را باز کرد، با دیدن خانمجان و ناصر خواست از جایش بلند شود و خودش را جمع و جور کند ولى خانمجان دست روى شانهاش گذاشت و گفت: «بلند نشو.» ناصر سرش را پایین انداخت و شرمگین پرسید: «پس من کى عمو مىشم زنداداش؟» پیرزن براى خودش کنار راضیه جایى باز کرد و روى لبه تخت نشست.
- هول نشو پسر، همه چى به وقتش.
راضیه کمى به عقب خزید و خانمجان بالش را گذاشت پشتش و زن، برادرشوهرش را دید که کیسهاى پلاستیکى روى میز غذایش گذاشت و از کیسهاى دیگر بشقاب و چاقو در آورد و مشغول پوست گرفتن پرتقالها شد.
- باید همشو بخورى زنداداش، نوبرونه برات گرفتم.
خانمجان سرش را نزدیکتر برد و دم گوش راضیه گفت: «دکتر گفته اگه خونه باشى احتمال داره خونریزى بکنى، واسه همین گفت باید همین جا بمونى.» راضیه جواب داد: «پرستارا بهم گفتن، اما من اینجا دق مىکنم.»
- تحمل داشته باش دختر.
ناصر همین طور پرتقال پوست مىگرفت که گفت: «حالا دیگه ما نامحرم شدیم. چیه دارین پچ پچ مىکنین؟» خانمجان به پسرش نگریست و جواب داد: «معلومه که نامحرمى، صحبت زنونهس.» پسر جوان بشقاب پر از میوه را گذاشت جلوى دو زن و خودش با پوست پرتقالها غیبش زد.
- خانمجان خبرى از یاسر نشد؟
- نه جونم. مطمئن باش که منم مثل تو هر روز گوشم به درِ تا خبرى از یاسر برسه.
راضیه مىخواست چیزى بگوید ولى رویش نمىشد، حتى جرئت بر زبان آوردنش را هم در خود نمىدید. فکر مىکرد اگر خانمجان رضایت دهد و ناصر به جبهه برود حتماً مىتواند خبرى از برادرش بیاورد. بالاخره هم تصمیمش را گرفت و گفت، همان طور که چشم به بشقاب میوهها دوخته بود.
- من که حرفى ندارم راضیهجون، به شرطى که ناصر امسال درسشو تموم کنه و تا اومدن یاسر صبر کنه، بعدش مىتونه بره.
راضیه دیگر هیچ نگفت و از میان پنجره اتاق به آسمان خیره شد. خانمجان سعى مىکرد میوهها را در دهان عروسش بگذارد ولى لبهاى زن جوان قفل شده بود. فقط خیال یاسر بود که فکرش را به خود مشغول کرده بود و دورى از مادرش.
- به مامانم اینا خبر دادین خانمجان؟
- نه جونم هنوز که طورى نشده، بیچاره عزت تو شهر غریب هول مىکنه. بذار دو سه روزى بگذره مىگم ناصر به آقات زنگ بزنه.
وقتى ناصر به اتاق برگشت، صداى بلندگوى بیمارستان خبر از پایان وقت ملاقات مىداد.
یکى از خدمه از روى دستور غذا، ظرف سوپى روى میز راضیه گذاشت. زن اشتهایى براى خوردن نداشت ولى چارهاى نبود باید به خاطر اویى که در شکمش مىچرخید غذا مىخورد، و خورد. هر قاشقى را که به دهان مىبرد، به زحمت سوپ آن را فرو مىداد و قاشقى دیگر مىبلعید. حتى از دیدن رنگ و بوى سوپ هم حالش به هم مىخورد. تا آن موقع غذاى بیمارستان نخورده بود. از همه چیز آنجا چِندشش مىشد، بخصوص از تماس لباسهاى خاکسترى و گشاد بیمارستان با پوستش، تمام بدنش مور مور مىشد.
