شهید شبهاى محرّم 57، اکرم عسگریان کرمانى
در گفتگو با مادر شهید
فریبا انیسى
اشاره:
گفتگو با خانم مریم ربانى ابوالفضلى، مادر بزرگوار شهید انقلاب اسلامى، اکرم عسگریان کرمانى، براى شماره بهمنماه انجام شده بود، اما به موقع دریافت نشد و به این شماره موکول شد. شماره بهار، هم یادآور اولین بهار پیروزى انقلاب است که شعار «در بهار آزادى جاى شهدا خالى» بر این سرزمین نقش بست و هم مصادف با 12 فروردین، سالروز جمهورى اسلامى ایران که رویش آن از خون پاک شهیدانى چون شهید اکرم عسگریان است؛ شهیدانى که با رهبر انقلاب اسلامى حضرت امام خمینى(قده) پیمان بستند و تا آخر به آن وفادار ماندند. سلام خدا بر همه آنان باد.
لازم به یادآورى است تمام مطالبى که در طول مصاحبه داخل ] [قرار گرفته از دستنوشتههاى آن شهید عزیز مىباشد.
*
شهید: اکرم عسگریان کرمانى
تولد: 10/6/1336 - تهران
شهادت: 11/9/1357 - شب اول محرم - تهران - گلوله گارد شاهنشاهى
تحصیل: فوق دیپلم
شغل: دبیر حرفه و فن مدرسه راهنمایى آذرخش تهران
زنگ در که به صدا در مىآید مدتى طول مىکشد تا صداى پیرزنى به گوش برسد که به آرامى مىگوید: کیه؟ حیاطى چهارگوش با درختها و گلدانهایى که در زمستان هم سبزند و درى کوچک که به راهرویى ختم مىشود و یک دنیا صفا و صمیمیت. مادرى پیر و مهربان و عکسهایى بر روى طاقچه، شهیده اکرم عسگریان، مرحوم هدایت عسگریان، نوههایى که در حال تحصیل هستند و ... یک دنیا خاطره. 27 سال از آن روزها گذشته است. به اندازه سن جوانى که سرِ خیابان ایستاده و سیگار به دست دارد و یا شاید به اندازه سن دختر جوانى که صورتش را در شال سرخرنگ پوشانده اما موهایش از پشت سر از شال بیرون ریخته و شاید ... .
از آن زمان تاکنون بارها باران باریده، خون اکرم را شسته و پاک کرده است. آن پسر نمىداند جایى که او ایستاده، دخترى جوان قدم برمىداشت که آرزوى دیدن حکومت اسلامى را داشت. آن دختر نمىداند جایى که او قدم برمىدارد، دختر جوانى با یک دنیا آرزو در حالى که تکبیر بر لب داشت کشته شد به جرم آزادىخواهى، ... و خونش بر روى آسفالت خیابان ریخت. اولین شهید خیابان پرواز شب اول محرم 1357ه.ش (11 آذرماه) به سوى خدا پرواز کرد.
مادرش مىگوید: کوچک که بود او را با خودم به جلسات مذهبى مىبردم. کلاسهاى فاطمیه در خیابان ایران، جلسات احکام و آموزش قرآن که خانم روستا یا خانم اشرف الحاجى و دیگران درس مىدادند. یک بار هفت ساله بود، خانم اشرف الحاجى پرسید: چه کسى مىداند چند نوع غسل داریم؟ بلند شد و گفت: من بگویم. سریع جواب داد. اشرف الحاجى گفت: خانم او را از اینجا نبرید حیف است استعداد دارد ... .
آن وقتها نمىگذاشتند دختر درس بخواند. خودم سه ساله بودم که یتیم شدم. بزرگترین فرزند خانواده برادرم بود که شانزده سال داشت و مانع شد تا ما درس بخوانیم. مادرم خودش سواد داشت اما ما نتوانستیم درس بخوانیم حتى برادرم به دختران خودش هم اجازه نداد درس بخوانند. همه خانواده باسواد شدند غیر از ما. خدا رحمتش کند ... پانزده ساله بودم شوهرم دادند. شوهرم بیست ساله بود. اوایل ماشین داشت بعد رفت در بانک تجارت کارمند شد ... .
