هفت تصویر از چهار عاشق
فریبا انیسى
هر شب ستارهاى به زمین مىکشند و باز
این آسمانِ غمزده غرق ستارههاست
در روزهاى سیاه ظلم و ستم، ستارههایى در آن شبِ ظلمانى درخشیدن مىگرفت. ستارههایى که با درخشش خود نور کهکشان عشق را یادآور مىشوند. ستارههایى از جنس انسان اما با منش ایثار و گذشت که جان را به زیور قرآن آراسته و تن را از رفاه دور داشتند.
سرمایه آنان عقیدهاى بود که در هر کوى و برزن به ترویج و نشر آن مىپرداختند. ساکى از لباس، پتویى کهنه و یک دنیا عشق و شور.
از این ستارگان کوى گمنامى انقلاب اسلامى، چهار تن شهر به شهر به نشر فرهنگ مهدویت پرداختند. چهار تن که از داستان مظلومیت آنها سالها مىگذرد، 29 سال، به اندازه عمر جوانان ما، اما هنوز راه روشن است.
در این سالها آنها که از گروه و فعالیتهاى آنان باخبر بودند، پدرانشان، برادرانشان همه شهید شده یا مرحوم گشتهاند. مادران به خاطر انجام عملهاى مکرر و بیمارى ضعیف شده و بسیارى از خاطرات را به درستى به یاد نمىآورند ... اما هنوز گفتنىها دارند.
با تشکر از خانم امینپور که زحمت مصاحبه با مادر شهیدان در اصفهان را متقبل شدند. متن حاضر را تقدیم مىکنیم به همه هواداران انقلاب اسلامى ایران که ان شاءاللَّه پاسداران خون شهدا هستند.
تصویر اول
سحر مىشه سحر مىشه
سیاهىها به در مىشه
خراب مىشه درِ زندون
بابات خونه مىآید خندون
بخواب آروم چراغ من
گل شببوى باغ من
بخواب آروم توى بستر
چو آتش زیر خاکستر
لا لاى لاى لاى
لا لاى لاى لاى
بخواب عزیز دلم! چرا امشب نمىخوابى؟ تو هم نگران پدرت هستى؟ در این شهر غریب ... دل طیبه طپش داشت. بار اول نبود که از ابراهیم بىخبر بود. اما چرا اینجا؟ چرا این همه بىخبرى ... طیبه به سوى پنجره رفت. مهدى ناآرام بود. پنجره را باز کرد. ظلمت شب موج مىزد. دل طیبه گرفت. نگاهى به اطراف انداخت. سایهاى پشت چراغ برق نظرش را جلب کرد. لحظهاى مکث کرد. پنجره را بست. چراغ را خاموش کرد. بالشى برداشت و مهدى را روى پایش گذاشت. دوباره زمزمه کرد:
بخواب آروم گل امید
بابات حال ترا پرسید
بهش گفتم که شیرى تو
پى او را مىگیرى تو
مهدى که به خواب رفت. شمع کوچک را روشن کرد. پردهها را کشید. کار او شروع شده بود. سینى فلزى را روى زمین آشپزخانه گذاشت. مدارک و کاغذها را دانه دانه آتش زد، ورق به ورق بوى دود در سینهاش پیچید. سرفهاش گرفت. دستش را جلوى دهانش گرفت تا صداى سرفهاش مهدى را بیدار نکند ... فیلمهاى جدید را ابراهیم کجا گذاشته بود؟
در میان کاغذها، چشمش به نامهاى افتاد که قرار بود به دست مادرش برسد.
مادرجان، سلام
حال ما خوب است.
پیراهنى را که آقا از مکه آورده اندازه مهدى است. مرتضى و فاطمه هم حالشان خوب است. ابراهیم سلام مىرساند. به خواهران و برادرانم سلام برسانید.
قربانت، طیبه
کاغذ شعلهور شد. چشمان طیبه مىسوخت. هوا گرگ و میش شده بود. خواست دوباره پشت پنجره برود. اما منصرف شد و برگشت. لباس مهدى را در کیف گذاشت. قرار با مرتضى فردا صبح بود. حالا کو تا صبح؟ امشب قرار نیست تمام بشود؟ رو به قبله ایستاد. قامت بست. اللَّه اکبر ... فکرش به هر سو مىرفت. خدایا، ابراهیم! ...
