بوى بهشت
قسمت پنجم
مریم بصیرى
راضیه همین که از تاکسى دایىاش پیاده شد نتوانست قدمهایش را همپاى بقیه کند. دست خودش نبود. انگار مىدوید، انگار روى هوا راه مىرفت. از خودش خجالت مىکشید. از گلزارى که بزرگ و بزرگتر شده بود و او براى پیدا کردن یاسر، راهى جز بوییدن نداشت، همان بوى غریبى که از مزار یاسر بلند بود، بویى که همه در باره آن حرف مىزدند. بویى که با تمام شدن مهرماه، تازه شروع شده و در گلزار پیچیده بود و همیشه جان راضیه را تازهتر مىکرد.
نسیمى بهارى که عطر یار را به مشامش رساند، خودش را رها کرد. چادرش تمام سنگ قبر را پوشاند و صدایش در شمیم یاسر رها شد. عزت که رسید بالاى سرش، اشک و آه راضیه را جمع کرد و دایى تا آمد سنگ قبر را بشوید، دید دختر عزت با اشکهایش قبر را شسته است.
خانمجان روى چارپایهاى که برایش آورده بودند نشست. عینکش را به چشم زد و کتاب دعایش را باز کرد. با اینکه عزت مخالف آوردن بچه به گلزار بود ولى راضیه پسرش را آورده بود و یاسر بدون دلیل فقط در آغوش عزت گریه مىکرد. پدر راضیه به پیرمردى که دور و برشان مىچرخید پولى داد تا قرآن بخواند و ناصر شیشه گلاب را به سر و روى همه پاشید. بوى گل و گلاب مىداد گلزار. صداى گریه در گریه مىپیچید و در صداى قرآن و دعا گم مىشد.
خانمجان کتاب دعایش را بست و همان طور که عینکش را برمىداشت بدون اینکه کسى متوجه شود اشکهایش را پاک کرد و به دیگران گفت وعدهگاه دیدار یاسر و خالقش جاى گریه نیست، جاى طلب و بخشش است، جاى وعده گرفتن براى همنشینى با بزرگان.
راضیه معنى حرفهاى خانمجان را مىفهمید، مىدانست که داغ او بدتر از همه است ولى تاب مىآورد و همان تاب آوردن کمرش را خم مىکند.
خانمجان با دیدن راضیه لبخند مىزد و با دیدن نوهاش گاهى مىخندید. ناصر مىگفت مادرش دیگر همان خانمجان دو سه ماه پیش نیست که همیشه کنج خانه مىنشست و فقط براى نماز به مسجد مىرفت. ناصر مىگفت خانمجان، جان گرفته است و دیگر به قول خودش هیچ آرزویى در دنیا ندارد. خانمجان جانش بود و عروس و نوهاش. دست آخر هم به راضیه گفت برود با دست خودش دو مشت گندم از آشپزخانه بیاورد و سبز کند تا با آمدن آنها سرسبزى و نشاط به خانهاش بیاید تا دل یاسر هم شاد شود.
گندم که جوانه زد عید آمد، عید با همسایهها آمد، عید با فامیل و دوستان آمد؛ عید با لیلا و بچههایش آمد و خانه خانمجان شد خانه مادر شهیدى که خم به ابرویش نیاورده و براى پسرش عید گرفته است.
لیلا افتاد به دست و پاى مادرش که گرفتار زندگى بوده و نمىتوانسته بیاید کمکش. دایم مىرفت جلوى عکس قابشده یاسر مىایستاد و از او مىخواست ببخشدش که نتوانسته حتى به مراسم چهلم او بیاید. در عوض هر چه مىتوانست به بچه برادرش مىرسید، اصلاً شده بود مادر او و تمام مدت بر بالینش بود.
- خوشحالم راضیه که مىبینم حالت بهتر شده. باور کن شب و روز فکرم پیش تو و خانمجان بود. مىخواستم زمین دهن باز کنه و من برم توش. اگه درس و مشق بچهها نبود اصلاً ول مىکردم و مىاومدم اراک، اما چه کنم که گیر دو تا بچه مدرسهاى و این فسقلى و یه شوهر نساز افتادم.
زن لیلا را دوست داشت، خیلى مهربان بود؛ مظلوم و مهربان، آنقدر که راضیه دلش براى او مىسوخت وقتى مىدید حتى شوهرش در تعطیلات هم با او همسفر نشده است.
لیلا به کسى مجال نمىداد پایش را بگذارد توى آشپزخانه. یا بالاى سر یاسر بود یا توى آشپزخانه برایش حریره بادام درست مىکرد. یک لحظه جایى بند نبود. مىخواست چند ماه نبودنش را در چند روز جبران کند، مىخواست به راضیه و پدر و مادرش بد نگذرد. ناصر هم شده بود وردستش، هر کارى در خانه و بیرون از خانه داشت به او مىگفت و ناصر شده بود مرغ گریزپاى و جلوى چشم خواهرش پیدایش نمىشد. به قول خانمجان دعایش مستجاب شده و یک پسرش شهید شده بود و دیگرى پایش از مسجد و بسیج و حسینیه کوتاه نمىشد. پدر راضیه هم که مرخصىاش تمام شد و رفت تهران، ناصر شد تنها مرد خانه که چپ و راست از بزرگترها فرمان مىشنید و یا به کوچکترها نصیحت مىکرد زیادى شیطنت نکنند و مراقب حال خانمجان باشند. اما بچههاى لیلا شیطانتر از محسن بودند و با یاسر پنجتایى خانه را مىگذاشتند روى سرشان.
