جایى براى شکفتن
نفیسه محمدى
برادر خوبم پدرام سلام!
حالا که این نامه را برایت مىنویسم در دنیایى از شور و شوق غوطهورم و امیدوارم تو و خانوادهات در آن سوى دنیا پر از شور و شوق زندگى باشید.
شاید نوشتن نامه آن هم از طرف من که همیشه «پرى کوچولو»ى تو و خانواده بودهام خیلى عجیب و غریب باشد، اما باور کن بهتر از این راهى پیدا نکردم چرا که گفتن این مطالب از پشت تلفن برایم بسیار سخت بود و شاید از طریق نامه بتوانم حقایق بیشترى را برایت بازگو کنم.
پدرام عزیز! خودت مىدانى که چند وقتى بیشتر نیست که بابا براى همیشه رفته است و زندگى ما از وجود بزرگترى به نام «پدر» خالى شده، همین طور مىدانى در نبود تو مراسمهایى که در ایران مرسوم است توسط مادر و «پویا» و عموجان به مناسبت فوت او گرفته شد و حتى به توصیه تو براى اینکه کارها طول نکشد و بیشتر از این وقتگیر نباشد، ارثیه هنگفتى که پدر براى خانوادهاش گذاشته بود، تقسیم شد؛ اگر چه من موافق نبودم که به این زودى خانهاى که من و تو و «پویا» از کودکى در آن بزرگ شده بودیم، فروخته شود؛ اما براى اینکه وقت گرانبهاى تو به خاطر این طور مسائل پیش پا افتاده تلف نشود قبول کردم که در یکى از واحدهاى آپارتمان که تقریباً جزء اموال من به حساب مىآید همراه با خدمتکارمان «مرضیه» و مادر که حالا دیگر از همه جهت آزاد شده است، زندگى کنم. وضعیت ما به طور کلى به هم ریخته است و برنامه زندگى من علىرغم تلاشى که دارم بىنتیجه است. حالا مىفهمم وجود پدر با اینکه شاید چند ماه یک بار در خانه دیده مىشد، دلیلى بود براى اینکه هر کدام از ما جایگاه خود را بدانیم و آن را حفظ کنیم.
مادر بعد از عزادارىهایى که براى پدر و از دست دادن او داشت، براى گردش به شهرهاى دیدنى ایران سفر مىکند و به قول خودش روحیه از دست رفتهاش را مىسازد، «پویا» هم که دوباره برمىگردد به «فرانکفورت» و فقط این من هستم که باید زودتر تکلیفم را روشن کنم. این جملهاى است که مادر در این روزهاى سرد و بىروح مدام زیر گوشم مىخواند و از من مىخواهد که بار سفر ببندم و به آلمان بیایم تا مثل تو تحصیلاتم را در آنجا ادامه بدهم و سرمایهگذارى کنم.
اما من از این قضیه چندان راضى نیستم، اوایل تلفنهاى پى در پى تو و تلاشت براى آمدن من به آلمان وسوسهام کرده بود که سال آخر تحصیلم را رها کنم اما چند روزى است که از این فکر بیزار شدهام، دیگر مثل گذشته به سفر خارج از کشورم فکر نمىکنم و دلم مىخواهد همین جا روى همین زمین که متعلق به من و تو و پدر و بزرگترهاى دیگرمان است زندگى کنم. همین جا که تو و پویا فکر مىکنید هیچ نشانهاى از تمدن و تکنولوژى و فرهنگ ندارد. کنار همین مردمى که دیگران فکر مىکنند عقبمانده و بىفرهنگ هستند. شاید چند خط از نامهام را که خواندى آن را پاره کنى و دیگر براى آمدن من تلاش نکنى اما تو تنها تکیهگاه من بعد از پدرى و دوست دارم از اعماق قلبم مطلع باشى.
