بوى بهشت
«قسمت چهارم»
مریم بصیرى
راضیه براى اولین بار هوس کرده بود از خانه بیرون برود. دلش مىخواست دنبال پدرش راه مىافتاد مخابرات تا به خانه همسایه خانمجان زنگ بزند و منتظر آمدن او شود. همان طور که قبلاً هر وقت از تهران زنگ مىزدند، او با کلى دعا و صلوات مىآمد دمِ در و خودش را تا خانه عفتخانم مىکشید تا دقیقهاى صداى مادرش را بشنود، تا توى خیالاتش خانه آنها را در تهران بسازد و خراب کند و جایش خانهاى بزرگتر و زیباتر بسازد.
مرضیه که از مدرسه برگشت دوباره بازار شایعات داغ شد. کلاسهاى نیمهخالى، شاگردان هراسان، معلمهاى بىتکلیف، زمزمه فرار به شهرها و روستاهاى اطراف، ترس از مرگ، خبرهاى رادیوهاى خارجه، فتح تهران تا پایان سال و کلى حرفهایى دیگر، چیزهایى بود که مرضیه با کیف و کتابش به خانه آورد.
عزت هزار جور فکر مىکرد، هزار جور نقشه مىریخت تا بدون اینکه به کار شوهر و درس و مشق بچههایش لطمه بخورد، تا مدتى از تهران بروند، حتى شده تا حضرت عبدالعظیم؛ ولى شوهرش مىگفت آنجا هم مثل تهران. زبانش نمىچرخید که بگوید بروند شهر خودشان، راضیه مىرفت پیش خانمجان و آنها هم به خانه برادرش مىرفتند. نمىتوانست شوهرش را تنها توى تهران رها کند و هر روز فکر کند شوهر و خانه و زندگىاش آتش گرفته است. به روزى فکر مىکرد که مجبور شد سر از تهران در بیاورد و به خاطر مردِ خانه هم که شده بعد از سالها غربت را به جان بخرد. کارخانه به تهران منتقل شده بود و مردش به هواى درآمد بیشتر آمده بود تهران ولى عوض درآمد هر روز گره کارش بیشتر مىشد.
از وقتى پایشان را گذاشته بودند تهران، از در و دیوار بدبختى بر سرشان مىبارید. اول از همه که شوهرش مریض شد و سر کار نرفته افتاد روى تخت بیمارستان، بعد از آن محسن سر شهرستانى بودن کتککارى مفصلى با بچههاى مدرسهشان کرد و سرش شکست و کم مانده بود اخراجش کنند. گرفتار رضایت گرفتن از پدر شاکى دانشآموز بود و رفت و آمد به درمانگاه و پانسمان سرِ محسن که یادش افتاد وقت وضع حمل راضیه است. تا آمد خودش را جمع و جور کند و برود اراک، خبر دادند که یاسر شهید شده است. شوهرش دستپاچه یک روزه رفت اراک و برگشت، تا او هم از دست سر محسن و شاکى خلاص شود و با بچهها راهى شود که مرد برگشت و خبر آورد راضیه چند روزى در بیمارستان بسترى است. بعد هم که با عجله خودش را رساند بالاى سر دخترش و راضیه زایمان کرد و عزت در اراک ماندگار شد تا چهلم یاسر هم سر آمد و عاقبت او به سراغ خانه بىدر و پیکرش آمد که افتاده بود دست بچهها.
راضیه هم مثل او بود؛ از وقتى پایش رسید تهران روز به روز حالش بدتر شد و خودش گوشهگیرتر. یاسر هم که مدام مریض بود. دیگر نمىدانست کى وقت واکسن بچه است و کى باید به فکر امتحان محسن و شیطنتهایش باشد و کى جواب خواستگارهاى بدپیله مرضیه را بدهد و کى و چطور راضیه را مجبور کند دوباره برود دکتر و یا دستکم داروهایش را بخورد و بدتر از همه، جواب پیغامهاى خانمجان را چه بدهد. اصلاً یادش رفته بود چطور لبخند بزند و مثل همیشه شوهرش را دلدارى بدهد که بالاخره دنیا روزى به کام آنها مىچرخد.
راضیه قاب عکس یاسر را که همیشه پشت بالشش پنهان مىکرد، زده بود به دیوار و هر روز به یاسرش نگاه مىکرد که چقدر شبیه پدرش شده است. موهاى فرفرى و نگاه خجلش درست مثل پدرش بود، مثل همان روز خواستگارى، موقعى که داشت بند پوتینهایش را مىبست و لحظهاى نگاهش از پشت پنجره به وى افتاده بود.
ناصر در آخرین نامهاش نوشته بود که قرار است به زودى به دیدنشان بیاید ولى خبرى از ناصر نبود، دلش براى وراجىهاى او تنگ شده بود؛ براى لطیفههایى که از عراقىها تعریف مىکرد و قول مىداد اگر پایش به جبهه برسد یک عراقى را هم زنده نگذارد.
راضیه آنقدر از پشت پردههاى جدیدى که مادرش دوخته بود به خیابان نگاه کرد تا اینکه بالاخره ناصر آمد. محسن کم مانده بوده توپش را بزند توى سر ناصر که او را شناخته بود.
با دیدن ناصر همان حجب و حیاى همیشگى به سراغ راضیه آمد حتى بیشتر از گذشته. ناصر دیگر آن نوجوان پر شر و شور نبود، قد کشیده بود. ریشش سیاهتر شده بود و با دیدن راضیه سرش را مىانداخت پایین. اما لحظهاى یاسر را روى زمین نمىگذاشت. از نظر او هم یاسر مثل خودش مرد شده بود و اگر سبیل در مىآورد مىشد برادر مرحومش.
عزت نمىدانست چرا از دیدن ناصر آنقدر خوشحال است. شاید فکر مىکرد این طورى از خجالت خانمجان بیرون مىآید و پسرش مىتواند خبر بهبودى راضیه را براى او ببرد. اما ناصر گفت خانمجان ناخوش است و او نمىتواند تنهایش بگذارد و باید صبح زود راه بیفتد طرف اراک. هدیه خانمجان را گذاشت وسط اتاق. راضیه ماتش برده بود که عزت دست دراز کرد و تاى بقچه را باز کرد. یک پیراهن سبز و روسرى سفید.
