زخم پاییز
نجمه جوادى
زن ایستاد کنار دیوار کاهگلى خانه و تکیه داد به درخت انار. بوى نا و نمِ خاک پیچید توى دماغش. چشمهایش را بست. صداى گریه کودک زن را به خود آورد. زن دامن سیاه و بلندِ چینچینش را کمى بالا گرفت و از میان بوتههاى خارى که نمناک بود رد شد و رفت توى اتاق کاهگلى که سقفش ترک خورده بود و با نم نمِ باران سستتر مىشد.
ارباب همیشه وعده مىداد و مىگفت فصل انار که تمام شود چند روزى مىروند دهاتشان تا بعد که گلهاى زعفران موسمش برسد. زن بقچهاى را که رویش گلهاى سفید و قرمز بود برداشت و رفت به طرف باغِ اربابى.
همه زنها آمده بودند. انتهاى باغ دیده نمىشد. دور تا دورش با حصارِ آجرى بلندى پوشیده شده بود. زن از کنار هر کس رد مىشد، اخمهاى آنها را مىدید و چرخش دامنها را و بعد لبهایى که باز و بسته مىشدند. یکى از مردها که تازه آمده بود، رفت کنار دیوار ایستاد و بقچهها را نگاه کرد که چیده شده بود کنار چینه دیوار. دستهایش را به کمر زد و بلند گفت: «اِى بقچه ثریا هُکُجَس؟ مخ مَمْ از شلغمونه کِه اُبیاوُرده بُخارُم.»(1)
زن رنجیده از جسارت مرد، با چشمهاى عسلىاش به این طرف و آن طرف نگاهى انداخت و بچه را روى پشتش بست و رفت کنار زنهاى دیگر و افتادند به جان درختهاى انارى که از سنگینى، شاخههایشان به زمین رسیده بودد. ثریا کنار درخت بیست و پنج ساله ایستاد، انگار همسال بودند. دستهاى سیاه و زُمختش را بالا گرفت و زیر نورِ آفتاب پاییزى نگاهشان کرد. پوست دستهایش مثل انارِ ترشى که از سرما خشک شده باشد، ترک خورده بود. زن رگههاى نازک خون را بین شیارهاى دستش دید که چطور در سوزِ تند صبح پاییز دَلَمه مىبستند.
ارباب ایستاده بود توى ایوان گچبرىشده و تا زن را دید از پلههاى چوبى پایین دوید؛ سکندرى خورد و آمد کنار درخت انار و نشست روى صندلى که مدام دنبالش مىبردند. زن صداى به هم خوردن استکان و نعلبکى را توى دستهاى ارباب شنید. سرکارگر با اشاره دست چپ ارباب که جاى زخم بزرگى رویش بود همه را براى دانه کردن انارها صدا زد تا بروند باغ کنارى. زن تا خواست برود، ارباب بلند شد و پَر روسرش را گرفت و در نگاه زن خواند که هنوز سالى از مرگ شوهرش نگذشته است. ثریا راهش را کشید و رفت و ارباب تلوتلوخوران کنارى ایستاد و رفتن زن را تماشا کرد و ندید که ثریا گریه مىکند.
بوى رب انار داغ پیچیده بود میان درختان باغ و ثریا نشسته بود کنار زنهاى دیگر که مدام با هم پچپچ مىکردند. تا دخترى کنار ثریا مىنشست، با اشاره چشم و ابروى مادرش بلند مىشد و زن بیشتر در خود فرو مىرفت. صداى قلقل دیگ مىآمد و صداى هىهىکشیدن مردها، که زن دلتنگ مردش شد. مردها دو به دو مىایستادند روى کیسههاى بزرگ قرمز از دانههاى انار و دستهایشان را مىانداختند روى زانوها و پاهایشان را فشار مىدادند. مردِ او کسى بود که با اشاره پاهایش آب یک کیسه انار گرفته مىشد و بعد کف پاهایش تا آخر زمستان زخم بود و زن هر شب کف پاها را چرب مىکرد تا شیارهاى پاشنه پا بیشتر از آن از هم باز نشود.