وقتى ظرف نیمخورده غذایش را بردند، به بالشش تکیه داد و به آسمان تیره شب نگریست. یک آن دلش را از پشت پنجره به پرواز در آورد و در آسمان اوجش داد تا بالاى سر خاکریزها رسید. از همان بالا دنبال مردش گشت و پیدایش نکرد. فکر کرد او همان یک بشقاب سوپ را هم خورده است یا نه؟ مىدانست که خانمجان هم توى اتاقش نشسته است و دارد به یاسر فکر مىکند. خوب مىفهمید که او یاسر را بیشتر از ناصر و لیلا که به شیراز شوهرش داده بود، دوست دارد. پیرزن هیچ نمىگفت ولى راضیه خوب مىفهمید؛ همان طور که مىفهمید مادرش او را بیشتر از بقیه بچههایش دوست دارد.
وقتى مهتابى بالاى سر راضیه روشن شد و چراغ اتاق خاموش، نفس زن لحظهاى در سینه ماند و بعد هوا لوله شد و از دهانش بیرون آمد. تختهاى کنارىاش همه خالى بودند و همین راضیه را بیشتر مىترساند. براى اولین بار در عمرش، جایى دور از خانواده بود و خوابیدن روى تخت بیمارستان را تجربه مىکرد. وهم و گمان به سراغش آمده بود، مىترسید؛ مىترسید اگر فکر و خیال برش دارد، دوباره مثل شب قبل از هوش برود.
چشمها را بست و سعى کرد بخوابد، اما تصویر مرد بىسر جلوى چشمش نمایان شد. چشمها را باز کرد و دوباره بست. خواب شب قبل رهایش نمىکرد. بیدار بود ولى خواب مىدید،
خواب مردى که فکر مىکرد ... ترسید، خواست فریاد بکشد. لبه ملافه را زیر دندانهایش فشرد. دهانش پر از طعم و بوى مواد ضد عفونىکننده شد. ملافه را پس زد و نیمخیز شد، به آسمان نگاه کرد. هیچ تصویرى از پنجره پیدا نبود، نه درختى، نه خانهاى و نه حتى ستارهاى. ظلمت شب قاب پنجره را در بر گرفته بود و تختهاى خالى در زیر نور بىجان چراغ بالاى سرش چون اشباحى چهار دست و پا عقب و جلو مىرفتند.
از سالن صداى تلویزیون مىآمد. غرش کاتیوشا، نفیر گلوله و صداى انفجار گلوله توپ و خمپاره و بعد صداى یک سرود جنگى گوشهاى راضیه را پر کرد. سرود لحظهاى آرام و آرامبخش بود و لحظهاى ترس و تردید را در تمامى رگها و عصبهاى راضیه مىدواند.
فکر یاسر و بچهاش رهایش نمىکرد. فکر پدر که به خاطر انتقال کارخانه مجبور شده بود از اول سال نو مادرش و بچهها را ببرد تهران و راضیه را تک و تنها پیش خانمجان و خاطرات مرخصىهاى یاسر بگذارد. دلش براى برادرش تنگ شده بود و دایم تصویر او جلوى چشمش مىآمد، تصویر روزى که دستها را زیر چانه زده بود و با دقت به حرفهاى یاسر گوش مىکرد و مىخواست او را هم به جبهه ببرد. آن روز اصلاً فکرش را هم نمىکرد که با یاسر ازدواج کند. چقدر بعد از رفتن خواستگار و مادرش، مرضیه به آنها خندیده
بود، به موهاى فرفرى یاسر و نگاهى که به زمین دوخته شده بود. مرضیه شکلک در آورده و سر به سر خواهرش گذاشته و مادر گفته بود به هر چه بخندند به سرشان خواهد آمد و یاسر آمده بود.