- خانمجان گفت راضى نیست دیگه راضیهخانوم بیشتر از این سیاه بپوشه.
بعد دستش را از جیبش در آورد و بستهاى پول را جلوى پدر راضیه گذاشت و گفت: «ببخشین دیر شد. گفتم دیگه زنداداش بعد دو ماه برمىگرده، واسه همینه که پولو پست نکردم. حقوق دو ماهه زنداداش و یاسر از بنیاد شهیده.» راضیه لبش را گزید و اشک ریخت و ناصر فقط توانست به زور دستش را ببرد توى ساکش و کفشهاى کوچکى را که براى یاسر خریده بود پایش کند. یاسر مدام لبخند مىزد، با دیدن عموى جوانش انگار خودش را در آینه دیده بود، دست و پا مىزد و مىخندید و ناصر کارى جز بوسیدن گونههاى بچه برادرش نداشت.
- یه عراقى که بار اولش بود مىرفت جبهه، تا چشمش مىافته به تانک مىگه اِه چرا ماشیناى اینجا اینقده دماغشون درازه، دوستش که از اون هالوتر بوده مىگه واسه اینه که بو بکشن ایرانیا کجان و ... .
راضیه بعد از چهار ماه از ته دل خندهاش گرفته بود. ناصر اصلاً سعى مىکرد با ذکر خاطرات خوش و پنهان کردن وخامت بیمارى خانمجان و گریههاى شبانهروزىاش، همه را بخنداند. محسن هم مدام زخم دستش را به ناصر نشان مىداد و مىگفت جانباز شده و قرار است در مدرسه از او تقدیر کنند و دوباره مىزد زیر خنده.
ناصر هر چند بارها در تلفن و نامه خواسته بود که راضیه برگردد ولى رویش نمىشد توى چشمهاى پدر او نگاه کند و بگوید مادرش از غصه دورى یاسر مریض شده و از خواب و خوراک افتاده است. هنوز رویش نمىشد مثل مرد بایستد و بگوید آمده است همان فردا راضیه و یاسر را برگرداند اراک. فقط تنها توانست بگوید امیدوار است دفعه بعد که به تهران آمد با همه آنها برگردد شهرشان.
ناصر لقمهاى نان و پنیر در جیبش گذاشت و استکان چایى را سر کشید. مرضیه و محسن آماده مىشدند که به مدرسه بروند ولى راضیه از همه آمادهتر بود. یاسرِ خوابآلود را داد بغل ناصر و کیف او را تا دم در آورد. پدر موتورش را روشن کرد. عزت یاسر را از بغل ناصر بیرون کشید و راضیه ساک را داد دستش. ناصر سرش را بالا کرد و به راضیه نگریست. هر چند لباس سیاهش را در نیاورده بود ولى با آن روسرى سفید دوباره شده بود راضیه همیشگى؛ و راضیه فکر مىکرد نگاه ناصر چقدر شبیه نگاه برادرش است وقتى داشت پوتینهایش را مىبست و ... .
محسن شب خانه را گذاشته بود روى سرش، مىگفت در مدرسهشان به مناسبت دهه فجر سرود خوانده و بازرس آموزش و پرورش گفته که قرار است یک گروه سرود از مدرسه راهنمایى و یک گروه نمایش از دبیرستان پسرانه بفرستند جبهه تا براى بیست و دوى بهمن برنامه اجرا کنند. خودش را کشت که بگوید پدرش برایش رضایتنامه بنویسد تا او هم به جبهه برود.
- آخه پسر یکى لازمه خودتو رو ضبط و ربط کنه، اون وقت مىخواى پاشى برى جبهه چکار کنى؟
- آقاجون پسرتونو دستکم گرفتین، یه محسنه، یه مدرسه دهخدا!
مرضیه زد زیر خنده و گفت: «البته تو شیطنت و آتیشپارگى.» عزت که ظرفهاى شام را جمع مىکرد، سفره را تا کرد و گذاشت توى جانانى.
- یادته شیشه دستتو بریده بود چه الم شنگهاى راه انداختى، خداى نکرده اگه تو جبهه خاک بره تو چشت همه رو زابرا مىکنى.
- اِه مامان. خط مقدمِ مقدم که نمىبرن. قراره بریم قرارگاه نمىدونم چى، فقط به رزمندهها روحیه بدیم.
مرضیه بلندتر خندید و رو به مادرش گفت: «یکى لازمه به خودت روحیه بده که از ترس شلوارتو خیس نکنى.» محسن داشت عصبانى مىشد که پدرش دستش را کشید و نشاند سر جایش.
- اونا یه چیزى گفتن آخه تو فکر مىکنى کى یه مشت بچه رو برمىداره مىبره جبهه. اصلن کدوم پدر و مادرى دلش رضایت مىده تو این هیر و ویرى بچهشو بفرسته جبهه.
- پس من کى برم جبهه؟
- هر وقت مرد شدى، هر وقت فهمیدى جنگ واسه چیه.
- اون وقت که دیگه جنگ تموم شده.
عزت رو به محسن گفت: «چه بهتر، خلایق از دست تو راحت مىشن.» بعد به مرضیه گفت که ظرفها را بشورد. یاسر روى پاهاى راضیه خواب بود که عزت او را برداشت و گذاشت در ننویى که تازه براى نوهاش خریده بود.
محسن خزید طرف راضیه و از او پرسید کى مرد مىشود تا بتواند مثل یاسر به جبهه برود و با دشمن بجنگد. راضیه ناگهان زد زیر گریه و عزت گوش محسن را کشید و رفت طرف دخترش.
