بوى بهشت
(قسمت سوم )
مریم بصیرى
روزى که راضیه شیرش آمد، عزت با خوشحالى به خودش وعده داد که بالاخره دخترش یک بار هم که شده بچهاش را با رغبت در آغوش خواهد کشید و دیگر مثل یک بچه غریبه به او نگاه نخواهد کرد.
ناصر هم وقتى از خانمجان شنید باید شیر خشک کمترى بخرد، خوشحال شد که دیگر مجبور نیست توى صف شیر خشک بایستد. نامه مرضیه هم که همان روز رسید، خوشحالى همه را بیشتر کرد. نوشته بود بالاخره دستش آمده چطور غذا بپزد و چطور به کارهاى خانه برسد تا از درسهایش عقب نماند. محسن را هم با کلى دعوا ادب کرده که کمتر لباس کثیف کند و خریدهاى خانه را انجام بدهد. عزت هم چند خطى براى دخترش نوشت و اینکه بالاخره راضیه بچهاش را بوسیده است. ناصر نامه را انداخت توى صندوق پست و دوباره به مسجد رفت. درس و مدرسه را کنار نگذاشته بود ولى یک روز در میان غیبت مىکرد و هر بار بهانهاى مىآورد. خانمجان هم چیزى نمىگفت. تمام حواسش به راضیه و نوهاش بود و رفت و آمد دوست و همسایه.
یک هفته بعد از اینکه بخیههاى راضیه را کشیدند، عزت رختخواب او را جمع کرد ولى راضیه هنوز تا فرصتى پیدا مىکرد بالشى زیر سرش مىگذاشت و مىخوابید و یا مىنشست و به یک گوشه زل مىزد. سست و بىحال بود. حتى حوصله حرف زدن هم نداشت. ناصر هم هر چه سعى مىکرد خاطرات آموزش نظامىاش را با خنده تعریف کند، حتى لبهاى راضیه از روى هم نمىجنبید. هیچ کس جرئت نداشت جلوى او از یاسر یادى کند و یا بچه را به اسم یاسر صدا بزند چرا که راضیه بىاختیار مىگریست؛ بدنش لرزه مىگرفت و اشک از چشمانش سرازیر مىشد.
راضیه دیگر آن راضیه همیشگى نبود. گاه تا نزدیک ظهر مىخوابید و حتى به صداى گریه بچهاش هم بیدار نمىشد و گاه تا صبح در حیاط راه مىرفت و با خودش حرف مىزد، و با حلقهاى که در دستش بود. هر چه خانمجان و مادرش اصرار مىکردند تا غذایى بخورد فقط به بشقاب غذا و سفره نگاه مىکرد و بعد تکهاى نان به دهان مىگذاشت و کمى هم نمک مىخورد؛ درست همان طور که یاسر بعد از تمام شدن غذایش تکهاى نان و نمک مىخورد و از سر سفره برمىخاست.
تمام روزهایش پر شده بود از خاطرات یاسر و شبها نمىخوابید مگر اینکه خواب شوهرش را مىدید. همان مرد بىسر، مردى که ترکش به گردنش خورده و سرش جدا شده بود.
خانه خانمجان هر شب جمعه مىشد خانه تمام اهل محل. خانه مادر و همسر شهید براى اهالى کوچه قداست داشت. سکینه که هر وقت کودک راضیه را مىدید، صلواتى مىفرستاد و به او شیر مىداد. زنهاى محل هم وظیفه خودشان مىدانستند که یکى یکى بچه را بغل کنند و صورتش را ببوسند و یواشکى طورى که راضیه نشنود، بگویند: «خوش به سعادت پدرت که شهید شد.»
بعد هم که روضهخوان مىآمد، زنها چادرهایشان را روى صورتشان مىکشیدند. مادر راضیه هاى هاى گریه مىکرد. اما اشکهاى خانمجان آرام و بىصدا از گوشه چشمش روى صورتش مىدویدند و از چانه پیرزن مىچکیدند روى پیراهن سیاهش. راضیه هم بچه به بغل مىرفت توى فکر و به نقطهاى خیره مىشد.
ناصر شبهاى جمعه یک جعبه خرما مىخرید و با دیس حلوایى که خانمجان پخته بود همه راه مىافتادند به طرف «بهشت فاطمه» و گلزار که بیرون از شهر بود. دور و بر مزار یاسر هر هفته شلوغتر و شلوغتر مىشد. هر هفته سنگ تازهاى روى گورها رسته بود و زنهاى بیشترى گریه و زارى مىکردند.
ناصر، یاسر را بغل مىکرد و بالاى سر قبر برادرش مىایستاد و مىدید که چطور هر هفته بهت راضیه بیشتر مىشکند و اشکها مجال باریدن پیدا مىکنند. زن کم کم باورش مىشد که دیگر یاسر نیست، کم کم باورش مىشد که پسرش یاسر آمده است تا تنهایى او را پر کند.
خانمجان وقتى سر مزار پسرش مىنشست، همیشه بوى عطر گلى را حس مىکرد. نمىتوانست تشخیص بدهد بوى گل شببوست و یا گل مریم. عطر هر دو مىآمد، عطر بهشت مىآمد، ولى معلوم نبود از کجا. بار اول فکر کرده بود شاید گلدانى در آن اطراف است و بارهاى بعد همه جا را با دقت نگاه کرده بود ولى در آن دور و بر اصلاً هیچ گلى نبود. اما بوى گل مزار یاسر، همیشه نفس خانمجان را عطرآگین مىکرد و پیرزن عطر بهشت را با تمام وجود بو مىکشید.
مزار یاسر شده بود تنها نقطه امید راضیه، و خانه یاسر تنها جایى بود که دل زن در آنجا آرام مىگرفت. هر روز بیشتر از روز قبل دلش براى یاسر پر مىکشید. خودش هم نمىدانست چرا مهر یاسرى که فقط بیست و سه روز با او زندگى کرده بود، این همه روى قلبش سنگینى مىکرد.
یادگار یاسر هم مثل راضیه بىتابى مىکرد. مدام مریض مىشد و نفستنگىاش عود مىکرد و ناصر بچه به بغل پایش در درمانگاه مانده بود. نفسهاى یاسر نامرتب بود، گاه رنگش سیاه مىشد و گاه صورت سرخش پر از اشک مىشد. راضیه صداى گریههاى بچهاش را مىشنید ولى کنترلش دست خودش نبود. توان نداشت دست دراز کند و بچهاش را از توى ننویش در آورد. عزت شده بود لله بچه و ناصر هر روز توى داروخانه و درمانگاه بود.