لیلا مثل همیشه حواسش به همه جا بود و مىدید چطور ناصر در بحران بلوغ گهگاه دزدانه به مرضیه مىنگرد و مرضیه رنگ به رنگ مىشود. لیلا مىدانست ناصر آرزویى جز رفتن به جبهه ندارد پس هر طور که شده باید درسش را تمام کند تا خانمجان رضایت بدهد برود جبهه. لیلا مىدانست غصه برادرش کم از مادرش نیست، مىدانست ناصر ناگهان از دنیاى بچگى به دنیاى بزرگترها پا گذاشته است. مىدانست تنها کسى که مىتواند جاى خالى یاسر را در آن خانه پر کند فقط اوست و بس. راضیه هم مىدانست که لیلا دلش براى آدم و عالم مىسوزد و مثل او بهترین خاطرهاش از سال گذشته، آخرین پنجشنبه سال است که کنار مزار یاسر فرش پهن کردند و حلواى دستپخت خانمجان را گذاشتند وسط و ناصر کلى خرما و میوه خرید و نوحهخوان دعوت کرد و براى شادى روح برادرش سنگ تمام گذاشت. راضیه خاطره آن روز را هر روز براى خودش زنده مىکرد، روزى که به نظرش یاسر را براى همیشه در دلش زنده مىکرد. روزى که انگار دوباره متولد شده بود تا یادگار یاسر را بزرگ کند تا خاطرات یاسر را براى پسرش زنده کند.
لیلا که با سر و صداى بچههایش رفت. عزت هم دست بچهها را گرفت که راهى شود، هر چند پایش به رفتن نمىآمد.
دلش پیش دخترش بود و توان دور شدن از نوهاش را نداشت. از وقتى دنیا آمده بود بالاى سرش بود و حالا بعد از شش ماه تحمل دورىاش را نداشت. به راضیه سپرد وقت دکتر و واکسن یاسر را فراموش نکند. سپرد مواظب نوه خانمجان باشد، سپرد براى مادر یاسر هم دخترى کند. بعد آنها را هم به ناصر سپرد و همهشان را به خدا.
ناصر که رفت عزت و بچهها را تا ترمینال راهى کند مىدانست مادر راضیه تا در خاک اراک است یکریز سفارش خواهد کرد و او را به خون برادرش قسم خواهد داد که مواظب مادر دلشکستهاش باشد و نگذارد راضیه برود توى فکر و خیال و غصه بخورد. ناصر هم مىدانست خیلى بزرگ شده است، آنقدر که دیگر بعد از شهادت برادرش کسى او را بچه صدا نمىکند. شده است آقاناصر، شده است بزرگ خانه شهید. شده است نمونه بچههاى محل.
همه که رفتند راضیه تکیه داد به پشت در حیاط و یک دل سیر گریه کرد. خانمجان هم هر چه کرد گریهاش بند نیامد. یاسر هم به صداى مادرش در آغوش خانمجان گریست.
- گریه نکن دختر. طورى نشده که، عزت دوباره مىیاد، دوباره همه دور هم جمع مىشیم. دوباره خنده رو لب همهمون مىیاد.
اما راضیه همچنان اشک مىریخت. در نظرش خانه شده بود مثل آن وقتها، آن وقتهایى که یاسر به دیدنشان مىآمد، مثل سال گذشته که دو هفته بعد از عید آمد و کلى شیرینزبانى کرد و کلى پوکه فشنگ ریخت توى دامن او و گفت که بچهشان باید از همان موقع بفهمد با چه دشمنى طرف است و چطور پدرش به خاطر او جلوى این گلولهها ایستاده است.
راضیه تمام آن پوکهها را نگه داشته و با آنها روى گهواره پسرش ریسه بسته بود. یاسر با صداى پوکهها به خواب مىرفت و با به هم خوردن آنها مىخندید. راضیه هم تمام دلخوشىاش این بود که پسرش با خاطره و یاد یاسر بزرگ شود و شکل و شمایل او را به خود بگیرد.
خانمجان لحظهاى از نوهاش غافل نمىشد. مدام بالاى سر یاسر بود و کودکى پسرش را به خاطر مىآورد و اشک مىریخت. ناصر داده بود عکس کودکى برادرش را بزرگ کرده بودند. بعد هم براى اولین بار یاسر را برده بود عکاسى و هر دو عکس را زده بود روى دیوار، درست روى تلویزیون جایى که خانمجان همیشه روبهرویش مىنشست. عکس یاسر سیاه و سفید بود و عکس پسرش رنگى. این تنها تفاوت میان دو عکس بود. یاسر در نه ماهگى درست مثل پدرش بود. با موهاى فر ریز و چشمان همیشه خندان و لبهاى کج و معوج.
راضیه گهگاهى که وقتى پیدا مىکرد و خیالش از طرف مادرش راحت بود و خبرى از بمباران شهرها نبود براى زنان همسایه سوزن مىزد.
- زنداداش مگه کم و کسرى چیزى دارى که نشستى پشت این چرخ لکنته و هى سوزن مىزنى؟
خانمجان هر چند راضى نبود عروسش براى این و آن لباس بدوزد ولى وقتى مىدید راضیه تا تنها و بیکار مىشود گوشهاى گریه مىکند، راضى بود که او جلوى چشمش پشت چرخ بنشیند ولى گریه نکند. اما راضیه تنها جوابش به ناصر این بود که از تنهایى حوصلهاش سر مىرود و بالاخره باید در کارى مهارت پیدا کند تا بتواند آینده پسرش را بسازد.
- بهتره تو سرت تو دفتر و کتاب خودت باشه مثلاً با کلى زور و ادا و اصول مىخواى امسال دیپلمتو بگیرى. چن روز دیگه امتحانات شروع مىشه. تو بچسب به دَرست.
- چشم خانمجان فقط یادت باشه که قول دادى وقتى درسم تموم شه برم جبهه. شکر خدا راضیه خانومم که پیشته و دیگه تنها نیستى.
راضیه، پسرش را که داشت چهار دست و پا به طرف چرخ خیاطى مىآمد بغل کرد و پرسید: «راستى آقاناصر تو همرزماى یاسر کسى به اسم رحمان مىشناسى؟»
- رحمان! کدوم رحمان؟ همون که نوحهخونه.