راضیه دلش گرفته بود. وقتى آخرین نامه ناصر را خواند تازه فهمید وى به سفارش خانمجان آمده بود او را برگرداند ولى رویش نشده چیزى بگوید. تازه مىفهمید خانمجان از شهادت یاسر خم به ابرو نیاورده است ولى از رفتن آنها کمرش شکسته و زمینگیر شده است، دلش به درد آمد. خانمجان گفته بود که فقط چند روزى برود تهران و برگردد و چند روز داشت مىشد سه ماه. تا مىآمد به مادرش بگوید مىخواهد برود پیش خانمجان، عزت اشکش در مىآمد و صدام را نفرین مىکرد که همهشان را آواره کرده است. بعد هم وعده عید را مىداد تا بچهها امتحاناتشان را بدهند و همه با هم به اراک بروند.
راضیه هر چند هر روز هوایىتر مىشد اما براى مادرش هم دل مىسوزاند. او که در اراک خانم خانه بود حالا صبح تا شب توى کوچه و خیابان به دنبال خرید خانه و دوا دکتر او و پسرش بود. توى خانه هم یک بند کار مىکرد و شبها آخر از همه مىخوابید. راضیه مىدید که چطور مادرش هر روز پیرتر و پیرتر مىشود و دیگر توان بالا و پایین رفتن از پلهها را ندارد. دلش براى مادرش مىسوخت، براى خانمجان، براى خودش، براى یاسر و حتى ناصر. نمىدانست کجا برود و چکار کند تا آرامش پیدا کند. دلش لک زده بود براى یک زیارت، دوست داشت برود مشهد ولى در آن اوضاع و احوال حتى نمىتوانست اسمش را هم بیاورد پس به زیارت حضرت عبدالعظیم هم رضایت مىداد. مادرش هر وقت دلش مىگرفت خاطره سفر یک روزهشان را به شهررى تعریف مىکرد. تابستان همه با هم رفته بودند زیارت بعد توى بازارچه کباب خورده و کلى خرت و پرت و سوغات خریده بودند. هر چند مادرش بار اولش بود که رفته بود شهررى، ولى حتماً راه و چاه را یاد گرفته و مىتوانست او را هم ببرد.
وقتى عزت شنید راضیه پر مىزند براى زیارت، او هم از خوشحالى پر در آورد. به روى دخترش نیاورد ولى همین که داشت کم کم از خودش بیرون مىآمد، خیلى خوب بود. به بهانه راضیه هم مىتوانست دوباره برود پابوس امامزاده.
یک هفتهاى طول کشید تا عزت جمع و جور بکند و سر و سامانى به کارهاى خانه بدهد تا بروند زیارت. خودش هم مدام زیر لب غر مىزد که تهران آنقدر بىدر و پیکر است که بخواهى یک کیلو سیب بخرى، یک روزت تباه مىشود، بماند که بخواهى بروى سفر. محسن و مرضیه که اسم شهررى را شنیدند عزت را دوره کردند که آنها هم مىخواهند بیایند. عزت که تازه در خودش جرئت نمىدید تنهایى با یک زنِ جوان و بچه برود زیارت، گفت دمِ امتحانات است و باید درسهایشان را بخوانند، ولى بچهها ولکن نبودند. آخرش پدر به داد همهشان رسید و گفت غیرتش قبول نمىکند در اولین سفر دخترش به تهران او را تنها جایى روانه کند، پس قید اضافهکارى جمعه را زد و بالاخره راه افتادند.
وقتى راضیه از اتوبوس پیاده شد پیش خودش فکر کرد شهررى نزدیکتر از روان پزشکى بود که پدرش برایش وقت گرفته بود. کاش همان موقع مىآمد زیارت و حرفهاى دکتر را نمىشنید، حرفهایى که در نظر او توهین به یاسر و تمام همرزمانش بود و توهین به او که چرا با چنین مردى ازدواج کرده است و ... .
ضریح را که بوسید جان گرفت. انگار روح رفته به جانش برگشت. انگشتانش خنکاى ضریح را در آغوش گرفت و چشمانش یک دلِ سیر باریدند. عزت به چهار دور ضریح دست کشید و دستش بر سر و روى یاسر فرود آمد. یاسر توى هوا مىچرخید و حواسش به نور چراغهایى بود که در آینهکارىها مىرفت و مىآمد. مرضیه از خوشى گریه مىکرد؛ از اینکه مىدید مادرش بعد از مدتها خوشحال است و خواهرش توانسته رفتن شوهرش را باور کند.
نماز ظهر را مىخواندند که زنى یک مشت آجیل مشکلگشا کف دست هر کدامشان گذاشت و راضیه نیت کرد خواب یاسر را ببیند و عزت آرزو کرد دخترانش سر و سامان بگیرند و جنگ زودتر تمام شود.
توى بازارچه راضیه به مادرش گفت تهمانده پولهایى را که ناصر آورده بود بدهد دستش. عزت دیگر داشت واقعاً پر در مىآورد. راضیهاش مىخواست خرید کند، مىخواست بعد از چند ماه کنج خانه نشستن دست ببرد توى جیبش. وقتى راضیه به خواهر و برادرش گفت هر چه دلشان خواست برایشان مىخرد بچهها کلى شیطنت کردند. پدرشان تا دهان باز کرد جلوى راضیه را بگیرد تا پولهایش را براى آنها خرج نکند عزت سریع دست شوهرش را گرفت و با نگاهش به او فهماند که اینها همه نشانه سلامتى دخترشان است. مرضیه و محسن دو بار بازارچه را بالا و پایین کردند تا هر کدام چیزى پسندیدند. بعد هم یک چفیه نصیب یاسر شد و یک انگشتر به دست پدر رفت و یک روسرى بر سرِ مادر.
راضیه تا مدتها خوش بود و هر شب خواب یاسر را مىدید؛ آرزویى که در امامزاده کرده بود، برآورده شده بود. دیگر غصه چیزى را نمىخورد. نمىدانست چطور شده یکباره همه دلشورههایش در دل زمین فرو رفتهاند. اما عزت مىدانست، مىدانست دیدن خواب یاسر بىتأثیر نیست و مهمتر از آن یک قدرت جادویى در حضرت عبدالعظیم به دخترش توان و انرژى دوباره داده است؛ همان طور که خودش هم بعد از اولین زیارت دلش مىخواست از خوشى فریاد بکشد. انگار روى هوا راه مىرفت اصلاً وزن خودش را حس نمىکرد، آنقدر شاد بود که حتى بیمارى مردش را هم فراموش کرده بود.
