یکصدمین شماره
قصههاى شما (100)
مریم بصیرى
زخم پاییز
نجمه جوادى - قم
زشت مخوف
طاهره براتىنیا - قم
ناکامى در خشم
سیدسیفالدین سیدموسوى - قزوین
غروب گلآلود
سیداحمد موسوى - زنجان
در حالى صدمین شماره «قصههاى شما» را پشت سر مىگذاریم که با این شماره، چهاردهمین سال انتشار «پیام زن» نیز پایان مىیابد.
«قصههاى شما» از اولین شماره خود در بهمنماه سال 1375 تا به حال هدفش تنها آشنایى بیشتر دوستان جوان نویسنده با داستان و بررسى آثار داستانى آنان بوده است.
با توجه به اینکه اغلب نویسندگان جوان اشکالات مشابهى در آثارشان دیده مىشد، مطلبى در نُه قسمت با نام «نکاتى در باره قصهنویسى» در سال 1377 و 1378 منتشر شد و به آموزش عناصر داستان اختصاص یافت.
«نورمن میلر» داستاننویس آمریکایى که تا به حال دو بار برنده جایزه ادبى پولیتزر شده، توصیه مىکند: «به کسانى که استعداد نویسندگى دارند پیشنهاد مىکنم هر چه سریعتر در نزدیکترین کلاس نویسندگى ثبتنام کنند.»
توصیه ما نیز در طول شمارههاى پیش همیشه این بوده که دوستان از رفتن به کلاسهاى آموزش عناصر و کارگاه داستان و همچنین شرکت در جلسات نقد داستان غافل نشوند. علاوه بر این مطالعه کتابهایى که به آموزش عناصر داستان مىپردازد و خواندن آثار کوتاه ایران و جهان در جهت آشنایى بیشتر با نگارش و پرداخت داستان کوتاه بسیار مفید و لازم است.
برخى دوستان توصیههاى ما را جدى گرفتند و تجربیات خوبى را هم پشت سر گذاشتند و حتى توانستند با تلاش خود به صورت مکاتبهاى از شهر و روستایشان با حوزه هنرى تهران در ارتباط باشند و داستاننویسى را آموزش ببینند و گواهى کلاسها را دریافت کنند. دوستان بسیارى هم همت کردند و پا به پاى نظرات ما آثارشان را بارها و بارها اصلاح کرده و دوباره به مجله ارسال کردند.
اما دوستانى هم بودند که شاید علاقه واقعى به داستاننویسى نداشتند چرا که هیچ هزینهاى براى آموزش خود پرداخت نمىکردند. حاضر به رفتن به کلاس و یا خریدن کتاب و یا حتى مطالعه بیشتر نبودند و با اولین مشکلى که در کارشان مىدیدند، قید داستاننویسى را مىزدند و ناگهان همان طور که خودشان و یا آثارشان در دفتر مجله پیدا مىشد به همان سرعت مىرفتند و یا دیگر اثرى ارسال نمىکردند. این دوستان گاه خود را نویسنده مىدانستند و تحمل نقد و نظر را نداشتند و گاه حوصله آموزش؛ و گمان مىکردند اگر در خانه بنشینند و گاهگاهى چیزى بنویسند، اثرشان مىشود داستان و باید حتماً به چاپ برسد.
دوستانى هم بودند که اولین اثرشان به قول خودشان رمانهاى قطور حتى در دویست صفحه بود که انتظار داشتند اثرشان بىکم و کاست در مجله منتشر شود که متأسفانه به دلیل عدم آشنایى با داستان، کارشان زحمتى کم بهره بود و تمامى دفاتر به نویسندگان برگشت داده شد. هر چند برخى هنوز در فکر انتشار آثارشان به صورت کتاب بودند که در نهایت به نتیجهاى هم نرسیدند و هیچ ناشرى حاضر به چاپ اثرشان نشد.
و برخى که با همان اولین و یا دومین اثرشان اصرار داشتند که حتماً آثارشان چاپ شود و توصیههاى ما را براى اصلاح کارشان عملى نمىکردند و حرفشان این بود که اگر کار اولشان چاپ شود حتماً دلگرم شده و کارهاى بهترى مىنویسند. اما این نویسندگان نوپا گویا فراموش کرده بودند که حتى در صورت چاپ اثر ضعیفشان در هر نشریهاى اگر واقعاً روزى نویسنده شدند از خجالتِ چاپ چنان اثرى، حتماً آن مجله را براى همیشه پنهان مىکردند.