- نمىدونم کیه. خالَش سفارش یه پیرهن داده، مىگه رحمان با یاسر تو یه گردان بودن و تو یه عملیات مجروح شدن.
ناصر به فکر فرو رفت و گفت: «اگه همون آقارحمان باشه، عکسش تو آلبوم داداش هس. به جفت چشماشم ترکش خورده.» خانمجان بىهوا گفت: «پناه بر خدا.» ناصر از جا پرید و از بالاى کمد آلبوم را برداشت چند صفحهاى ورق زد و رسید به عکسى که رزمندهاى با شوخى دستهایش را گذاشته بود روى چشمان یاسر. رزمنده رحمان بود با چشمان سبز و صورتى خندان. راضیه لحظهاى جا خورد. بارها آن عکس را دیده بود. اصلاً یادش افتاد که یاسر همیشه از صداى خوب او تعریف مىکرد و مىگفت رحمان مىخواهد در عروسى همه بچههاى گردان نوحه بخواند. بىاختیار اشک از چشمان راضیه سُرید.
- عجب جوون رعناییه. خدا به درد دل مادرش برسه.
- راستى خانمجان تو مراسم چهلم آقاداداش همین رحمان بود که نوحه خوند، یادتونه؟ مردونه یه غوغایى بود که نگو. مىگفت تازه از بیمارستان مرخص شده اما کورمال کورمال گشته مسجد رو پیدا کرده. همش مىگفت یاسر خیلى به گردن ما حق داشت ... .
راضیه فکر مىکرد، فکر مىکرد اگر یاسر زنده بود، ولى در عوض چشمهایش نمىدید؛ او چه حالى داشت. زن یک نابینا بودن سختتر بود و یا همسر
شهید بودن. دیگر به حرفهاى ناصر گوش نمىکرد. دسته چرخِ چرخ خیاطى مىچرخید و راضیه در افکارش چرخ مىخورد.
- حواست کجاست زنداداش یاسر داره گریه مىکنه.
راضیه به خود آمد. درز پیراهن به آخر رسیده بود و او حیران به پنجره چشم دوخته بود. پسرش در آغوش خانمجان بىتابى مىکرد و ناصر حواسش به او بود.
- به گمونم پاهاش سوخته. هوا گرم شده. این بچهم که تاب گرما رو نداره. ناصر رفتى بیرون یه پمادى، پودرى چیزى بخر، بزنیم به پاى این طفل معصوم.
راضیه هنوز ماتش برده بود. هنوز فکر مىکرد یاسر زنده است و با چشمانى که دیگر هرگز نمىبیند کنار حوض نشسته است و از پشت پنجره به او لبخند مىزند.
- راضیه! راضیه! چت شد دوباره ... .
راضیه در حال و هواى خودش بود. بچهاش را بزرگ مىکرد، آشپزى مىکرد. هر روز براى یاسر نامه مىنوشت. هواى خانمجان را داشت. مواظب بود ناصر درسهایش را بخواند. هر پنجشنبه مىرفت سر مزار یاسر. مىرفت خانه همسایه و به کارخانه پدرش تلفن مىکرد، یا مادرش از مخابرات تلفن مىکرد و راضیه سراسیمه تا خانه همسایه مىدوید. به خاطر دل خانمجان براى ناصر مادرى و معلمى مىکرد تا امتحانهایش را بدهد و زودتر به جبهه برود. راضیه شده بود سنگ صبور آن خانه. شده بود غمخوار خانمجان و ناصر و تمام زنهاى اهل محل که فکر مىکردند نفس او شفاست و دستش چون خانمجان مشکلگشاى مشکلات.
- تموم شد، اینم امتحان آخر.
- تو که منو نصفه جون کردى تا درستو تموم کنى. پدر خدابیامرزتون بهم وصیت کرده بود که حتمى همتون درس بخونین. نه که خودش سواد نداشت و همه عمرش تو اون دکون گذشت فکر مىکرد اگه شما درس بخونین کسى مىشین و یه ثوابى هم به اون مىرسه. خبر نداشت که تا این دوتا امتحانو بدى طفلى راضیه رو جون به سر مىکنى.
راضیه لبخندى زد و چادرش را از روى صورتش کنار کشید و گفت: «عیبى نداره خانمجان. ادبیاتش ضعیف بود که کلى باهاش کار کردم. حالا باید ببینم نمره فارسىشو چند مىیاره. ریاضى و آمارم که اصلاً پیاده بود.»
- من از آمار و ریاضى و هندسه خوشم نمىیاد. همین که مدیرمون گذاشت امتحان بدم باید خدا رو شکر کنم. خب حالا مىرسیم به اینکه هفته دیگه اعزامه و آقا ناصرتون رفتنیه.
خانمجان سفره غذا را کنار زد و پاهایش را دراز کرد.
- حالا دیگه راضیم. اما به برکت این سفره قسم اگه بخواى برى و منو بىخبر بذارى نمىبخشمت.
- نه بابا چرا بىخبر؛ املا و انشام که به لطف راضیهخانوم حرف نداره هر روز براتون یه نامه مىفرستم.
- تا ببینم. مادر راضیه هم آخر هفته مىیاد اینجا. اونارم مىبینى و بعد مىرى. ناصر سرخ شد و گفت: «چه بهتر.» راضیه سفره را که جمع کرد ظرفها را برد کنار حوض گذاشت. چادرش را بست به کمرش و افتاد به جان ظرفها. ناصر هم آمد آن طرف حوض نشست پاى تشت و شروع به چنگ زدن لباسهاى یاسر کرد.
- خودم مىشورم آقاناصر. دستاتو کثیف نکن.
- چیزى نیست زنداداش. در عوض اون همه درسى که باهام کار کردین باید تا قیام قیامت ظرف و لباس بشورم، اینا که چیزى نیست.