مرضیه هم سرخوش بود آنقدر که وقتى مدیرشان گفت مىخواهند قبل از امتحانات در مدرسه آش بپزند و با پولش براى رزمندهها یک آمبولانس بخرند، نفهمید که چرا یکراست رفت دفتر و به مدیرشان گفت آش پختن مادرش حرف ندارد.
عزت که شنید خوشحال شد ولى گفت دست تنها نمىتواند. قرار شد او نخود و لوبیا را پاک کند و بپزد و مادر دو تا دیگر از دخترها سبزىها را پاک کنند. وقتى خدمتکار مدرسه دو پلاستیک بزرگ پر از نخود و لوبیا را از ترک موتورش برداشت و جلوى درِ خانه عزت گذاشت، راضیه به دلش افتاد براى سلامتى رزمندهها براى هر کدام از نخودها یک صلوات بفرستد. وقت کم بود و نخود و لوبیاها زیاد. پس حتى محسن هم کمک خوبى بود تا لااقل دویست سیصدتایى هم او صلوات بفرستد. نخودهاى پاک شده با سرعت کمى روى هم انباشته مىشدند و هر دانهاى که به درون کاسه مىافتاد دل عزت و دخترانش از خوشى مىتپید. فکر اینکه نذرشان قبول شود و رزمندهها سالم باشند و کمتر گذارشان به آمبولانس اهدایى مدرسه بیفتد، هوش از سرشان مىبرد. دو روز طول کشید تا بساط نخود و لوبیا از وسط اتاق جمع شد و عزت رفت توى آشپزخانه و مشغول پخت و پز شد.
توى حیاط مدرسه غلغله بود. گوشهاى از حیاط بچههایى که ورزش داشتند بالا و پایین مىپریدند. شاگردان توى کلاسها هم از پشت پنجرهها سرک مىکشیدند توى حیاط و حواسشان به آشى بود که بویش توى کلاسها پیچیده بود.
اجاق زیر دیگ شعله مىکشید و آش مىجوشید. بعضى از دخترها هى دور و ور دیگ مىپلکیدند و حواسشان به زنگ ورزش نبود. مرضیه از معلم زنگ اولش اجازه گرفته بود و تمام مدت کنار مادرش ایستاده بود و به سفارش راضیه مدام صلوات مىفرستاد. بوى پیازداغ و کشک تازه هم که بلند شد دیگر زنگ مدرسه هم تاب نیاورد. صداى زنگ که مدرسه دو طبقه را لرزاند، دخترها همه توى حیاط صف بستند. پیاله بود که از آش داغ پر مىشد و سکههایى که پشت سر هم توى جعبه مىافتاد. هیجان پختن آش به اندازه زیارت رفتن براى مرضیه جذاب بود، مخصوصاً که کمى از کارهایش هم از داخل خانه آنها شروع شده بود. دیگر بیشتر بچههاى مدرسه و معلمها یک پیاله آش را خورده بودند و در فکر پیاله دوم بودند.
عزت توى قابلمهشان به اندازه ده پیاله آش ریخت و پولش را انداخت توى صندوق. مرضیه پولهاى توى صندوق را همراه دیگر هدیههاى نقدى بچهها و مادرهایشان داد دست خانم مدیر و بعد انگار تازه چیزى یادش آمده باشد باقىمانده پولهایى را که ناصر به خواهرش داده بود از طرف راضیه ریخت پیش بقیه پولها.
دیگ را که شستند، عزت بقیه ظرفها را هم شست و همه چیز را کشیدند کنار درِ حیاط مدرسه تا وقتى زنگ خورد پدر یکى از بچهها بیاید دیگ و اجاق گاز حسینیه را ببرد پس بدهد. صداى زنگ آخر که آمد مرضیه زودتر از همه خودش را رساند به حیاط و دید دیگر خبرى از دیگ نیست ولى خاطره دیگ پر از آش براى همیشه فکرش را پر کرد.
راضیه که آش را چشید در نظرش خوشمزهترین آش عالم را مىخورد و مرضیه مدام تعریف مىکرد که چقدر خانم مدیر از آنها تشکر کرده و گفته با پولهاى اهدایى خانواده بچهها، معلمها و پول مدرسه و پول فروش آش حتماً تا پایان سال یک آمبولانس براى جبهه خواهد خرید و راضیه با شنیدن نام جبهه دومین پیاله آش را به نیت یاسر خورد و حتى یاسر کوچک هم نوک قاشقى را که عزت به دهانش گذاشته بود، چشید.
هنوز هر روز خانه عزت نقل آش و آشپزى از زبان مرضیه بود که محسن با خودکارى که ناصر برایش خریده بود رفت سراغ راضیه تا برایش یک نامه بنویسد، نامهاى براى یک رزمنده. معلمشان گفته بود نامههاى بچهها را همراه هدایاى مردمى مىفرستند جبهه و به بهترین نامهها جایزه مىدهند. راضیه نمىدانست چه بنویسد و محسن مدام اصرار مىکرد که یکى از همان نامههایى را که براى یاسر نوشته، بنویسد. ولى چیزهایى که براى یاسر مىنوشت فقط مال او بود. آن کلمات مال خودشان بود و راضیه نمىتوانست با آن کلمات براى کس دیگرى جز شوهرش نامه بنویسد.
محسن ورد زبانش شده بود که یک هفته بیشتر وقت ندارند و او باید زودتر نامه را بنویسد؛ راضیه هم نوشت اما نامهاى براى یاسر و حس کرد چقدر با نوشتن آن سبک شده است. فکر کرد چرا حواسش نبوده و هر روز براى یاسر نامه ننوشته است، دستکم در جواب تشکر از یاسر که هر شب به شکلى به خوابش مىآمد. با نامه هر چه در دلش بود بیرون مىریخت و لااقل راحتتر نفس مىکشید. نامهها براى همیشه در صندوقچه راضیه مىماند ولى مىدانست که یاسر همه آنها را مىخواند. دیگر نامه نوشتن شد کار راضیه، کارى که او را به یاد گذشتهها مىانداخت و به یاد شوهرى که تمام نامههایش را خوانده بود تا صدایش را بشنود.
