پاى صحبت خانم اعظم بروجردى، نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر و رماننویس
منیژه آرمین
شهریور ماه، با دعوتى که از سوى همایش بررسى تخصصى فیلمهاى دفاع مقدس شده بود، در فرودگاه مهرآباد بودم و چشمم مىگشت به دنبال چهرهاى آشنا. در لیست مهمانان، نام خانم اعظم بروجردى را خوانده بودم و با نام و کارهاى او آشنایى داشتم. پاى پلکان هواپیما همدیگر را یافتیم با احساسى یگانه. در طول سفر با شخصیت صمیمى، مثبت و عرفانى اعظم بروجردى آشنا شدم. در پایان سفر گفتگویى داشتم با ایشان که از بدِ حادثه، نوار پاک شد ولى خاطره حرفهاى او در ذهنم ماند.
مصاحبه را دوباره ترتیب دادم. در محل کار او، در طبقه چهارم معاونت فرهنگى هنرى شهردارى تهران.
خانم بروجردى، از آخر شروع مىکنم، از آخرین کارى که کردید؟
بسماللَّه الرحمن الرحیم. آخرین کارم «اختر چرخ ادب» بود در باره زندگى «پروین اعتصامى» که در مرداد ماه امسال در حوزه هنرى و در تماشاگه مهر، اجرا شد.
انگیزه شما براى نوشتن این نمایشنامه چه بود؟
این نمایشنامه را هشت سال پیش نوشتم و سه محور را منظور داشتم: زندگى شخصى، ازدواج و بیمارى؛ ولى مهمترین چیزى که مورد نظرم بود، زندگى درونى پروین به عنوان یک شاعر بود. بیشتر تمرکز من روى این قسمت بوده. من معتقدم که پروین در لحظات آخر زندگى جواب سؤالات و اهدافى که نسبت به آنها تردید داشته مىگیرد و به آرزوهایش مىرسد. پروین، سوم فروردین مریض مىشود و شانزده فروردین فوت مىکند. این نمایشنامه از لحظه بیمارى شروع مىشود و تا روز مرگ او ادامه دارد. در طول این زمان فلاشبکهایى وجود دارد که پروین به گذشتهها برمىگردد. او ساعتى قبل از مرگ به هوش مىآید و در مورد گذشته صحبت مىکند. به آرزوهایى که به آن رسیده یا نرسیده و پاسخ سؤالات را مىگیرد و مىرود.
البته این تصرفات شماست.
بله، ولى با توجه به زندگینامه واقعى پروین این تصرفات صورت گرفته است.
اطلاعات مربوط به زندگى پروین را چگونه به دست آوردید؟
یک تحقیق میدانى داشتم و یک تحقیق کتابخانهاى؛ ولى بیشتر تحقیق کتابخانهاى است. چون اطلاعات قسمت میدانى را به سختى مىتوانستم به دست آورم. بیشتر تمرکز من روى آثار او بوده. اصولاً شخصیتهاى بزرگ، زندگى خصوصىشان در آثارشان گم مىشود. این در مورد پروین بیشتر تحقق یافته است. چون آدم گوشهگیر و کمحرفى بوده است.
یکى از خبرنگاران خارجى مىگوید: «خانم اعتصامى بعد از کلى اصرار که ما را پذیرفت ما را به یک تالار نیمهتاریک برد و به من گفت دمِ در بنشینم و خودش ته سالن نشست، جایى که به سختى مىتوانستم او را ببینم.» یک نوع حیایى داشت که مربوط به تربیت جامعه زمان خودش بود. اصولاً شخصیت خصوصى او بسیار مبهم است.
این ابهامها در مورد دیر ازدواج کردن او و ازدواج با یک نظامى و بعد متارکه او براى یک نویسنده، مواد خوب و تفکربرانگیزى است. او دو ماه بعد از ازدواج جدا مىشود که دلیل آن هم معلوم نیست.
به هر حال، اینها به زندگى شخصى او برمىگردد. زندگى درونى و واقعیتهاى درونى. این بُعد از شخصیت او مورد نظر من بوده است. البته ادعا نمىکنم کار بىنقصى است؛ چون به ابعاد سیاسى و اجتماعى و تاریخى زندگى او پرداخته نشده. دلم مىخواهد کار را مجدداً با گستردگى بیشتر و با نگاه مجددى بنویسم و روى صحنه بیاورم.