کلام از زبان بیرون نمىآمد. مىشکست و هر تکهاش به جانش خراش مىانداخت. چادرش را سر کرد. مهدى را در بغل گرفت. از خانه بیرون آمد. کوچه خلوت بود. کوچه را خوب نگاه کرد. از کوچه روبهرویى دو مرد به سوى او مىآمدند با چشمان خوابآلود و پف کرده، آنتن بىسیمى از کت مردى که در صف نانوایى بود بیرون زده بود. سعى کرد توجه نکند. با خودش گفت: باید ردم را گم کنم. نگاهش را برگرداند. در دلش خندید: «خداوند دشمنان ما را از احمقها آفریده است.» مهدى را محکم بغل گرفت. پیچید در کوچه آذر. به وسط کوچه که رسید رفت روى دو پله خانهاى که عقبنشینى داشت. خود را به در چسباند. مهدى چشمانش را باز کرد. صداى پاى مردان شنیده شد و صدایى که مىگفت: گمش کردیم ... ولدِ ... برویم دنبال آن یکى.
دلش فرو ریخت. از خودش پرسید: کدام یکى؟ فاطمه، مرتضى، ابراهیم، آقاى شجاعى، سیدمحمد ... چند لحظه بعد دوباره به راهش ادامه داد. مىدوید، نه پرواز مىکرد. فرشتگان هم به پیشواز آمده بودند. زمزمه کرد: خدایا، مهدى را به تو سپردم.
قدمهایش را تند کرد. زنى جلو آمد. نان تعارف کرد و گفت: چه عجلهاى دارى مادر! بگیر بچهات نگاه مىکند.
طیبه به خودش آمد. بوى نان تازه پیچیده بود. گفت: ممنون. یادش بود ابراهیم راضى نیست هر لقمهاى به جان او و بچهاش بنشیند. لبخند زد. زن لب ور چید و رفت. خواب از سر مهدى پریده بود. مرتضى جلو آمد و گفت: چرا مىدوى؟ صبر کن، آرامتر. طیبه گفت: ابراهیم دیشب نیامد خانه ... نفس نفس مىزد. رنگ به صورتش نبود. ادامه داد: برگه اجارهنامه پیشش بود. خانه لو رفته ...
مرتضى دست دراز کرد و مهدى را به بغل گرفت. مهدى خود را به دایىاش چسباند. مرتضى گفت: دنبال من هم بودند گمشان کردم. تو چطور؟ طیبه حالت ...
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدایى در کوچه پیچید: ایست!
طیبه مهدى را بغل کرد و رفت کنار دیوار. مرتضى اسلحهاش را بیرون کشید. صداى تیراندازى که بلند شد، مهدى جیغ کشید. اما صدایش در صداى تیرها گم شد. پنجره خانهها باز نشد اما پردهها کنار رفت.
جوانها با حسرت و پیران غمگین به مردى نگاه مىکردند که از سه سو مورد تیراندازى قرار گرفته بود و زنى که بچهاش را در پناه دیوار بین دو اتومبیل قرار داده بود. خود را سپر بچه کرده بود تا مبادا آسیبى ببیند اما از دور و برش غافل نبود و با کلت خود تیراندازى مىکرد.
خون که پاشید روى ماشین سفید، نگاه طیبه روى مرتضى ماسید. فریاد زد: مرتضى ... مرتضى گفت: کاش مىتوانستى در بروى؟
طیبه نشانهگیرى کرد. ساواکى فریادى کشید و افتاد ... مرتضى گفت: من مىزنم، تو مواظب مهدى باش ... و دوباره نشانه گرفت. صداى انفجارى بلند شد. دود از ماشین زرد پارک شده به هوا مىرفت. اشک در چشمان طیبه حلقه زد. دیگر فشنگ نداشت. دیدار آخر ...
کوفیان شادمان
خیمهها در عزا
غرق در خون شده
کشته کربلا
سنگ مىبارد، نیزه مىآید
...
ساواکى با لگد کوباند به طیبه دست طیبه بىاختیار رها شد. مهدى گریه مىکرد، سر و صورت او هم خونى شده بود. ساواکى فریاد زد: مىگى، یا بکشم تولهات را. پدر ...