به مادرم گفتم: بگذار من دختردار شوم آن وقت مىبینى چطور دختر بار مىآورم؟
از همه هنرها تمام بود. خیاطى، گلدوزى، انشانویسى و ... یکدانه دختر بود. تهتغارى خانواده. دو تا پسر قبل از او بودند. یکىشان رفت خارج درس خواند و همان جا ازدواج کرد، یکىشان در تهران و کارمند است.
[دستى بر روى کاغذ مىنوشت:
اندر آنجا که از فرط بىداد
نیست مظلوم را تابِ فریاد
اندر آنجا که ظالم به مستى
بر سرِ خلق مىتازد آزاد
راستى زندگى ناگوار است
مرگ بالاترین افتخار است.]
اول، دبستان دولتى مىرفت در پامنار. آن وقتها خانهمان بهارستان بود. دبیرستانى که شد، رفت دبیرستان رفاه. زمینه مذهبى که داشت آنجا تقویت شد. یک سال آقاى مطهرى و آقاى باهنر براى تدریس به آنجا آمده بودند. بچهها با چادر سرِ کلاس مىنشستند و درس مىخواندند. درس تفسیر قرآن و دینى و ... مىگرفتند.
سال آخرى مدیر دبیرستان رفاه تحت تعقیب قرار گرفت. خانم بازرگان، فرارى شد. ساواک چند تا از معلمان و شاگردان مثل دخترِ خانم دباغ، خواهرهاى حداد عادل و ... را دستگیر کرد و به زندان برد. دبیرستان تعطیل شد. مجبور شدیم او را به دبیرستان مرجان بفرستیم. سال بعد هم در دانشسراى تربیت معلم قبول شد. معدلش بالا بود از سربازى معاف شد. آن وقتها دختران هم سربازى داشتند.
[خاست باید دلیرانه برپا
کرد باید قیامى شررزا
یا شدن غرق خون با شرافت
یا رسیدن به فتحى هویدا
راه آزادمردان جز این نیست
نیست آزاده هر کس چنین نیست]
سال اول دانشسرا براى ورزش، معلم مرد آوردند. 45 تن از دانشجویان اعتراض کردند و گفتند ما پیش مرد ورزش نمىکنیم. از اول مهر تا 10 آبان سرِ کلاس نرفتند. بعد قرار شد براى امتحان، معلم زن بیاورند اما در پایان ترم براى آنها نمره رد نکردند. دانشجویان اعتراض کردند. مسئولان گفتند: به شما مدرک نمىدهیم. بچهها گفتند ما مدرک نمىخواهیم ما براى معلومات درس خواندیم نه براى مدرک. گفتند: سال دومىها هم از شما یاد مىگیرند و پیش مرد ورزش نمىکنند، باید جلوى شما را بگیریم. آخر اشرف (خواهر شاه) گفته بود: زحمات پدرم به هدر مىرود!! مىخواستند کارى کنند که زحمات رضاخان هدر نرود.
دانشجویان براى اعتراض پیش آیتاللَّه خوانسارى رفتند که آن زمان در تهران ساکن بود و پسرش حاججعفر در مجلس بود. گفتند: شما مرجع هستید؛ چرا باید ما دخترانِ مسلمانِ چادرى پیش معلم مرد ورزش کنیم؟ آیتاللَّه قول داده بود به پسرش حاججعفر بگوید. حاججعفر با رئیس دانشگاه صحبت کرده بود و گفته بود با من هم با درشتى صحبت کردند اما بالاخره با پىگیرىهاى ایشان براى ورزش استاد زن گذاشتند.
دانشسرا مىخواست کارى کند زحمات پدر اشرفخانم هدر نرود اما بچهها کارى کردند که زحمات آنها هدر برود!!
[این اساس مرام حسین است
روح و رمز قیام حسین است
یا که آزادگى یا شهادت
حاصلى از کلام حسین است
شیعه او هم انسان غیور است
تا ابد از زبونى به دور است]
همیشه با چادر و مقنعه و مانتو بود. همین طورى که الان راه مىروند. استاد مىگفت: چادرت را بردار. مىگفت: با چادر من چه کار دارید؟ شما لباستان را در آورید تا من هم لباسم را در آورم. چادر من که درس نمىگیرد. گوشم درس مىشنود. تمام مدت براى احکام مذهبى سر کلاس بحث مىکرد. از همان دوره دبستان با چادر مدرسه مىرفت تا 18 سالگى که دیپلم گرفت و رفت دانشسرا.
