زرىخانم و قصه غافلگیرى
نفیسه محمدى
خدمت خواهر خوبم منیرهخانم سلام عرضه مىدارم و امیدوارم که سالهاى دور از خانهات زودتر به پایان برسد و بتوانى وقایع خانه را از نزدیک ملاحظه کنى چون از دردسر نامه نوشتن خسته شدهام و مىبینم که وقت گرانبهایم در راه نوشتن نامه براى تو هدر مىشود. بارى، اگر از احوالات خانه و خانواده جویا شوى، همه خوبند و سلام مىرسانند، البته کم کم درصد مخالفت با نامهنگارى من بالا مىرود و صداى مامان و آقاجون در آمده که این ادا و اصولها یعنى چه؟ اما من از آنجا که هیچ دوست ندارم این سنت مهم از اهمیت بیفتد و کمکى به این مرز و بوم کرده باشم، این کار مشکل را ادامه مىدهم. گرچه اگر این نامهها را تا به حال براى «سىاِناِن» یا «پنتاگون» ارسال کرده بودم، حداقل یک وجب روغن روى آشِ نداشتهمان را مىگرفت. کسى چه مىداند شاید آنقدر رتبه جاسوسى مىآوردم که در کتاب اولها هم یادى از ما مىشد؛ واقعاً هم اینقدر اوضاع شیر تو شیر و خراب است که اگر تعداد هستههاى پرتقالهایى را که آقاجون به زور مىخرید، به چند مرکز جاسوسى خارجى اطلاع مىدادم، فکر مىکردند یک مرکز انرژى هستهاى و پایگاه اتمى در خانه داریم و کسى خبر ندارد. آقاجون هم یک پیشنهاد بسیار جالب داده است؛ آن هم اینکه یک مجله فامیلى راه بیندازیم و در آن همه اطلاعات مهم و غیر مهم نزدیکان را بنویسیم و پخش کنیم، اطلاعاتى از ساعات قرعهکشى دختر شکوهخانم و اعلام برنده هر ماه، همچنین اتفاقات داخلى و خارجى اقوام و آشنایان و امور خیر!
پیشنهاد جالبى است اما فقط یک مشکل داریم آن هم سرمایهگذارى براى این پروژه عظیم است که آن هم به دست تواناى تو حتماً حل خواهد شد. به این صورت که اگر شما با خواستگارى کذایى نوه پولدارالسلطنه عمهگلشن موافقت نمایید همه مشکلات حل مىشود و آن وقت هیئت تحریریه که من و داداشهادى و آقاجون هستیم تو را به عنوان سردبیر انتخاب مىکنیم به شرط اینکه مطالب بودارِ سیاسى چاپ نکنى. با این برنامهریزى دقیق مشکل بیکارى تو بعد از اتمام تحصیلاتت تمام مىشود؛ تازه مىتوانى با اجازه هیئت تحریریه دوستانت را به این کار دعوت کنى!
این هم یک برنامهریزى شغلى براى تو و دوستانت تا دیگر براى من شغلهاى گوناگون انتخاب نکنید و پس از تصویرسازى آن را بر سر مبارک من نکوبید.
بگذریم! خبر دست اول و خندهدارى برایت دارم که مىتواند براى لحظاتى هر چند کوتاه تو را بخنداند. ماجرا در مورد «آقاجلال» و «زرىخانم» است. بله درست فهمیدى؛ همین زرىخانم که دخترعموى ماست و شوهرش آقاجلال! نترس و خیال خام هم نکن. ماجرا اصلاً مربوط به خواستگارى نیست بلکه ماجرا به خودِ این دو نفر مربوط است که بعد از چند ساعتى همگانى شد.