قصههاى «قصههاى شما» بسیار است؛ گویا توقعاتى بىجا، اصرارهاى فراوان، تلفنها و نامههاى مکررى که نشان از آن داشت مفهوم «نابرده رنج گنج میسر نمىشود» به فراموشى سپرده شده و هر کسى هر وقت قصه دلتنگىاش را نوشت و یا در اوج نوجوانى به اولین مشکل عاطفى برخورد کرد، مىتواند نویسنده باشد و باید اثرش هر طور شده چاپ شود.
اما جالب اینجا بود که گاه با توجه به اصرار برخى دوستان و یا اصلاحات بسیارى که انجام مىدادند و عاقبت دل ما را براى چاپ اثرشان نرم مىکردند دوستان خودشان از شهرهایى دیگر نامه مىفرستادند که اگر نوشتهاید آن داستان ضعیف است چرا چاپش کردهاید و چرا آثار ما را چاپ نمىکنید و همان دوستان گویا یادشان رفته بود که گاه داستانها براى نمونه و ذکر اشکالاتشان چاپ مىشد و نقاط ضعف نیز ذکر مىشد تا هم نویسنده و هم دیگر دوستان به صورت عینى با مفهوم و مشکل مورد نظر آشنا شوند.
اما آنچه در پایان صد شماره براى ما مهم است، همراهى دوستان و علاقهمندان واقعى «قصههاى شما»ست. دوستانى که نه از سرِ بیکارى و شور و حال و جوانى و تصور شهرت و غیره به داستان روى آوردهاند، بلکه به خاطر علاقه و هدفى که دارند همچنان قلم مىزنند و تلاش مىکنند جزو نویسندگان جوان فردا باشند.
قابل توجه تمام داستاننویسان جوان باید عرض کرد مطالعه کم و آشنا نبودن با عناصر داستان موجب مىشود آثار آنها نه تنها از لحاظ فنّى هیچ شباهتى به داستان نداشته باشد و فقط روایت یک خاطره و یا گزارشى از دیدهها و شنیدههایشان باشد، بلکه از لحاظ محتوایى نیز ره به جایى نبرد.
متأسفانه موضوعات تکرارى که اغلب آنها از تصورات عاشقانه نویسندگان جوانشان نشأت مىگرفت، ذهن دوستان بسیارى را درگیر کرده و تصورشان این بود که آن سوژه بسیار زیباست و تنها به ذهن خودشان خطور کرده است در صورتى که فقط به همین بخش، داستانهاى بسیارى با همان سوژه رسیده بود و لااقل چندین داستان خوب با همان سوژه قبلاً در نشریات دیگر و یا کتابها چاپ شده بود.
تمامى این مسائل به این برمىگردد که برخى دوستان به دلیل مطالعه کم نمىدانند سوژههاى آنها بارها و بارها و حتى به بهترین شکل قبلاً چاپ شده است. هر چند این را هم باید قبول داشت که هیچ سوژه بکرى در جهان نمانده است که در حوزه ادراک بشرى بگنجد و کسى تا به حال در مورد آن قلم نزده باشد. پس مشکل، تنها تکرارى بودن نیست بلکه باید نگاه نو و ساختارى جدید براى سوژهاى به ظاهر تکرارى و بىمایه انتخاب کرد تا اثر، جذاب شده و همپاى دیگر آثار مشابه خودنمایى کند و گرنه نوشتن در باره سوژهاى که دیگران بسیار بهتر از آن را نوشتهاند چه حُسنى براى نگارندهاش دارد!
و اما این حق را هم به ما بدهید که خواندن همه آثار دوستان در این صد شماره با وجود خطهاى نازیبا، ضعفهاى نگارشى بسیار و ویرایشهاى غلط، جداى از اشکالات داستانى تا چه میزان ذهن ما را درگیر کرده است و چقدر دلمان مىخواهد با وجود تلاشى که براى فعال کردن ذهن دوستان کردهایم، نتایج مثبتى هم ببینیم و شاهد چاپ کتابهاى دوستان باشیم و یا لااقل آثارى قابل توجه از آنان بخوانیم.
پس اگر قصد دارید واقعاً داستاننویسى را ادامه دهید قلم بردارید و بنویسید و بنویسید و پاره کنید و دوباره بنویسید و اثرتان را برایمان بفرستید. اما اگر هدفتان تنها ارسال خاطراتتان است و یا مطالبى که تحت حال و هواى خاصى نوشتهاید و دیگر قصد ندارید به نوشتن ادامه دهید و یا حاضر نیستید از لحاظ ادبى خودتان را تقویت کنید، نه تنها ما، بلکه خودتان را هم خسته مىکنید و بعد از مدتها به دلیل سرخوردگى و چاپ نشدن آثارتان از نوشتن و خواندن هر چه داستان است دلزده مىشوید.