طیبه خود را سپر کرد جلوى مهدى. آیات قرآن را زمزمه کرد. ساواکى داد زد: بلندتر ... نمىشنوم. طیبه گفت: خداوند بر گوشهاى آنها پردهاى افکنده است ...
ساواکى نعره کشید: بلندش کنید، هنوز خیلى کار داریم.
چادرش در کوچه جا ماند. طیبه خم شد تا چادر را بردارد. اما ساواکى چادر را برداشت و پرت کرد طرف جوى آب. فریاد کشید: خرابکار گرفتیم اداى مسلمانى در مىآورد. چادر مىخواهى چکار؟ ...
چشم طیبه دنبال چادر رفت آن طرف. پیکر مرتضى خونین روى زمین افتاده بود. دستش، شکمش و قلبش سوراخ شده بود. اما هنوز لبخند بر لب داشت. طیبه فکر کرد: چه تصویرى در آخر عمرش جلوى چشمش آمده؟ پیامبر(ص) را دیده یا امام حسین(ع) را یا حضرت مهدى(عج) را؟ ... زمزمه کرد: خوش به حالت مرتضى ...
طیبه در ماشین نشسته بود. دو ساواکى با چشمهاى دریده مراقب او بودند و مراقب مهدى که صداى گریهاش قطع شده بود. اما به روسرى مادرش چنگ انداخته بود. سرش را روى سینه طیبه گذاشته بود. صداى قلب مادر را مىشناخت، چشمانش را بست. آرام گرفته بود ... چشمان طیبه اما نگران به آخر کوچه نگاه مىکرد. جایى که ساواکىها و نیروهاى شهربانى خانه مرتضى و فاطمه را محاصره کرده بودند و فاطمه هنوز مقاومت مىکرد. طیبه هر چه دعا بلد بود خوانده بود و فُوت کرده بود به سوى فاطمه.
دلش پر مىزد تا دوباره دختر خالهاش را سرحال ببیند مثل همان روزها که کنار هم مىنشستند و با هم حرف مىزدند. از نامردى نامردان، از ظلم ظالمان، از اعلامیههایى که باید پخش مىشد، از شکنجههاى ساواک، از سمیه و یاسر، و از سازمانى به نام «مهدویّون».
خاله گفت: من دو جزء قرآن خواندم با زیارت عاشورا، شما چقدر خواندید؟ طیبه و فاطمه مىخندیدند آنها فقط چند آیه خوانده بودند با تفسیر و معنى. خاله مىگفت: خوش به حالتان ...
مادر مىگفت: شما دو تا چه مىگویید تا به هم مىرسید پچ پچ مىکنید. فاطمه و طیبه مىخندیدند. حرفهاى آنها ناگفتنى بود. مادر مىگفت: مواظب باشید، دیوار موش داره، موش هم گوش داره ... طیبه آیات قرآن را زمزمه مىکرد. یادش آمد تازه یک سال از عروسى فاطمه و مرتضى گذشته بود که زندگى مخفى را شروع کردند ... دو سال پیش ... فاطمه هنوز هجده سالش نشده بود. غم عالم در دلش نشست. فاطمه دو ماهه باردار بود. دلش پر پر مىزد. صداى انفجارى بلند شد.
شیشههاى مغازه روبهرویى شکست. طیبه چشمانش را بست. دلش آرام گرفت. نارنجکها کار فاطمه بود. مثل همیشه گوش به زنگ بود. دلش براى برادرزاده به دنیا نیامدهاش پر کشید. صداى آمبولانسها بلند شده بود ...
مدتى بود صداى تیراندازىها قطع شده بود. صداى ساواکىها به گوش مىرسید که با هم خنده و شوخى مىکردند. دل طیبه آرام نمىشد. ساواکىها برانکارد را پایین گذاشتند. صورت خونین، دست قطع شده، ... طیبه گریه مىکرد. مهدى سر بلند کرد. اضطراب از غمى ناشناخته بر جانش چنگ انداخته بود. پس بابا کجاست؟
این همه چهرههاى ناآشنا، این همه سر و صدا براى چیست؟
روسرى مادرش را محکم گرفت و خودش را به او چسباند.