وقتى سوزن کوچک سرم رگهاى ظریف پاى یاسر را شکافت و بچه از گریه بىتاب شد، راضیه پشت پنجره اتاقش نشسته بود و داشت به لباسهاى کوچک یاسر نگاه مىکرد که روى بند لباس و زیر باد و نم نم باران تاب مىخوردند. لباسهایى که رویشان را گلدوزى کرده بود. بلوز و شلوارى که خودش براى بچه بافته بود؛ درست همرنگ دستکشهایى که سال گذشته براى یاسر بافته بود.
سرم قطره قطره در بیمارستان درون شیلنگ مىچکید و در رگ یاسر فرو مىرفت و باران قطره قطره در حیاط خانه از لباسهاى بچه فرو مىریخت. راضیه دلش براى پسرش مىسوخت، حتى نمىتوانست درست او را بغل کند. خبر شهادت یاسر همه حس و حالش را از او گرفته بود. گیج و گنگ بود و دیگر به هیچ چیز امیدى نداشت. حس مىکرد دیوانه شده است و مغزش تحت فرمان او نیست. فقط دلش به این خوش بود که مادرش همراه ناصر است و مواظب یاسر. دلش به این خوش بود که خانمجان، صبور، یکتنه جلوى همه مىایستاد و نمىگذاشت کسى توى در و همسایه متوجه حال و روزگار او شود.
دو سه بارى برده بودنش دکتر ولى هنوز همان راضیه بهتزده بود که بود. یک بار هم ناصر به زور او را تا بنیاد شهید کشاند و مجبورش کرد پاى ورقهاى را که نمىدانست چیست، امضا کند.
روزها در پى هم مىگذشت و راضیه حساب روز و ماه را از دست داده بود و تازه با حرفهاى خانمجان و مادرش فهمید که صد و ده روز از آن روز گذشته است، روزى که وى براى آخرین بار یاسر را دیده بود و بعد براى همیشه از دیدار شوهرش محروم شده و حتى نامهاى هم از او دریافت نکرده بود. تمام شب و روزهایى که قبل از زایمانش به فکر یاسر بود و دلشوره داشت، او پر کشیده بود. قفس تنگ حیات شکسته و شوهرش از قید تن رها شده بود.
شب چهلم یاسر، راضیه توى مسجد خویشتندارى کرد، نمىخواست کسى سر از خلوت او در آورد، نمىخواست کسى شاهد اشکهایى باشد که فقط براى یاسر مىریزد. کنار قاب عکس شوهرش نشسته بود و هر کس از کنارش رد مىشد صورتش را مىبوسید و تسلیت مىگفت و راضیه با چشمهاى بىحرکت و بهتزدهاش به مردم خیره مىشد.
عزت بچه را خوابانده بود بغل بخارى و چون دیده بود کسى در خانه نیست با خیال راحت زده بود زیر گریه. در آن سى و پنج روزى که آمده بود خانه دخترش، یک دل سیر گریه نکرده بود. تمام غصهاش شده بود بىکسى راضیه و بس. راضیهاى که شوهر نکرده، بیوه شده بود، راضیهاى که اگر یادش نمىانداختند، حتى بچهاش را بغل نمىکرد تا شیرش بدهد.
عزت آنقدر گریه کرد که بالاخره نوهاش به صداى او بیدار شد. چشمهایش را گرداند و دهانش را باز و بسته کرد. کمى بعد دوباره چشمها را بست و تبسمى روى لبانش نقش بست. عزت در میان گریه لبخند زد. صورت بچه را نوازش کرد و گریهاش را فرو خورد. فکرش رفت پى مرضیه و محسن که تنها و غریب در تهران مانده بودند و کسى نبود تا به دادشان برسد. باید مىرفت، باید مىرفت پیش بچهها ... ولى باید مىماند، مىماند پیش دختر بزرگش، پیش راضیهاش، پیش امید خانهاش.
درِ حیاط که باز شد، راضیه خودش را انداخت توى حیاط و عزت هم هراسان پرید روى پلههاى حیاط. راضیه هق هق مىکرد ولى نمىتوانست گریه کند. داشت خفه مىشد. بغض و نفس هر دو در سینهاش حبس شده بودند. عزت شانههاى دخترش را محکم تکان داد و از آب حوض به صورتش پاشید. راضیه لرز کرد. بدنش از درون و بیرون مىلرزید.
زنهاى همسایه و فامیل، مادر شهید را تا دم درِ باز خانه بدرقه کردند و رفتند و همین که خانمجان پایش به خانه رسید زیر بغل عروسش را گرفت و دو زن، راضیه را بردند توى اتاق. زن جوان هنوز هق هق مىکرد و مىلرزید که ناگهان با دیدن عکس یاسر بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.
عزت دیگر توان دیدن دخترش را نداشت. او هم بناى گریه را گذاشت و یاسر به صداى آن دو شروع به گریستن کرد. خانمجان نمىدانست بچه را بغل کند یا عزت را دلدارى بدهد یا به عروسش یک لیوان آب قند و بیدمشک بدهد.
راضیه در میان گریهاش روى پایش مىزد و مىگفت سایه سرش کجاست، یاسرش کجاست و عزت فکر مىکرد دخترش در یک سال، نه فقط در عرض یک روز ناگهان از دخترى بىخیال و شیطان تبدیل شده است به یک زن شهید با یک بچه کوچک. عزت مىفهمید که دخترش چه مىگوید. مىدید وقتى مردم به او احترام مىگذاشتند و مىگفتند همسر شهید است چطور راضیه دست و پایش را گم مىکرد و نمىدانست چه بگوید. مىدید دخترش توان پذیرش این همه اتفاق پى در پى را ندارد. مىدانست راضیه سرخوش و درسخوانش، توان تبدیل شدن به یک اسطوره را ندارد. مىدانست خیلى زود دخترش را شوهر داده است، مىدانست ... .
ناصر که از راه رسید، بچه برادرش را از دست خانمجان گرفت و به اتاق دیگر خزید. سه زن شده بودند کوه درد، کوه غصه و غم.
- خانمجان اگه اجازه بدین دیگه راضیه رو ببرم خونه خودمون.
خانمجان تمام دلخوشىاش دیدن یادگار یاسرش بود، پسرکى که روز به روز شبیه پدرش مىشد و پیرزن را به یاد کودکى پسرش مىانداخت. دلش نمىآمد نوه و عروسش حتى لحظهاى از جلوى چشمش کنار بروند.
- عزت باور کن نمىدونم چى بگم. چهلم یاسرم که گذشت ولى راضیه هنوز حال نداره چطور مىخواین ببرینش تهران، اونم با این بچه. هوا دزده، یاسر سرما مىخوره.