درد هم مىآمد و مىرفت، تمام بدن راضیه درد مىکرد. احساس آدمى ناتوان و بیمار را داشت. فکر مىکرد قرار است به زودى درد بزاید و بس. دستهایش را بالا آورد و جلوى صورتش گرفت. انگشتهاى ورم کردهاش از خیلى وقت پیش حلقه یاسر را پس زده بودند و راضیه چقدر دلش مىخواست حلقهاش پیشش بود و مىتوانست آن را نوازش کند. دستها را به صورت گذاشت و حس کرد گونههایش داغ شدهاند و اگر آینهاى داشت حتماً مىتوانست سرخى آنها را هم ببیند. انگشتها را کم کم کنار کشید و خواست دیگر به هیچ چیز فکر نکند. مىترسید با آن همه فکر و خیال بچهاش تلف شود و یا ناقص به دنیا بیاید. انگشتهایش روى شقیقهها آرام گرفت و ناگهان دوباره تصویر مرد بىسر جلوى چشمهایش به حرکت در آمد، حتى از تصور آنچه در ذهنش مىگذشت وحشت داشت، چشمها را بست و فریاد کشید.
پرستار هراسان درِ اتاقش را باز کرد. کلید چراغ را زد و به راضیه نگریست که بىقرار بود و در میان تختش به خود مىپیچید. همان فریاد، راضیه را
اسیر کرد، شد اسیر تخت و پایه سرم و نیش سر سوزن. پرستار سر از حالات راضیه در نمىآورد، زن به یک مجنون بىقرار بیشتر شباهت داشت تا به یک زائو. پرستار از اتاق بیرون رفت و وقتى برگشت سر آمپول توى دستش را شکست و آن را با سرنگ به سرم راضیه تزریق کرد. سرم یکپارچه قرمز شد و دوباره رنگ خون در چشمان راضیه جان گرفت. روى تخت چرخید، سرش را تکان داد و زیر لب دعایى خواند و بدنش به آرامى، سبک و بىحس شد و پلکها روى هم غلتید و همه جا در نظرش سیاه شد.
اتاق پر از نعش بود. جنازهها روى تختها و زمین تلنبار شده بودند. سفیدپوشى آمد توى اتاق. زن خواست از جایش بلند شود و فرار کند. سفیدپوش با دندانهاى سیاهش به او پوزخندى زد و با دستش راضیه را هُل داد روى تخت و تند تند چند گلوله پنبه توى بینى و گوشهاى راضیه فرو کرد. زن خواست فریاد بکشد ولى گلولهاى دیگر در دهانش جاى گرفت. داشت خفه مىشد. دیگر نفسش بالا نمىآمد. شبحى سرگردان بالاى سرش به رقص در آمده بود. سفیدپوش ملافه را روى صورت او کشید و رفت. راضیه دست و پا زد، تقلا کرد تا بتواند ملافه را کنار بزند و وقتى ملافه به کنارى افتاد، زردى آفتاب از پشت ساختمانهاى روبهرو چشمانش را پر کرد.
نگاهى به اطراف انداخت و روى تخت نشست. سرفهاى کرد ولى چیزى در دهانش نبود. نفس راحتى کشید و آب دهانش را قورت داد. به تکه چسب خونآلودى که روى دستش جا خوش کرده بود، نگریست. چسب را کند. سرخى و کبودى زیر چسب برایش شکلکى در آورد و کش آمد، کش آمد و تمام بدنش را پوشاند. لبش را گزید، چشمها را چند بار باز و بسته کرد و بلند شد. جلوى روشویى ایستاد. خودش را در آینه نگاه کرد. دیگر کبود نبود، اصلاً راضیه نبود. زنى دیگر با یک روسرى خاکسترى چرک و چروک و موهایى آشفته، با چشمانى گود افتاده و لبهایى پریدهرنگ از توى آینه نگاهش مىکرد. باز ترسید، مدتى بود از دیدن هر کسى جز خانمجان و ناصر مىترسید. عقب عقب رفت تا اینکه به لبه یکى از تختهاى پشت سرش خورد. بهیارى در اتاق را باز کرد و کمى بعد زنى با یک سینى وارد اتاق شد.