مردم تا چه حد با این نمایشنامه ارتباط برقرار کردند؟
خیلى خوب. من فکر مىکنم به این دلیل که پروین را مىشناختند و دوست داشتند؛ ولى جا دارد که بیشتر کار شود.
نظر شما در مورد کار کردن روى شخصیتهاى واقعى چیست؟
کار کردن روى شخصیتهاى معروف یک دشوارى دارد و یک آسانى. خوبىاش این است که مردم مىشناسندش و بدىاش این است که شما در ارائه کار محدود هستید.
نکته مهمى که در زندگى پروین وجود دارد این است که با اینکه مادر نبود ولى در کارهایش، مادرى بود براى کل هستى و براى همه انسانها. براى نباتات، براى حیوانات و حتى جمادات. او مادرى بالفطره بود و در اشعارش به این کلّیت رسیده بود.
اشعار او را چگونه وارد این نمایشنامه کردید؟
من زندگى درونى او را از شعرهایش گرفتم و مستقیماً هم از شعرهایش استفاده کردم؛ مثلاً در مورد ازدواجش مىگوید:
صبحدم صاحبدلى در گلشنى
شد روان بهر نظارهکردنى
دید او گلهاى سپید و سرخ و زرد
یاسمین و خیرى و ریحان و ورد
در پى گلها بدید او ناگهان
که گلى پژمردهاى گشته نهان
...
الغرض، صاحبدل روشنروان
آن گل پژمرده چید و شد روان
که منظور از گل پژمرده، خودِ اوست.
... و بعد از جدایى مىگوید:
اى گل تو ز جمعیت گلزار چه دیدى
جز سرزنش و به سَرى خار چه دیدى
اى لعل دلافروز، با تو با این همه پرتو
جز مشترى سفله به بازار چه دیدى
رفتى به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس اى مرغ گرفتار، چه دیدى
در این نمایشنامه از چه سبکى استفاده کردید؟
از رئالیسم و سوررئالیسم. چون ترکیبى بود از واقعیتها و اتفاقات درونى و رؤیاگونه.
چطور شد به وادى تئاتر روى آوردید. از کسى حس کردید که مىتوانید کار تئاتر کنید؟
از هفده سالگى به صورت تصادفى با تئاتر آشنا شدم. یک نمایشنامه در باغ فردوس تجریش دیدم و حس کردم که من بهتر از نویسنده و کارگردان آن نمایشنامه مىتوانم کار کنم و شروع کردم و چون طالب بودم، مطلوب را یافتم. مرتب نمایشنامه مىنوشتم ولى راضىام نمىکرد تا اینکه نمایشنامهاى را به نام «مرگ و پاییز» از «اسماعیل خلج» دیدم که خیلى برایم جالب بود و آمدم در آن وادى که منظورم بود. با سرعت شروع کردم به نوشتن. نمایشنامههایى را حتى یکساعته مىنوشتم. بعد معروف شدم به نمایشنامهنویس یکشبه. حالا که پختهتر شدهام مسئولیت بیشترى حس مىکنم و با سرعت گذشته نمىنویسم. الان سوژهها روى سرم ریخته اما فکر مىکنم، مطالعه مىکنم و سعى مىکنم سوژهها و شخصیتها را در ارتباط تنگاتنگ قرار دهم. سعى مىکنم با شخصیتها زندگى کنم به نحوى که آنها روح و فکرم را اسیر مىکنند و مدتها در وجودم زندگى مىکنند تا به شکل تئاتر در آیند. در نمایشنامه آخرم یک دیالوگ دارم که مىگوید: «مادرها قبل از اینکه مادر بشوند، بچههایشان را خلق کردند؛ زمانى که با عروسکها بازى مىکنند.» پس بچهها هم مىتوانند بعد از مرگ مادرها، آنها را دوباره خلق کنند و به این ترتیب، هیچ کس، هیچ وقت بىمادر نمىشود.
نویسنده هم این طور است. اول نوشتهها را خلق مىکند، بعد از مدتى آنها ظهور پیدا مىکنند و بعدها نویسنده را زنده نگه مىدارند.
در مورد آخرین نمایشنامه خود گفتید. حال کمى هم در مورد اولین نمایشنامهتان بگویید.