عزت فقط گوش کرد. انگار دهانش را بسته بودند که خانمجان گفت: «هر چى راضیهجون بگه.» راضیه مىفهمید مادرش هم نگران اوست و هم نگران پدرش و بچهها. مىفهمید به تنهایى نمىتواند بچه را نگه دارد. مىفهمید خانمجان بدون دیدن یاسر دق مىکند. راضیه لال شده بود و ناصر از آن اتاق دیگر در دلش خدا خدا مىکرد تا راضیه پیش مادرش بماند تا او بتواند به جبهه برود.
- خونه خودمون دستم بازه، راحتتر مىتونم بهشون برسم. یه چن روزى بمونن تهرون بعدش آقاش دوباره مىیاردش پیش شما.
خانمجان بلند شد و فقط گفت: «هر چى خدا بخواد همون مىشه.» بعد رفت توى اتاق خودش و بچه را از دست ناصر گرفت.
- بذار بچه بخوابه.
صداى اذان از تنها مناره مسجد پخش مىشد که عزت بچه را گذاشت توى بغل دخترش. ناصر رفت توى حیاط و با آب سرد حوض وضو گرفت. خانمجان کز کرد بغل سماور و براى عزت یک استکان چاى ریخت و به مظلومیت پسرش فکر کرد که حتى لیلا هم نتوانسته بود، به خاطر بیمارى شوهرش براى مراسم شب چهلم برادرش بیاید. عزت چایىاش را خورد و گفت: «با اجازه برم ساک بچه رو ببندم.» و همین که خواست از جایش بلند شود، ناصر با دست و صورت خیس آمد توى اتاق.
- ناصر فردا مىرى سه تا بلیت براى تهرون مىگیرى، راضیه و مادرشو مىرسونى تهرون و خودت زودى برمىگردى.
تا ناصر بخواهد اعتراضى بکند، عزت نفس راحتى کشید و از اتاق بیرون رفت. پسر مىدانست که نمىتواند روى حرف بزرگترها حرف بزند. حالا که قضیه جدى شده بود، مىدید حتى نمىتواند دورى یاسر را تحمل کند. با اینکه همیشه مریض بود ولى شیرینى خانه بود و با نبودش همه جا در سکوت خستهکنندهاى فرو مىرفت. یاسر خاطر برادرش را برایش زنده مىکرد و اگر مىرفت، خاطرات پدرش را هم با خودش مىبرد.
خانمجان هر چند خودش گفت بروند ولى مىدانست حتى تحمل یک ساعت دورى عروس و نوهاش را ندارد. تنها به عزت گفت مواظب آنها باشد و همین که بنیاد شهید حقوقشان را داد، به ناصر مىگوید پول را بفرستد تهران. عزت با چشمان نمناک خانمجان را بوسید و بچه را در پتو پیچید و پا به حیاط گذاشت. پشت سرش راضیه گیج و گنگ چادر سیاهش را به سر کشید. ناصر با دو ساک دم در کوچه ایستاده بود و به راضیه نگاه مىکرد و یاسرى که فقط صداى گریهاش از میان پتو شنیده مىشد.
عزت بچه را آرام کرد و راضیه کفشهایش را پوشید و جلوى پلههاى حیاط خشکش زد. هیچ کس، هیچ نمىگفت. همه ساکت بودند و فقط صداى یاسر بلند بود. راضیه منتظر دستى بود که دستش را بگیرد و به زور بنشاندش روى پلهها اما فقط دست مادرش بود که او را به جلو مىکشید.
خانمجان کاسه لعابى را از آب حوض پر کرد و به طرف در کوچه رفت. اما راضیه ایستاده بود و تکان نمىخورد. اشک در چشمان عزت گره خورد و خانمجان به طرف راضیه رفت.
- باور کن دلم نمىخواد از اینجا برین، ولى خُب عزتم مادره. یه چن روزى برو تهرون، بعدش خودم ناصرو مىفرستم دنبالت.
راضیه نه حرفى زد و نه تکانى خورد. پیرزن دست عروسش را گرفت و او را به طرف در کوچه راند. دستان راضیه یخ کرده بود و پاهایش بدتر از دستانش کوهى از یخ شده و به کف حیاط چسبیده بود.
ناصر درِ کوچه را باز کرد و عزت به دخترش تشر زد که دیر مىشود و باید بروند. خانمجان راضیه را کشید، دستش را گرفت و کشید تا دختر از جایش تکانى خورد و قدمى به جلو گذاشت و قدمهاى دیگر.
پیرزن قرآن کوچکى از جیبش در آورد و همه را از زیر آن رد کرد. عزت که خودشان را در کوچه دید بالاخره نفس عمیقى کشید و به راه افتاد. عاقبت توانسته بود پاى دخترش را از آن خانه به کوچه بکشد و بعد از یک ماه و اندى به خانه خودش برود و ببیند چه کارى باید بکند.
خانمجان صورت راضیه را بوسید و بغضش را فرو خورد. زنهایى که از کوچه رد مىشدند با دیدن آنها لحظهاى ایستادند. پچ پچ کردند و دوباره راهشان را کشیدند و رفتند. اما عفتخانم همسایه دیوار به دیوارشان کنار راضیه ماند و پا به پایش او را تا سر کوچه کشاند و بعد مات و مبهوت به خانمجان نگریست که چون شاخهاى خشکیده از چارچوب در خانهاش آویزان شده بود.
اتوبوس که راه افتاد دل راضیه از جا کنده شد. فکر مىکرد دارند ریشهاش را از زمین جدا مىکنند. فکر مىکرد دارد زیر آب غرق مىشود و هوایى براى تنفس دوباره ندارد. فکر مىکرد دارد از همه چیز و همه کسش جدا مىشود. عزت که با یک دستش محکم قنداق یاسر را نگه داشته بود، با دست دیگرش انگشتان راضیه را مشت کرد. دست راضیه بالا و پایین مىرفت و تکان مىخورد ولى چشمانش به جایى نامعلوم خیره مانده بود. ناصر از صندلى جلویى برخاست و پرده چرکمرده جلوى پنجره را کنار زد و به چشمان بهتزده راضیه نگاه کرد، صدایش کرد و چون جوابى نشنید چشم به عزت دوخت. زن چادر را از میان دندانهایش رها کرد و گفت: «بشین پسرم، دستت درد نکنه.» ناصر نشست و ندید که عاقبت یک قطره اشک از گوشه چشم راضیه پایین سُرید و یاسر با چشمان بسته در قنداقهاش لبخند زد. عزت با گوشه روسرىاش چشمان راضیه را پاک کرد و دمى بعد اشکهاى خودش قنداقه یاسر را خیس کرد.