صداى هر دو را شنید ولى اصلاً نمىفهمید به او چه مىگویند. فقط دید که دارند به زور به طرف تخت مىبرندش. یکى توى شکمش لگد انداخت. لبخند زد و با رضایت روى تخت نشست و این بار شنید که بهیار گفت: «آفرین حالا صبحونهتو بخور.» و آن دیگرى سر تختش را بالا آورد.
لیوان شیر هنوز دستنخورده روى میز بود که درِ اتاق باز شد و راضیه از لاى در سالن دید که ساعت از هفت گذشته است. زنى که آمده بود توى اتاق لبخندى زد و گفت: «بهت نمىآید شلوغکن باشى. شبکارا مىگفتن دیشب اینجا رو به هم ریخته بودى.» راضیه مات و مبهوت به زن نگاه کرد و او پروندههاى پاى تخت را نگاه کرد و رفت و همین که خواست در را ببندد برگشت و با آن چشمان گرد و سیاهش به او نگریست. لبخند مسخرهاى روى لبهایش بود که در را بست و راضیه را تنها گذاشت.
راضیه میز غذا را به عقب هل داد. پاهاى ورمکردهاش را جمع کرد و خواست از جایش بلند شود و بلند شد. کنار پنجره ایستاد و به حیاط بیمارستان نگریست. مردى آبىپوش برانکاردى را از کنار باغچههاى حیاط به طرف پشت درختان مىراند.
- مىبرنش سردخونه.
راضیه هراسان سرش را برگرداند. پیرزن خدمتکار بود که داشت همپاى او به مرد نگهبان مىنگریست.
- سردخونه؟
- آره اون گوشهس، نزدیک رخشورخونه. دو ساعت پیش تموم کرد. وقتى نگهبان از تیررس نگاه دو زن محو شد، خدمتکار به طرف تخت راضیه رفت.
- اون پرستار بداخلاقه هم ملافهپیچش کرد. به گمونم خوشحال بود که از دستش خلاص مىشه. بالاخره خود زنه هم راحت شد، سرطان داشت.
راضیه با شنیدن نام سرطان به دیوار چسبید. پیرزن سینى را برداشت و راه افتاد که برود.
- صبحونهتو چرا نخوردى؟
و بىآنکه منتظر جواب باشد، رفت. راضیه دوباره به حیاط نگریست. جوانى، نگهبان را کنار باغچهها به حرف گرفته بود. دست مرد از میان آستین آبىاش به برانکارد چسبیده بود و وقتى که دست بالا آمد تا دسته کلیدى را در دست جوان بگذارد، چرخ برانکارد لغزید و دمى بعد به طرف خاک خیسخورده باغچه سُرید. نعش جنبید و لبه برانکارد به تنه درختى خورد و دستى از لاى ملافه بیرون افتاد. راضیه ناگهان جیغ کشید. نگهبان به طرف برانکارد چرخید و راضیه رویش را برگرداند.
سفیدپوشى در چارچوب در ظاهر شد و کشان کشان راضیه را به طرف تختش برد.
- مگه قرار نشد از جات تکون نخورى. الان دیگه خانم دکتر پیداش مىشه.
راضیه دیگر ناى ایستادن نداشت. نفسزنان در میان ملافههاى سفید لغزید و در خودش پیچید. بهیار درجه را از لوله الکل برداشت. لوله درجه چون مارى سهمگین در دهان راضیه فرو رفت و با زهرش گلوى او را گزید.
- تبم که دارى!
هیچ نگفت، مار را قى کرد و چشمها را بست. خانمجان داشت جلوى چشمهایش پر پر مىزد. مادرش مىمرد و نعش پدر با چشمانى باز به راه افتاده بود. هراسان چشمهایش را باز کرد. دیگر وحشت داشت دمى پلکها را بر هم بگذارد. کابوس لحظهاى رهایش نمىکرد.