عاقبت محسن مجبور شد خودش نامه بنویسد ولى با کمک راضیه. نامهاى که مرضیه با خواندنش کلى خندید و از اصطلاحات قلمبه سلمبهاى که محسن نوشته بود ریسه رفت.
- آخر بچه تو چه مىدونى شهادت چیه که عاشق شهد شیرین و طعم گواراى شهادتى! اصلن کى تو رو جبهه را مىده که نوشتى به زودى زود شما را در خط مقدم جبهه ملاقات خواهم کرد؟
پدر که از ناى خستگى توان حرف زدن نداشت، نگاهش را از تلویزیون گرفت و گفت: «بچه رو اذیت نکن مرضیه. دلش خوشه که واسه رزمندهها نامه نوشته.»
- چى چى رو دلم خوشه. من مىخوام یه روزى با یاسر دوتایى بریم جبهه.
عزت سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و غرید: «زبونتو گاز بگیر پسر، مگه قرارِ تا بزرگ شدن یاسر هنوز جنگ باشه.»
- بالاخره مىرم حالا مىبینید. وقتى با گروه سرود مدرسهمون رفتم جبهه و واسهتون عکس یادگارى فرستادم، اون وقت مىگید اِه محسن کى رفت جبهه که ما خبردار نشدیم.
- بگیر بخواب بچه، سرم درد مىکنه. از صب صداى دستگاههاى کارخونه افتاده تو سرم، حالام که تو ول نمىکنى.
مرد دوباره زل زد به تلویزیون و سخنرانى امام در جماران. محسن که هنوز از صدا نیفتاده بود مىگفت لااقل به جاى جبهه ببرنش جماران تا امام را ببیند.
راضیه درِ صندوقچهاش را باز کرد و بقیه نامه یاسر را نوشت، نوشت که محسن دارد از عشق رفتن به جبهه مىمیرد، هر چند درست نمىداند که آنجا چه خبر است. نوشت که آیا یاسر مىدانست چه چیزى در جبهه انتظارش را مىکشد، مىدانست که امکان دارد شهید شود؟ مىدانست که زن و بچهاش را تنها مىگذارد؟ مىدانست ... .
یاسر تنها گفت: «نامههات به دستم مىرسه.» و راضیه از خواب پرید. خندید و بىآنکه بداند دوباره بلندتر خندید. عزت که نیمهخواب و بیدار بود از جا پرید و پدر که داشت وضو مىگرفت حوله به دست آمد توى اتاق. مرضیه چشمانش را مالید و دوباره خوابید و راضیه گفت تنها خواب دیده است، خوابِ خوش. عزت رفت سراغ کترى که داشت قل قل مىزد و صبحانه شوهرش را آماده کرد. مرد صبحانه خورده و نخورده بچهها را براى نماز بیدار کرد و رفت و عزت گوش به صداى موتورى داد که رفته رفته دورتر مىشد و شوهرش را به کارخانه مىرساند. شب هم که مىشد حواسش به صداى تمام موتورهایى بود که از کنار خانهشان رد مىشد تا اینکه یکى از موتورها مىایستاد و بعد صداى باز کردن در مىآمد. آن شب هم که در باز شد مرد هم ناراحت بود، هم خوشحال. همین که عزت سفره را انداخت و محسن را که چرتش برده بود بیدار کرد، مرد نگاهى به راضیه کرد و گفت: «ناصر زنگ زده بود کارخونه. مىگفت بالاخره دیگه براى عید منتظرتن. خانمجان مىخواد واسه یاسر مراسم بگیره.»
مرد با اینکه راضى به رفتن راضیه به خانه مادرشوهرش بود ولى نمىتوانست حرف دلش را بزند همین که هر شب ساعتى دخترش و نوه خوابآلودش را مىدید باز هم غنیمت بود. نمىدانست آیا به همان راحتى که مىگوید راضیه به اراک برود مىتواند دورى او را تاب بیاورد یا نه.
مرد شام نخورد. قاشقش در کاسه غذا چرخید و چرخید و دوباره آرام گرفت. عزت چشمش مانده بود به شوهر و دخترش، و راضیه مىدید همه نگاهها به اوست.
- آقاجون خودم مىدونم تو این سه چهار ماهه خیلى اذیتتون کردم. شمام از هیچى برام کم نذاشتین ولى چارهاى نیست باید یه مدتم برم اراک تا ببینم چى مىشه. اون پیرزنم چشم به راه منه. دلش واسه دیدن نوهش یه ذره شده. همه نامههاى ناصر پر از دلتنگىهاى خانمجانه. اگه اجازه بدین بعد امتحان بچهها با هم بریم اراک و ... .
عزت نم اشکى را که در گوشه چشمش جا خوش کرده بود پاک کرد و به بقیه که حواسشان دیگر به سفره نبود گفت: «حالا شامتونو بخورین. اراکم مىریم ایشااللَّه.»
راضیه نفس راحتى کشید و نگاهى به یاسر انداخت که داشت در گهوارهاش غلت مىخورد. بالاخره حرفش را گفته بود، گفته بود که مىخواهد برود پیش خانواده شوهرش. مىدانست که مادرش مىخواهد براى همیشه او را پیش خودش نگه دارد ولى باید مىرفت پس نشست پشت چرخ خیاطى تا هر چه زودتر کارهاى خانه مادرش تمام شود. بچهها امتحان مىدادند و عزت با پارچههایى که از بقچههایش بیرون کشیده بود براى آنها لباس مىدوخت و راضیه کمک حالش بود. تا سر و صداى بمباران و موشکباران خوابیده بود فرصتى بود تا کارهاى نیمهتمام خانه را تمام کند. راضیه بر خلاف روزهاى اولى که به تهران آمده بود، مدام سرپا بود و به مادرش کمک مىکرد، حتى به درس بچهها هم مىرسید مخصوصاً به ادبیات مرضیه که معنى هیچ کدام از شعرها توى سرش نمىرفت. روزى که مرضیه از امتحان فارسى برگشت، خانه را گذاشت روى سرش. راضیه فکر کرد بالاخره بعد از کلى کلنجار با خواهرش لابد باز هم او امتحانش را خراب کرده است و عزت سرآسیمه کنار پلههاى در ورودى ایستاد. مرضیه که پایش به اتاق رسید فریاد کشید: «خریدن، خریدن!»