- امیدوارم لااقل قبول بشى تا خستگى به تنم نمونه.
ناصر با اینکه چندین بار لباسهاى یاسر را شسته بود ولى هنوز ناشیانه به تشت چنگ مىزد.
- راستى به مرضیهخانوم و محسنم همین طورى تو درساشون کمک مىکنین؟
راضیه شیر آب را بست و گفت: «آره، شمام هیچ فرقى با اونا ندارى. انگار یه داداش کوچکتر دیگه هم دارم. محسنم عین شما کشتهمرده جبههس. اگه بدونه که مىخواى برى ول کن نیس.»
- مرضیه خانوم چى، اونم جبهه رو دوس داره؟
راضیه پوزخندى زد و گفت: «خونه ما همه جبههاىها رو دوست دارن.» ناصر آب تشت را خالى کرد و گفت: «تمیز شدن زنداداش. شما آب مىکشین یا خودم آب بکشم؟»
خانمجان که بچه به بغل نشسته بود لبه پنجره و به عروس و پسرش نگاه مىکرد با خنده گفت: «کار را که کرد، آنکه تمام کرد.»
صداى در که بلند شد ناصر شانه را گذاشت جلوى آینه و دوید توى حیاط. راضیه داشت میوههایى را که ناصر خریده بود، مىشست و خانمجان یاسر را خوابانده بود روى پاهایش و برایش لالایى مىخواند. در که باز شد پدر و مادر راضیه با مرضیه و محسن آمدند توى حیاط. همه شاد بودند و خانمجان همان طور که یاسر را تکان مىداد به نوروز فکر مىکرد که راضیه و یاسر هم جزو مهمانانش بودند ولى الان یاسر در کنار او بود و راضیه داشت از پلههاى حیاط پایین مىرفت تا مادرش را در آغوش بگیرد. محسن تا پایش به اتاق رسید یاسر را قاپید و عزت نگذاشت خانمجان از جایش بلند شود.
- بازم دردسر ما افتاد سر شما.
- این چه حرفیه عزتجون قدمت سر چشم. خونه خودتونه.
- گفتم اول بریم خانمجان رو ببینیم بعد برم خونه داداشم.
ناصر گفت: «خوب کردین. آخه راضیهخانوم دست تنها نمىتونست آش پشت پا بپزه.» عزت جا خورد. «کجا به سلامتى؟» راضیه ظرف میوه را گذاشت وسط اتاق و گفت: «داره مىره جبهه. منم زابرا کرده که براش آش بپزم تا همه در و همسایهها بفهمن آقا ناصر درسش تموم شده و حالا مىخواد مثل یه مرد بره جنگ.»
تا اسم درس آمد ناصر زود از مرضیه پرسید: «راستى شما امتحاناتونو چطور دادین؟»
- عالى، فکر کنم معدلم هیجده بشه، شایدم نوزده.
خانمجان بارکاللهى گفت و ناصر سرش را انداخت پایین.
- یاد بگیر آقاناصر. مرضیهجون تو اون هیر و ویرى تهرون بشه هیجده اون وقت من و راضیه هى دعا کنیم که تجدید نشى.
- بسه دیگه خانمجان از راه نرسیده آبروى ما رو جلوشون بردى.
عزت خندهاى کرد و گفت: «نه بابا طورى نشده ما که خودى هستیم بپا جلوى دشمن آبروت نره.»
محسن که هنوز داشت با یاسر بازى مىکرد، گفت: «آقاناصر، اگه یه وقت ترسیدى زنگ بزن بیام کمکت. تابستونم که هس، کاریم ندارم. تا چشم به هم بزنى یه تانکو چپه کردم.»
راضیه از اینکه مىدید همه شادند غرق خوشى بود. آقاجانش مثل همیشه کمحرف بود، تکیه داده بود به پشتىها و داشت میوهاش را پوست مىگرفت.
- عراقیا دیگه چقدر بدبختند که تو بخواى تانکاشونو چپه کنى. بچه، جبهه مگه اوقات فراغته که تابستون پاشى برى اونجا.
- آقاجون شمام هى بزن تو ذوق ما، اون از پارسال که نذاشتى با گروه سرود برم جبهه، اینم از الان.
قرار شد ناصر خودش سبزى بخرد و دیگ مسى را از انبارى بیاورد و توى حیاط اجاق علم کند. خانمجان و مرضیه و راضیه سبزىها را پاک کنند و عزت آش را بپزد.
یاسر هم که دست به دست مىگشت و تا مىگذاشتندش روى زمین یا وسط سبزىها بود یا نخود و لوبیاها را پخش مىکرد روى زمین.
اجاق که علم شد راضیه گریهاش گرفت. یاد روز هفت یاسر افتاده بود. حیاط شلوغ بود و چند اجاق گوشهاش روشن بود. او درد مىکشید و دیدن آن همه آدم منگش مىکرد. خانمجان مىگفت فامیل آمدهاند او را ببینند ولى همه از دیدنش فرار مىکردند فقط لیلا بود که لحظهاى ترکش نمىکرد تا اینکه مادرش از بیمارستان آمد و گفت طفلک بچه از گرسنگى تلف شد و ... .
خانمجان هم حس غریبى داشت از اینکه پسر دیگرش هم داشت به راه پسر بزرگش مىرفت. خوشحال بود، خوشحال بود و مىترسید، مىترسید و نمىدانست چکار کند. نمىخواست در آن وضعیت ناصر آنها را تنها بگذارد. اما نمىخواست دیگر مانع رفتن پسرش شود. نمىخواست اشک بریزد و بگوید ... .
ناصر رفت، ناصر میان سلام و صلوات و دود اسپند و بوى عطر رفت و پشت سرش بوى چوب سوخته از زیر اجاق بلند شد و آش قل قل جوشید.