در طول صد شماره «قصههاى شما» و در طول نه سال گذشته در مجموع 780 داستان در مجله بررسى شده است. بماند همان طور که برخى علاقه بسیار به مشهور شدن دارند و مىخواهند حتماً اسمشان و اثرشان در مجله چاپ شود، برخى نیز تمایل نداشتند که اسمى از آنها در مجله باشد و یا اینکه دیگران نقد آثارشان را بخوانند لذا در کنار این داستانها که در «قصههاى شما» بررسى شده است، بیش از 200 داستان به درخواست نویسندگانشان به صورت حضورى، مکاتبهاى و یا حتى تلفنى بررسى شده است.
در این صد شماره، 410 دختر و 88 پسر با سن و مشاغل مختلف برایمان داستان فرستادهاند. البته با توجه به اینکه از این تعداد برخى به دلیل فرستادن آثار مکرر چندین بار اسمشان محاسبه شده است. این دوستان، آثارشان را از شهرهاى: اصفهان، اندیمشک، اردبیل، بروجن، بوشهر، بایگ، تهران، تبریز، تربت حیدریه، تربت جام، جم، چابکسر، خلخال، خوانسار، خمین، دزفول، داراب، زنجان، سرپلذهاب، شیراز، شهرکرد، شهرضا، شوشدانیال، شاهرود، شهربابک، علىآباد کتول، قزوین، قم، قائمشهر، کاشان، کرج، کرمانشاه، گرگان، گلدشت، گناوه، گنبدکاووس، گیلانغرب، مشهد، محلات، مبارکه، مراغه، محمودآباد، مسجدسلیمان، نائین، نجفآباد، نیریز، نوشهر، نهبندان، نصرآباد، همدان، هشترود و یزد و گاه روستاهاى این شهرها برایمان ارسال کرده بودند.
از خیل آثار رسیده، برخى داستانها که اشکالات کمترى داشتند در خودِ بخش اصلاحات انجام شده و آثارى که اشکالات بیشترى داشتند موارد دقیقاً اشاره شده و با ویرایش جدید، کپى اثر براى نویسندگانشان ارسال مىشد تا کارشان را بازنویسى کنند و گاه بعد از یک و یا حتى چهار و یا پنج بار بازنویسى داستان از سوى نویسنده، کار آماده چاپ مىشد؛ که در نهایت 58 داستان کوتاه و چندین داستان کوتاه کوتاه در بخش «قصههاى شما» منتشر شد.
و اما مىپردازیم به صدمین شماره و امیدواریم در سال آینده و از شماره صد و یک به بعد، شاهد آثار پربارتر شما در حوزه ادبیات داستانى باشیم.
* * *
نجمه جوادى - قم
خواهر عزیز، هر چند اثرتان را دوبارهنویسى و برایمان فرستادهاید ولى هنوز اشکالاتى در بیان و زبان دارد. حوادث داستان در پس جملات کوتاه و بریده بریده و گاه بسیار طولانى سرگردان هستند.
پرداخت موضوع از سویى و پرداخت نثر از سویى دیگر، دو اصلى هستند که باید پا به پاى همدیگر داستان را پیش ببرند. موضوع را توانستهاید با توجه به بازنویسى مجدد قدرى اصلاح کرده و به زندگى روزمره زنى بیوه و کارگر بپردازید که به نظر کارگران مرد و ارباب طعمهاى متحرک است که مىتوان راحت به آن دست یافت. هر چند ارباب را دلیل قطعى و اصلى بیوه شدن زن براى رسیدن به او عنوان کردهاید.
با وجود اینکه کار در مزرعه زعفران و باغ انار هر دو از لحاظ فضاسازى زیباست ولى به نظر مىرسد اگر حتى به یکى از این دو مکان اشاره داشتید و آنجا را به زیبایى براى خواننده وصف مىکردید و از این وصف، کاربردى لازم براى داستان مىیافتید، موفقتر بودید. با این جابجایى مکان فقط کمى توصیفات و جملات بیشتر شدهاند در صورتى که هیچ بهرهاى داستانى از آنها نبرده و مثلاً نشان ندادهاید که مزرعه زعفران ویژگى خاصى دارد که زن در آنجا دچار مشکل دوچندان مىشود و ... .