- چى رو خریدن؟ نصفه جونم کردى دختر.
- مدرسهمون بالاخره پول آمبولانسو جور کرد. صبح که رفتم مدرسه گذاشته بودنش پشت درِ مدرسه یه پارچهم چسبونده بودند روش که اهدایى دبیرستان دخترانهس.
راضیه با خوشحالى یاسر را بغل کرد و گفت: «بچهمو ترسوندى. خب دیگه چه خبر؟» مرضیه که انگار تازه یادش آمده بود جیغ کوتاه دیگرى کشید و آستینش را بالا زد.
- اینم هس.
عزت به جاى کبودى روى بازوى مرضیه خیره شد و پرسید: «چیه خوردى به در و دیوار.»
- نه مامان قشنگ نیگاکن. یک گروه از سازمان خون اومده بودن مدرسه و از کسانى که دلشون مىخواس برا رزمندهها خون بدن، خون مىگرفتن، خُب منم رفتم خون دادم؛ بعدشم یه لیوان آب پرتقال بهم دادن.
عزت که خندهاش گرفته بود به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «دختر همچین مىگه آب پرتقال یکى ندونه فکر مىکنه واسه اون رفتى خون دادى.»
مرضیه با خوشحالى جواب داد: «نمىدونى مامان چه کیفى داره آدم فکر کنه الان خونش تو بدن یه رزمنده زخمیه. یعنى خون من تو جنگ شرکت کرده؟»
- مرضیهجون بذار اول خونتو آزمایش کنن و به یه مجروح بزنن، بعد بگو خونت داره مىجنگه. تازه چه معلوم بگن خونت خرابه و به درد نمىخوره.
مرضیه پکر رو به خواهرش کرد و گفت: «ده اذیت نکن راضیه. تازه امتحان فارسى رو هم خراب کردم.»
- خُب اینو اول بگو تنبل. مىگم خونت خرابه ناراحت نشو.
تا پاى محسن به خانه رسید مرضیه پرید جلو که زودتر از او توانسته به جبهه برود و مرضیه تا برادرش را نچزاند ماجرا را به او نگفت و همین که محسن فهمید راه جالبى براى حضور در جبهه پیدا کرده است پایش را در یک کفش کرد که باید او هم خون بدهد و هر چه پدر و مادرش گفتند او بچه است و نمىتواند خون بدهد حرف توى گوشش نرفت و دست آخر عزت قول داد که بالاخره یک روز او را براى اهداى خون به رزمندگان ببرد، هر چند مطمئن است که خون بچههاى مردمآزار را قبول نمىکنند.
امتحان بچهها داشت تمام مىشد. دمِ عید بود و خیابان شلوغتر از همیشه، ولى راضیه اصلاً بوى بهار را حس نمىکرد. تهران بهار نداشت. اصلاً هیچ جا بدون یاسر برایش بهار نبود. با این همه افتاده بودند به جمع و جور کردن و حال و هواى سفر بهارى. محسن که از خوشى شیطنت با پسردایى اراکىاش روى پا بند نبود.
مرضیه و راضیه که قول داده بودند تا از راه برسند خانه خانمجان را خانهتکانى کنند و غصه را از در و دیوار بروبند. عزت هم هر روز دعا مىکرد که شوهرش بلیت خریده باشد و براى چند روز هم که شده از آن شهر شلوغ و پر سر و صدا راحت شوند. پانزده ماهى مىشد که خودش را توى آن دو تا اتاق بالاى مکانیکى زندانى کرده بود. دیگر از سر و صدا و دود و بوى روغن و گریس هر چه ماشین بود بدش مىآمد. آرزویش این بود که دوباره برگردند شهر خودشان و خانهشان را از مستأجر بگیرند و باز هم روزهاى خوش گذشته تکرار شود. آرزویش این بود که راضیه و بچهاش دیگر مریض نشوند و همیشه سالم و سرحال باشند.
از اتوبوس که پیاده شدند تا به سر کوچه خانمجان برسند راضیه دل توى دلش نبود. هم خوشحال بود که بالاخره به خانه خودش آمده است و هم فکر مىکرد بدون یاسر دیگر جایى در خانه او ندارد. از دیدن خانمجان خجالت مىکشید. از اینکه نزدیک به چهار ماه رفته بود و او را تنها گذاشته بود. تا به سر کوچه رسیدند، مرضیه ناصر را دید که دارد انتظارشان را مىکشد. راضیه با دیدن برادرشوهرش که به طرف آنها مىآمد یک آن حس کرد خودِ یاسر است که دارد چمدان و ساک دست پدر و مرضیه را مىگیرد و همان طور که دارد با همه احوالپرسى مىکند، نگاهش به یاسر است که در بغل اوست. انگار ناصر روز به روز بیشتر شبیه شوهرش شده بود. راضیه مىدید که چطور ناصر مشتاق است بار هر دو دستش را رها کند و بچه را از آغوش او بیرون بکشد. مىدید که یاسر با دیدن عمویش سرک مىکشد و فعلاً غریبى مىکند. مىدید کوچه حال و هواى غریبى پیدا کرده و همان جایى نیست که وقتى مىخواست برود تهران انگار در و دیوارش جلوى او را گرفته بودند. زنان همسایه تا او و پسرش را دیدند به طرفش آمدند و صورت هر دویشان را غرق بوسه کردند. در حیاط که باز شد و راضیه، خانمجان را دید که عصا به دست توى ایوان ایستاده و به منقل اسپند مىنگرد، نفهمید چطور خودش را از چنگال عفتخانم رهانید. یاسر را گذاشت بغل مادرش و به طرف خانمجان دوید.
