بهشت فضل
بر اساس خاطرهاى از شهید سیدابوالحسن موسوىتبار
فاطمه جهانگشته
غروب یکى از روزهاى بهارى آرام آرام از راه رسیده بود. زن که سالهاى پر از غم و رنج، شادى و خوشى دورى از همسرش را پشت سر گذاشته بود، از وراى پنجره اتاقش که مشرف به خیابان اصلى بود، به بیرون نگاهى انداخت و بعد نفس عمیق کشید. او در حالى که به لکههاى ابرى که به کُندى از فراز آسمان مىگذشتند چشم دوخته بود، خاطرات گذشتههایى را که با همسرش گذرانده بود مرور مىکرد و اینکه سرانجام دست روزگار و گذشت مردانه خودش بود که گذاشت تا سید به خط مقدم برود. دلش هوایى سید شده بود. چادرش را بر طرح اندام استخوانىاش انداخت و با سویى کمرنگ از چراغ امیدش در بهشت فضل به راه افتاد. کوچههاى تنگ و تاریک را پشت سر هم مىگذراند.
تا ایستگاه اتوبوس راهى نبود. به ایستگاه که رسید اتوبوس بعد از لحظهاى متوقف شد و او سوار شد. گاهگاهى که شور و حال با سیدبودن به او دست مىداد، راه مىافتاد و ناخواسته باز خودش را کنار قبر سید مىیافت. اشکهایش که امانش را مىبُرید، از روزها و شبهاى سخت که مىگذراند براى سید مىگفت و اینکه بچهها چه مىکنند. آرزوهایش را برایش مىگفت. گاهى اوقات در به یاد آوردن خاطراتِ شاد و نشاطآورش مىخندید. همه چیز عطرآگین مىشد. فضایى که با سید درددل مىکرد و معنویتى پربار که همه جا را آکنده از عطر مىکرد و زن که از فراز و نشیبهاى زندگى فارغ مىشد قبر سید را مىبوسید بعد نگاه مىکرد به اطراف که سرِ مزار تمام شهدا پر بود از جمعیت پیر و جوان و بچه و از اینکه بالاى سر قبر سید خودش تنها بود آه مىکشید. ته دلش گفت: «اینها مقامشان از تو بالاتر است.» آرام گفت. انگار مىخواست سید نفهمد یا نشنود که او چه ته دلش گفته است.
به راه افتاد. تک تک مزارها را نگاه مىکرد. روى تک تکشان را با کنجکاوى فراوان مىخواند: سردار ... بیشتر سنگ قبرها رویشان نام «سردار» حک شده بود غیر از سنگ قبر سید. زن نالان از بهشت فضل بیرون آمد. تمام راه برگشت را در اتوبوس خوابید. وقتى به خانه رسید دیگر نشانى از غروب نبود. تمام خانه در تاریکى فرو رفته بود و او که آرام آرام در تاریکى شب دست روى دیوار مىکشید و تا اینکه دستش روى کلید برق خورد و لامپ زردرنگ روشن شد. حال و حوصله خوردن چیزى را نداشت. خودش را روى تخت رها کرد و به خوابى سنگین فرو رفت. انگار اصلاً نخوابیده بود. خودش را در بهشت فضل مىدید و اینکه دنبال مزار سید مىگشت. هر چه مىگشت نمىیافت. حتى از آن نشانى، آن گلدان شمعدانى هم خبرى نبود. پرسان پرسان سؤال مىکرد: «کجاست؟ کجاست قبر سیدابوالحسن، کجاست؟» یک نفر دستى دراز کرد طرف یک گنبدى سبز زیبا. زن به آنجا قدم گذاشت. شش گوشه گنبدى سبزرنگ آینهکارى شده بود. زن سرش را از خجالت پایین انداخت. سید آمده بود با صدایى روحانى و صدایى آسمانى از نورى آسمانى که با او نزدیک مىشد و مىگفت: «همه در پیش خدا داراى یک مقامند حتى شهید تو.»
زن از خواب پرید. دیگر صداى اذان در حیاط پیچیده بود. خودش را به آینه رساند. دوباره سرش را پایین انداخت. او خیلى آرام گفته بود، اما سید حرفش را شنیده بود.