از سویى دیگر، این زن بسیار منفعل است و هیچ تلاشى براى بهبود وضعیت خود نمىکند لذا هر مردى جرئت مىکند پشت سر و یا جلوى روى او، وى را بازیچه زبانش کند. ویژگى یک قهرمان خوب در داستان، کشمکش جدى با نیروهاى منفى است. در صورتى که قهرمان شما مىگذارد هر کس هر چیزى که مىخواهد بگوید و وى فقط نظارهگر باشد. شاید در جهان واقع چنین امرى گاه پسندیده هم باشد ولى در جهان داستان نشان از ضعف نویسنده در پرورش قهرمان دارد. در ادامه اثر اصلاحشده شما را با هم مطالعه خواهیم کرد. موفق باشید.
طاهره براتىنیا - قم
دوست عزیز، اثر شما در فضایى سرد، وهمانگیز و خیالى بیشتر به یک تابلوى نقاشى سبک اکسپرسیونیستى شباهت دارد که پر از زوایاى عجیب و مختلف زندگى با نورهاى تند و تاریکى قالب است.
اگر بخواهیم دقیقتر به داستان شما بپردازیم باید بگوییم اثرتان به «رئالیسم جادویى» پهلو مىزند. در این سبک نوشتارى واقعگرایى جادویى به کمک نویسنده مىآید تا او تمامى عناصر غیر ملموس و حتى گاه باورهاى شخصى و تصورات غلط خود را با استفاده از لحن خاص این سبک در نظر خواننده واقعى جلوه دهد.
نوع لحن در «رئالیسم جادویى» بسیار مهم است چرا که با بهره گرفتن از همین لحن است که نویسنده به چیزى که مىخواهد مىرسد و فضایى را که لازم دارد خلق مىکند.
در داستانهاى «رئالیسم جادویى» دو عنصر واقعیت و تخیل چنان در هم ادغام مىشوند که تمام وقایع خیالى، واقعى به نظر مىرسند.
در اثر شما هم وجود شبحى که در روى بلندترین ساختمان شهر نشسته است و با هدفى نامعلوم ساعتها را عقب و جلو مىکند، نشان از همین ادغام دارد.
این شبح به نوشته شما جایى به دو میلیون و سیصد و بیست و یک هزار و دویست و بیست و یکمین ساعت مچىاش نگاه مىکند، یعنى مىتواند چند میلیون ساعت دیگر هم به دست داشته باشد و با توجه به اینکه ظاهر او را در اندازه یک آدم معمولى تصور مىکنید، مچى که این همه ساعت را در خود جاى دهد فقط در همان حیطه خیال و در آمیختن با واقعیت، خودش را نشان مىدهد.
پیردخترى نیز با این شبح همکارى مىکند تا دختر جوانى سر قرارش خوابش ببرد. مهمترین واقعهاى که در میان عناصر خیالى بىشمار و گاه قابل باور اثر شما، کارتان را به «رئالیسم جادویى» نزدیکتر مىکند، تبدیل شدن دختر به پرندهاى است که فارغ از ساعتهایى که شبح دستکارى مىکند، هر روز سرِ ساعت مشخصى به انتظار مردى که مىخواهد او را ببیند، ثانیهشمارى مىکند. جالبتر از همه هم این است که این ساعت فرضى دختر به دلایل نامعلومى دستکارى نشده است و او همیشه درست سرِ ساعت پَر مىکشد و از ادراک وى دخترى متولد مىشود که مىتواند به جاى او زیر بزرگترین ساعت دیوارى شهر همچنان در انتظار مردى که او را درک مىکند، منتظر بماند.
هر چند در لایههاى درونى اثر شما پیامى روشن آشکار است ولى شخصیتهاى واقعى و خیالى شما براى رساندن مخاطب به این پیام تلاشى نمىکنند.
از سویى دیگر باید دقت کنید دیالوگهاى بهترى بنویسید. گفتگوى دختر و پیردختر بسیار ساده و عادى هستند طورى که هیچ مطلبى را در خود ندارند و حتى اگر گفتگویى رد و بدل نکنند هیچ اتفاقى در داستان نمىافتد. در ضمن اگر دیالوگها را به صورت محاوره مىنویسید سعى کنید تمام جملات محاوره باشد نه فقط یک کلمه از آنها!
