جاى پاى مادر
نفیسه محمدى
نام: ز.م
جرم: دزدى مسلحانه
سن: 21 ساله
محل وقوع جرم: تهران
هوا رو به تاریکى مىرود. از پنجره که چند میله جلوى آن را گرفته تاریکى هوا پیداست. صدا و هیاهو از بیرون اتاق به گوش مىرسد اما هیچ کس در اتاق نیست تا او جرم و تنهایىاش را با کسى قسمت کند. قرار بود تا هوا تاریک نشده از این اتاق تاریک به زندان منتقل شود اما هنوز نامش را با خشونت و سردى صدا نکردهاند تا دخترک کولهبار خیالش را بردارد و برود. چندان تفاوتى هم ندارد. به همه چیز حتى تنهایى در یک اتاق وحشتناک خو گرفته است. شاید هم در این اتاق خلوت بهتر مىتواند گذشتهاش را مرور کند.
به خودش که فکر مىکند، مىبیند حتى یک ذره هم نمىترسد. احساس خجالت و شرم را هم مدتهاى طولانىست فراموش کرده است. به قول مادربزرگ پیرش که سالهاست او را ندیده، شرم و حیا را باید در صندوقچهها پیدا کرد.
دخترک باز هم فکر مىکند. چند سالى مىشود که رابطه خانوادهاش با فامیل قطع شده؛ پس نگران این هم نیست که آشناها خانوادهاش را سرزنش کنند. قطع رابطه با فامیل مربوط به حالا نیست؛ از مدتها قبل، چه زمانى که فقر مالى شدیدى داشتند و حالا که نیازى ندارند، با وضعیت فامیل و آشناها کنار نمىآمدند. البته حق با اطرافیان بود. چه کسى دوست دارد با خانوادهاى که پدرشان معتاد و بىغیرت است، رفت و آمد کند. این جمله را چندین بار از زبان دایىهایش شنیده بود. همه از آنها دور شده بودند. انگار طاعون داشتند و رفت و آمد آنها مساوى بود با مرگ!
پدرش معتاد بود و گاهى هم جنس قاچاق مىکرد تا اینکه حسابى از کار افتاد. وضع مالى خوبى نداشتند و حتى خوب به یاد دارد که بعضى روزها از گرسنگى گریه مىکرد. یک روز هم بالاخره سرنوشتشان رقم خورد. همه گرسنه بودند. پدرش مثل مارگزیدهها به خودش مىپیچید. مادرش بلند شد. باید کارى مىکرد. پس دست دخترک را گرفت و بیرون رفت. وقتى که برمىگشتند، در دستان دخترک عروسک قشنگى بود. میوه و مواد غذایى هم خریده بودند. پدرش بعد از کلى دود، دوباره جان گرفت اما مادر فقط گریه مىکرد و لب به چیزى نمىزد. خوب به یاد دارد نگاه بىتفاوت پدر را که مىگفت: «خب کسى بهت قرض نمىده. اگه قرض مىداد که این کار رو نمىکردى!» این حرفى بود که هر بار پدر بعد از دیدن مادر با وسایل و غذا و پول مىگفت. آن روزها دخترک از کارى که مادر مىکرد سر در نمىآورد اما کم کم به چشم خودش دید که به آرامى و به بهانه گریه او که بدون علت از مادر کتک خورده بود، از بقالى، آرایشگاه، لباسفروشى و ... بیرون مىآمدند و به سرعت مىدویدند. یک بار هم در همین جریانات بود که دستشان لو رفت.
هفت ساله بود. آن صحنه را خوب به یاد داشت. مغازهدار بدون هیچ ترسى دست مادر را که در دخل مغازهاش مىگشت، گرفت تا پلیس را خبر کند. گریههاى آن روز مادر هنوز در گوشش بود. التماسهاى مادر که دختر و پسرش را بهانه مىکرد تا بتواند رضایت بگیرد را هنوز به خاطر داشت.
به خانه که برگشتند شب بود. فکر مىکرد مادر پشت دستش را داغ کرده تا دیگر سراغ این کار نرود؛ اما این طور نبود. از فردا دوباره راه رفتن مادر و دختر در خیابان شروع شد. کم کم کار به خانه فامیل هم کشید. همه فهمیده بودند مادرش چه مىکند؛ براى همین به محض ورودشان همه چیز از دور و بر اتاق جمع مىشد؛ یکى هم کنارشان مىنشست تا دست از پا خطا نکنند. کسى راه برگشت را یاد نمىداد بلکه همه فرار مىکردند حتى هیچ کس با مادرش به خاطر دزدىهایش دعوا نمىکرد. اما همه خودشان را از آنها دور مىکردند. پس بهتر بود که کارشان را در بیرون از خانه جایى که کسى آنها را نمىشناخت انجام دهند.