القصه! یک روز زرىخانوم که در جلسه قرعهکشى دختر شکوهخانم شرکت مىکند، متوجه مىشود که چند نفرى از خویشان و بستگان در حال تعلیم رانندگى هستند و حسابى باد به غبغبشان مىاندازند که تا چند روز دیگر گواهینامهدار مىشویم و ماشینهاى شوهرانمان را برمىداریم و گردش و تفریح! این قضیه چندان تأثیرى در او نمىگذارد اما وقتى گواهینامه برخى از آنها را مىبیند، دیگر این مسئله را تحمل نمىکند و به سرعت از راههاى مختلف در صدد راضى کردن همسرش براى آموزش رانندگى مىشود. اما از آنجایى که آقاجلال اصولاً زنها را خنگ تلقى مىکند، این کار را بیهوده مىداند و به زرىخانوم مىگوید که اگر تو زرنگ بودى دیپلم مىگرفتى و غذاهایت بهتر از این مىشد، که البته من و تو مىدانیم بىنمک یا شور بودن غذا هیچ ارتباطى به دیپلم ندارد و خلاصه به زرىخانوم گوشزد مىکند که زنها اصلاً نمىتوانند راننده شوند. نه اینکه هر سال گروه کثیرى از بانوان پشت این کنکور مشکل مىمانند و خیلى حسرت مىخورند. از آن جهت معلوم است که نمىتوانند مدرک فوق تخصصى در این زمینه بگیرند.
زرىخانوم که از این طعنه ناجوانمردانه بسیار ناراحت شده بود، در یک اقدام فورى پساندازش را که احتمالاً براى خرید یک جفت گوشواره کنار گذاشته بوده برمىدارد و مخفیانه در یک کلاس آموزشى شرکت مىکند و بعد از گذراندن دورههاى سخت و وقتگیر آن در کمال پنهانکارى و بعد از چند بار امتحان دادن بالاخره موفق مىشود گواهینامهاش را دریافت کند، اما از آنجا که آقاجلال خبر نداشته که همسر عزیزش بدون اجازه او اقدام به دریافت جایزه بینالمللى و کارت فوق تخصصى و دکتراى گواهینامه کرده است، زرىخانوم در یک اقدام متهورانه تصمیم به غافلگیرى مىگیرد و یک روز دست مادرشوهر پیرش را مىگیرد و سوار ماشین آقاجلال مىکند و براى خرید بیرون مىروند. البته بگذریم که کلید ماشین به چه صورتى ربوده شده و با چه حقهاى زرىخانوم توانسته ماشین را در خانه نگه دارد. ناگفته نماند که زرىخانوم تصمیم داشته به همین مناسبت شوهرش را غافلگیر بنماید و براى همین تصمیم مىگیرد جشن کوچکى به همین مناسبت بگیرد و به این دلیل براى خرید و همچنین نشان دادن یک چشمه از این هنر بزرگ، مادرشوهرش را همراه مىبرد. خلاصه با عجله در یک خیابان نزدیک به بازار پارک مىکند و مادرشوهر بیچارهاش هم که توانایى راه رفتن و قدم زدن نداشته، بىخبر از اتفاقى که قرار بوده برایش بیفتد، روى صندلى عقب ماشین دراز مىکشد و لالا مىکند. اما زرىخانوم مابقى پساندازش را در راه جشن کوچکش در بازار خرج مىکند و با دستانى پر به سوى ماشین راه مىافتد که چشمت روز بد نبیند. ماشین را پیدا نمىکند. اول به گمان اینکه اشتباه آمده، تمام خیابانها را مىگردد و دست آخر از ترس اینکه ماشین را دزدیدهاند، با کلى بار و بنه با خستگى و ناراحتى به خانه برمىگردد و با گریه و زارى خودش را به خانه منجىاش که همانا آقاجون بود مىرساند. آقاجون هم طبق معمول خانه نبود اما با گریه و زارىهایى که زرىخانوم راه انداخته بود از زیر سنگ هم که بود پیدایش کردیم و براى عمل نجاتبخشى مادرشوهر که احتمالاً او هم دزدیده شده بود، کوشیدیم. البته نظر داداشهادى این بود که پیرزن هم گواهینامه داشته و دور از چشم زرىخانوم رفته ماشینسوارى.