خانمجان کنج حیاط کز کرده بود. اولین شبى بود که تنهاى تنها بود. بدون شوهرش، بدون لیلا، بدون یاسر و ناصر، بدون راضیه و نوه کوچکش. فکر مىکرد بعد از این هم باید بیشتر از این به تنهایى عادت کند؟ به نبودن ناصر، به رفتنش، به شوق بىپایانش براى رفتن به جبهه، به اشتیاقى که براى پر کشیدن به نزد برادرش داشت، به ... چراغ سبز تنها مناره مسجد مثل همیشه حیاط را روشن کرده بود اما خانمجان جلوى پایش را نمىدید، نمىدید که دارد براى همیشه تنها مىشود، نمىدید که راضیه رفته است و شاید عزت براى همیشه او را پیش خود نگه دارد. نمىدید که دستانش از سرما مىلرزند و شب از نیمه گذشته است.
اذان ظهر بود که ناصر در را باز کرد. از راه نرسیده با آب سرد حوض وضو گرفت و آمد توى اتاق. خانمجان قابلمه غذا را از روى چراغ علاءالدین برداشت تا ناصر دستانش را گرم کند. استکان چایى هم دست نخورده کنار علاءالدین ماند. هیچ کدام حرفى براى گفتن نداشتند. زبان هیچ کدام نمىچرخید تا بپرسد آیا راضیه دوباره به آنجا برمىگردد یا نه؟ ناصر طور غریبى شده بود. حرف نمىزد اما انگار همه وجودش فریاد فروخفتهاى شده بود که در انتظار انفجار بود. حس غریبى در درون پسر جوان مىجوشید که بلند شد.
- خانمجان من مىرم مسجد.
- از راه نرسیده، خستهاى؛ بشین چایىتو بخور.
ناصر هیچ نگفت، رفت طرف در و خانمجان از پشت پنجره دید که پسر کوچکش دارد با هر قدم بزرگتر مىشود، دارد مثل روزهایى مىشود که یاسر مىخواست به جبهه برود. ناصر رفتنى بود ... .
خانه کوچک بود، آنقدر کوچک که حتى یاسر کوچک هم دلش مىگرفت. از وقتى پایشان را گذاشته بودند تهران، یاسر بىتابى مىکرد. سر و صداى خیابان و دورهگردها راضیه را کلافه کرده بود. نمىدانست مادرش چطور تاب مىآورد و در آن خانه کوچک بالاى یک مکانیکى زندگى مىکند. عزت خودش را گول مىزد، دایم به راضیه دلخوشى مىداد که دوباره برمىگردند اراک، خانهشان را از مستأجر مىگیرند و باز همه دور هم زندگى مىکنند. هر روز قربان صدقه یاسر مىرفت تا زنده بماند و لباس دامادى بر تنش ببیند. اما یاسر بىتاب بود و راضیه از او بىتابتر. هر طرف که مىچرخید دیوار بود. پنجرهها هم با پردهاى کلفت پوشیده شده بودند تا اتاق از گزند سرما و مردان بیکارى که از مغازههاى روبهرو چهارچشمشان توى خانه عزت بود، در امان باشد. پدرش زودتر از ساعت ده شب از کارخانه برنمىگشت. مرضیه و محسن هر روز مىرفتند مدرسه، پایشان هم که به خانه مىرسید یا با یاسر بازى مىکردند و یا محسن دزدکى دور از چشم عزت به کوچه بغل خانهشان مىرفت و با دوستان جدیدش سرگرم مىشد. عزت که در شهر خودشان کارش شده بود جمع کردن خردهریز و دوخت و دوز براى جهیزیه راضیه و مرضیه، دیگر هر روز در صف نان و روغن بود و دنبال اجناس کوپنى از این محل به آن محل مىرفت و تا پایش به خانه برسد و پخت و پز کند، بچهها هم از راه رسیده بودند.
راضیه دیگر همان راضیه نبود. همان طور که خانه پدرىاش دیگر همان خانه قبلى نبود. تنها بود، تنهاتر از همیشه. باورش نمىشد پس از گذشت یک سال در خانه پدرش غریبى کند. دایم کنج اتاق مىنشست و از لاى شکاف پرده به آسمان مىنگریست. پشت پرده هم خیابانى شلوغ و پر از رفت و آمد بود و دهانه پناهگاهى که کمى جلوتر، چون غارى تاریک دهان گشوده بود. مغازهها همه ابزارفروش بودند و شیشههایشان پر از چسبهاى ضربدرى، و فروشندهها نگاههایشان سرد و گزنده. راضیه از دیدن خیابان دلش مىگرفت و ترجیح مىداد که همان جا کنج اتاق بنشیند و به دیدن همان تکهاى از آسمان قناعت کند.
عزت اما هر جا که مىرفت و هر کارى که مىکرد حواسش به راضیه بود؛ هر چند نتوانسته بود با خریدن لباس رنگى هم، پیراهن سیاه او را از تنش در آورد. دیگر هیچ چیز براى راضیه، همان رنگ و بوى همیشگى را نداشت. بار اولش بود که به تهران آمده بود و همان بار اول، او را از آن شهر بیزار کرده بود، از سر و صداى ماشینهایش در روز و از صداى ضد هوایىهایش در شب. صداى گریه مدام یاسر هم روى تمام صداها اذیتش مىکرد. عزت هر کارى که بلد بود مىکرد تا گریه نوهاش بند بیاید ولى کمى بعد دوباره نفس یاسر مىگرفت و بناى گریه را مىگذاشت. چاره نبود جز اینکه پرس و جو کند تا دکترى خوب پیدا کند، دکترى که دو چهارراه با خانهشان فاصله داشت و عزت هر چه کرد تا راضیه همراهش شود فایدهاى نداشت.
- پاشو دختر، دکتر نمىگه زن گنده تو این سن و سال بچه آوردنت چى بود؟
- خب بگو نوهته.
عزت پتو را دور یاسر پیچید و گفت: «خب نمىگه چرا مادرش نیومده. نیگا کن طفلى بچه دیگه نا نداره گریه کنه. نمىدونم چش شده که با هیچى درمون نمىشه.»
بالاخره عزت بچه به بغل رفت. مرضیه همان طور که کتابش دم دستش باز بود، برنج پاک مىکرد و گهگدارى نگاهى به کتاب مىانداخت. راضیه براى چندمین بار خانه را دور زد و دوباره نشست سر جایش و به چک چک باران روى شیشهها گوش کرد. محسن دوان دوان پلهها را بالا آمد. نامهاى خیس که جاى انگشتان سیاهى روى آن بود به راضیه داد و گفت: «اوستا داد، گفت مال ماس، صبى پستچى اورده اون وقت حالا مىده دستم، گفت یادش رفته.»
