پازلى از برف
رفیع افتخار
چشمهایم گشوده مىشوند. در آن حالتى که خوابیدهام به جلویم، به نقطهاى خیره مىمانم. بعد که به نور نارنجىرنگ چراغخواب عادت مىکنم، سر جایم مىغلتم و دستم را براى برداشتن ساعت رومیزى دراز مىکنم. دکمه چراغش را که مىزنم، عقربههایش مشخص مىشوند. روى اعداد 5 و 10 ایستادهاند. عقربه کوچک روى 5 است.
ساعت را روى عسلى مىگذارم و به پهلوى مخالف مىچرخم. پاک منگِ خوابم. تلاش مىکنم روى چیزى متمرکز شوم. زل مىزنم به کفپوش پارکت اتاق و همین طور مىمانم. کمکم حس بیدارى و بیدار شدن به سراغم مىآید. وقتى بیدارى مىزند به سرم، دیگر بیدارم. به خودم مىگویم: اى کوفت!
خواب زمستانى خیلى مىچسبد!
تصمیم مىگیرم کتاب مزخرفى را ورق بزنم شاید چشمانم بسته شدند. کسل و بىمیل از رختخوابم جدا مىشوم. کلید را که مىزنم، اتاق مثل روز روشن مىشود. نور نارنجىرنگى اتاق را مىبلعد.
کتابخانه کنار پنجره است. به طرف کتابخانه مىروم اما به جاى بیرون آوردن کتاب، پرده پنجره را کنار مىزنم. شیشه پنجره را مه گرفته. پنج انگشتم را روى شیشه مىکشم. جاى انگشتها کاملاً و واضح روى شیشه مىماند. پیشانىام را به سطح لغزنده و سرد شیشه پنجره مىفشارم و سریع جدا مىشوم. دستم را کاسه مىکنم. واى چه برفى! همه جا سفیدپوش شده است!
از شوق آمدن برف خواب و کتاب را فراموش مىکنم. باغچه مثل روز روشن است. برف که مىبارد باغچه خانهمان خیلى خوشگلتر مىشود. همچون گیاهى که به طرف نور کشیده مىشود، با گامهایى سبک مشتاقانه به سمت باغچه کشیده مىشوم. در همان لباس راحتىِ خواب به طرف بیرون مىدوم. درِ هال را که باز مىکنم، برف مىریزد تو و پاش پاش مىشود. از راه شنى که هر دو طرفش گلکارى است مىگذرم و داخل باغچه مىشوم. قدم که برمىدارم، دمپایىها از پایم جدا مىشوند و صدا مىدهند. من خودم تا مچ، توى برف فرو رفتهام اما سَروهاى خمرهاى و مطبّق زیر کرک سفیدى از برف قایم شدهاند. دور تا دور باغچه بزرگمان، یک در میان سرو خمرهاى و سرو مطبّق کاشتهایم. زیر سروها و در حاشیه باغچه چمنکارى است. برف آمده و تا چانه گلهاى کوکب خودش را بالا کشیده. دو تا آمارانتوس که در سرماى زمستان طراوتشان را از دست داده، روبهروى هم قوس برداشتهاند. دانههاى درشت برف در زمینه روشن چراغهاى باغچهاى آرام آرام پایین مىریزند. برف همین طورى آمده و روى کلاهکهاى قارچى چراغها نشسته و برایشان شبکلاه ساخته. از دیدن آن همه منظره فریبا، گرماى لذتبخشى مىدود زیر پوست تنم. سکوت عمیق و ژرف آن شبِ برفى را مىبویم و مىدوم طرف تاب زردرنگ وسط باغچه. به تاب که مىرسم به عقب برمىگردم و با وجد به جاى پاهایم در میان برف نگاه مىکنم. بلند بلند مىشمارمشان. 1، 2، 3، ...، 20، ... و ادامه نمىدهم. دستم را به تاب بند مىکنم و مىروم بالا. تاب پر از برف است. سر پا مىایستم و براى پاهایم جا باز مىکنم و شروع مىکنم به تاب خوردن. آرام آرام تاب مىخورم. صداى جیرجیر زنجیر تاب همچون صداى خوشایند زنجرهها سکوت سنگین و رؤیایى آن شبِ برفى را در هم مىشکند. من که تاب مىخورم، برف همچنان مىبارد. مىبارد و بر سر و صورتم مىنشیند و مىبینم گلولههاى برف سریعتر از برابر نور چراغ باغچهاىها رد مىشوند. از تند شدن برف قلب من نیز تندتر مىزند. من نیز سرعت مىگیرم، اوج مىگیرم و روى تاب عقب و جلو مىشوم. دهانم را مىگشایم و به طرف آسمان مىگیرم. با دهان باز هوا را مىشکافم و تکههاى گرم برف را در دهانم مزه مزه مىکنم. زبانم را در مىآورم و مىگذارم برف هر چه بخواهد روى زبانم بنشیند. گلولههاى برف به صورتم ضربه مىزنند و روى مژههایم آرام مىگیرند. با لذتى مثال
زدنى میان زمین و آسمان در پروازم. فکر مىکنم طبیعت زیباى خدا تمام زیبایىهایش را یکجا براى من فرستاده است. فکر مىکنم من باشکوهترین جلوههاى هستى را با خود دارم: شب، نور، برف، سرسبزى سروها و گلهاى ماندگار. من بدون مزاحمت و مانعى میهمان همه آن چیزهایى هستم که به زندگى ما آدمها معنا مىبخشد.
آنقدر تاب مىخورم و آنقدر برف بر سر و صورت و لباسم مىنشیند که همشکل درختان باغچه مىشوم. از مقایسه خود با درختان بیشتر لذت مىبرم.
سرم را بالا مىگیرم. آن بالا آسمان یکدستِ یکدست است و هیچ ستارهاى در آن پیدا نیست. دور تاب را مىگیرم و مىآیم پایین.
از اینکه بیدار شدهام، از اینکه یکى مرا بیدار کرده است، از اینکه خود را در برفها رهانیدهام، احساس نیکبختى و سرور مىکنم. احساس مىکنم خوشبخت زندگى کردن و خوشبختى همچون پازلى است که دو قطعه بزرگ و اصلى از آن، برف و بارانند.