از آمدن و رفتن دکتر چیزى نفهمید، جز نگاه غضبناک او که توصیه مىکرد اصلاً از تختش پایین نیاید.
دکتر که رفت، دوباره درد آمد. درد همه وجودش را در خود پیچید و سپس در شکمش چرخید و چرخید و از گلوى راضیه بیرون پرید. یکى از همان قهوهاىپوشها با چرخَش آمد توى اتاق. ملافهها را عوض کرد و بىتوجه به آه و ناله راضیه ملافهها را برداشت و برد.
کمى بعد صداى جیغ و داد دو زن آمد و سپس بهیار بود که سرم به دست آمد توى اتاقش و سوزن به سرعت رگ دستش را درید. خون به شیلنگ دوید و سپس محتواى سرم تند تند خون را از شیلنگ پس زد و به رگهاى راضیه سرازیر شد.
گرمى رخوتآلودى در جانش ریخت. با ترس چشمها را بست. دیگر جنازهاى نبود. هیچ کس جلوى چشمش نبود. به آرامى نفسى کشید و دستش را روى شکمش گذاشت.
- تحمل داشته باش.
زنى فریاد مىکشید که راضیه از جا پرید. پرستار، زنى را در تخت بغلى او خوابانده بود و با کف دست به شکمش فشار مىداد. زن بىتاب شده بود و فریاد مىزد.
- گفتم کولىبازى در نیار. اگه این خونا تو بدنت بمونه بیچاره مىشى.
و دوباره جیغ زن را با فشارى دیگر در اتاق منتشر کرد. راضیه صورتش را برگرداند و با ترس ملافه را به سرش کشید. شنیده بود درد عمل سزارین کمتر از زایمان نیست. لبش را گزید و گوشهایش را گرفت ولى هر چه مىکرد دوباره صداى زن در گوشش طنین مىانداخت تا اینکه پرستار آمد بالاى سرش ایستاد. چشمان سیاه و گرد پرستار پر از جنازههاى کفنپیچ سفید بود. کفنپیچها با مهربانى حال او را پرسیدند ولى راضیه فکر کرد زن مىخواهد خفهاش کند. سرش را برگرداند و با وحشت چشمها را بست.
سرم تمام شده بود. بهیارى سوزن سرم را از دستش کشید و رفت. گرمى خون روى دست راضیه شیار انداخت و پایین رفت.
دیگر از تخت پایین نرفت. روزها روى تخت خوابید و پایین نیامد. خانمجان هم نیامد. ناصر هم نیامد. حتى هیچ کدام از دوستان و همسایهها هم سراغش را نگرفتند.
چهار روز بعد سر و کله پیرزن پیدا شد. صورتش چون سیبى پلاسیده و چروکخورده، پر از لک شده بود. راضیه به دامان زن آویخت و لبخندى خشکیده بر لبهاى خانمجان، جان گرفت. راضیه هر چه کرد پیرزن هیچ نگفت جز اینکه بد جورى مریض شده بود و ناصر سرش به او گرم بوده. زن هر چه از یاسر و نامه نیامدهاش پرسید، چیزى نشنید. به پشتى تختش تکیه داد و دید گلهاى آبى پیراهن خانمجان زیر چادر سیاهش پژمرده شده است. خانمجان همان زن همیشگى نبود، راضیه هم زنى دیگر شده بود، زنى پر از دلشوره و دلمشغولى.
- خانمجان اگه خبرى از یاسر دارین بگین. من دارم دق مىکنم. این چند روزه از وحشت و کابوس نتونستم بخوابم.
خانمجان هیچ نگفت، جز اینکه شنیده یکى از دوستان یاسر خبر آورده جاى او خوب است.
- نگران هیچ چیز نباش. ببخش منم با این مریضى سرم گرم آش نذرى همسایهها بود. نتونستم زودتر بهت سر بزنم. راهم که دوره.
