صبح اولین روز عید
«دو تا سبز، سه تا گلى، چهار تا عنابى!» صداى بىبى است که تند تند از روى نقشه قالى مىخواند و من و «بهاره» خواهرم با هم گفتههاى بىبى را اجرا مىکنیم. امروز باید بیست و پنج رج قالى را صبح تمام کنیم تا بعدازظهر به کارهاى خانه برسیم. امسال نزدیک عید کارمان زیادتر از هر سال است. مهمان داریم و باید به پدر و بىبى کمک کنیم. به قول بهاره اگر فقط دو سه روزى سحرها بلند شویم همه کارها را مىتوانیم تمام کنیم. من هم دلم مىخواهد از همه وقتم استفاده کنم تا این بهار را با شادى و شور شروع کنیم.
مادرم روى زمین نشسته و مشغول تمام کردن گلیمى است که نقشهاى آن را من و بهاره دادهایم. فکر مىکنم این گلیم را که مادر با این همه زحمت مىبافد، براى جهیزیه بهاره کنار مىگذارد چون چندین بار دیدهام که با اشاره به بىبى نشان مىدهد که چقدر از بافتن آن خوشحال است و دوست دارد آن را زودتر تمام کند.
چند روز پیش که من و بهاره و پدر مشغول کار در مزرعه بودیم، «حاججلال» همسایه قدیمىمان، پدرم را به حرف گرفت و به گمانم همان روزها بود که زمزمه خواستگارى بهاره بر سرِ زبانها افتاد. من از اینکه خواهرم به زودى لباس عروس به تن مىکند، خوشحال شدم. اما بهاره که صورتش از سردى مزرعه حسابى گُل انداخته بود، تا آن طرف مزرعه دوید و من در سرماى آن روز گرماى شادى خانهمان را که مدتها بود تمام شده بود، حس کردم. مىتوانستم حدس بزنم مادرم و بىبى از این خبر چه احساسى پیدا مىکنند. همان روز هم پدرم به خانه آمد و این خبر به گوش مادر و بىبى و دایىام که گاهى در کارهاى مزرعه کمکمان مىکرد، رسید. همه خوشحال بودند این را مىشد از چهرههاشان فهمید اما انگار کلافى سردرگم را باز مىکردند و به نتیجه نمىرسیدند. همه نگران بودند چرا که بین خانواده ما و خانواده آقاجلال فرق زیادى بود.
مادر با خوشحالى به قد و بالاى بهاره که کارهاى خانه را انجام مىداد و خجالتزده بود، نگاه مىکرد و چندین بار سرش را به نشانه تحسین تکان داد. من هم داشتم بقیه قالى را که از صبح مانده بود مىبافتم و به حرفهاى بىبى و پدر و دایى گوش مىدادم. پدر از خواستگارى بهاره ناراحت بود و نمىدانست چطور جواب رد بدهد، کارى که همه ما ناراحت مىشدیم و چاره دیگرى هم نبود. اگر چه بىبى معتقد بود کار خیر را باید انجام داد و توکل به خدا کرد.
چند روز گذشت. من و بهاره و بىبى تا آنجا که مىتوانستیم به کارهاى خانه مىرسیدیم. به پتوها ملحفه مىدوختیم، گردگیرى مىکردیم، انگورهایى که سال قبل در طبقه بالا خشک شده بود و حالا کشمش خوشمزهاى بود پاک مىکردیم تا براى پذیرایى آماده باشد. پدرم قرار بود عمو را که مدتها بود در شهرستان زندگى مىکرد براى عید دعوت کند و پولى را که سال پیش از عمو قرض گرفته بود به او برگرداند.