چند روز پیش که تلفن زدى و از برنامه آینده من پرسیدى، حرفهاى خوبى راجع به دنیاى دیگرى که تو و پویا در آن هستید زدى و گفتى که اگر من هم به شما بپیوندم مثل این است که دوباره خانوادهاى دور هم جمع هستند و ما مىتوانیم کنار همدیگر و به خاطر علاقه قلبى خواهر و برادرى شاد باشیم و درد دورى از وطن را فراموش کنیم. من از این حرف تو خندهام گرفت چون واقعاً فکر نمىکردم که تو به خانواده و علاقههاى یک ایرانى و اصولاً به وطن فکر کنى چرا که براى مهمترین اتفاق زندگىات کارت را رها نکردى و در مراسم خاکسپارى و دیگر مراسم پدر، جاى تو آنقدر خالى بود که خیلىها این را به زبان آوردند؛ چرا که باور نمىکردند پدرام که عزیزکرده و نورچشمى پدر بود، در مراسم حضور نداشته باشد. البته ما قضیه را طورى جلوه مىدادیم که همه قبول کرده بودند آمدن تو مساوى بوده با کوهى از مشکلات. با این حال همه ما مىدانستیم که دوازده سال زندگى در خارج از کشور با خون و اصالت و روحیه و خانواده تو چه کرده است، بگذریم!
من، پرى خواهر کوچک تو هستم و حق ندارم کوچکترین بىاحترامى نسبت به تو داشته باشم اما دلم مىخواهد بدانى این خواهر کوچک به چه چیزهایى فکر مىکند و اندیشههایش حول و حوش چه مسائلى مىچرخد. به «پویا» هم گفته بودى که براى من تشریح کند که خارج مخصوصاً جایى که تو هستى، بهترین موقعیت براى شکوفا شدن و پیشرفت کردن است، جایى است که مىشود به راحتى پرید و پرواز کرد. از او خواسته بودى تا مرا براى سرمایهگذارى و تجارت آماده کند، اما من حرف آخرم را برایت مىنویسم و دلم مىخواهد همان طور که تو راحت با من حرف زدى من هم حرف دلم را راحت بزنم.
برادر خوبم، بزرگترین امید من در زندگى! پیشرفت و سرافرازى تو را تبریک مىگویم، اما این پیشرفت براى من کوچکترین اهمیتى ندارد، من جایى را که دور از علاقه و وجدان انسانى است، مکان خوبى براى پرواز نمىدانم. شاید تجربه زندگى من خیلى کمتر از تو باشد اما علاقه من به زندگى بیشتر از توست و عشق من نسبت به وطنم از عشقى که تو دارى بزرگتر است. اگر چه خیلى وقت نیست که به این نتیجه رسیدهام اما فکر مىکنم راجع به آن مصمم باشم و در تصمیم آنقدر محکم هستم که حاضرم با «مرضیه» که حالا دیگر پیر هم شده زندگى کنم و مادر را هم براى گشت و گذارهایش راحت بگذارم.
چند روز پیش در یک دوره آموزشى کنکور شرکت کردم و امسال هم براى رفتن به دانشگاه آماده خواهم شد، همین باعث شد که نظر من نسبت به برنامهاى که تو برایم در نظر گرفتهاى، تغییر کند. روى فرمى که براى ثبتنامم بود از مشخصاتم سؤال کرده بود. حتى از دینم و این سؤال مرا خیلى به فکر انداخت چون دقیقاً هیچ چیز از مسلمانى نمىدانم، جز اینکه گاهى اوقات موهایم را بپوشانم آن هم از سرِ اجبار! شاید این چیزها براى تو خیلى مسخره باشد اما براى من نیست! با خودم فکر کردم که حتى مسیحىها و یهودىها و ادیان دیگر هفتهاى یک بار، ماهى یک بار و یا شاید سالى یک بار براى دعا و عبادت یا تظاهر، به کلیسا و معبد و ... مىروند، یعنى اینکه آنها هم با آن همه تمدن و تجدد خدا را و دین او را هر چند تحریف شده قبول دارند. اما انصافاً کدام یک از ما یعنى من و تو و «پویا» یا مادر و پدر براى یک بار هم شده قدم به مسجد گذاشتهایم؟ البته باید بگویم من یک بار این کار را کردم آن هم براى مراسم پدر!
