سخن اهل دل
در چهارراه رنگ بازىها
زیباترین رنگها سبز است
باغ بهاران، صبح بیداران
آرامش و شرم سکوت شسته صحرا
اندیشه معصوم گلها،
در بهاران،
در شب باران.
زیباترین رنگها سبز است.
وقتى که من سوى تو مىآیم
از ارتفاع لحظههاى شوق
یا ژرفناى تلخ و تار صبر
- در پیچ و خمهاى خیابانهاى غرق ازدحام آهن و پولاد -
زیباترین رنگها سبز است.
در چهارراه رنگ بازىها
وقتى که من سوى تو مىآیم
زیباترین رنگها سبز است
پیغمبر دیدار
با وحى و الهام سعادت یار
بخت بلند و طالع بیدار
دکتر شفیعى کدکنى
بهار
آمد بهار خرّم با رنگ و بوى طیب
با صدهزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مردِ پیر بدین گه جوان شود
گیتى بدیل یافت شباب از پى مشیب
چرخ بزرگوار یکى لشکرى بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفّاط، برق روشن و تندرش طبلزن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مَهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کئیب
خورشید ز ابر تیره دهد روى گاه گاه
چونان حصارىاى که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
بِه شد که یافت بوى سَمَن را دواى طبیب
باران مشکبوى ببارد نو به نو
و ز برف برکشید یکى حلّه قصیب
گنجى که برف پیش همى داشت گل گرفت
هر جو یکى که خشک همى بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همى ز دور
چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همى بخواند بر شاخسار بید
سار از درختِ سرو مَرو را شده مجیب
رودکى سمرقندى
نوروز
سپیدهدم نسیمى روحپرور
وزید و کرد گیتى را معنبر
تو پندارى ز فروردین و خرداد
به باغ و راغ بُد پیغامآور
به رخسار و به تن، مشّاطهکردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پاى، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزى ابر بهارى
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان درفکندند
درختان را به تارک سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ کانرا
نپوشاندند رنگین حلّه در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطّر
بسى شد بر فراز شاخساران
زمرّد همسر یاقوت احمر
به تن پوشید گل استبرق سرخ
به سر بنهاد نرگس افسر زر
بهارى لعبتان آراسته چهر
به کردار پریرویان کشمر
چمن با سوسن و ریحان منقّش
زمین چون مصحف انگلیون مصوّر
در اوج آسمان خورشید رخشان
گهى پیدا و دیگر گه مضمّر
فلک از پست رایىها مبرّا
جهان ز آلوده کارىها مطهّر
پروین اعتصامى
نگاه معصوم
من از عبور لحظهها بر جاده ساعت
چیزى جز یک ردّ پا
نیافتم
ردّ پایى که اکنون بر سنگ سپیدى
قاب شده است
و نام خاطره گرفته
- خاطره؟
همان که همیشه جوان نمىماند
مثل عبور مترسک از تنهایى گنجشکها
من از صداى شرشر باران
بر سقف کاهگلى خانه
چیزى جز یک رخنه
نیافتم
من از نگاه معصوم تو
چیزى نیافتم
جز اینکه
حقیقت
فقط صداى توست و بس
ابوالفضل صمدى رضایى (کیانا) - مشهد
گوهر انصاف
نور ازل که مهبط انصاف داور است
صبح وزین بر شده از مهر ازهر است
مهد شعور و داد و کرامات ایزدى
جام جلال شوکت آکنده از زر است
دارد فروغ و روشنى از سوى ماسوا
دریاى ژرف عشق و پر از درّ و گوهر است
چون بر جمال عترت هستى ظهور کرد
وحى و نوید عدل خداوند اکبر است
شور وصول زهره و آفاق و مشترى
شوق ولاى دلکش و دلخواه دلبر است
هنگام صبح بر زد و آدم جلیل گشت
ماه مراد ملک سماوات و اختر است
از پرتویى که داشت تجلى نمود حق
انصاف ذات ایزد و آغازگستر است
آدم نگشت خاتم و خاتم ز نسل اوست
پیک و سفیر و شاهد و سالار و سرور است
در کائنات احمد و محمود شهره گشت
مصداق گفتگو که محمّد به آور است
از خُلق اوست گشته جهان بحر پر شمیم
ملک وجود کز سر زلفش معطّر است
لبخند صبح از لب او گشته آشکار
خورشید ذرّهاى ز رُخش مهر خاور است
عالم به گل نشست ز یُمن قدوم او
کز باغ خلد و روضه فردوس برتر است
فرخنده باد تا به ابد بر جهانیان
میلاد مصطفى که به حق شادىآور است
خورشید صبح روز نخستین محمّد است
آذر ز دوست نور رخ حقِ داور است
سیدسیفالدین سیدموسوى (آذر)
یا رب مباد بىغزلِ عاشقى شبى
ما را خوش است سیر سکوتى که پیش روست
گشت و گذار در ملکوتى که پیش روست
بر گیسوى تغزّل ما شانه مىکشد
شیوایى دو دستِ قنوتى که پیش روست
تجریدى از طراوت گلهاى مریم است
این سفره معطّر قوتى که پیش روست
بگذار با ترنّم مستانه بگذرد
این چند کوچه تا جبروتى که پیش روست
ما راهیان وادى سبز سلامتیم
آسودهایم از برهوتى که پیش روست
وا مىنهیم خستگى خاطرات را
در سایهسار خلوت توتى که پیش روست
تصنیف سیر ساده یک شاخه گل است
معراجنامه ملکوتى که پیش روست
یا رب مباد بىغزل عاشقى شبى
موسیقى بلند سکوتى که پیش روست
زکریا اخلاقى