راضیه از زیر اثر انگشت سیاه و روغنى صاحبخانه دستخط ناصر را شناخت. مثل دختربچهاى که از دیدن عروسکى ذوق کند، هیجانزده نامه را باز کرد. تند تند بدون آنکه بداند چه مىخواند کل نامه را خواند و بعد با دقت دوباره خطوط را نگاه کرد و تازه این بار متوجه غلطهاى املایى و انشایى ناصر شد. مقدارى از نامه را از زبان خودش نوشته بود و کمى دیگر را به زبان خانمجان. نوشته بود در آن یک ماه دلشان براى او و یاسر خیلى تنگ شده است. حتى همسایهها هم مدام سراغشان را مىگیرند. نوشته بود خانمجان خیلى تنها و کسل شده است و اگر او برگردد حتماً حالش بهتر مىشود.
از خودش نوشته بود. از اینکه هنوز آموزش نظامى مىبیند و منتظر است او بیاید تا وى بتواند به جبهه برود. از درسهایش نوشته بود که گاه گاه به اجبار خانمجان دوباره نگاهى به آنها مىاندازد و اگر التماسهاى خانمجان نبود دیگر به مدرسه نمىرفت و تا به حال مدیرشان صد باره او را اخراج کرده بود.
پرحرفىهاى ناصر بر عکس همیشه برایش لذتبخش بود. حرفها بوى خانه خانمجان را مىداد، هواى یاسر را در دلش زنده مىکرد و او را به گلزار شهدا و «بهشت فاطمه» مىبرد. هوایىاش مىکرد که برگردد شهر خودشان، از تهران ببُرد و برود.
پدرش که نامه را دید گفت ناصر تا به حال دو بار به محل کارش زنگ زده و پیغام گذاشته
که دلشان تنگ شده است. از نظر پدرش بچه یاسر پیش او بود پس راضیه باید به نزد مادرشوهرش برمىگشت. اما عزت خانه بىشوهر را خانه نمىدانست و مىگفت با وجود یک پسر جوان، دخترش در آنجا معذب است و خانمجان پیر است و نمىتواند از بچه مراقبت کند ولى مرد اصرار داشت که راضیه به اراک برگردد.
- آخه آقا همین که راضیه پاش برسه اراک، ناصر مىره جبهه و دو تا زن با یه بچه مىمونن تنها. مىبینى که یاسر چطور بىتابى مىکنه. اگه یه شب دوباره حالش بد بشه، کى این طفل معصومو مىبره دکتر؟ چن بار نصفه شبى سوار موتورش کردیم بردیم دکتر ... .
- بسه عزت. منم اینا رو مىدونم ولى بالاخره اونجا خونه
شوهرشه. لااقل باید یه سالى بمونه اونجا تا بعد ببینیم چى مىشه.
زن نگاهى به راضیه انداخت و پرسید: «تو چى مىگى دختر؟ دلت رضاست کجا باشى؟» راضیه فقط مات و مبهوت نگاه کرد، به پدر و مادرش. اصلاً نمىدانست دلش مىخواهد پیش آنها باشد یا خانمجان، ولى نمىخواست در تهران بماند. این را مطمئن بود. از تهران مىترسید. از خیابانهایش، از آدمهایش از ... .
خانه آرام بود و خیابان آرامتر. راضیه خوابش نمىبرد، مثل هر شب قاب عکس یاسر را پنهانى از پشت بالشش درآورد و در دلش با او حرف زد. از اینکه تنهایش گذاشته، از اینکه نمىداند باید چکار کند، از اینکه مىترسد و پریشان است، از اینکه هر روز
مىخواهند ببرندش پیش روانپزشک ولى او پایش را از خانه بیرون نمىگذارد، از اینکه نمىداند بالاخره در خانه چه کسى روزگار غریبىاش را سر کند. از اینکه بعد از آن چه بلایى سرش خواهد آمد. قاب عکس یاسر خیس شده بود که ناگهان رادیوى پدر نعره زد، نعره وضعیت قرمز؛ نعرهاى که از وقتى راضیه به تهران آمده بود و پدرش هر شب رادیو را روشن مىگذاشت، چندین بار شنیده بود. دیده بود که مردم چطور از خانههایشان بیرون مىریزند و به طرف پناهگاه مىدوند. دیده بود که چطور عزت یاسر را بغل مىکند و پدرش نور چراغ قوه را مىگیرد تا همه از پلهها پایین بروند. دیده بود که چطور به زور در آن شلوغى و همهمه مىبرنش توى پناهگاه و صداى گریه یاسر در میان صداى اظهار نظر مردان و گوینده خبر رادیو و قیل و قال زنان و بچهها گم مىشود، دیده بود بچههاى خوابآلود چطور در میان پلههاى تاریک پناهگاه زمین مىخورند ... .
تا صبح خوابش نبرد. دوباره توهم، دوباره اضطراب و نگرانى ریخته بود توى مغزش و یک لحظه راحتش نمىگذاشت. فکر و خیال رهایش نمىکرد و تنها دلخوشىاش آن بود که از لاى پرده مىتوانست ستارهاى را ببیند و گوشهاى از آسمان را. چقدر دلش براى تنها مناره بلند مسجدشان تنگ شده بود، منارهاى که هر وقت چشم مىگشود نور سبزش را در حیاط مىدید و انعکاس نور روى پنجرهها مىچرخید. چقدر دلش براى آن خانه و حیاط تنگ شده بود، چقدر مىخواست خانمجان را زودتر ببیند و حتى شاهد غر زدنش به ناصر باشد. چقدر دلش براى لقمههایى که خانمجان برایش مىگرفت تنگ شده بود. چقدر به بوى یاسر که در آن خانه موج مىزد، احتیاج داشت، به بویى که از دنیا جدایش مىکرد، بویى که او را به دنیاى دیگرى مىبرد، دنیایى جز آن چیزى که دیده بود.
صبح گیج بود در حالتى میان خواب و بیدارى. تمام بدنش درد مىکرد، سست و کرخت بود. از بىخوابى، از خیالبافى، از تصور مرگ یاسر کوچک. پدرش از خیلى وقت پیش بىخبر از او از دکترى برایش وقت گرفته بود و مىخواست حتماً آن روز ساعت چهار در مطب دکتر باشند. عزت مردش را راهى کرد و قول داد سر ساعت مطب را پیدا مىکند. بعد افتاد به جان خانه. اول از همه تا صداى سبزىفروش را شنید، رفت پایین و بعد همان طور که سبزىها را پاک مىکرد، گوش راضیه را هم پر مىکرد؛ ولى زن جوان فقط از شکاف پرده به دنبال ستارهاى مىگشت که شب قبل دیده بود.