تا عزت بود نگذاشت راضیه چیزى بفهمد. یک روز بردش خانه برادرش، یک روز بردش گلزار شهدا، یک روز امامزاده محمد عابد، یک روز پارک، یک روز بازار، ... هر چه لازم بود خرید و گذاشت توى خانه خانمجان. مىدانست راضیه با وجود بچهاى که راه افتاده است نمىتواند دایم توى کوچه و بازار باشد. مىدانست کار دخترش دو برابر شده و باید حواسش به همه جا باشد. مثل همیشه دل سوزاند و هر کارى که به نظرش مىرسید انجام داد. پدر راضیه هم چکه شیر آب حیاط را درست کرد. دستى به چرخ خیاطى دخترش کشید تا کمتر روغن پس بدهد و نخ پاره کند. محسن هم تا توانست شیطنت کرد و صداى همه را در آورد.
بعد از یک هفته خادم مسجد که خبر آورد ناصر زنگ زده و خبر سلامتىاش را داده، خانمجان نفسى تازه کرد و عزت گفت دیگر وقت رفتن است.
وقتى خانه خالى شد راضیه تازه دید چقدر تنهاست. باید نان مىگرفت. باید خانمجان را تا مسجد همراهى مىکرد. لباسهاى یاسر نشسته مانده بود. پیراهنى پر از نخ کوک از روى چرخ خیاطى آویزان بود و او دلش لک زده بود که لحظهاى جاى ناصر باشد تا بتواند حس در کنار یاسر بودن را تجربه کند. حس کند شوهرش کجا بوده، چطور بوده، چه جور جنگیده، چقدر تاب آورده و شکایت نکرده، چقدر دلش براى خانه تنگ شده و چیزى نگفته است.
شب که شد باز نور مناره مسجد به حیاط افتاد و باز دل راضیه از کف رفت. همیشه آن نور او را به یاد اولین شبى مىانداخت که پس از ازدواجشان یاسر مىخواست به جبهه برود و داشت با او اتمام حجت مىکرد که مجبور است براى دفاع از او و دیگران برود؛ هر چند دلش نزد اوست ولى باید برود و نگذارد چراغ مسجدها خاموش شود و نور ایمان در دلها ضعیف شود. یاسر هنوز براى راضیه چیزى مثل خیال و رؤیا بود. چیزى که به دست نیاورده از دست داده بود، چیزى که نمىدانست او را دیده و یا اینکه در رؤیاهایش همنشینش بوده است. یاسر خاطرهاى رؤیاگونه از گذشتهها بود. یاسر، سِحرى بود که راضیه هنوز به حکمتش پى نبرده بود. یاسر معجون سُکرآورى بود که حتى یادش راضیه را از خود بىخود مىکرد. حسى غریب میان بودن و نبودن مدام با او بود. خانمجان هم دست کمى از او نداشت. هر کس در کوچه مىدیدش به شهامتش احسنت مىگفت و دل بزرگش را مىستود. پیرزن خواندن نماز در مسجد ترکش نمىشد و اگر مىدید راضیه در حال خودش است و یا کار دارد، عصایش را برمىداشت و یواش یواش خودش را به درِ مسجد مىرساند.
در همین رفت و آمدها راضیه خودش را مىرساند و تا جایى که صداى یاسر در نیامده بود با جماعت نماز مىخواند و خانمجان را همراهى مىکرد.
- مىگم حاجخانوم!
خانمجان که داشت تسبیحش را مىچرخاند روى سجادهاش جابهجا شد و سرش را به طرف زن چرخاند. اما زن لبش را گزید و هیچ نگفت و به راضیه نگاه کرد که دستان یاسر را گرفته بود و نمىگذاشت مُهر جانمازش را بردارد.
- بگو، چى شده؟
زن منمنکنان گفت: «آخه روم نمىشه حاجخانوم. مىخواستم در باره راضیه یه چیزى بگم. بچهاش که دیگه امروز و فردا یه سالش مىشه. البته خدا پسرتونو رحمت کنه اما راضیهم جوونه ... مىدونین زنعموى من بچهدار نمىشه. مىگم اگه صلاح باشه بگم ...»
- قباحت داره تورانخانوم. اولن که هنوز سال پسرم نشده، دومن عموى شما اقلکن شصت سالى باید داشته باشه.
- مهم سن و سال نیست، مهم اینه که عمو و زنعموم، راضیهجونو مىذارن رو چشمشون.
خانمجان استغفراللهى گفت و به زحمت از جایش بلند شد و اقامه بست. زن دوباره به راضیه نگاه کرد و طورى که او بشنود بلند گفت: «پسرت خیلى شیرین شده، به خودت رفته واللَّه.»
از مسجد که بیرون آمدند زنى همراه خانمجان بود.
- فردا سفره داریم خانمجان، منتظرتونیم. راضیهخانومم حتمى بیارین.
یکى از مردها که دمِ درِ مردانه تازه مىخواست کفشهایش را بپوشد زیر لب گفت: «خانمجان!» بعد با صداى بلندتر گفت: «خانمجان!»
پیرزن برگشت. مرد جوانى را روبهروى خودش دید که سرش پایین بود و پایش در کفش مىچرخید. مرد سلام کرد و پرسید: «شما مادر آقایاسر هستین؟» پیرزن گفت: «خدا رحمتش کنه. هم اونو هم همه شهداى اسلامو.»
- پس خودتون هستین. یاسر مىگفت از بچگى به مادرمون مىگیم خانمجان. هیچ کس تو فامیل و تو محل همچین اسمى روى مادرشون نذاشتن. وقتى شنیدم یکى گفت خانمجان، یاد حرف اون مرحوم افتادم.
- به جا نیوردم.
مرد سرش را بالا گرفت و راضیه که تازه پایش را از درِ مسجد بیرون گذاشته بود، در زیر نور چراغ برق کوچه چشمان بىحالت مرد را دید.
- رحمانم، همرزم آقایاسر.