وقتى که وارد مسجد شدم آرامشى عجیب سر تا پایم را فرا گرفت. احساس کردم که در جایى دیگر از کره خاکى پا گذاشتهام اما هر لحظه که مىگذشت از خودم، از زندگىام، پدر و مادر و تو و همه بستگان و آشنایان عصبانى و دلگیر مىشدم! چرا که من از هیچ کدام از مسائل دینى و معنوى خبر نداشتم، انگار تا به حال کور و کر زندگى کردهام و مقصر این بىخبرى کسى نبود جز خانوادهام! وقتى که پدر فوت کرد در آستانه ماه رمضان بودیم!
امیدوارم یادت مانده باشد ماه رمضان یعنى چه! البته تو باید به خاطر داشته باشى چون در کودکى با پدربزرگ وقتت را مىگذراندى و او بیشتر از همه ما به این چیزها مقیّد بود. خلاصه اینکه مراسم آخرى که براى پدر برگزار شد، در ماه رمضان بود. مىدیدم که چقدر مردم براى پیشى گرفتن در معنویت و نزدیکى به خدا تلاش مىکنند. به هم خرما تعارف مىکنند. زمان افطار به همدیگر لبخند مىزنند و شادى است که بین آنها رد و بدل مىشود. اما من نه تا به حال روزه گرفته بودم، نه نماز خوانده بودم و نه پا به مسجد گذاشته بودم و نه هیچ چیز دیگر! من از این همه آرامش و لبخند در تمام زندگىام محروم بودهام!
این چند روز تصمیم گرفتهام وضعیت خودم را مشخص کنم، از هواى آلوده اطرافم خسته شدهام و مىخواهم همه چیز را تغییر دهم. به قول مادر مىخواهم تکلیفم را معلوم کنم، اینجا وطن من، شهر من و خانه من است و دوست دارم هواى آن را عوض کنم. تصمیم دارم در رشته الهیات درس بخوانم و نسبت به خدایم، دینم و اعتقاداتم بیشتر از آنچه در کتابهاى درسىام خواندهام، بدانم. دلم مىخواهد واقعاً مسلمان باشم، چون آرامشى که در و دیوار و کاشىهاى مسجد دارد، شور و شوق زندگى به من مىبخشد. مىدانم که بىهدف و سرگردان نیستم و تنها یک راه دارم و در رسیدن به همان هدف تلاش مىکنم، هدفى که با هیچ پول و ارثیهاى قابل خریدارى نیست.
امشب شب بیست و سوم ماه رمضان است و در مسجد مراسم برگزار مىشود، من و «مرضیه»خانم با هم مىرویم چون فکر مىکنم جایى براى شکوفا شدن یافتهام و آنجا تنها جایى است که براى پریدن من سکوى پرواز خوبى است. امیدوارم که روح پدر از این طریق آرامش بگیرد و دعا مىکنم تا تو و «پویا» از دست من دلگیر نباشید و امیدوارم تا خداوند جایى را هم براى پرواز به شما نشان دهد. نامهام را به پویا که در حال سفر است مىدهم تا از طریق یکى از دوستانش به تو برساند. او فکر مىکند وکالتنامهاى تنظیم کردهام تا اموالم را براى سرمایهگذارى به تو بسپارم، پس از موضوع نامهام آگاهش کن و اگر وقتى پیدا کردى که قلبت دریچهاى به سوى حق باز کرد، براى خواهر کوچکت و آرزوهاى بزرگش دعا کن!
خواهر کوچکت پرى - تهران / آبان 84