تا بچهها از مدرسه برسند عزت ناهار و شام را درست کرده بود. لباسهاى یاسر را شسته بود. با حساب اینکه تا به خانه برسند شب شده بود تمام کارهاى خرده و ریز را تمام کرده بود. ساعت دو را گذشته بود که بالاخره یاسر را خواباند و هزار بار به مرضیه سپرد که مواظبش باشد اگر گریه کرد فلان کار را بکند، اگر آروغ زد چنان کند، اگر ناله کرد بهمان کند و ... .
راضیه تا پایش به آسفالت پیادهرو خورد از سرما لرزید، دوباره ترسى موهوم وجودش را پر کرد. از دیدن مردم وحشت مىکرد. احساس آدم بىپناهى را داشت که ناگهان در ازدحام مرگبارى رهایش کرده باشند و نداند باید چه کند. پایش چسبیده بود به آسفالت ولى عزت دستش را گرفت و کشید و تا به ایستگاه اتوبوس برسند راضیه لنگ مىزد و با ترس اطرافش را نگاه مىکرد. داخل اتوبوس شلوغتر از چیزى بود که تصورش را مىکرد. نیم ساعتى سر پا ماندند. راضیه گاه به در اتوبوس تکیه داد، گاه نشست، کمى از میله وسط اتوبوس آویزان شد و مثل لاشهاى سنگین تلو تلو خورد و عزت مواظب بود دوباره دخترش روى سر کسى نیفتد و صداى زنها را در نیاورد. پیاده که شدند باز کلى روى برفهاى چند روز پیش پیادهروى کردند. میدان بزرگى را دور زدند و کمى بالاتر از میدان دوباره عزت از کسى آدرس را پرسید و باز در صف اتوبوس ایستادند. عزت تا اتوبوس را دید کلى تقلا کرد تا لااقل بتواند یک صندلى خالى براى دخترش پیدا کند و همین که راضیه نشست نفس راحتى کشید و کنارش ایستاد. هر چه اتوبوس جلوتر مىرفت راضیه از میان پنجرههاى دودزده و گلآلود اتوبوس به بیرون نگاه مىکرد و مىدید خیابانها دارند خلوتتر و پهنتر مىشوند و آدمها زرق و برقشان بیشتر.
از سومین اتوبوس که پیاده شدند دوباره عزت پرسان پرسان سراغ مطب دکتر را گرفت و فهمید که باید بروند خیابان بغلى و بعد از یک پیادهروى کوتاه سر از جلوى یک ساختمان پنج طبقه در بیاورند و بروند طبقه سوم.
آخرین پله را که پشت سر گذاشتند با چشم، در میان واحدهاى طبقه سوم به دنبال مطب دکتر مىگشتند که مردى از آسانسور پیاده شد و با دیدن عزت که نفس نفس مىزد قیافهاش را ترش کرد و رفت.
چند دقیقهاى از ساعت چهار گذشته بود که روى صندلى سالن انتظار نشستند و نیم ساعت به در و دیوار نگاه کردند تا دکتر آمد و رفت توى اتاقش. راضیه احساس مىکرد نفسش بالا نمىآید و عزت در میان آدمهاى بالاى شهر معذب بود، فکر مىکرد همه دارند با تحقیر نگاهش مىکنند ولى چاره چه بود. شوهرش بعد از کلى هول و ولا و دو هفته انتظار توانسته بود از این دکتر وقت بگیرد. مىگفتند بهترین روانشناس تهران است، پس حتماً مىتوانست درد راضیه را هم درمان کند و او را نسبت به بچه و آدمهاى اطرافش به عکسالعمل وا دارد. وارد اتاق که شدند دکتر با دیدن دو زن که چادر سیاهشان را محکم بغل کرده بودند، گره کراواتش را محکمتر کرد. راضیه نشست ولى دیگر نفسش بالا نمىآمد. دلش مىخواست بلند شود و پنجره اتاق را باز کند ولى نشست و صدایش در نیامد، آنقدر که تمام مدت سرش پایین بود و با حلقهاش بازى مىکرد و به زور جواب دکتر را مىداد.
دکتر سعى مىکرد مهربان باشد و به عزت بفهماند که افسردگى بعد از زایمان کاملاً عادى است و بعد از مدتى با درمان برطرف مىشود. اما همین که عزت گفت دامادش شهید شده و سه ماهى مىشود که راضیه بهتش برده و با هیچ دکترى از این حس و حال در نیامده و حتى به زور به بچهاش شیر مىدهد؛ ابروهاى دکتر بالا رفت و گفت: «این جوونا یهو ویرشون مىگیره برن جبهه، اما فکر نمىکنن که پشت سرشون یک عالم خرابى تو خونوادشون باقى مىذارن و ...» راضیه دیگر نشنید، دیگر نتوانست دکتر و مطبش را تحمل کند. درِ اتاق را باز کرد، درِ سالن انتظار را به هم کوبید و پلهها را دوید تا به خیابان رسید. نفس نفس مىزد که
ایستاد. جایى را نمىشناخت؛ نمىدانست از کدام طرف برود، پس کنار دیوار ایستاد، کمرش شل شد و سُرید پایین. عزت که رسید بالاى سرش زانوهایش را خم کرد و کنار برفهاى تلنبار شده کنار پیادهرو نشست.
- چته دختر بعد از کلى گشتن و انتظار بالاخره اومدیم اینجا رو پیدا کردیم، کلى هم پول دکترو دادم، اون وقت چته مىذارى از مطب فرار مىکنى.
راضیه فقط به مادرش نگاه
کرد و هیچ نگفت.
- چى شده لااقل یه حرفى بزن.
- نشنیدى چى پشت سر یاسر مىگفت.
- واویلا حالا من فکر کردم چطور شد که یهو قهر کردى اومدى پایین. حالا دکتر یه چیزى واسه خودش گفته.
تا به خانه برگردند چند بار سوار اتوبوس و مینىبوس شدند و خسته و نزار به خانه رسیدند، خانهاى که مرضیه و محسن روى سرشان گذاشته بودند تا
یاسر گریه نکند.