کار از نیاز و احتیاج گذشته بود. مادرش گاهى اوقات بدون اینکه نیاز مبرمى داشته باشد دزدى مىکرد. انگار عادت کرده بود. دختر هم یاد گرفت. از پفک، کیک، یک بسته تخمه و ... شروع کرد. مادر ذوق مىکرد وقتى مىدید دخترش از عهده خودش برمىآید و گاهى اوقات آموزش مىداد که چطور خودش را به بىخیالى بزند تا کسى شک نکند. پدرش کارى به این کارها نداشت. مواد و جیرهبندىاش که مىرسید، دیگر هیچ چیز مهم نبود. تازه داشت مادر را به قاچاق و اعتیاد عادت مىداد. مادر اما این کار را دوست نداشت چون تخصصش را در زمینه دزدى گرفته بود.
کار دختر هم داشت به جاهاى باریک مىکشید. چند بار مادر را به خاطر دزدى دخترش از بچههاى مدرسه، خواسته بودند. مادر وقتى به مدرسه مىآمد، خوب فیلم بازى مىکرد. حتى یک بار جلوى معلمها محکم روى دست دخترک کوبید اما دختر نوجوانش معنى این کتک را خوب مىفهمید. منظور مادر این بود که همه جا جاى دزدى نیست.
مادر معلم خوبى بود. چشمان دخترش را براى دزدى و حرام خوردن تیز کرده بود اما گاهى اوقات دخترک فراموش مىکرد چشم بعضىهاى دیگر از او تیزتر است. اولین بارى که دستگیر شد، در حال برداشتن بستهاى پول از کیف یک خانم بود. زنهاى داخل اتوبوس ریختند روى سرش و حسابى کتک خورد. در پاسگاه هم آنقدر التماس کرد و قسم خورد که خانم بیچاره دلش به حال دختر سوخت و رضایت داد. دخترک پشیمان نشد بلکه حریصتر شده بود. دفعه بعد هم حدود دو میلیون تومان طلا از یک عروس جوان در آرایشگاه دزدید. همان جا هم دستش رو شد. به کانون اصلاح منتقل شد. مادر با شنیدن این خبر فقط بد و بیراه مىگفت اما دخترک مىدانست بد و بیراههاى مادر براى این است که درسش را خوب پس نداده است و گرنه اگر موفق مىشد، قلب مادر از شادى لبریز مىشد.
وقتى که از کانون برگشت، خانه خلوت بود. پدر مثل همیشه نشسته بود و پاى منقل عمرش را تلف مىکرد. مادر هم مثل همیشه مشغول قرار و مدارهایش بود. برادرش هم رفته بود تا در سن بیست و دو سالگى پانزده سال حبس بکشد به خاطر اعمال نامشروع و ... .
پدر با ورود دخترش هیچ عکسالعملى نشان نداد. مادر اما به همکار نوجوانش خوشآمد گفت. دختر نوجوان، مدرسه را کنار گذاشت و فقط به خوشگذرانى و کارى که یاد گرفته بود فکر مىکرد. همه چیز برایش عادى شده بود حتى رفتار مشکوک مادر که به قول مادربزرگ شرم و حیایى در کارش نبود. حتى ولگردى در پارک و گفتن و خندیدن با هر کس و مهمانىهاى شبانه! آنجا بهتر مىتوانست کارش را انجام بدهد. با همه جور آدم آشنا مىشد. فقط مراقب بود که معتاد نشود چون در این صورت هیچ کارى از دستش برنمىآمد و مىشد مثل پدرش!
بىخیال و بدون ترس پیش مىرفت. انگار زندان او را کارآموختهتر کرده بود. بالاخره هم کار به جایى رسید که نباید! دستگیر شد آن هم به جرمى سنگینتر از دزدى! سرقت مسلحانه با یک چاقو از طلافروشى. این کار را هم از مادرش یاد گرفت.
دوباره بىاختیار به یاد مادرش مىافتد که خودش را، زندگىاش را در بدترین وضعیت تلف کرد. الان هم که چند ماهى است به زندان افتاده! به جرم دزدى از چند مغازه عتیقهفروشى آن هم نه با چاقو که با وسایل مجهز و سلاح گرم! دختر هم مثل همیشه راه او را رفت، درست مثل مادرش!
صداى خانمى که لباس نظامى به تن دارد، دختر جوان را از دنیاى درونش بیرون مىکشد؛ باید پا جاى پاى مادرش بگذارد؛ زندان!