خانمجان رفت و باقىمانده امید و توان راضیه را با خودش برد. زن از لحن و نگاه مادرشوهرش هم ترسیده بود. نگاه او هم چون پرستاران و بهیاران ترحمآمیز و پر از سرزنش بود و یا اینکه او این طور فکر مىکرد. اما خانمجان لبخند مىزد، از ناصر مىگفت که بالاخره راهى مدرسه شده است و چون درس داشته، نتوانسته همراه او به بیمارستان بیاید، و از مادرش مىگفت که به زودى به اراک مىآید. نه هیچ خبرى نبود. خانمجان مثل همیشه حرف مىزد و مثل همیشه نگاه پرمحبتش را به او دوخته بود. اما نه، صداى پیرزن مىلرزید، یعنى اتفاقى افتاده بود. پدرش مرده بود، از یاسر خبر بدى رسیده بود. برادر کوچکش مثل سال گذشته از درخت افتاده بود! چه شده بود چرا هیچ کس به او چیزى نمىگفت. چرا خانمجان نگاهش را از او مىدزدید. چرا روسرى سیاه سر کرده بود، ولى پیرزن همیشه روسرى سیاه سر مىکرد. پس چرا نفسش مىگرفت؛ اما او همیشه موقع حرف زدن و بالا رفتن از پلهها صدایش مىلرزید و نفس نفس مىزد. پس طورى نشده بود، خانمجان همان پیرزن همیشگى بود، ولى نه ... .
راضیه هراسان نشست. خواست از تخت پایین بیاید اما به یاد حرف دکتر افتاد و بالاخره خودش را کنترل کرد. به پنجره نگریست ولى فقط نوک سرشاخههاى درختان سرو پیدا بود و دیگر هیچ. آنقدر به آسمان و سرشاخهها نگریست که چشمانش درد گرفت، لحظهاى پلکها را بست. خودش را روى تخت شل کرد و ملافه را به صورتش کشید.
یاسر چفیهاش را چون تور ماهیگیرى انداخته بود توى هور و داشت ماهى مىگرفت. او هم کنار رودخانه نشسته بود و لباسهاى یاسر را مىشست. لباسها را شست، حتى پوتینها را هم شست. یاسر چفیهاش را جلو آورد و جلوى صورت راضیه گرفت. دو ماهى توى چفیه تکانى خوردند و یاسر کفشهایش را پوشید.
بوى ماهى مىآمد، ماهىاى که آبپز شده بود و آماده خوردن بود. راضیه ملافه را از روى صورتش کنار کشید و دید ظرف غذایش را روى میز گذاشتند. فهمید کنار سوپ و پیاله ماست یک تکه ماهى هم انتظارش را مىکشد، براى اولین بار اشتهایش تحریک شد. به یاد ماهىهایى بود که یاسر برایش گرفته بود. بلند شد، نشست و شنید هماتاقى جدیدش که پیرزنى لاغر بود، گفت: «این غذا چه بوى بدى مىده!» و ناگهان راضیه از بوى ماهى عُقش گرفت و تا صبح خوابش نبرد.
زن به آرامى از تخت پایین آمد. صورتش را شست و وضو گرفت و به طرف تختش برگشت. با اصرار او و خانمجان، خدمه تختش را رو به قبله چرخانده بودند تا بتواند همان جا نماز بخواند. نماز صبحش را که خواند شروع به درد و دل کرد و هى حرف زد و حرف. هر چه در دلش سنگینى مىکرد بیرون ریخت تا کمى سبک شود. اگر مىگذاشتند کسى همراهش باشد، الان داشت با خانمجان حرف مىزد و از خوابى که دیروز دیده بود، مىگفت از یاسر و دو ماهى که از هور گرفته بود.