این نمایشنامه در رابطه با شخصیت زنى است که پزشک قانونى است. جنازهاى را به او مىدهند که کالبدشکافى کند و او در ضمن این کار بازگشتهایى دارد به زندگى گذشته خود و در نهایت معلوم مىشود که جنازه به خودِ او تعلق دارد و این بار خودش را کالبدشکافى مىکند.
این نمایشنامه نگاهى دارد به زندگى و جایگاه زنان در جامعه کنونى که گرچه از لحاظ اجتماعى رشد کردهاند ولى جامعه هنوز آنها را به رسمیت نشناخته است. هنوز زنان موقعیت خود را پیدا نکردهاند و بخصوص در خانواده با دوگانگىهایى روبهرو هستند.
خانم بروجردى، از آخر گفتید، از اول هم گفتید. حالا کمى هم از وسط بگویید. اولین نمایشنامهاى که به روى صحنه آوردید.
اولین نمایشنامهام «معراج» بود. بعد «تبعیدى»، «اقلیما»، «دیوانگان شهر»، «عَرِمْ» (بارانهاى تند)، «در خیابانهاى سردِ شب»، «کوچهباغهاى عشق»، «عطار»، «مثل باد آمد مه و چون باد گذشت»، «تندباد خیال»، «پریچهر»، «مریمبانو» و کارهاى تلویزیونى مثل «پهلوانان نمىمیرند» و همچنین رمان «خواب سبز عشق».
خیلى پرکارید. مضمون بیشتر کارهایتان زنانه است ولى در «پهلوانان نمىمیرند» بُعد مردانهاش چیره است.
این یک طرح بود. خودِ طرح چنین ساختارى داشت. کارى که من کردم این بود که بُعد زنانه را در آن وسعت دهم. طرح بر اساس نوشتههاى «حسن خادم» بود و هسته اولیهاش به ایشان تعلق داشت؛ اما من فضاى داستان را مىشناختم و به آن علاقه داشتم.
ولى مردها با زورخانه و این نوع روابط بیشتر مىتوانند ارتباط برقرار کنند؛ البته شما هم در این کار موفق بودید. چرا؟
لازم است برگردم به زندگى خانوادگى خودم. خانواده من حدود هشتاد، نود سال در منطقه مولوى و بازار و باغ فردوسِ مولوى زندگى مىکردند و من تا هفده سالگى آنجا بودم. آنجا هنوز بافت قدیمى و پهلوانى و عیّارى را داشت. درست است که داستان برمىگشت به سالهاى قبل، اما براى من غریب نبود. چون در این بافت بزرگ شده بودم. در خانوادهام هم چنین کسانى بودند. آدمهایى که هنوز آثارشان در کوچه و خیابان ما بود. آن کوچههاى مُسقّف، آن آدمهایى که با لحنى تند حرف مىزدند اما معرفت و غیرت پهلوانها را داشتند.
این سریال را چگونه فضاسازى کردید؟
من خیلى آنجاها رفته بودم. دختر اول خانواده بودم و پسرهاى زیادى اطرافم بودند و خیلى پسرانه بزرگ شدم. اغلب بازىهایم هم پسرانه بود.
چه کسانى در پیشرفت کار شما مؤثر بودند؟
«اسماعیل خلج» با نمایشنامههایش. آقاى «جعفر شهرى» که زبان نوشتارىاش به من خیلى کمک کرد. زبان ملوّن و پرپیچ و تاب تهرانى را ایشان زنده کرد. همچنین اساتیدى چون اکبر رادى، فرهاد ناظرزاده کرمانى، داوود دانشور، سعید کشنفلاح و کسانى که در خاطرم نیستند و هزاران استاد دیگر مثل آسمان و زمین و باد و ... .
تئاتر پدیدهاى است چندبُعدى؛ بزرگترین مشکل شما در به صحنه آوردن و تبدیل داستان به نمایشنامه چیست؟
این دو سؤال است. چون تبدیل داستان به نمایشنامه مشکلى نیست بلکه نوعى روند و قانون دارد که باید این قوانین شناخته شود. باید فضا را بشناسد، طرح و پیرنگ را و مهمتر از همه اینها عشق داشته باشد که داستان را تبدیل به نمایشنامه کند؛ یا اصلاً آن را به شکل نمایشنامه بنویسد. این کار فردى است و بالاخره انجام مىشود. وقتى قرار است نمایشنامه اجرا شود، تبدیل به موضوعى اجتماعى مىشود. باید تأمین اعتبار کنى، سالن بگیرى، بازیگر انتخاب کنى و الى آخر. خوب دربیاید، بد دربیاید و هزاران مشکل پیشبینى نشده.