[حق و باطل چو جویند پیکار
فتح با حق بود آخر کار
کف چه تاب آورد پیش دریا
باد مسکین چه سازد به کهسار]
سال آخر شاگرد ممتاز شد. مىتوانست هر جایى مدرسهاش را انتخاب کند. شمال شهر هم موقعیت خوبى داشت اما مدرسه راهنمایى آذرخش رفت در همین میدان وثوق (امامت) ... .
[چرا اى مادرم، اى جان شیرینم
به پشت میلههاى سرد این زندان
بسان ابر مىگریى؟ ...]
مدیر مدرسه گفته بود: عسگریان، تو همه چیزت خوب است الا اینکه دیر مىآیى چرا؟ اکرم گفت: من تا نماز ظهر و عصر را نخوانم براى مدرسه حرکت نمىکنم. مىگفت: یاران امام حسین(ع) به خاطر نماز کشته شدند تا امام نماز را اول وقت بخواند باید قدم جاى قدم ایشان بگذاریم. اهل مطالعه بود. همیشه کتابى در دست داشت.
خیلى مهربان بود. دانشسرا که مىرفت تلفن مىزد مىگفت: مادر چطورى؟ مىگفتم: مگر تو دکتر هستى حال مرا مىپرسى؟ مىگفت: تو که در خانه تنها هستى من ناراحت هستم.
[... پس مىتوانیم نتیجه بگیریم تاریخ چیزى جز تکرار نیست و به ما مىآموزد که در هر دورهاى مىتواند پادشاهى جبار و یا حکومت اسلامى و خوب که در نتیجه مجاهدت عدهاى مجاهد و آزادىخواه است به وجود آید.]
روز هفده شهریور میدان شهدا (ژاله) شلوغ شده بود. خیلىها کشته شدند. یکى از دانشجویان شهید شده بود با هم رفتیم بهشت زهرا. گفت: مادر، من اینجا را دوست ندارم. مرا اینجا نیاورید. کلنگ اینجا را هویداى بهایى زده است. زمینهایش هم اشکال دارد. گفتم: باشد. بعدها اشکال زمینهایش برطرف شد. مىگویند به اوقاف واگذار شده ... .
[... مبادا مادرم
گریان شوى، نالان شوى
شیون برآرى گرد دشمنها
که از اندوه تو، اندوه من، خوشحال مىگردند
مبادا التماس ظالمان گویى
مکن درخواست از آنها ...]
روز آخر ذىالحجه بود. از جلسه آمد. بساط خیاطى را پهن کرد تا براى من لباس مشکى بدوزد. گفتم: مادر عجله ندارم. گفت: من باید آن را تمام کنم. انگار عجله داشت. پیشنهاد داد به خانه برادرش سرى بزنیم. رفتیم آنجا. ساعت 8. به پدرش گفت: برگردیم تا حکومت نظامى شروع نشده است. گفتم شام بخوریم گفت: اول نماز ... اخبار راجع به امام را که در فرانسه تشریف داشتند گوش کرد و بعد شام خوردیم. سه تا چایى ریخت و آورد. صداى تکبیر که بلند شد من رفتم پشتبام. گفتم: من بمیرم امشب چه خبر است انگار از ته دل تکبیر مىگویند. پدرش گفت: بیا پایین خطرناک است. او گفت: دستور امام است هر قدمى که مىتوانیم باید برداریم. چایىاش روى زمین ماند. همین جا کنار بساط خیاطى ... .
رفتیم دمِ در. بابایش کنار در ایستاد و ما در خیابان بودیم. افراد از مسجد بیرون آمده بودند و شعار مىدادند. گفت: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.
گفت: اللَّه اکبر، اللَّه اکبر.
گفت: لا اله الا اللَّه.