خانمجان اشک شوق در چشمانش دوید و گفت خیلى دلش مىخواست این رحمان باوفا را ببیند که همیشه یاسر از او برایش مىگفت.
کوچه خلوت شده بود و راضیه ساکت ایستاده بود و هیچ نمىگفت. اما مرد صداى بچه را مىشنید.
- خانم آقایاسرم با شمان؟
راضیه سلام کرد و رحمان گفت شنیده که به یاد شوهرش اسم پسرش را یاسر گذاشته است. بعد از خانمجان حال ناصر را پرسید و رفت.
خانمجان تا به در خانه برسد از رحمان گفت و از اینکه تا چشمش به چشمان مرد افتاده ته دلش خالى شده و فکر کرده یاسرش جلوى او قد کشیده اما با چشمانى که دیگر او را نمىبیند. راضیه هم او را با عکسهایش مقایسه مىکرد. مرد لاغر و خندان توى عکس به نابیناى سر به زیرى تبدیل شده بود که هیکلش دو برابر عکس دو سال پیشش بود.
دو زن نمىدانستند چرا حرف رحمان هنوز در دهانشان مىچرخد. راضیه سفره شام را که جمع مىکرد مدام چشمان بىفروغ رحمان در نظرش ظاهر مىشد چشمانى که نمىدید اما گویى تا عمق درون آدم را سوراخ مىکرد.
خانمجان عینکش را به چشم زد و به راضیه گفت آلبوم یاسر را به او بدهد. راضیه هم نشست کنار پیرزن و دید او بر خلاف همیشه که به عکسهاى یاسر و دوستانش در کوه «مستوفى» نگاه مىکرد و یا به یاسر در جمع همرزمانش مىنگریست، به رحمان نگاه مىکند.
- نمىدونم چرا با دیدن رحمان یه طورى شدم. از سر شب به فکرشم. پسر خوبیه. تازه یادم افتاده که تا ده سال پیش تو همین محله بودن. همبازى یاسر بود. خیلى وقت بود که ندیده بودمش. یاسر مىگفت همکلاسش بوده اما کو هوش و حواس. یادم رفته بود.
- خالهشم به نظر زن خوبى مىیاد.
- مادرشم زن خوبیه. دو کوچه بالاتر مىنشستن. گهگدارى تو مسجد مىدیدمش.
راضیه آلبوم را بست و رختخواب خانمجان را پهن کرد.
- فردا باید برم مدرسه آقاناصر ببینم کارنامهش حاضره یا نه.
- پیر شى دخترم. اگه تو نبودى معلوم نبود من پیرزن الان کجا بودم. تموم دلخوشى من این بچهس. اگه اون نبود، اگه تو نبودى، من تک و تنها تو این خونه دق مىکردم.
راضیه نمىدانست چه بگوید فقط زل زد به نوک مناره مسجد و بعد چراغ را خاموش کرد و به رختخوابش خزید.
- یاسر چرا نمىیاى پسرتو ببینى. اونقده خواستنى شده که نگو. بگو بهت مرخصى بدن، بگو بچهم مریضه باید برم ببینمش.
- دروغ راضیه؟ یه عملیات در پیشه. نمىتونم بیام. اما شاید واسه جشن تولد یاسر اومدم، یه ماه دیگه شاید بتونم مرخصى بگیرم.
راضیه به صداى اذان از خواب پرید. یک ماه دیگر درست یاسر یک ساله مىشد. خوابش را که براى خانمجان تعریف کرد، پیرزن گفت دلش روشن است حتماً خبرهاى خوبى مىرسد و یا اینکه ناصر براى سالگرد برادرش مىآید. اما تنها خبر خوش آن بود که بالاخره ناصر با تبصره قبول شده بود و راضیه دلش مىسوخت که چرا خودش درسش را رها کرده است.
دو هفتهاى بیشتر به روز شهادت یاسر نمانده بود. هر چند جنازهاش یک هفته بعد به دست خانمجان رسیده بود و راضیه درست یک هفته بعدش خبر شده بود که شوهرش شهید شده است. دست تنها به فکر تدارک مراسم بودند، مراسمى در مسجد محل. زن حقوق یک ماهش را که از بنیاد شهید گرفت یک راست برد داد دست خادم مسجد تا خودش هر چه لازم است بخرد. دایىاش هم وانت گرفت و یک حجله آورد دم در مسجد. راضیه قول و قرار پیدا کردن یک روضهخوان را با پیشنماز مىگذاشت که صداى آشنایى توى صحن مسجد پیچید.
- رحمان تو سالگرد رفیقش نوحه نخونه کى بخونه؟
پیشنماز پیشانى رحمان را بوسید و به راضیه گفت با وجود رحمان دیگر نباید غصهاى داشته باشد. رحمان آمد و بچهها را بسیج کرد تا مسجد را سیاهپوش کنند. جلوى در را چراغانى کنند. بلندگوها را امتحان کنند و گرد و غبار از در و دیوار مسجد بگیرند.
قلب راضیه مىتپید؛ وقتى رحمان مىگفت با اینکه نمىبیند ولى چنان کارها را ردیف مىکند که کسى نفهمد یک نابینا این کار را کرده، قلبش بیشتر مىتپید.
داغ مىشد. فکر مىکرد مثل همیشه سرخ شده است و لااقل دلش به این خوش بود که رحمان صورتش را نمىبیند.
- غصه نخورین راضیهخانوم. فکر نکنین دست تنها موندین. خودم هستم ... صداتونم که مىلرزه، لابد خسته شدین. برین تو حیاط یه آبى به دست و صورتتون بزنین.
راضیه دوباره داغ شد. یک آن فکر کرد نکند رحمان مىبیند. به آرامى نگاهش را به چشمان مرد دوخت ولى رحمان فقط به طرف زمین زل زده بود.
