سخن اهل دل
هفت بند
کنج این ویرانه بودم، خار و خس دزدیدهام
شور عنقا داشتم، بال مگس دزدیدهام
از جفاى خویش ما را کى امید رستن است
بلبلم اما ز بخت بد قفس دزدیدهام
صبحدم در خواب خوش مشت مرا وا مىکنند
کز دلیل کاروان امشب جرس دزدیدهام
فاش مىگویم که امنیت ندارد شهر ما
من چراغ خانه از دست عسس دزدیدهام
عذر بخشایش ندارم سخت تفریدم کنید
کز دکان عافیت عمرى نفس دزدیدهام
عقل پندارد که من از سرزمین دیگرم
بس که مضمونهاى دور از دسترس دزدیدهام
تا بدانى دزدى آزاد است در شهر ادب
هفت بند از دفتر هفتاد کس دزدیدهام
طوبى ابراهیمى - مشهد
حضرت آیینه
(نذر حضرت زینب(س))
خسته من، مرهم من، بازگرد
جان مسافر به وطن بازگرد
دل به تماشات کمر بسته است
عشق بر این عرصه، نظر بسته است
سینه به عطر تو شکوفا شده
چشمه دل، لایق دریا شده
صبر کن این قصه پر از غصه است
یک دو قدم بیش نگه دار دست
موسم درد است در این کاروان
حضرت آئینه، در اینجا بمان
وقت بهار است سزاوار نیست
باغ چه زار است سزاوار نیست
باغ چه تشنه است بگو مشک کو؟
خسته درد است بگو اشک کو؟
عشق در این عرصه به تنگ آمده است
ننگ دلیرانه به جنگ آمده است
ساقى خورشید، به شب پر بزن
باز به آئینه دل سر بزن
حرف بزن شمع شب تار باش
از غم این قافله سرشار باش
عرش از این حادثه حیران شده
تا ابد این شهر پریشان شده
کاش به پایان برسد جان من
رام شود شکر طوفان من
خسته از اغیار بلاپیشهام
سوخته هم برگم و هم ریشهام
جان برادر، به عزا برمَخیز
آب بر این آتش خونخوار ریز
قصه آینده چه سوت است و کور
نغمه بگردان و بزن ساز سور
جان به تن قافلهام باز آر
اى همه آرامش من، اى بهار
محمدمهدى بهداروند - قم
مرد آفتاب
آن روزها که چهره حق در نقاب بود
حال تمام آینههامان خراب بود
در قحط سال پنجره و نور و آفتاب
وجدان و روح ساکتمان محو خواب بود
راهى به سوى کوچه بنبست مىشدیم
بىشک مسیر رفتنمان ناصواب بود
ناگاه از کرانه دلهایمان شکفت
مردى که از تبار گل و آفتاب بود
مردى که در نگاه دلانگیز آبىاش
یک آسمان ترانه و مضمون ناب بود
مردى که واژه واژه حرفش برایمان
خوشبوتر از شمیم نجیب گلاب بود
بارید در کویر غمانگیز جانمان
مردى که دست خواهش ما را جواب بود
اى دل! بیا سخاوت او را بیان کنیم
او هدیهاش به ملت ما انقلاب بود
ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
غزلآلود
یک نفر آمد و ذهنم را غزلآلود کرد
زخمهاى کهنهام را ناگهان مشهود کرد
گفت یک امشب بیا عادت به رسمى تازه کن
لاجرم هر عادتى من بافتم او پود کرد
از مدار وهم تا باور همین من مانده بود
بىتکلف گفت باید خویش را نابود کرد
خواستم باور کنم من از کجا شعر از کجا
یک نفر آمد و ذهنم را غزلآلود کرد
فاطمه نیازى - قم
فصل دلها
صلیب از سینه مىروید به فصل مردن دلها
رفیق از کینه مىگوید به فصل مردن دلها
چو بر آفاق چشم جان، سیاهى سایه اندازد
سحر در سوگ دل مروید به فصل مردن دلها
در این ناپاک کاووسى، سیاووشى کجا یابم؟
که راه راستى پوید، به فصل مردن دلها
یکى بر گریهام خندد، یکى بر خندهام گرید
یکى پیوسته زر جوید، به فصل مردن دلها
صداى عشق مىمیرد، صفاى روح مىخشکد
جنون تیغ مىروید، به فصل مردن دلها
اکرم کیخا - مشهد