صبحانه را که آوردند، پیرزن مثل شب قبل گفت شیر بو مىدهد و لب به چیزى نزد و از اتاق بیرون رفت. راضیه دلش مىخواست مىتوانست به همسایهشان تلفن کند و به خانمجان بگوید کمى از آن مرباهاى خوشمزهاش را همراه با تکهاى از نان تازه که ناصر هر روز صبح با کلى غرغر مىخرید، برایش بیاورد، با یک کتاب دعا. زیر لب دعایى خواند و مرباى شیرین خانمجان را چشید و به خیال خودش همین که سیر شد، میز را عقب زد و روى تخت دراز کشید.
منشى بخش آمد و آمدنش طبق معمول خبر از آمدن دکتر داد. پروندهها را روى میزها گذاشت و رفت. پیرزن از روى تختش بلند شد و یخچال را گشت و صدایش در آمد که چکهاى آب پیدا نمىکند بخورد. بعد با دست سالمش لیوانى را زیر
شیر آب گرفت و فقط جرعهاى از سر لیوان خورد و آن را روى میز گذاشت.
- عطشم، اما نمىذارن آب بخورم.
راضیه سعى کرد با مهر به پیرزن بنگرد. لبانش هم با مِهر از هم باز شد و پرسید: «دستتون چى شده؟»
- شکسته، عروسم زد و دستمو شکست.
راضیه با تعجب پرسید: «براى چى؟» پیرزن فرز و چابک، هیکل نحیفش را از روى صندلى، به روى تخت کشید و گفت: «چى بگم دختر، عروساى امروزى که کارى جز این بلد نیستن. همهشون ناسازگارن. زنیکه خون پسرمو کرده تو شیشه، تازه طلبکارم هس.»
راضیه دیگر هیچ نپرسید تا اینکه دکتر همراه پرستار وارد اتاق شد. اول هم رفتند سراغ پیرزن. دکترش نیامده بود، و سر و صداى او بخش را برداشته بود. دکتر راضیه، حال او را پرسید و پیرزن شروع به غرغر کرد و دکتر که معلوم بود توجهى به حرفهاى او ندارد، گفت به زودى حالش خوب مىشود و گچ دستش را باز مىکنند. سپس رفت سر تخت راضیه. پرستار تند تند برگه پرونده بیمار را پر مىکرد و راضیه فقط فهمید که
چیزى به وقت عمل نمانده و ممکن است حتى فردا ببرنش اتاق عمل.
هنوز کابوسهاى شبانه رهایش نکرده بود که کابوس عمل هم به آن اضافه شد. از تصور اینکه دکتر چاقویش را روى شکم او بگذارد وحشت داشت. بچهاش درست زیر چاقو بود و او از خیال پاره شدن گوشتهاى شکمش به خودش مىلرزید.
پیرزن گفت که ده پسر زاییده است، طبیعى و بدون درد سر؛ اما چه فایده که همه بچههایش بىوفا از آب در آمدهاند و عروسها یکى بدتر از دیگرى.
زن وقتى پیرزن را با خانمجان مقایسه مىکرد، مىدید واقعاً هماتاقىاش غیر قابل تحمل است. صبر خانمجان زبانزد همه همسایهها و فامیل شوهرش بود. پیرزن هر چه بیشتر ناله و نفرین مىکرد، راضیه دلش هواى خانمجان و مادرش را مىکرد. مادرى که آنقدر مهربان بود که راضیه در نبودش خودش را بچهاى بىپناه مىدید. خانمجان گفته بود که مادرش را خبر کردهاند، ولى خبرى نبود. مگر مادرش نامهاى را که ناصر به سفارش او نوشته بود، نخوانده بود که نمىآمد؟ مگر زن همسایه وقتى آمده بود دیدنش، نگفته بود که خانمجان
تلفن کرده است؟ پس چرا خبرى از مادرش نبود. کاش مرضیه و محسن هم مىآمدند. اما مىدانست که آنها باید بروند مدرسه. لابد در آن سه چهار هفتهاى که مدرسهها باز شده بود، هر دو داشتند کتاب و دفترهایشان را جلد مىکردند، درست مثل خودش که سال گذشته داشت با مرضیه کتاب فارسىاش را جلد مىکرد که یاسر آمد و مهرش در دل او افتاد و کتابها گوشهاى ماندند.