همچنین در انتخاب افعال و جملهبندىهاى خود بیشتر دقت کنید. مثلاً در جمله «لبخند روى لبش نقش داشت.»، «نقش داشتن» فعل مناسبى نیست و باید از افعال مربوط به مصدر «نقش بستن» استفاده مىکردید و یا در «آدمها با قطرههاى چرب باران متجسد مىشدند.» علاوه بر اینکه فعل هیچ ارتباطى با معنى جمله ندارد، جزو فعلهاى ثقیل و سنگینى است که در داستان کاربرد ندارد و به درد مقالههاى به فرض علمى مىخورد.
خوب است با توجه به این تخیل قوى خود مطالعاتتان را در عرصه آثار «رئالیسم جادویى» افزایش دهید و با مهارت تمام در این حیطه قلم بزنید.
موفقیت همواره با شما باد.
سیدسیفالدین سیدموسوى - قزوین
برادر گرامى، داستان شما نمونهاى از آثارى است که با یک حادثه و اتفاق کوچک شروع شده و به حادثهاى بزرگتر ختم مىشود. چیزى که در صفحات حوادث روزنامهها به وفور یافت مىشود.
همان طور که از عنوان لودهنده کارتان مىتوان حدس زد؛ مردى خشمگین، به نیت خریدن نان براى افطارى که ساعتها از آن گذشته است، از خانه خارج مىشود ولى تصادف کرده و پس از بازگشت به خانه بر اثر عصبانیت و بگومگو بر سرِ نان با همسرش، وى را مىکُشد و خود نیز راهىِ تیمارستان مىشود.
در شروع اثرتان توصیفات و تصاویر زیبایى از خیابانهاى خلوت بعد از افطار مىدهید ولى دیگر حق ندارید علىرغم رانندگى بدِ برخى رانندگان، در داستان به مستقیمگویى بپردازید و از روش نادرست رانندگى و مشکلات اجتماعى رانندگان سخن بگویید. یا اینکه به طور مستقیم به دیوانگى و به قول خودتان مُخ معیوب قهرمان اشاره کنید. اینها چیزهایى هستند که خواننده خود باید از محتواى داستان و از توصیفات شما به آن پى ببرد.
این مستقیمگویى تا به آنجا پیش رفته است که در پایان داستان بعد از بسترى شدن مرد در تیمارستان حکم مىکنید که او بالاخره روزى بیرون مىآید و به سزاى عملش مىرسد. بعد مثل نتیجهگیرى انشاهاى مدرسه، از آرامش در بین خانوادهها و فرزندان سخن مىگویید و از توکل به خدا و ... .
هر چند تمامى این موارد لازمالاجرا هستند ولى نباید به این صورت به خواننده منتقل شوند. اثر شما به طور غیر مستقیم باید نشاندهنده محاسن آرامش در خانواده باشد و اینکه خشم بىجا موجب وارد آمدن صدمات جبرانناپذیر مىشود؛ نه اینکه خودتان در یک اثر ادبى، ناگهان قصد نوشتن مقالهاى تربیتى و اجتماعى را داشته باشید و گاه و بىگاه در میان جملات داستان و خصوصاً در پایان آن بخواهید دیگران را پند دهید.
در یک اثر ادبى، نویسنده باید با استفاده از تکنیکهاى داستانى اثرش را به مخاطب ارائه دهد و پیامش در خط به خط اثرش گنجانده شده باشد نه اینکه تمام حرفش را جمع کند و در انتها به خواننده بگوید؛ چنین آثارى مخاطبان امروزى را بسیار دلزده خواهد کرد. موفق باشید.
سیداحمد موسوى - زنجان
برادر محترم، هر چند داستان کوتاه و خوبى نوشتهاید ولى موضوعى که به آن پرداختهاید باید بیش از اینها رویش کار شود.
قهرمان داستان شما زنى تنهاست که شوهرش قید مسئولیت زندگى را زده و مىخواهد از زن سوء استفاده غیر اخلاقى کند. حال قهرمان شما قصه زندگىاش را به راننده یک تاکسى مىگوید که در حال فرارى دادن او از خانه شوهر است. هر چند راننده جوانمردى مىکند و حاضر مىشود زن را در مسیرى دشوار و سنگلاخ به نزد خانوادهاش ببرد اما جا داشت شما بیشتر به هر دو شخصیت اصلى توجه داشته باشید. رانندهاى که دایم به زن ایراد مىگیرد و از اینکه او را آواره بیابان کرده است مىنالد، ناگهان با شنیدن یک جمله، غیرتى مىشود و تصمیم مىگیرد به زن کمک کند. حال فکر کنید اگر راننده مانند شوهر زن و خانواده او، بىغیرت و بىمسئولیت بود چه اتفاقى مىافتاد.