کنارش ایستاده بودم، دستم در بازویش بود تا اگر تیر آمد به من بخورد نه به او. صداى یک گلوله آمد. ناگهان خاموش شد. حتى آخ هم نگفت ... .
[... نمىخواهى تو اى مادر
به جاى مرگ خفتبار و ننگآور
به جاى مرگ در بستر
نمىخواهى که فرزندت شهید راه حق گردد؟
شهید راه آزادى و شهید راه پاکىها ...]
او را بغل کردم. در ماشین گذاشتیم. به میدان شهدا که رسیدیم آمبولانس رد مىشد او را نگه داشتیم. در برانکارد گذاشتند. تکنسین به پدرش اشاره کرد: تمام شد ... گفتم: خودم مىدانم. سرش روى زانوى من بود که تمام کرد. لبخندى زد. به صورت من نگاه کرد و چشمانش را آرام روى هم گذاشت ... .
[مادرم، نالان مشو، شیون مکن
شاد و سرخوش باش، شادى کن
براى صبح پیروزى که نزدیک است ...]
او را بردند بیمارستان شفا یحیائیان. دنبال برانکارد رفتم. پرستار گوشوارهاش را بیرون آورده بود به من داد. گفتم: چرا گوشوارهاش را در آوردى؟ گفت: مىخواهند او را عمل کنند! گفتم: در بغل خودم تمام کرده ... چیزى نگفت. نگاهش به پلیسى بود که در بیمارستان حاضر بود. افسر پلیس مىآمد و مىرفت و مىگفت: بلند شو برو. مىگفتم: نمىروم ... آخر هفتتیرش را در آورد و به روى من گفت: بلند مىشوى یا بزنم. گفتم:
بزن من اینجا مىنشینم مثل دخترم مرا هم بزن. تا وقتى هوا روشن شد بیمارستان بودم. بعد به خانه آمدم. نماز خواندم. مدارک و شناسنامه را برداشتم ... .
[مبادا صبر تو شیطان بَرَد مادر؟
و از غیر خدا یارى بخواهى و مددکارى؟
و از جز او کمک خواهى
تو باید فخر بر عالم کنى
شادان شوى، خندان شوى، ...]
تا من برسم او را برده بودند پزشک قانونى. همراه من پسرعمویم بود. دانشجو بود. رفتیم داخل سراغ جنازه را گرفتیم. سربازى که آنجا بود سیلى محکمى به گوش او زد به طورى که چشمانش خون افتاد. آمدیم بیرون. از درِ دیگر وارد شدیم. آن وقتها پول مىخواستند تا جنازه را تحویل دهند، خیلى اذیت مىکردند. ما چیزى ندادیم ... .
خودم او را شستم. انگار لباس عروسى بر تنش کرده باشم! قبر را کندند، خودم در قبر خوابیدم. بعد او را گذاشتم. شبِ سختى بود. مىخواستیم در حرم حضرت معصومه او را طواف بدهیم. نمىگذاشتند. راننده اتوبوس گفت: من به محدوده حرم وارد نمىشوم. گفتم: من مىنشینم بغل دستت، هر وقت خواستند تو را بگیرند مرا بگیرند ... قبول نمىکرد. بالاخره یک راننده دیگر پشت رُل نشست.
دربهاى حرم را بسته بودند. حرم تحت اشغال بود. فقط یک در باز بود. او را طواف دادیم و بعد دفن کردیم در بهشت معصومه قم. مثل الان دمِ غروب بود که کار تمام شد و به تهران آمدیم. روز اول محرم داشت تمام مىشد ... .
[عزیزم، مادرم
آیا شنیدستى که اندر کربلا
دشمن چهها مىکرد؟
نه رحمى، نه خداوندى، نه مردى، نه جوانمردى
و نه مردى و احسانى،
مگر فرزند تو مادر
عزیزش بیشتر دارى ...]
یک روز از خیابان رد مىشدم. آقایى جلو آمد و گفت: شما خانم عسگریان هستید؟!