خانم بروجردى، امروزه با توجه به سینما، تلویزیون و کامپیوتر، فکر مىکنید تئاتر چه جایگاهى مىتواند داشته باشد؟
اگر بخواهم با تعصب روبهرو شوم، مىتوانم بگویم که تئاتر چنین و چنان است؛ اگر هم بخواهم خیلى امروزى برخورد کنم، مىگویم تئاتر به درد نمىخورد و زمانش گذشته است اما اگر بخواهم منصفانه با قضیه برخورد کنم، باید بگویم با توجه به بُعد مسافت در جوامع شهرى، کسى که مىخواهد به تئاتر برود، نصف روزش از بین مىرود. محدودیت سالن دارد. این از مخاطب. از نظر مسئولین هم اگر یک نمایش سى شب هم اجرا شود و سالن هم پر باشد، باز هم عده محدودى مىتوانند آن را ببینند پس از نظر اقتصادى هم چندان دلچسب نیست؛ ولى وقتى فیلم مىسازند، همه مىبینند، همه جا هم مىرود. براى نویسنده و کارگردان هم خیلى بهتر است؛ اما یک چیزى در تئاتر هست که مخصوص خودش است. در همین نمایشنامه پروین، من حس کردم که هیچ پدیده هنرى غیر زنده نمىتواند این ویژگى را داشته باشد؛ چرا که در تئاتر هر شب یک زندگى اجرا مىشود. هر شب یک داستان تازه اتفاق مىافتد. یک زندگى تازه. پرده بالا مىرود. صحنه همان صحنه است اما این تئاترى که امشب اجرا مىشود با تئاترى که در شب اجرا شده و با تئاترى که فردا شب اجرا خواهد شد تفاوت دارد. این را همه عوامل تئاتر مىگویند. در حالى که ظاهر قضیه یکى است؛ اما در اعماق امرى اتفاق مىافتد که روح قضیه است. سینما مثل ضبطصوتى است که یک بار در آن حرف زدى؛ ولى در تئاتر زندگى جریان دارد. شاید انسان که موجودى است خلاّق دوست دارد دم به دم زندگى کردن را ببیند.
من رمان «خواب سبز عشق» شما را خواندم. سوژه نابى داشت. در میان قصههاى جنگ که از زاویه دید مردانه بیشتر طرح شده، دیدن جنگ و مسائل مربوط به آن از زاویه دید یک زن برایم جالب بود. انگیزه شما براى نوشتن این رمان چه بود؟
سال 64 با بچههاى دانشکده هنرهاى زیبا در رشتههاى مختلف، سفرى داشتیم به جنوب. البته ما را به خطمقدم راه ندادند؛ ولى تلاش کردیم و با هماهنگى دژبان ما را بردند به خرمشهر و آبادان و با مناطقى که تا خط مقدم فاصله کمى داشت.
دانشجوها از مسجد جامع خرمشهر عکس گرفتند و نقاشى کردند. من هم مصاحبه مىکردم و گزارش مىگرفتم و بعد که برگشتیم به اهواز، زمینه خوبى داشتیم براى کار.
من شروع کردم به ارتباط برقرار کردن با خانمهاى اسیر یا امدادگر که تا سال 64 حضور داشتند. با خانمهاى زیادى آشنا شدم. خانمهایى که از مال و جان و زندگى خودشان گذشتند و مردانه در برابر ناحق ایستادند.
آیا شخصیت زنِ داستان شما واقعى بود؟
من شخصیت «سِنیه» را از تلفیق چند خانم گرفتم؛ البته اصلش مربوط است به یک خانم اسیر؛ اما چهار، پنج نفر دیگر هم در شخصیتپردازى او تأثیر داشتند. این رمان را به شیوه سیال ذهن نوشتم و افرادى همچون اسیر، مادر شهید، یک شهید، یک بچه، یک رزمنده، یک امدادگر را منظور قرار دادم. یک ترم از دانشگاه مرخصى گرفتم و کتاب را نوشتم. اولش هزار صفحه بود. ولى بعد از مدتى که دوباره آن را خواندم، حس کردم براى مخاطب گیجکننده است. به همین دلیل شروع کردم به تفکیک شخصیتها. متمرکز شدم روى دختر اسیر امدادگر، نگاه مردم عادى ظاهربین و همچنین وحشتى که خودِ دخترها از این موقعیت دارند. اگر الان خودم را مىگذاشتم جاى آن دختر، حس مىکنم نمىتوانستم آن وضعیت را تحمل کنم. امیدوارم بقیه شخصیتهایى که در نوشته اولم آوردم به شکل رمانهاى جداگانه عرضه کنم.