شب بعد پدر راضیه با یک کیسه دارو به خانه برگشت و چسبید به بخارى و شامش را خورد. محسن از زیر لحاف به داروها سرک کشید و آنها را وارسى کرد. عزت گفت همه را بریزد سر جایش، مگر او دکتر است و راضیه ناگهان گفت: «من دیگه دکتر نمىرم.»
- نرو، لااقل این دواها رو بخور. کلى گشتم تا اینا رو پیدا کردم.
عزت پارچ آب را گذاشت جلوى شوهرش. مرضیه کتاب و دفترش را از روى زمین جمع کرد و گفت: «مامان، امروز تو مدرسه مىگفتن فردا قراره تهران رو بمباران کنن.»
- آخ جون فردا تعطیل مىشه.
- بگیر بخواب پسر. این شایعاتو بچههاى تنبل دُرس کردن تا کسى نره مدرسه.
- اگه فردا تعطیل شه مىرم تو صف نفت ها.
- تو چه مدرسه باشه چه نباشه همش تو فکر گل کوچیکى. کى خیرت به من رسیده که حالا دفعه دومش باشه.
محسن دلخور لحاف را به خودش پیچید و گفت: «پس دیگه هى التماس نکنى نفت نداریم بچه مُرد از سرما.»
مرد لیوان آبش را گذاشت روى سفره و غرید: «بسه دیگه پسر، بگیر بخواب. وسط این بگیرو ببند و بىپولى توام سنگ خودتو به سینه مىزنى.»
دانههاى ریز برف کم کم درشتتر مىشدند که راضیه به صداى گریه یاسر از خواب پرید. عزت از آشپزخانه دوید و بچه را برداشت. مثل همیشه سینى صبحانه کنارش بود و کترى روى علاءالدین قل قل مىکرد. عزت یاسر را خواباند تا عوضش کند و راضیه رفت سر کتابهاى محسن، از وسط دفتر نقاشىاش یک ورق کَند و خودکار طلایى مرضیه را برداشت تا براى خانمجان نامه بنویسد. خودکار روى کاغذ چرخید و چرخید. یاد انشاهایش افتاد که همیشه بیست مىشد و خط خوشى که داشت. یک سالى مىشد که جز نامه نوشتن براى یاسر، هیچ چیز ننوشته بود ولى دیگر همان نامه را هم نمىتوانست بنویسد. فکرش درست کار نمىکرد. نمىدانست چطور جملهبندىاش را درست کند تا لااقل آبرویش پیش ناصر نرود. عزت که کاغذ و خودکار را دست دخترش دید لبخند زد و راضیه دلگرمى پیدا کرد و نوشت «سلام».
محسن که از مدرسه رسید مجبورش کرد اول برود نامه را پست کند و بعد برود سراغ ناهار و فوتبال. مرضیه گفت بچههاى کلاسشان امتحان نداده و گفتهاند از ترس بمباران درس نخواندهاند.
عزت بچه به بغل اتاق را گز مىکرد و به پرحرفىهاى دختر کوچکش گوش مىکرد و حواسش به راضیه بود که ببیند بالاخره قرصهاى کنار بشقابش را مىخورد یا نه.
- عید کجا مىریم مامان؟
- حالا کو تا عید. اصلن بذار ببینیم تا سر سال زنده مىمونیم یا نه.
محسن که داشت بندهاى کتانىاش را مىبست پرسید: «مامان چرا مىگن شهیدا زندن؟»
- خُب واسه اینکه به خاطر خدا و مردم شهید شدن، پس همیشه بالا سر زن و زندگىشون هستن و اونا رو مىبینن.
محسن لحظهاى ایستاد و گفت: «مامان برام یه انشا مىنویسى. آقا معلم گفته برین تحقیق کنین چرا مىگن شهیدا زندن.»
- وا منو چه به انشا نوشتن. بده راضیه برات بنویسه. یادته که همیشه نمره انشاش بیست بود.
مرضیه لبخندى زد و گفت: «مامان چرا نمىگى بقیه نمرههاش چن بود؟»
راضیه هیچ عکسالعملى نشان نداد و عزت بچه را گذاشت بغل مرضیه و گفت: «بذار یه ذره این بچه جون بگیره، مجبورش مىکنم دوباره بره سراغ درس و مدرسه. حسابى تنبل شده. صُب تا شب کز کرده کنج خونه. نه کمک من مىکنه، نه بچه خودشو بزرگ مىکنه. لااقل درس بخونه واسه خودش دکتر بشه.»
راضیه به سختى لقمهاش را قورت داد و سینى را پس زد.
- بازم که قرصاتو نخوردى. بابا دق کردم از دستت، پاشو یه تکونى به خودت بده، چیه همش چسبیدى به رختخواب.
راضیه پتو را کشید رویش و در گرماى رخوتآلود آن فرو رفت. عزت ظرفها را با سر و صدا شست و اشک ریخت و بعد چادرش را انداخت سرش و رفت دنبال مرغ کوپنى. مرضیه هم یاسر را گذاشت روى پاهایش و برایش لالایى خواند ... .
خانمجان نشسته بود جلوى پنجره، پاهایش را دراز کرده بود و داشت لالایى مىخواند. صدایش آنقدر آرام بود که جز خودش کسى نمىفهمید چه مىخواند. ناصر کلاهى را که راضیه برایش بافته بود گذاشت روى سرش و دکمههاى ژاکتش را بست که صداى زمزمهاى را شنید. جلوى در اتاق خانمجان لحظهاى پا سست کرد.
- چیه بازم دارى با خودت حرف مىزنى.
- یه بار دیگه به باباى راضیه زنگ بزن شاید دلش رضا داد و زودتر این دخترو فرستاد پى خونه و زندگیش.
ناصر نمىدانست چه بگوید، این پا و آن پا کرد. زیر لب چیزى گفت، مدتها فکر مىکرد انگیزه راضیه براى برگشتن چه مىتواند باشد. فکر مىکرد خودش مىتواند بدون دیدن یادگار برادرش زندگى را سپرى کند یا نه، فکر مىکرد اگر راضیه برنگردد خانمجان چه مىکند، فکر مىکرد ... .
- تو چته بازم رفتى تو فکر. چن وقته شدى یه ناصر دیگه.
- نه چیزى نیس خانمجان.
- خدا کنه چیزى نباشه. دلم خیلى شور مىزنه. دیروز نشنیدى رادیو چى گفت، تهرون ناامنه. راضیه و بچهش اینجا که باشن خیالم راحته.
ناصر به طرف در رفت و گفت: «تلفن زدن فایده نداره. خودش که نمىتونه صحبت کنه، باباشم یه وقت خبر مىکنن، یه وقت نه. شب مىیام یه نامه برایش مىنویسم، یه جورى هم مىنویسم که دلش دیگه طاقت موندن تو تهرون رو نیاره.»