گفتم بله. گفت: من همان شب که شما در بیمارستان بودى براى دخترت، من هم به خاطر پسرم که شهید شد آنجا بودم ... چند وقت پیش، سربازى پیش ما آمد و گفت: همان شب شهادت پسرت، افسر گارد شاهى آمد خوابگاه ما و تعریف مىکرد امروز 10 نفر را تیر زدم. سه نفر را کُشتم. یکى در بلوار نیکنام داشت اذان مىگفت پشت تیر چراغ برق رفتم او را زدم. یکى در خیابان پشت پمپ بنزین بود، دیگرى ... . حالا او را گرفتهاند.
مىخواستند رضایت بگیرند مىگفت: اغفال شدم ... زن و بچه دارم ... پدر آن پسر گفت: مگر پسر من نمىخواست ازدواج کند و بچهدار شود. مگر دختر ایشان نمىخواست ازدواج کند. چرا به جرم تکبیر گفتن و لا اله الا اللَّه او را کُشتى؟ ... خون پسرش از بالاى پشتبام مثل جوى آب پایین آمده بود. عکسهایش را آلبوم کرده بودند. آن وقتها هر چه کشتار بیشتر بود گاردىها درجه مىگرفتند. بالاخره او را اعدام کردند.
[بنده خدا باش، نه بنده لقمهاى نان که نان سهم تست و اگر بدون کارى به تو نان مىدهند، گداى حقیرى بیش نیستى و اگر مزد کارت را مىگیرى، انسانى هستى که نانخور بازوان خویشى و بازوان تو از آنِ خداست و از حقیقتى که برتر از این نمودهاى پوچ و احمقانه است.]
مدرسهها تق و لق بود. مدتى هم تعطیل بود. شنبه بود و مدرسهها دوباره برقرار شد. مدیر مدرسه تماس گرفت و گفت: چرا عسگریان به مدرسه نیامده است؟ ... وقتى ماجرا را شنید بسیار ناراحت شد و گوشى را قطع کرد. همکارانش که آمدند گفتند: کاش مااین دختر را ندیده بودیم ... کاش با او آشنا نشده بودیم ... دانشسرا از او تعهد گرفته بود و تازه دو ماه بود که سر کلاس مىرفت.
[آفتاب جدیدى خواهیم افروخت، تمام دلهاى شکسته را به صورت واحد در مىآوریم.]
عاشق بچه یتیمان بود. دوست داشت مستقل شود و به آنها کمک کند ... اوایل از هیچ کجا حقوق نمىدادند تا برایش خرج کنیم ... دو سه سالى است که بنیاد شهید به ما حقوق مىدهد و براى او خرج مىکنیم. از طرف او به حج رفتم ... .
[فرزندانى که در راه عقل و حقیقت راه مىروند به همه چیز مهر مىورزند. آسمانى دیگر مىآفرینند. آتش فسادناپذیرى دارند که از روح و قلب سرچشمه مىگیرد ... چه کسى قادر است که این عشق را خاموش کند؟ چه کسى؟ ...]
به جبهه مىرفتم تا تدارکات و پشتیبانى را انجام دهیم. جاهایى بود که ماشین جلو نمىرفت. چکمه پا مىکردیم. پیاده از تونلها رد مىشدیم. خمیده راه مىرفتیم تا عراقىها ما را نزنند. لباسهاى عمل را که از بیمارستان صحرایى مىآوردند، مىشستیم و ذکر مىگفتیم ... خیلىها آنجا بودند خانم منیره گرجى، خانم نادرى، دیانتى و ... در کردستان بودم و در اهواز ... در چاپخانه اهواز هم کار کردیم ... همه جا رفتیم. دزفول، اهواز، سرپل ذهاب، ... سعى مىکردم هر چه از دستم برمىآمد انجام دهم. زیاد خاطرات در ذهنم ندارم. اسامى یادم رفته ... .
27 سال گذشته است. اما قول دادم گریه نکنم، زارى و شیون نکنم، نکردم ... .
پیام زن: مادر دست بر چشمانش مىکشد. قطرههاى اشک را پاک مىکند به پاس قولى که به دخترش داده است. دخترى که 21 بهار را دید، 21 نوروز را پشت سر گذاشت اما عید پیروزى را ندید و رفت ...
راهش مستدام باد ...
به روح والاى شهید عزیز درود مىفرستیم و سپاسگزار حاجخانم ربانى ابوالفضلى هستیم که این فرصت را در اختیار مجله گذاشتند.