شخصیتها باید مدام درگیر مشکلاتى باشند که در بستر داستان براى آنها ایجاد مىشود و مشکل فعلى زن، متقاعد کردن راننده براى رساندن وى است ولى این متقاعد کردن با راحتترین شیوه یعنى بیان کردن تمام وقایع زندگىاش عملى مىشود که به نظر شگردى داستانى نیست و زود همه چیز لو مىرود. موفق باشید.
زخم پاییز
نجمه جوادى
زن ایستاد کنار دیوار کاهگلى خانه و تکیه داد به درخت انار. بوى نا و نمِ خاک پیچید توى دماغش. چشمهایش را بست. صداى گریه کودک زن را به خود آورد. زن دامن سیاه و بلندِ چینچینش را کمى بالا گرفت و از میان بوتههاى خارى که نمناک بود رد شد و رفت توى اتاق کاهگلى که سقفش ترک خورده بود و با نم نمِ باران سستتر مىشد.
ارباب همیشه وعده مىداد و مىگفت فصل انار که تمام شود چند روزى مىروند دهاتشان تا بعد که گلهاى زعفران موسمش برسد. زن بقچهاى را که رویش گلهاى سفید و قرمز بود برداشت و رفت به طرف باغِ اربابى.
همه زنها آمده بودند. انتهاى باغ دیده نمىشد. دور تا دورش با حصارِ آجرى بلندى پوشیده شده بود. زن از کنار هر کس رد مىشد، اخمهاى آنها را مىدید و چرخش دامنها را و بعد لبهایى که باز و بسته مىشدند. یکى از مردها که تازه آمده بود، رفت کنار دیوار ایستاد و بقچهها را نگاه کرد که چیده شده بود کنار چینه دیوار. دستهایش را به کمر زد و بلند گفت: «اِى بقچه ثریا هُکُجَس؟ مخ مَمْ از شلغمونه کِه اُبیاوُرده بُخارُم.»(1)
زن رنجیده از جسارت مرد، با چشمهاى عسلىاش به این طرف و آن طرف نگاهى انداخت و بچه را روى پشتش بست و رفت کنار زنهاى دیگر و افتادند به جان درختهاى انارى که از سنگینى، شاخههایشان به زمین رسیده بودد. ثریا کنار درخت بیست و پنج ساله ایستاد، انگار همسال بودند. دستهاى سیاه و زُمختش را بالا گرفت و زیر نورِ آفتاب پاییزى نگاهشان کرد. پوست دستهایش مثل انارِ ترشى که از سرما خشک شده باشد، ترک خورده بود. زن رگههاى نازک خون را بین شیارهاى دستش دید که چطور در سوزِ تند صبح پاییز دَلَمه مىبستند.
ارباب ایستاده بود توى ایوان گچبرىشده و تا زن را دید از پلههاى چوبى پایین دوید؛ سکندرى خورد و آمد کنار درخت انار و نشست روى صندلى که مدام دنبالش مىبردند. زن صداى به هم خوردن استکان و نعلبکى را توى دستهاى ارباب شنید. سرکارگر با اشاره دست چپ ارباب که جاى زخم بزرگى رویش بود همه را براى دانه کردن انارها صدا زد تا بروند باغ کنارى. زن تا خواست برود، ارباب بلند شد و پَر روسرش را گرفت و در نگاه زن خواند که هنوز سالى از مرگ شوهرش نگذشته است. ثریا راهش را کشید و رفت و ارباب تلوتلوخوران کنارى ایستاد و رفتن زن را تماشا کرد و ندید که ثریا گریه مىکند.
بوى رب انار داغ پیچیده بود میان درختان باغ و ثریا نشسته بود کنار زنهاى دیگر که مدام با هم پچپچ مىکردند. تا دخترى کنار ثریا مىنشست، با اشاره چشم و ابروى مادرش بلند مىشد و زن بیشتر در خود فرو مىرفت. صداى قلقل دیگ مىآمد و صداى هىهىکشیدن مردها، که زن دلتنگ مردش شد. مردها دو به دو مىایستادند روى کیسههاى بزرگ قرمز از دانههاى انار و دستهایشان را مىانداختند روى زانوها و پاهایشان را فشار مىدادند. مردِ او کسى بود که با اشاره پاهایش آب یک کیسه انار گرفته مىشد و بعد کف پاهایش تا آخر زمستان زخم بود و زن هر شب کف پاها را چرب مىکرد تا شیارهاى پاشنه پا بیشتر از آن از هم باز نشود.
