میعاد
بر اساس خاطرهاى از شهید محمدنادر منصورى
فاطمه جهانگشته
گفت: «بیست روز دیگر بیا مشهد.» آینه و قرآن دستم بود. توى چشمهایش نگاه کردم، چشمان نخودى و ریزش توى ابروان پرپشتش گم شده بود.
گفتم: «بابا بیست روز دیگر، باورم نمىشود به این زودى برگردى.»
بچهام را محکم در بغل فشرد و گفت: «چرا نیام بابا! زود میام.» صداى گریه بچه بلند شد.
گفتم: «بابا شما و زود مرخصى اومدن؟» خندهاى توى صورتش دوید.
گفتم: «هر کس نیاد.» بابا خندید. دیگر جرئت نکردم حرفى بزنم. دیگر صداى گریه بچهام نیامد. طرفم آمد، او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گفتم: «با داداش مىرى بابا؟»
گفت: «جون بابا، آره.» داداش که سرگرم بستن بند پوتینهایش بود، سر بلند کرد. ابروانش بالا آمده و مشکى بود مثل ابروان بابا، گفت: «حسودیت مىشه من با بابا مىرم جبهه؟»
اشک توى چشمهایم دوید، واقعاً حسودیم مىشد، من هم خیلى دوست داشتم همیشه کنار بابا باشم. من و بابا و برادرم همیشه با هم بودیم، اما حالا آنها مىرفتند. داداش گفت: «بیست روز دیگه.»
گفتم: «چه خبره؟»
بابا گفت: «من و داداش با هم مىیایم!»
چادرم را روى سرم انداختم. امشب 19 روز از رفتن بابا و داداش مىگذشت. بچهام نق مىزد.
مردى که در کوپه ما نشسته بود، پنجره قطار را باز کرد. باد توى صورتم شلاق زد. بچهام بیشتر ونگ زد.
پسرم نگاه مضطربش را طرف من کرد.
- مامان بچه سرما نخوره.
گفتم: «نه.»
مردى که روبهرویم بود سیگارى روشن کرد. بوى سیگار بینىام را سوزن سوزن مىکرد. قلبم تند مىتپید. امروز من به مشهد مىرفتم بدون هیچ برنامهاى، فقط عجله داشتم قبل از 20 روز برسم و ببینم بابا سر قولش هست یا نه.
رسیدم. در حیاط خانه مامان شلوغ بود. بچهام انگار سرما خورده بود. پسرم آب بینىاش را
بالا مىکشید و وقتى رسیدم صبح روز بیستم بود. بابا و داداش به قولشان عمل کرده بودند. عکس بابا کنار عکس داداش توى پارچه سیاه مىخندید.
همه مىگفتند داداش که زخمى شده، بابا رفته نجاتش بده خودش هم شهید شده، سر داداش با آن چشمان و ابروان پرپشت توى آسمان گم شده بود و بابا از او هیچ چیز نیاورده بود.
پسرم دیگر آب بینىاش را بالا نمىکشید. اشک توى چشمانش دوید، یاد آخرین بار افتادم که به خاطر اینکه داداش با بابا مىرفت جبهه، زیرزیرکى به زیر گوشش گفتم: «داداشجون، بابا رو با خودت نبرى؟»
گفت: «من هر جا برم بابا هم باهام میاد.»
چادر از سرم افتاد. بچهام را که ونگ مىزد یکى از همسایهها از بغلم گرفت. روز بیستم به غروب نزدیک بود همان روز میعادى که پدر گفته بود.