سه روز به سالگرد یاسر مانده بود که لیلا آمد با شوهر و بچههایش. پشت سرش هم پدر و مادر خودش با مرضیه و محسن آمدند. دوباره خانه شلوغ شد. دوباره رفت و آمد و خرید و پخت و پز توى قابلمههاى بزرگ شروع شد اما خبرى از ناصر نبود. خانمجان به روى خودش نمىآورد ولى معلوم بود که نگران است.
- خانمجان پس چى شد این تلفن خریدن شما؟
- دست من نیست که دخترم. همون وقت که راضیه پاشو گذاشت تو این خونه یاسر رفت یه تلفن اسم نوشت ولى کو؟ هنوز خبرى ازش نیست.
راضیه یک استکان چاى گذاشت جلوى خانمجان و گفت: «دلنگران نباشین. امروز و فرداس که پیداش بشه.» خانمجان هنوز تمام چاى استکانش را سر نکشیده بود که عفتخانم آمد.
- الان آقاناصر زنگ زد، گفتم برم خانمجان رو خبر کنم؛ گفت نه، نمىتونم خیلى حرف بزنم، فقط بهش بگو به روح یاسر نمىتونم بیام. شبِ عملیاته.
لیلا بىهوا زد زیر گریه. هر چه کردند آرام نمىگرفت. دلش براى غریبى برادرش مىسوخت. براى شب چهلش که او نتوانسته بود بیاید و براى سالگردش که ناصر در جبهه بود و هیچ مردى از خانوادهشان نبود جز شوهر او که اصلاً میانهاى با جنگ و جبهه و شهادت نداشت.
- ده ساله که موندم تو شهر غریب. ده ساله که دیدن خانمجان برام حسرت شده. آقامم که مُرد، این مرد نذاشت لااقل برا شب سالگردش بیام اراک. شدم اسیر و سرگردون این مرد. هر جا که خودش بخواد باید را بیفتم برم دنبالش. هر جا که من بخوام برم، مىگه کجا، بشین سر جات.
راضیه کارى جز دلدارى خواهر یاسر نداشت. او هم از نگاهها و حرفها و کارهاى شوهر لیلا خوشش نمىآمد ولى چارهاى جز تحمل نداشتند. فعلاً باید مراسم را آبرومندانه برگزار مىکردند. راضیه هم باید دل همه را به دست مىآورد. حتى وقتى همه فامیل و دوست و آشنا آمدند مسجد، در میان گریههاى لیلا و سرسلامتى دادنها به خانمجان حواسش به همه چیز و همه کس بود؛ شاید داشت تلافى شب چهلم یاسر را در مىآورد، شبى که حواسش به هیچ چیز نبود. مات و منگ بود حتى نمىتوانست یک دل سیر گریه کند.
با اشاره عزت، مرضیه و یکى دیگر از دختران فامیل گلاب آوردند و به دست و روى زنان پاشیدند که صدایى به خوشى بوى گلاب در گوش راضیه نشست. چشمش به عکس یاسر بود و مشامش پر از بوى گل و گلاب که صداى آشناى نوحه او را سر جایش میخکوب کرد. صدا صداى رحمان بود، همان رحمانى که قبل از مراسم گریسته و بارها گفته بود چه اشتباهى کرده که به شوخى به همه گفته که بعد از شهید شدنشان حلوایشان را مىخورد و برایشان نوحه مىخواند. آن شوخى تلخترین شوخى عمرش شده بود و او مجبور بود براى چندمین بار بر سر مزار و مجلس همرزمانش حاضر شود و نوحه بخواند، نوحهاى که دلش را آتش مىزند و او را به یاد سعادتى مىانداخت که از آن بىنصیب مانده بود.
راضیه که تا آن موقع خوددارى کرده بود و دیگر نمىخواست کسى اشکهایى را که فقط براى یاسر مىریزد، ببیند؛ دیگر تاب از کف داد و صورتش خیس شد. صداى رحمان محملى شده بود که راضیه در آن پیچ و تاب مىخورد، به آسمان مىرفت، مىچرخید و سر از سنگر یاسر در مىآورد. در خیالش یاسر را با همرزمانش تصور مىکرد حتى وقایعى را که شوهرش برایش تعریف کرده بود مجسم مىکرد و هر طورى که دلش مىخواست به آنها شاخ و برگ مىداد.
زنعموى یاسر که صورتش را بوسید تازه راضیه به خود آمد. ناگهان افتاد وسط خاکریزها، بین زنان و همهمهشان براى روبوسى و خداحافظى. اگر زندایىاش دست او را نچسبیده بود فکر مىکرد اصلاً قدرت سر پا ایستادن ندارد. هنوز سرش تاب مىخورد. دیگر در میان سر و صداى زنان خبرى از صداى رحمان نبود.
عمه پیر یاسر هنوز نشسته بود و امیدوار بود ناصر سر برسد. باورش نمىشد که برادر در شب سالگرد برادرش پیدایش نشود. در نظر او هیچ توجیهى قابل قبول نبود و یاسر مظلومترین شهید اراک بود و راضیه باوفاترین همسر شهید.
همه رفته بودند، دیگر غیر از خانمجان، لیلا، راضیه و مادر و خواهرش کسى در مسجد نبود جز خاله آقارحمان که کنار خانمجان ایستاده بود و دایم براى آمرزش روح یاسر و خوشبختى ناصر دعا مىکرد و عزت را به خاطر داشتن دخترى صبور ستایش مىکرد.
اما راضیه به ظاهر صبورى به خرج مىداد. دلش پیش یاسر بود و دنبال جاى دنجى مىگشت تا پسرش را بغل کند و هر دو بزنند زیر گریه. آنقدر که راه نفسش باز شود و بتواند نفسى دیگر تازه کند و پسرى بىپدر را بزرگ کند، آنقدر که قلبش نگیرد و تپشهاى وقت و بىوقت نیندازدش روى زمین. آنقدر که بتواند جواب محبتهاى
خانمجان را بدهد و او را در خانهاى تنها، تنهاتر نگذارد.