امسال سال خوبى بود. توانسته بودیم سه تا قالى نُه مترى ببافیم و محصول خوبى هم از مزرعه برداشت کنیم. من و بهاره هم سال تحصیلى خوبى را گذرانده بودیم و بالاخره شوراى روستا با وام پدر براى خرید تراکتور موافقت کرده بود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا پدر بتواند قرضهاى سال پیش و امسال را بپردازد و تراکتورى بخرد تا بتواند به راحتى کسب درآمد کند. گرچه باز هم قرضدار بودیم اما خیال همه ما از بابت سالهاى بعد کمى راحت بود. با این اتفاقات مىدیدم که هنوز دلهره و نگرانى در چهره پدر موج مىزند. هنوز نتوانسته بود اتاق نیمهکاره بىبى را تکمیل کند و نتوانسته بود طبق قولى که به ما داده بود با فروختن قالىها کمى از پول را در اختیارمان بگذارد به همین خاطر قالى چهارمى را که در حالى پایین آمدن بود گذاشته بود براى ما. قضیه خواستگارى هم که فکرش را مشغول کرده بود و نمىدانست چه کند.
من و بهاره نقشههاى زیادى براى پول قالى داشتیم و دلمان مىخواست در اولین فرصت با آن پول به پابوس امام رضا(ع) برویم.
مادر اما خوشحال بود و دلش مىخواست این وصلت سر بگیرد. بارها با اشاره از پدر مىخواست که در مورد بهاره فکر کند و جواب مثبت بدهد چرا که خدا باز هم کمکمان مىکند. راست هم مىگفت. همه ما مىدانستیم که کسى بهتر از «غلامرضا» پسر حاججلال به خواستگارى بهاره نمىآید. خانواده خوبى بودند. پسرشان هم خوب بود. دانشگاه مىرفت و در کارهاى روستا به پدرش کمک مىکرد. هر کسى هم مىشنید تعجب مىکرد. یعنى کسى باورش نمىشد که پسر حاججلال از بهاره خواستگارى کرده باشد و درِ این خانه را زده باشد.
آن هم دختر کسى که پدرش سالها قرضدار بوده و از رعیتهاى ساده روستا است. تازه مادرش هم از حرف زدن عاجز است و نمىتواند حرفهایش را جز با اشاره به کسى بفهماند. اگر چه اینها هیچ کدام عیب و ایراد نبود اما براى خانواده ما عیب و ایراد محسوب مىشد این را خوب مىشد فهمید! مخصوصاً در روستاى ما که همه دخترها به زودى ازدواج مىکردند و حتى پا به دبیرستان نمىگذاشتند. در روستاى ما فقط من و بهاره و دو دختر دیگر که قرار بود به زودى ازدواج کنند به دبیرستان روستاى بالایى مىرفتیم؛ تا به حال هم نشده بود کسى براى امر خیر درِ خانه ما را بزند. این اولین بار بود!
به هر حال من خوشحال بودم چون بهاره هیچ چیز از دختران دیگر روستا کم نداشت و دختر خوبى هم بود. با این فکرها هر شب به خواب مىرفتم و خوشحال بودم که بالاخره مادرم به آرزوى دیرینهاش که عروس شدن دخترانش است مىرسد و خودش را باعث بدبختىهاى خانوادهاش نمىبیند. همین برایم کافى بود.
روى دار قالى که بودیم، زن حاججلال و «خاتون» خدمتکارشان آمدند تا براى فردا شب قرار بگذارند. مىگفت دلشان مىخواهد تا دهه آخر صفر شروع نشده قرارها را بگذارند و بعد از صفر مراسم عقد باشد. با اینکه نمىدانستم پدر چه تصمیمى براى بهاره گرفته است اما اینقدر خوشحال شدم که صورت خیس از اشک بهاره را بوسیدم. مىدانستم که چه احساسى دارد و چقدر از برهم خوردن این مراسم ناراحت است. اینها را هر شب در درد و دلهایش برایم مىگفت.
بعد از رفتن مهمانها بىبى کار قالى را تعطیل کرد و گفت باید خانه را آب و جارو کنیم. قرار بود علاوه بر مهمانهاى بهاره، عمو هم به جمع ما اضافه شود. وقتى پدر به خانه برگشت همه کارها تمام شده بود، اخمهایش درهم بود، دوست نداشت کلمهاى حرف بزند. کاملاً مىفهمیدم که احساس پدر چیست. مىدانستم که با این خبر قلبش از غصه پر مىشود. من هم به چیزهایى که پدر فکر مىکرد، فکر مىکردم. جهیزیه و هزاران خرج دیگر! مىترسید شرمنده خانواده داماد بشود، مىترسید دخترش را که با وجود بىپولى در نهایت محبت بزرگ کرده بود، خجالتزده ببیند، حتى به بىبى هم گفت که دوست ندارد دخترش را سرشکسته ببیند و ترجیح مىدهد که او را دست خانوادهاى بسپارد که هماندازه و همطراز خودمان باشند.