خانمجان دیگر همان خانمجانِ سرحالى نبود که هر روز غذایش را آماده مىکرد. برایش از بازار پارچه و کاموا مىخرید. از بچگىهاى یاسر مىگفت و دلداریش مىداد تا دلتنگى شوهرش را نکند. خانمجان کمرش شکسته بود و اگر عصایش نبود لحظهاى نمىتوانست سرپا بایستد. عزت که بچه را گذاشت بغل مادربزرگش، اشک پیرزن جوشید و راضیه همان جا روى پلهها رها شد و اشک ریخت. از اینکه خانمجان را تنها گذاشته بود احساس گناه مىکرد. عزت هم دست پیرزن را چسبیده بود و پیرزن دست نوهاش را محکم گرفته بود و مىبوسید و گریه مىکرد.
توى اتاق هم که رفته بودند هنوز گریه مىکردند. عزت، مرضیه را فرستاد تا براى خواهرش و خانمجان آب قند درست کند و ناصر دستپاچه بچه را داد دست پدر راضیه و رفت تا از مهمانها پذیرایى کند.
عزت هر چه کرد خانمجان نتوانست آب قند را بخورد در عوضش حواسش به راضیه بود تا ته لیوانش را در آورد. از نگاه پیرزن رنگ و روى راضیه مثل گذشته شده بود و اصلاً شبیه آن راضیه مات و مبهوتى نبود که از آن خانه رفت و راضیه فکر مىکرد چقدر خانمجان پیر شده است. موهاى سرش همه سفید شدهاند و عصا مدام کنار دستش است.
ناصر که با سینى چاى آمد توى اتاق عزت به مرضیه تشر زد که سینى را بگیرد و بچرخاند و همین که دست ناصر خالى شد دوباره از اتاق بیرون رفت. عزت یاسر را داد بغل خانمجان.
- قربونش برم شده عین باباش. اما عزتخانوم قرار نبود بدقولى کنى. گفتى دو سه هفتهاى راضیه رو مىبرى تا حال و هواش عوض شه، تا ببرینش دکتر. پس چى شد زمستون سر اومد، راضیه نیومد. هر چى ناصر رو فرستادم زنگ بزنه کارخونه، اومد گفت آقاجان راضیه مىگه حالا دو هفته دیگه هم باشن بعد.
عزت لبانش را گزید و خواست حرفى براى گفتن پیدا کند که شوهرش گفت: «ما شرمنده شما هستیم. انصاف نبود تو اون شرایط عروستون تنهاتون بذاره ولى باور کنین همش به خاطر خودِ راضیه بود. تو این چهار ماهه عزت اونقد دور و بر این دختر پلکیده که تازه شده این. اگه ولش مىکردیم با یه بچه کوچیک معلوم نبود کى رو به راه بشه. من شرمنده شما و پسرتون هستم.»
- نه ما راضى به شرمندگى شما نیستیم، ولى نمىدونین راضیه و یاسر که نبودن چى به من گذشت. تو این یه سال گذشته دخترتون شده بود تنها مونس من. دلم خوش بود نوهدار مىشم پسرم از جبهه برمىگرده. ناصرم درسشو تموم مىکنه، اما چى شد. اینا که گذاشتن رفتن و ناصرم یه روز مىره مدرسه یه روز نمىره. صب تا شبم که حرفش شده جبهه. لیلام که طفلک تو شهر غریب افتاده و سال به سال به مادرش سر نمىزنه.
ناصر که کاسه سیب را گذاشت وسط اتاق، رفت سراغ یاسر و گذاشت بزرگترها با هم درددل کنند، مهم این بود که بچه برادرش بالاخره به خانه برگشته بود. یاد روزهایى افتاد که توى سرماى پاییز مىنشست کنار حوض و لباسهاى یاسر را ناشیانه چنگ مىزد. عزت بچه به بغل توى اتاق راه مىرفت و راضیه مدام پشت پنجره نشسته و چشمانش به در حیاط خشک شده بود و هنوز منتظر بود تا برادرش از جنگ برگردد.
عزت رفته بود توى آشپزخانه و داشت براى شام غذا درست مىکرد که ناصر یااللهى گفت و وارد شد.
- چیزى لازم ندارین عزتخانوم.
عزت که داشت با درِ قوطى لوبیا ور مىرفت گفت: «پیاز مىخوام. راستى ببین نون دارین یا نه.»
- باشه نونم مىگیرم.
و ایستاد و وقتى دید عزت هاج و واج نگاهش مىکند گفت: «خیلى خوب کردین اومدین. خانمجان دیگه واقعاً داشت سکته مىکرد. همش فکرى بودم چطورى راضیهخانومو راضى کنم که برگرده. باور کنین یه وقتایى فکر مىکردم که دیگه هیچ وقت برنمىگردین.»
- خبه خبه پاشو برو دنبال خریدت. مگه من دلم مىیاد نذارم بیچاره خانمجان نوهشو ببینه.
ناصر خوشحال بود، خیلى؛ و فکر مىکرد دارد خواب مىبیند که همه آنها به خانهشان آمدهاند. در اتاق را که بست دید مرضیه در تاریک و روشنى هوا کهنههاى یاسر را روى بند پهن مىکند. چراغ حیاط را روشن کرد و سرخوش گفت: «هوا تاریک شده، یهو مىخورین زمین.» مرضیه فقط خندید، خندید و کهنهاى دیگر را چلاند.
از وقتى آفتاب زده بود عزت سرپا بود. آشپزخانه را ریخته بود به هم و داشت گردگیرى مىکرد. مىدانست که چند روز دیگر باید دخترش آنجا را بچرخاند. یاسر که پاگیرش بود پس باید حسابى تا مىتوانست آنجا را تر تمیز مىکرد تا راضیه راحتتر باشد.