در این کتاب با شخصیتهاى مختلف و فضاهاى متفاوتى روبهرو مىشویم ولى خوبىاش این است که در نهایت جمع و جور مىشود و به کلّیت و وحدت مىرسد.
احساس مىکنم خودم کارى نکردم. من فقط سعى کردم ارتباط تنگاتنگى با آنها برقرار کنم. سعى کردم با آنها رفیق بشوم و گذاشتم تا خودشان به واسطه قلم من جارى شوند.
خانم بروجردى، نه به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان یک مخاطب به اثرتان نگاه کردهاید و اگر کردهاید با اثر چه رابطهاى برقرار کردید؟
چند سال پیش در برنامه زنان اهل قلم، از من خواستند قسمتى از رمان را بخوانم و من نتوانستم جلوى دوربین جلوى خودم را بگیرم. یک احساس عجیبى داشتم که دیگر نتوانستم بخوانم. نه اینکه بخواهم از نوشتهام تعریف کنم ولى واقعاً قلم من فقط وسیلهاى بوده که این شخصیتها از طریق آن حضور پیدا کردند. به همین دلیل فکر مىکنم این شخصیتها اگر سالها و سالها هم بروند سراغش، تأثیرگذار است. به این دلیل است که آدمهایى هستند که به فعلیت رسیدهاند. همین جنگ شرایطى برایشان فراهم کرده تا ابعاد انسانىشان ظهور پیدا کند. نه اینکه بگویم چیز خوبى است ولى آزمایشگاه خوبى است. گاهى که خودم رمان را مىخوانم فکر مىکنم کى این را نوشته و آیا ممکن است چنین شخصیتهایى باشند؟ در حالى که من مدتها با آنها زندگى کردم. نشست و برخاست کردم. غذا خوردم و حرف زدم. هر چه که هست حس مىکنم امرى غیبى در آن جریان دارد.
بیشتر دوست دارید نمایشنامه بنویسید یا رمان؟
من دلم مىخواهد با مردم ارتباط برقرار کنم. یا با نمایشنامه یا با سریال یا رمان، فرقى نمىکند. مثل فیلم «روح» که ارواح همه هجوم آوردند به آن زن سیاهپوست که مردم مىخواستند با ارواحشان ارتباط برقرار کنند. در واقع، این شخصیتها هستند که به نویسنده هجوم مىآورند. در رابطه با داستان هم هرچه بنویسیم مهم این است که چگونه حق مطلب را بیان کنیم و شخصیتها بتوانند خود را بشناسانند. وقتى این را نوشتم، خیلى دلم مىخواست رماننویس بشوم. من وقتى مىروم به غار خودم، دلم مىخواهد رمان بنویسم؛اما وقتى دچار کثرت مىشوم، مىروم سراغ نمایشنامه.
«خواب سبز عشق» را در خلوت خلوت نوشتم؛ موقعى که از همه بریده بودم و نمىتوانستم نمایشنامه بنویسم. انگار یک راز بود که فقط در خلوت مىشد آن را افشا کرد. انگار آرام حرف مىزدم و آرام مىشنیدم؛ اما نمایشنامه جنبه اجتماعى دارد و مهمترین جنبهاش این است که باید خود را در محلى عرضه کند.
شما یک دوره فترت چند ساله هم داشتید. مىشود بگویید در آن سیر و سلوک چه به دست آوردید؟
من دورهاى را داشتم که پنج، شش سال انگیزههایم را براى کار از دست دادم و رفتم به دنبال یک معرفت تازه. یک خودِ گمشده؛ ولى بعد رجعت کردم به اصلِ خودم. اصل خودم همین است. در این دوران زندگى را نوع دیگرى دیدم. زندگى را خیلى زیباتر و هستى را خیلى خوب پیدا کردم. به این نتیجه رسیدم که شاید آن چیزهایى که به عنوان مشکل مىبینم، ارزش ندارد و آنچه اهمیت دارد، نفس زندگى است.