چشم که باز کرد همه رفته بودند تا بقچههایشان را بردارند و بروند گوشهاى توى آفتاب گُله گُله بنشینند. ثریا و پسرش هم گوشهاى کنار درخت انجیرى بىبرگ نشستند و زن شلغمهاى پخته را گذاشت جلوشان. قاسم دستهاى کوچکش را مدام بالا و پایین مىبرد و ثریا شلغمها را با نوک انگشتهاى زخمش له مىکرد و در دهان پسرش مىگذاشت. زن وقتى مردها را دید که کنارى نشستهاند و با ولع نان و شلغم مىخورند دوباره یاد مردش افتاد، مردى که به دستور ارباب به شکار رفته بود و وقتى به جاى سهم گوشت شکار، جنازه شوهرش را آوردند، ثریا از حال رفته بود. ارباب خودش آمد تا به او بگوید چه شده و با آن چشمهاى هیزش مدام زن را ورانداز کرد و زن که لباسهاى عیدش را پوشیده بود، تنها به قاسم دوماههاش فکر مىکرد که تلو تلو خورد و افتاد جلوى پاى ارباب. ثریا تا چند روز از قاسم خبرى نداشت. یکى او را شیر مىداد، دیگرى لباسهایش را عوض مىکرد و یکى مىخواباندش و او گوشهاى توى تاریکى خزیده بود.
با صداى سرکارگر همه رفتند سرِ کار. دیگر براى انگشتهاى زن ناخنى نمانده بود. همه ترک ترک شده بود و سیاه، سرِ انگشتانش مىسوختند. سرکارگر جلو آمد و از ثریا خواست تا قاسم را به او بدهد تا ارباب ببیندش، اما ثریا بچه را نداد. فکر کرد نکند ارباب مىخواهد سربهنیستش کند. تنها گفت بچه شیر نخورده و همان جا نشست روى زمین و روسرىاش را روى قاسم کشید و سینهاش را گذاشت توى دهان او. لبهاى کوچک پسرش از سرماى تند پاییز زخم شده بود، شیر با رگههاى نازک خون از گلوى بچه پایین مىرفت.
سرکارگر کمى دورتر از او خم شده و دانههاى انار را از روى زمینهاى تازهبارانخورده برمىداشت و مىخورد. زن چشمهایش را بست. بچه را روى پشتش محکم کرد و بلند شد. سرکارگر رفته بود توى آفتاب و دستهایش را به هم مىسایید. ثریا چشمهاى خستهاش را بست، روسرى سیاهش را روى صورت سفیدش محکم کرد و موهاى طلایىاش را که از گوشه روسرى بیرون آمده بود با دست پنهان کرد و طورى که مرد نبیندش در میان درختان گم شد.
ارباب روزى دو بار به کارگرها سر مىزد و هر دفعه مىآمد کنار زن مىایستاد و حرف مىزد و ثریا ترسیده و معذب هیچ نمىگفت.
اولین ستاره که توى آسمان کویر دیده شد، همه رفتند تا استراحت بکنند. زن فکر کرد باید فرار کند، اما هیچ کس نمىتوانست از دیوارها بالا برود. شاید این خشتها را پدرش براى خانه ارباب ساخته بود. زن یادش آمد روزهایى را که با خواهرهایش به کنار تنورههاى آجرپزى مىرفت و بازى مىکرد. یادش آمد آخرین بار فقط زبانههاى آتش را دیده بود که از اتاقک گلى خانهشان بالا مىرفت و او جیغهاى کودکانهاى مىکشید و بعد یاد زنعموى بدخُلقش افتاد و امر و نهىهایش، و همان وقت بود که ثریا آرزو کرده بود کاش با خانوادهاش سوخته بود.
ثریا کنار دیوار کاهگلى خانه راه مىرفت و پشت قاسم مىزد. کودک آرام و قرار نداشت. یکى از زنها گفت: «نباد هُروى شلغمو شیرِشْ مىخوا.»(2) و زن دوباره بچه را راه برد.