خانمجان تکیه بر عصایش کنار پنجره ایستاده بود و به محسن نگاه مىکرد که نردبان را چسبیده بود تا پدرش پردهها را پایین بیاورد. راضیه که تازه به یاسر شیر داده بود مدام به پشت او مىزد تا آروغ بزند و مرضیه که داشت پردههاى روى زمین ریخته را جمع مىکرد براى یاسر شکلک در مىآورد. ناصر را فرستاده بودند توى حیاط تا آب حوض را عوض کند و عزت نشسته بود کنار باغچه و زیر آفتاب به کوه لباسها چنگ مىزد. مرضیه که آمد توى حیاط خانمجان هم عصازنان پشت سرش راه افتاد.
- بمیرم عزت نیومده افتادى تو دردسر.
- چه دردسرى خانمجان. هر چند هیچ کس دل و دماغ نداره ولى عیده از در و همسایهها بده.
خانمجان نشست روى پلهها و به ناصر نگاه کرد که داشت دیوارههاى لجنبسته حوض را مىسابید.
- سردت نشه خانمجان.
- نه خوبم پسر تو سردت نشه.
ناصر سرش را بالا انداخت و عزت گفت: «جوونه چى چى رو سردش بشه، تازه باید باغچهام بیل بزنه. اون وقت دیگه حسابى گرمش مىشه.» ناصر نفسى تازه کرد و گفت: «رو چشم عزتخانوم شمام مثل مادر خودمى.»
راضیه بچه به بغل که آمد توى حیاط عزت گفت بچه سرما مىخورد و بهتر است او برود ناهار درست کند. خانمجان هم پا کشان رفت تا به عروسش کمک کند.
محسن رفت سراغ ناصر و عزت شوهرش را فرستاد پى برادرش تا بعدازظهر بیاید و آنها را ببرد بهشت فاطمه و گلزار شهدا.
راضیه که رفت توى آشپزخانه انگار که همه چیز را خودش چیده باشد خیلى زود ظرف و ظروف را پیدا کرد. خانمجان نشست روى چهارپایه کنج آشپزخانه و چشم دوخت به راضیه.
- الهى قربونت بشم دختر که خیر از بختت ندیدى.
راضیه آمد نشست کنار پاى خانمجان و اشکهاى او را پاک کرد.
- این چه حرفیه. خودتون مىدونین که یاسر خیلى برام عزیز بود. هر کسى نمىتونه به این راحتى بشه همسر شهید. من افتخار مىکنم که شوهرم واسه ما جنگید و شهید شد.
- اینارو مىدونم دخترم، ولى چشمم که به تو و بچهت مىافته دلم آتش مىگیره. اول زندگى اومدى که زیر سایه شوهر باشى، شدى عصاکش منِ پیرزن.
- اِ وا این حرفا چیه خانمجون. هر کى ندونه من که مىدونم از وقتى پامو گذاشتم تو خونه شما همش خوردم و خوابیدم. یادتونه چقدر لىلى به لالام مىذاشتین و مىگفتین تکون نخور. یادتونه بدتر از دکتر مواظبم بودین، حالا وقتشه که تلافى کنم. بعد زود بلند شد نگاهى به اطرافش کرد یک سینى سیبزمینى گذاشت جلوى خانمجان و گفت: «بىزحمت اینا رو پوست بگیرین بلکه کمتر غصه بخورین.»
- باشه دخترم، باشه.
خانمجان سیبزمینىها را پوست مىگرفت و به آرامى اشک مىریخت. مرضیه که آمد توى آشپزخانه با دیدن پیرزن خندید و گفت: «سیبزمینىهاى اراکم مثل پیاز اشک آدمو در مىیارن؟» راضیه لبخندى زد و جواب داد: «نه شیطون. تو برو حواست به یاسر باشه.»
- باید برم عوضش کنم.
و رفت، اما قبل از رفتن به حیاط نگاه کرد و به ناصر و محسن که داشتند حوض را پر مىکردند و به همدیگر آب مىپاشیدند؛ و عزت فقط چنگ مىزد و چنگ.
راضیه سفره را چیده بود و عزت تمام بندها را پر از لباس کرده بود و آب حوض زیر آفتاب مىدرخشید.
کلون در را که زدند، عزت به محسن گفت: «آقاته برو به راضیه بگو غذا رو بکشه اومدیم.»
مرد با دیدن بند رختها گفت: «خسته نباشى عزت.»
- مونده نباشى چه خبر از داداشماینا.
- همه خوب و سلامتن. گفت عصر مىیاد دنبالمون.
عزت بعد از ناهار هنوز کنار علاءالدین دستانش را مىمالید که محسن فریاد زد: «دایى اومد.» خانمجان قوطى وازلین را داد دست عزت و گفت بزند به دستانش و راضیه رفت تا لباسهاى یاسر را بیاورد.
محسن دست در دست دایىاش آمد توى اتاق. عزت با دیدن برادرش از جا جست و تا خواست زبان گلایه را باز کند، مرد خودش گفت: «گلهت به سرم آبجى. حق دارى واللَّه. از وقتى رفتى تهران هنوز نتونستم یه بار بیام بهت سر بزنم. باور کن همش گرفتارى پشت گرفتارى. یه روز ماشین خرابه، یه روز دیوار حیاط مىیاد پایین، یه روز بچهها مریضن، یه روز تو صنف داد و بیداده. به خون آقایاسر قسم شرمندتم آبجى. هر چى بگى حقته.»
خانمجان یک استکان چایى گذاشت جلوى حبیبآقا و گفت: «عوضش عزت این داداشت منو شرمنده خودش کرد، دستکم هفتهاى یه بار مىاومد بهم سر مىزد تا کم و کسرى نداشته باشیم.»
- وظیفهمونه خانمجان.
- لطفه حبیبآقا، وظیفه کدومه.
محسن دست دایىاش را کشید و گفت: «دایى پس چرا سعیداینا رو نیوردین؟»
- بچهها دلشون لک زده بود واسه دیدن شما، اما گفتم تو ماشین جا نمىشن باشه شب مىیارمشون. ادامه دارد.