چیزى روى زمین افتاد. صدایى در بخش پیچید. سرمهاىپوش مسئول بخش این طرف و آن طرف مىرفت و راضیه او را از لاى درى که پیرزن باز گذاشته بود، مىدید.
- یعنى چه خبره؟ چرا اینقده سر و صدا مىکنن؟
پیرزن این را گفت و از اتاق بیرون رفت. چشمه چشمان راضیه در انتظار آمدن هماتاقىاش سرریز شد تا اینکه پیرزن آمد و گفت مجروح آوردهاند و همه آدمهاى بیمارستان ریختهاند توى راهروها.
یاسرى که تمام بدنش باندپیچى شده بود، در ذهن راضیه در خود مىپیچید. گاهى هم، تنها دستش را براى راضیه تکان مىداد و لبخند مىزد. زن ناگهان زد زیر گریه، پیرزن نگاهى به او انداخت و سپس خودش را زد به خواب.
خواب به چشمانش نمىآمد. مىترسید، بدنش یخ کرده بود، پتو را کشید روى سرش. فردا حتماً یاسر مىرسید و شاید هم مادرش. یاسر مىآمد، قول داده بود که بیاید. مىآمد بالاى سرش، با چفیهاش عرق پیشانى او را پاک مىکرد و بچه را مىپیچید توى آن و مىبویید. مادرش و بچهها سر و دست مىشکستند تا نوزاد را از یاسر بگیرند. خانمجان از خوشحالى دعا مىخواند و ناصر جلوى در اتاق به آنها خیره مىشد ... غریبهاى مىآمد توى اتاق، بچه
را از یاسر مىگرفت، بعد پرتش مىکرد طرف ناصر، ناصر بچه را توى هوا مىگرفت و بالا و پایین مىانداختش. بچه مىترسید، مادرش جیغ مىکشید و خانمجان اشک مىریخت. او گریه مىکرد و به بچهاش نگاه مىکرد که دیگر نفس نمىکشید و مرد غریبه بچه را با خودش مىبرد ... .
نفس نفس مىزد که سفیدپوشى، بالاى سرش ایستاد. به بهیارى دستور تزریق سرم داد و رفت. او هم فشار خونش را گرفت و رفت. آفتاب دمیده بود. خواست بلند شود و قضاى نماز صبحش را بخواند که براى
پیرزن صبحانه آوردند. نیش سوزن سرم در دستش جا خوش کرد و پیرزن صبحانهاش را خورد و به او نگاه کرد. کمى بعد یکى آمد و به او سوند زد، دیگرى انگار چفیه یاسر را انداخت روى صورتش، مرده بود دیگر، نفس نمىکشید. چفیه کش آمده بود و مثل کفن پیچیده بود دورش. هیچ چیز را نمىدید ولى همه چیز برایش آشکار بود. روى تخت نبود، کنار یاسر ایستاده بود،
مىترسید، مىخواست با او از بیمارستان فرار کند و برود. اما نه روى تخت بود، داشت نفس نفس مىزد. دستانش حرکت مىکرد. چفیه کنار رفت و او از جایش بلند شد. یاسر رفته بود، دیگر کنارش نبود. روى تخت افتاده بود وسط راهروى بیمارستان. ناگهان همه بیمارها از اتاقهایشان ریختند بیرون، هر کدام بچهاى به او دادند. روى تختش پر شده بود از نوزادهایى که همهشان گریه مىکردند. دست برد تا بچه خودش را پیدا کند، اما یکهو همه بچهها مثل اینکه پر در آورده باشند، پر کشیدند و غیب شدند. گیج بود. چشمانش را بست و تصمیم گرفت که دیگر بمیرد.
ادامه دارد.