نزدیکىهاى صبح دیگر چشمهایش نمىدید. سکندرى خورد و دستش را به زمین گرفت، بچه را خواباند و خودش کنار دیوار، نشسته خوابش برد. وقتى چشم باز کرد هیچ کس دور و برش نبود. یکى از زنها آمده بود تا بقچه نان و شلغمش را ببرد که ثریا از خواب پرید و گفت: «چه شودَه، ظهرست، یا رَب ارباب بیامَده؟»(3) زن که رفت، ثریا بلند شد و رفت کنار قاب چوبى در. قاسم را گذاشت و آمد کنار حوض کوچکى که آبش به سبزى مىزد. یکى از مردها آمد و نشست لب حوض و تا خواست چیزى به ثریا بگوید، سایه ارباب را روى سرش دید با آن شلاق سیاه. مرد دوید و خودش را رساند به بالاى درخت تا انارها را بچیند. ارباب آمد و ایستاد، با همان هیبت همیشگى و پوتینهاى چرمى که هر سال از اول پاییز تا آخر زمستان پایش بود. داد زد: «هیچ کس نباید برود دهاتش. امروز حرکت مىکنید طرف روستاى ییلاقى من، زعفرانها مانده روى زمین.» و زن که سایه ارباب رو سرش سنگینى مىکرد، سرش گیج خورد و افتاد روى زمین و وقتى چشمهاى عسلىاش را باز کرد، زنها دورش را گرفته بودند و او از میان دامنهاى چینواچین و رنگارنگشان قاسم را دید که روى پاهاى مردى با چکمههاى چرمى نشسته و بازى مىکند.
صبح بعد از نماز، همه رفتند دهات ییلاقى. ارباب نصف روز استراحت داده بود. زن لباسهایش را عوض کرد. روسرى نقرهاىاش را به سر کرد و پاى برهنه دنبال همه زنهاى دیگر راه افتاد. وقتى رسید، ارباب داشت به همه مىفهماند که تا ده روز دیگر باید همه زمینها گلهایش چیده شود و زعفرانها از میان گلها جدا شود و گرنه از دستمزد خبرى نیست و زن، قاسم را روى پشتش محکم کرد و ارباب برق روسرى نقرهاى ثریا را دید و لحظهاى ایستاد و بعد سوار اسبش شد و بتاخت رفت.
صداى گرگ مىآمد و با صداى تیرى قطع مىشد. زن چشم از آتش برنمىداشت، دستهایش را گرفت جلوى دهانش و ها کرد. ارباب اشاره کرد بیاید و چایى بخورد. زن این پا و آن پاکنان دوباره نشست و خم شد روى گلهاى زعفران، تند تند و دودستى. چکمههاى ارباب توى گِلها فرو مىرفت و انگشتهاى پاى زن هم. باران نم نمک مىبارید. ارباب گفته بود هیچ کس حق ندارد برود خانه. باران تندتر شده بود. به هر کس یک پارچه کتانى کهنه دادند و بعد ارباب با شلاقش زده بود توى سر کلوخهاى نمیده جلوى پایش و سوار اسبش شده و بتاخت رفته بود.
زن یادش آمد که وقتى قرار بود روز جشن درو گندم ارباب بیاید چقدر خوشحال بود. نشسته بود کنار دیوار. وقتى خان آمد همه بلند شدند و او حواسش پىِ مردش بود که وسط میدان چوببازى مىکرد و وقتى چوبدستى سیاه ارباب آرام روى دوشش پایین آمد، بلند شد و دامن چینچین آبىاش را جمع کرد و دیگر چشمهاى ارباب را فراموش نکرد؛ چشمهایى که به او دوخته شده بود. مردش که آمد، خان دست گذاشت روى دوش او و گفت که از هفته دیگر فصل شکار است و او باید بیاید شکارگاه، با زنش؛ و مرد به اکراه پذیرفته بود.
ثریا با تشر سرکارگر از جا بلند شد. از همه عقب مانده بود. دستهاى زخمش را با گوشه دامن گلدارش پاک کرد و شروع کرد به چیدن ردیف گلهاى بنفش جلوى رویش. تند تند و دودستى، از میان سبزههایى که تمام زمین را تا پاى کوه پوشانده بود. زن پسرش را روى دوشش جابجا کرد، سینهاش خس خس مىکرد. جلویش زمین سبزى بود پر از رگههاى بنفش که مىشد قطرات باران را روى آن دید. سرکارگر ایستاده بود و پارچه کتان را روى سرش کشیده بود و مدام حرف مىزد. زن به آسمان نگاه کرد؛ دیگر خورشید توى آسمان نبود و اولین ستاره شب را مىشد بالاى بلندترین کوه کویر دید.
پىنوشتها: -
1) این بقچه ثریا کجاست؟ من فقط از شلغمهاى او مىخورم.
2) نباید روى شلغمها شیر مىخورد.
3) چه شده؟ ظهر شده، ارباب آمده یا نه؟