لیلا که رفت انگار سرزندگى هم از خانه خانمجان رفت. با اینکه همیشه از زندگى و شوهرش گلایه داشت اما صدایش صداى زندگى بود، وقتى بود همه فکر مىکردند زنده هستند و دارند زندگى مىکنند و وقتى مىرفت همه دلشان مىگرفت و حس مىکردند چیزى را گم کردهاند. لیلا که رفت
راضیه فکر مىکرد خودش را گم کرده است. هر کار مىکرد انگار همان راضیه قبلى نمىشد. گیج بود. دایم خاطرات یک سال گذشته جلوى چشمانش رژه مىرفتند، پس و پیش؛ و او دلش مىخواست لااقل لیلا پیشش بود و دلدارىاش مىداد. هر وقت مثل خواهر بزرگتر مىنشست و به حرفهایش گوش مىداد دلش باز مىشد انگار کوههاى غم و غصهها نابود مىشدند و جایشان بوستانى پر از گل سر بر مىآورد. لیلا که حرف مىزد راضیه دلش مىخواست هیچ کارى نداشته باشد و به حرفهاى زیباى خواهر یاسر
گوش کند. فکر مىکرد حتماً خواهر و برادر مثل هم هستند. آنقدرى یاسر را ندیده بود که پاى تمام درد و دلهایش نشسته باشد. لیلا که مىآمد، راضیه از پیله تنهایى و حجب و حیایش بیرون مىآمد و ناصر بعد از مدتها صداى خندیدن زن برادرش را مىشنید. همهشان مىدانستند که با رفتن پدر و مادر راضیه به تهران و نبود یاسر، زن جوان چقدر دلش مىگیرد و دنبال همصحبتى همسن و سال خودش مىگردد. لیلا کسى بود که با وجود ده سال فاصله سنى از راضیه، او را مىفهمید و مىخواست همیشه لبهاى راضیه را خندان کند.
عزت محسن را به خاطر درس و مشقش با پدرش راهى تهران کرده بود تا از همان اول سال تنبلى را پیشه نکند و خودش با مرضیه مانده بود تا دو سه روزى بگذرد و خانه و زندگى راضیه روال همیشگىاش را پیدا کند. اما مثل همیشه دلش پیش محسن بود و شیطنتهایى که در نبودِ پدرش مىکرد.
- خانمجان اگه اجازه بدین من و مرضیه هم زحمتو کم کنیم. پام که به تهران برسه بازار شام پیش رومه. پدر و پسر که دستشون به هیچ کارى نمىره، الان خونه رو گذاشتن رو سرشون.
عزت پرچانگى مىکرد. دلش نمىآمد از پیش راضیه برود ولى چارهاى هم نداشت. وقت و بىوقت یکى از وسایلش را مىگذاشت توى ساک سفرش و مدام از راضیه مىپرسید کم و کسرى دارند یا نه.
- برو به سلامت عزت. اینقدم جوش این دخترو نزن. تا من زندهم نمىذارم به راضیه بد بگذره. ایشااللَّه امروز و فردام ناصر مىیاد و خونه مىشه همون خونه همیشگى.
خانمجان از حرف خودش گریهاش گرفت. مىدانست که آن خانه دیگر با نبودِ یاسر هرگز همان خانه همیشگى نمىشه.
یاسر بغل مرضیه بود و ساک عزت دست راضیه که خانمجان کاسه آب را ریخت پشت سرشان و تا آمد برود توى حیاط، ناصر را دید که با کولهپشتى خاکىاش پیچید توى کوچه.
ناصر گیج بود، گیجتر از همه، نمىدانست به خاطر برگشتن به خانه خوشحال باشد و یا به خاطر غیبت در مراسم برادرش شرمسار. نمىدانست اول یاسر را از بغل مرضیه بگیرد یا اینکه خانمجان را ببوسد. دلش براى حال و احوال کردن لک زده بود ولى عزت قصد ماندن نداشت.
- خبر مىکردى جلو پات گوسفندى چیزى قربونى مىکردیم. نشستى نشستى حالا که ما بلیت گرفتیم و داریم مىریم اومدى.
- شرمنده عزتخانوم. آدم اونجا هیچى دست خودش نیست. کلى شرمنده شما و آقاداداشم شدم. از خجالت خانمجان اصلاً نمىدونم چطور سرمو بالا کنم.
اشک در چشمان پیرزن جمع شد و گفت: «دشمنمون شرمنده بشه پسر. اگه جایى غیر جبهه بودى که هرگز نمىبخشیدمت، اما مىدونم یه جایى بودى که از همه به یاسر نزدیکتر بودى. دلم به همین خوش بود و هیچى نمىگفتم.»
- خوب خانمجان، هم ما دیرمون شده، هم دیگه خوبیت نداره جلو در و همسایه واستیم. آقاناصرم که اومد چشمتون روشن. ایشااللَّه بعد از این واسه خیر و عروسى بیاییم اراک.
خانمجان دوباره درد و دلش تازه شده بود و از عزت و دردسرهایى که به او داده بود عذرخواهى مىکرد که ناصر ساک مرضیه را از دستش گرفت و گفت: «بدین به من تا ترمینال مىرسونمتون.»
- نه پسرم، تو خستهاى تازه از راه رسیدى برو تو راضیه یه چایى برات بیاره.
اما ناصر ول کن دسته ساک نبود. کولهپشتىاش را گذاشت توى حیاط. گونه یاسر را کشید و دنبال عزت و مرضیه راه افتاد.
خانمجان که درِ حیاط را بست، یاسر را داد دست دیگرش و کولهپشتى ناصر را برداشت و دمى بعد خانمجان حواسش به نوهاش بود که به طرف سماور نرود و راضیه توى حیاط داشت با اجازه خانمجان کولهپشتى و لباسهاى چرک ناصر را مىشست. ادامه دارد.