ناصر رفت و همه توان و امید پیرزن را هم با خودش برد. دوباره خانمجان ماند و در و دیوار خانه و لالایىهاى اندوهگینش که بلند و بلندتر مىشد ... .
شیشهها شکستند، با اولین صداى هواپیما، پردهها به کنارى رفتند و سرما با خرده شیشهها تا وسط اتاق آمدند. مرضیه فریاد کشید و یاسر گریه کرد. راضیه وحشتزده از جا پرید و ناخودآگاه بچهاش را بغل کرد. مرد مدام مىگفت نترسند و مىخواست بداند که همه سالم هستند یا نه؟ همه سالم بودند ولى محسن بىتاب بود. مىترسید و حس مىکرد دستش مىسوزد. مرد توى تاریکى کبریتى پیدا کرد و عزت زیر نور شمع، دخترها را به طرف راهپله برد؛ بعد دست محسن را کشید و در را بست که احساس کرد دستش خیس شد. در زیر نور کمرنگ چراغ یک ماشین که لحظهاى از پنجره راهپلهها به درون تابید، بازوى محسن را دید، دید که بازوى پسرش را شکافته و خون بیرون مىزند. محسن گیج بود و از شدت ترس متوجه دستش نشده بود و فقط ناله مىکرد. بقیه به خیابان رسیده بودند ولى عزت روسرىاش را از زیر چادر پایین کشید و بازوى محسن را بست. پسر شوکه شده بود و هیچ نمىگفت.
توى خیابان شلوغ بود. هر کس گوشه دیوارى کز کرده بود. مىگفتند پناهگاه دیگر جا ندارد. مىگفتند بمب افتاده وسط میدان و از آنجا به بعد شیشه همه خانهها شکسته است. مىگفتند چند نفر شهید شدند و کلى زخمى مانده توى خانهها و زیر آوار؛ عزت فقط آتش و دود مىدید که از سمت چهارراه شعله مىکشید.
راضیه همان طور که پسرش بغلش بود، گوشهایش را گرفته بود. عزت آنقدر هراسان بود که نفهمید راضیه براى اولین بار بدون اینکه کسى یاسر را بدهد بغلش، بچه را محکم به سینهاش مىفشرد. محسن تازه متوجه شده بود که شیشه دستش را بریده است. عزت فقط حواسش به محسن بود که داشت از شدت درد به کرکره مکانیکى صاحبخانه لگد مىزد.
مرد همسایه که کمى دورتر از عزت و بچههایش از ترس چسبیده بود به دیوار، هى به زمین و زمان فحش مىداد و سیگار مىکشید و زنش رادیو به دست دایم مىگفت سیگارش را خاموش کند چون ممکن است صدام برگردد و از روى سیگار روشن او دوباره پیدایشان کند.
همین که رادیوى زن آژیر سفید کشید و چراغهاى خیابان روشن شدند، راضیه برخاست و پشت سرش مرضیه. از پلههاى خانه بالا رفتند. عزت دست محسن را گرفته بود و دنبال شوهرش مىگشت و همین که مردش را در میان همهمه مردم و صداى آژیر پیدا کرد دست محسن را گذاشت توى دستش و رفت.
سوز مىآمد، چراغها را روشن کردند. کف اتاق پر از شیشه بود. یاسر هنوز گریهاش بند نیامده بود. عزت راضیه را برد اتاق پشتى و به مرضیه گفت یک پتو پیدا کند و بیندازد روى بچه. بعد برگشت اتاق جلویى زیر لب صدام را لعنت کرد و دمپایىهایش را پوشید. جارو را برداشت. اول شیشههاى بزرگتر را جمع کرد و بعد رختخوابها را که تازه پهن کرده بود جمع کرد و تکاند. پردههاى پاره در باد مىرقصیدند و عزت با کمک مرضیه کمد را کشاند جلوى قابهاى لخت پنجره و اتاق را دوباره و سهباره جارو زد. بخارى را خاموش کرد و در را بست.
توى اتاق پشتى تنها یک علاءالدین روشن بود. مرضیه از ترس و سرما خوابش نمىبرد و راضیه مواظب بود تا یاسر از خواب نپرد. عزت دم در توى خیابان ایستاده بود و منتظر محسن و شوهرش بود. خیابان خلوتتر شده بود و فقط چند آمبولانس و ماشینهاى آتشنشانى در رفت و آمد بودند. زن از سرما پشت در کز کرد و دوباره آمد وسط پیادهرو تا اینکه شوهرش را دید. محسن دست باندپیچىاش را جلو آورد و گفت: «پنج تا بخیه زدند. خیلى دردم اومد.» مرد پریشان پلهها را بالا رفت. در اتاق جلویى را باز کرد و اولین سوز سردى که به صورتش خورد، در را بست ... .
محسن پرسید: «آقاجون، بیام کمک؟» تا مرد چیزى بگوید عزت که داشت فیتیله علاءالدین را بالا مىکشید گفت: «لازم نکرده با اون دستت را بیفتى تو کوچه خیابون. آقات امروز نرفته سر کار واسه همین دیگه.»
- همه اسیر و سرگردون شیشهن. به یکىشون کلى التماس کردم، گفت اگه برامون شیشه بیارن فردا دم ظهر شاید نوبتت بشه. انگارى شیشه هم شده صفى.
- چاره چیه آقا. از دیشب دلم آشوبه. فکر اونایى رو مىکنم که بىخونه شدن یا کس و کارشون آش و لاش شدن. الهى که صدام خیر نبینه این طور مردمو به کشتن مىده.
مرد استکان چایى را سُراند طرف علاءالدین و عزت یک چایى دیگر برایش ریخت.
- تو چطورى آقاجون؟
راضیه به صداى پدر سرش را بلند کرد، فقط لبخندى زد و دوباره با انگشتان کوچک یاسر بازى کرد. عزت هم لبخندى زد و گفت: «گوش شیطون کر انگارى از شوک در اومده، یه دیقه نمىذاره لااقل من بچه رو بغل کنم. فقط مثل همیشه کهنه شستنش نصیب من شده.» راضیه دوباره لبخند زد و آرام چشمهایش را بست. چند روزى مىشد که توى خواب و رؤیا بود، دوست داشت فقط خیال ببافد. در خیالاتش هم باغى بزرگ داشتند و او هر روز یاسر را مىفرستاد سر کار و دست بچهاش را براى پدر تکان مىداد. یاسر برمىگشت زن و بچهاش را نگاه مىکرد و پشت پرده مه پنهان مىشد.
ادامه دارد.