چشم که باز کرد همه رفته بودند تا بقچههایشان را بردارند و بروند گوشهاى توى آفتاب گُله گُله بنشینند. ثریا و پسرش هم گوشهاى کنار درخت انجیرى بىبرگ نشستند و زن شلغمهاى پخته را گذاشت جلوشان. قاسم دستهاى کوچکش را مدام بالا و پایین مىبرد و ثریا شلغمها را با نوک انگشتهاى زخمش له مىکرد و در دهان پسرش مىگذاشت. زن وقتى مردها را دید که کنارى نشستهاند و با ولع نان و شلغم مىخورند دوباره یاد مردش افتاد، مردى که به دستور ارباب به شکار رفته بود و وقتى به جاى سهم گوشت شکار، جنازه شوهرش را آوردند، ثریا از حال رفته بود. ارباب خودش آمد تا به او بگوید چه شده و با آن چشمهاى هیزش مدام زن را ورانداز کرد و زن که لباسهاى عیدش را پوشیده بود، تنها به قاسم دوماههاش فکر مىکرد که تلو تلو خورد و افتاد جلوى پاى ارباب. ثریا تا چند روز از قاسم خبرى نداشت. یکى او را شیر مىداد، دیگرى لباسهایش را عوض مىکرد و یکى مىخواباندش و او گوشهاى توى تاریکى خزیده بود.
با صداى سرکارگر همه رفتند سرِ کار. دیگر براى انگشتهاى زن ناخنى نمانده بود. همه ترک ترک شده بود و سیاه، سرِ انگشتانش مىسوختند. سرکارگر جلو آمد و از ثریا خواست تا قاسم را به او بدهد تا ارباب ببیندش، اما ثریا بچه را نداد. فکر کرد نکند ارباب مىخواهد سربهنیستش کند. تنها گفت بچه شیر نخورده و همان جا نشست روى زمین و روسرىاش را روى قاسم کشید و سینهاش را گذاشت توى دهان او. لبهاى کوچک پسرش از سرماى تند پاییز زخم شده بود، شیر با رگههاى نازک خون از گلوى بچه پایین مىرفت.
سرکارگر کمى دورتر از او خم شده و دانههاى انار را از روى زمینهاى تازهبارانخورده برمىداشت و مىخورد. زن چشمهایش را بست. بچه را روى پشتش محکم کرد و بلند شد. سرکارگر رفته بود توى آفتاب و دستهایش را به هم مىسایید. ثریا چشمهاى خستهاش را بست، روسرى سیاهش را روى صورت سفیدش محکم کرد و موهاى طلایىاش را که از گوشه روسرى بیرون آمده بود با دست پنهان کرد و طورى که مرد نبیندش در میان درختان گم شد.
ارباب روزى دو بار به کارگرها سر مىزد و هر دفعه مىآمد کنار زن مىایستاد و حرف مىزد و ثریا ترسیده و معذب هیچ نمىگفت.
اولین ستاره که توى آسمان کویر دیده شد، همه رفتند تا استراحت بکنند. زن فکر کرد باید فرار کند، اما هیچ کس نمىتوانست از دیوارها بالا برود. شاید این خشتها را پدرش براى خانه ارباب ساخته بود. زن یادش آمد روزهایى را که با خواهرهایش به کنار تنورههاى آجرپزى مىرفت و بازى مىکرد. یادش آمد آخرین بار فقط زبانههاى آتش را دیده بود که از اتاقک گلى خانهشان بالا مىرفت و او جیغهاى کودکانهاى مىکشید و بعد یاد زنعموى بدخُلقش افتاد و امر و نهىهایش، و همان وقت بود که ثریا آرزو کرده بود کاش با خانوادهاش سوخته بود.
ثریا کنار دیوار کاهگلى خانه راه مىرفت و پشت قاسم مىزد. کودک آرام و قرار نداشت. یکى از زنها گفت: «نباد هُروى شلغمو شیرِشْ مىخوا.»(2) و زن دوباره بچه را راه برد.