اولین اقدام آقاجون اعلام اطلاع به خودِ آقاجلال بود که بعد از دقایقى با یک دنیا بد و بیراه به خانه رسید و سپس همه با هم به محل حادثه رفتند. بیچاره زرىخانوم در همین دو سه ساعت چنان غصه خورده بود که از خرج دو ماه باشگاه رفتن و ورزش کردن راحت شده بود. بیچاره فکر مىکرد تا چند روز دیگر مدرک طلاق هم به بقیه مدارکش اضافه خواهد شد. خلاصه آقاجون پس از آرام کردن آقاجلال و دیدن محل حادثه با صداى خندهاى که تا سر خیابان مىرسید به خانه آمد. اول فکر کردیم ماشین سر جایش بوده یا اینکه زرىخانوم خیالاتِ واهى در سر مىپرورانده اما آقاجون چیزى تعریف کرد که انصافاً همه ما از خنده روده بُر شدیم. گویا زرىخانوم از ذوقِ غافلگیرى شوهرش، ماشین را در منطقه «پارک ممنوع» گذاشته بوده و بعد از چند دقیقه جرثقیل براى حمل آن به همراه مادرشوهرش که در عالم لالا بوده و چادرش را رویش کشیده بوده، اقدام مىکند.
خلاصه آقاجون بعد از یکى دو ساعت فعالیت مثبت در این زمینه توانست ماشین را پیدا کند و جالب اینجا بود که مادر آقاجلال هنوز خواب بوده و یا شاید بیدار شده و چون اثرى از عروسش ندیده، دوباره سر به صندلى گذاشته و استراحت را بر هر کارى ترجیح داده است.
مادرشوهر آزاد شد اما ماشین باید مراحلى را طى کند تا بتواند از پارکینگ بیرون بیاید. قرار هم بر این شده که پول پارکینگ و کارهاى دیگر ماشین را خودِ زرىخانوم از منبع پساندازش بدهد تا دیگر هوس نکند با پولى که از گوشه و کنار جیب شوهرش جمع مىکند به کارهاى نابخردانه دست بزند.
آقاجون هم در این میان یک عمل خداپسندانه انجام داد که نگذاشت این خبر به گوش خانعمو برسد و گرنه زرى بیچاره شده بود و قانون منع رانندگى بانوان در فامیل به اجرا در مىآمد. در ضمن آقاجون در موقع راضى کردن آقاجلال سخنى گهربار ایراد کرد مبنى بر اینکه: «من هم تا چند وقت دیگه که دخترم بیاد تصمیم دارم هر دوتاشون رو بفرستم رانندگى یاد بگیرند. مادرشون هم که با خودم یاد مىگیره. اصلاً تو این دوره زمونه ...» که باید به یاد داشته باشم این قضیه را پیگیرى کنم و نتیجهاش را هم به تو ارسال نمایم. خدا را چه دیدى شاید این قضیه به نفع ما رقم بخورد و ما هم مدرکى دال بر رانندگى در جیب گذاشتیم اما خودمانیم دسترسى به ماشین آقاجون جزء امکانناپذیرترین امور است که از همین حالا باید از سرمان بیرون برود.
تو هم اینقدر درس را بهانه نکن. نامههایت را زودتر بنویس و گرنه به کلى هوس نوشتن نامه از دل من بیرون خواهد رفت. در ضمن مامان از نیامدن تو در آخر هفته ناراحت است و حسابى خط و نشان کشیده چون فکر مىکند شاید از این به بعد برنامه آمدنت را به هم بزنى و کمتر خانه را با حضورت منوّر نمایى که البته من به او اطمینان دادهام که تو هر کجا هم بروى، عاقبت بیخ ریش خودمانى.
به هر صورت امیدوارم موفق باشى اما هیچ وقت به سرت نزند که بىاجازه بزرگترها کارى انجام بدهى و تازه بخواهى غافلگیرى هم به کارت اضافه کنى که آن وقت گرهاش را نمىشود باز کرد. به دوستانت سلام برسان. براى تعطیلات عید از همین حالا آنها را هم دعوت کن!
خواهرت: مهرى!