من از پشت تارهاى نازک قالى قیافه درهم او را مىدیدم. دلم مىخواست کارى کنم. دلم مىخواست خواب خوش مادر را برهم بزنم و به او کمک کنم تا گلیم را ببافد و تمام کند.
به بهاره نگاه کردم، اشک در چشمانش بود. دلم نمىخواست این عید را هم به تلخىِ سالهاى پیش بگذرانم. نیت کردم امسال به هر کسى که زیارت امام رضا مىرود پول بدهم تا براى نذرم داخل ضریح بیندازد. مادربزرگ به خاطر سر گرفتن این عروسى از اتاقش گذشت و به پدر گفت که پولش را براى بهاره کنار بگذارد. پس نوبت من بود. درست بود که تا به حال به مشهد نرفته بودم و آرزو داشتم بعد از گرفتن پولم در هیئت روستا ثبتنام کنم و راهى شوم اما به نظرم کار بهاره و زندگى او مهمتر بود. از روى دار قالى بلند شدم و از زیر کمد اتاق صندوق کوچکى را که خودم درست کرده بودم بیرون آوردم. کمى پول پسانداز داشتم. دو تا النگو و یک انگشتر! اینها همه دارایى من بود. بلند شدم و آن را روبهروى سینى چایى پدر گذاشتم و گفتم: «من اینا رو دارم، یه قالىام که داریم مىبافیم، پولش بره براى جهیزیه بهاره!» و فوراً به گلهاى قالى که هنوز تمام نشده بود پناه مىبرم. پدر بلند مىشود و بیرون مىرود. نمىدانم ناراحت شده یا نه! اما بىبى مىخندد و بهاره صورتم را مىبوسد. مادر اشاره مىکند که باید زودتر بخوابیم چرا که فردا روز پرکارى است.
حوالى ظهر بود که عمو رسید. آنقدر از این خبر خوشحال شد که بىاختیار بىبى را بغل کرد. بعد هم براى خرید شب با پدر بیرون رفتند. خوشحال بودم که کمى از ناراحتىهاى پدر کم شده است اما نگرانى را هنوز در چهرهاش مىبینم. امشب مهمان داریم و این براى پدر خیلى ارزشمند است که همه از این اتفاق خوشحالند.
نیمههاى شب است. مهمانها تازه رفتهاند. من و بهاره که تا چند روز دیگر عروس حاججلال است، اتاقها را مرتب کردهایم و آمادهایم تا بخوابیم. همه چیز به خوبى و خوشى تمام شد. داماد به پدرش گفته که بهاره را براى متانت و وقارش دوست دارد، نه اثاثیهاى که مىآورد. عمو هم بعد از مراسم، پولى را که از پدر مىخواست به بهاره بخشید. امشب همه خوشحال و شاد بودیم.
من و بهاره بعد از همه به رختخواب مىرویم. بهاره زیر پتویش لبخند مىزند و دستم را مىگیرد و با خجالت آرزوى خوشبختى مرا مىکند. اینقدر خستهام که نمىفهمم چه موقع به خواب مىروم. ناگهان خودم، بىبى، عمو و پدر را مىبینم که به سرعت از ایوانها مىگذریم و داخل یک حرم مىشویم. هیچ کس نیست. دور ضریح مىگردیم و دعا مىخوانیم. خودم را به ضریح مىچسبانم و از شادى گریه مىکنم و آنقدر فریاد مىزنم که از خواب مىپرم. صداى اذان که از مسجد روستا بلند است به گوشم مىرسد. دستم در دستان بهاره است. به گمانم امروز، صبح اولین روز عید است.
نفیسه محمدى