نزدیکىهاى صبح دیگر چشمهایش نمىدید. سکندرى خورد و دستش را به زمین گرفت، بچه را خواباند و خودش کنار دیوار، نشسته خوابش برد. وقتى چشم باز کرد هیچ کس دور و برش نبود. یکى از زنها آمده بود تا بقچه نان و شلغمش را ببرد که ثریا از خواب پرید و گفت: «چه شودَه، ظهرست، یا رَب ارباب بیامَده؟»(3) زن که رفت، ثریا بلند شد و رفت کنار قاب چوبى در. قاسم را گذاشت و آمد کنار حوض کوچکى که آبش به سبزى مىزد. یکى از مردها آمد و نشست لب حوض و تا خواست چیزى به ثریا بگوید، سایه ارباب را روى سرش دید با آن شلاق سیاه. مرد دوید و خودش را رساند به بالاى درخت تا انارها را بچیند. ارباب آمد و ایستاد، با همان هیبت همیشگى و پوتینهاى چرمى که هر سال از اول پاییز تا آخر زمستان پایش بود. داد زد: «هیچ کس نباید برود دهاتش. امروز حرکت مىکنید طرف روستاى ییلاقى من، زعفرانها مانده روى زمین.» و زن که سایه ارباب رو سرش سنگینى مىکرد، سرش گیج خورد و افتاد روى زمین و وقتى چشمهاى عسلىاش را باز کرد، زنها دورش را گرفته بودند و او از میان دامنهاى چینواچین و رنگارنگشان قاسم را دید که روى پاهاى مردى با چکمههاى چرمى نشسته و بازى مىکند.
صبح بعد از نماز، همه رفتند دهات ییلاقى. ارباب نصف روز استراحت داده بود. زن لباسهایش را عوض کرد. روسرى نقرهاىاش را به سر کرد و پاى برهنه دنبال همه زنهاى دیگر راه افتاد. وقتى رسید، ارباب داشت به همه مىفهماند که تا ده روز دیگر باید همه زمینها گلهایش چیده شود و زعفرانها از میان گلها جدا شود و گرنه از دستمزد خبرى نیست و زن، قاسم را روى پشتش محکم کرد و ارباب برق روسرى نقرهاى ثریا را دید و لحظهاى ایستاد و بعد سوار اسبش شد و بتاخت رفت.
صداى گرگ مىآمد و با صداى تیرى قطع مىشد. زن چشم از آتش برنمىداشت، دستهایش را گرفت جلوى دهانش و ها کرد. ارباب اشاره کرد بیاید و چایى بخورد. زن این پا و آن پاکنان دوباره نشست و خم شد روى گلهاى زعفران، تند تند و دودستى. چکمههاى ارباب توى گِلها فرو مىرفت و انگشتهاى پاى زن هم. باران نم نمک مىبارید. ارباب گفته بود هیچ کس حق ندارد برود خانه. باران تندتر شده بود. به هر کس یک پارچه کتانى کهنه دادند و بعد ارباب با شلاقش زده بود توى سر کلوخهاى نمیده جلوى پایش و سوار اسبش شده و بتاخت رفته بود.
زن یادش آمد که وقتى قرار بود روز جشن درو گندم ارباب بیاید چقدر خوشحال بود. نشسته بود کنار دیوار. وقتى خان آمد همه بلند شدند و او حواسش پىِ مردش بود که وسط میدان چوببازى مىکرد و وقتى چوبدستى سیاه ارباب آرام روى دوشش پایین آمد، بلند شد و دامن چینچین آبىاش را جمع کرد و دیگر چشمهاى ارباب را فراموش نکرد؛ چشمهایى که به او دوخته شده بود. مردش که آمد، خان دست گذاشت روى دوش او و گفت که از هفته دیگر فصل شکار است و او باید بیاید شکارگاه، با زنش؛ و مرد به اکراه پذیرفته بود.
ثریا با تشر سرکارگر از جا بلند شد. از همه عقب مانده بود. دستهاى زخمش را با گوشه دامن گلدارش پاک کرد و شروع کرد به چیدن ردیف گلهاى بنفش جلوى رویش. تند تند و دودستى، از میان سبزههایى که تمام زمین را تا پاى کوه پوشانده بود. زن پسرش را روى دوشش جابجا کرد، سینهاش خس خس مىکرد. جلویش زمین سبزى بود پر از رگههاى بنفش که مىشد قطرات باران را روى آن دید. سرکارگر ایستاده بود و پارچه کتان را روى سرش کشیده بود و مدام حرف مىزد. زن به آسمان نگاه کرد؛ دیگر خورشید توى آسمان نبود و اولین ستاره شب را مىشد بالاى بلندترین کوه کویر دید.
پىنوشتها: -
1) این بقچه ثریا کجاست؟ من فقط از شلغمهاى او مىخورم.
2) نباید روى شلغمها شیر مىخورد.
3) چه شده؟ ظهر شده، ارباب آمده یا نه؟