فطرت
زمانى که تو اى انسان ذرهاى بیش نبودى خداوند تو را بر خویشتن گواه گرفت و پرسید: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و تو سر به فرمان او گفتى: «آرى من به یگانگى تو گواهى مىدهم.» و با این پیمان خمیرمایه وجود تو بر اساس شناخت معبودت شکل گرفت. هر کس ناآموخته خالق خود را مىشناسد و با شوق و تمناى درونى به خضوع در برابر عظمت و پرستش او مىپردازد و دل به محبوب مىسپارد.
اکنون با سیرى کوتاه در درون خود و در دنیاى افکار و اندیشههایت به جستجوى این نقطه روشن و راهنماى درونى خود بپرداز.
لحظهاى آرام چشمانت را ببند، و تصور کن که بر روى یک دریاى آرام در کشتى سوار شدهاى و در حال تماشاى زیبایىهاى طبیعت هستى. در پهندشت نیلگون دریا، در تلألؤ نور خورشید، نسیم روحبخش و ملایم باد، قطرات الماسگونه آب را به بازى گرفته است. آرى طبیعت همیشه زیبا و دلانگیز و اسرارآمیز است. کشتى به آرامى حرکت مىکند و تو ساعات خوشى دارى.
... اما ناگهان همه چیز در هم مىریزد، طوفانى سهمگین آغاز شده است. موجها با قدرت و سرعت هر چه تمامتر کوههایى از آب مىسازند و کشتى تو را همچون پرِ کاهى به هر طرف مىراند.
ترس و وحشت، مرگ و نیستى همه جا سایه افکنده است. بدنها مىلرزد، چشمها هراسان است. هر کس به طرفى مىدود اما پناهى نیست. همه کس و همه چیز را فراموش مىکنى و تنها به خود مىاندیشى. در آن وقت چه احساسى دارى؟
هر جا و هر لحظه که تو دل از همه بُریدى و موجهاى سخت زندگى پردههاى غفلت و قدرت پوشالى «من» را در وجودت خُرد کرد، تو از مرکب غرور و خودپسندى به زیر آمده و واقعاً درمانده و بى پناه و تنها شدى. آن لحظه اتصال تو با مبدأ اعلى و خداى توست. صادقانه و خالصانه از اعماق وجود او را مىخوانى و به درگاهش رو مىآورى و به التماس و زارى مىنشینى، از گناهان و بدىهاى خود پشیمان مىشوى، نذرها مىکنى و عهدها مىبندى و ... .
و بعد نورى و جلوهاى از او در دل احساس مىکنى، دلت روشن مىشود. آرامش عجیبى همه وجودت را فرا مىگیرد. تو به ساحل نجات رسیدهاى و گمشده خود را یافتهاى. با او چنین راز و نیاز مىکنى: «خدایا، تو مهربانترین مهربانانى، تو فریادرس بیچارگانى، تو پناه بىپناهانى، چگونه تو را شکر و سپاس گویم که هرگز در توان من نیست.»
حالا چشمان خود را باز کن، موجها دیگر فرو نشستهاند، دیگر نجات یافتهاى. احساس شادى و پرواز دارى. روزهاى بعد آرام آرام زندگى روال عادى خود را باز مىیابد. کم کم همه چیز حتى گاهى عهدها و نذرها هم فراموش مىشود. آرى دفتر زندگى انسان پیوسته با چنین حوادثى رقم مىخورد. ... اما ... نه! نه!
تو نباید فراموش کنى و دوباره غفلت و گناه پردهاى بر این چراغ نورانى دلت بیفکند. باید این نور را روشن و تابان نگه دارى و هر لحظه در تقویت آن بکوشى اما چگونه؟
با یاد او ... با عشق و محبت ... با عبادتهاى بىریا، با گذشت و فداکارى. با اخلاق خوب و با یارى و کمک به دیگران و با هر چه رضاى معبود توست؛ و این رضایت آرامش و شادى و رستگارى توست اگر چه در اطراف تو طوفانها باشد.
«برداشت از آیه 172 سوره اعراف (پیمان الست)، سوره رعد، آیه 28، داستان کشتى و موج و آیات 31 و 32 سوره لقمان.»
اکرم جمشیدیان