تصویر دوم
مادر چادرش را به سر کرد. مجلس یکباره آرام شد. پرسید: جشن عروسى چرا ساکت شد؟ یاد عروسى ابراهیم و طیبه افتاد ...
... بچهها تنبک آورده بودند تا رقص و آواز راه بیندازند. ابراهیم گفت: گوش کنید تا من بخوانم. همه ساکت شدند. داماد 18 ساله آوازهخوان شده بود! ابراهیم هم ساکت بود. پسرها گفتند: بخوان دیگر. ابراهیم گفت: به شرط آنکه شما دم بگیرید. همه قبول کردند. ابراهیم شروع کرد:
یا دائم الفضل على البریه
یا باسط الیدین بالعطیه
صل على محمد و آل محمد
پسرها هم دم گرفتند: صل على محمد و آل محمد
همه ساکت شده بودند. کسى چیزى نمىگفت. در این روستاى نزدیک اصفهان جشن عروسى کم نبود. اما این جشن گویى غم داشت. جعفر روزنامه را پنهان کرد و یواشکى به حسن گفت: به خالهها چیزى نگو. حسن اما نگاهش پر از جستجو بود و غم.
مادر گفت: چیزى شده؟
بچهها به هم نگاه کردند اما چیزى نگفتند. مادر پیش خواهرش نشست. او هم نگران بود. فاطمه و ابراهیم فرزندان او بودند و مرتضى و طیبه فرزندان این ... اصلاً چه فرقى داشت؟ مرتضى و فاطمه، طیبه و ابراهیم یا ابراهیم و فاطمه، طیبه و مرتضى ... اصلاً چه فرقى داشت؟
ابراهیم دامادش بود اما از پسرش به او نزدیکتر بود. طیبه دخترش بود اما دو سالى مىشد که از او خبرى نداشت. یک بار به او خبر دادند برو امامزاده تا طیبه را ببینى. او را دیده بود با چادر رنگ و رو رفته. به او گفت: طیبه آقات برایت چادر آورده از مکه. براى تو و زن داداشت کنار گذاشتم. بدوز سر کن. طیبه سرش را بالا کرد. چقدر لاغر شده بود. چشمانش دو دو مىزد. مثل آن وقتها که بچههایش مىمردند. غصه مىخورد اما دم نمىزد. گفت: مادر حلال کن، موهایم را کوتاه کردم. مادر گفت: چرا؟
طیبه گفت: مهدى بهانه مىگیرد، پیش کسى نمىماند، حمام که مىروم کسى نیست بچه را نگه دارد، خیلى سختم است ... قلب مادر پر مىکشید تا دوباره او را ببیند حتى در امامزاده و مسجد ...
... مادر فکر کرد. فاطمه کجاست؟ دخترم همهاش دو سال است که عروس شده. هنوز احتیاج دارد کسى با او حرف بزند. راه و رسم شوهردارى را به او یاد بدهد. پیش مادرشوهرش هم که نیست تا دلم قرص باشد! ابراهیم کجاست؟ دلش مىخواست باز ابراهیم در بزند و وارد شود و بگوید: مادر! حلالم کن و او بگوید: کجایى پسر! برایم نقش قالى بکش تا ببافم، دلم پوسید از تنهایى!
کاش دوباره جمعه بیاید. آقا با حسن، با طیبه و فاطمه، با ابراهیم و ... بروند نماز جمعه نجفآباد. و ابراهیم باز بگوید: ببینید کدام عالِم، علم و عملش یکى است بروید پى او.
کاش دوباره برود پشت سر حاجآقا مجتبى نجفآبادى در مسجد کوچه سیدعلىخان نماز جماعت بخواند. هر چه باشد از 12 - 10 سالگى نماز جماعتش ترک نشده است.
مگر بچهاش از دنیا چه داشت. دوران معلمىاش در سمیرم یک بار حاجآقا رفته بود سراغش. دوستش را گرفته بودند. حاجآقا رفت خبر دهد. در اتاق معلم یک چراغ والور بود با یک پتو سربازى و زیلویى روى زمین. پتو را داد حاجآقا و خودش تا صبح روى زمین نشست. هر چه بابا اصرار کرد پتو را بگیرد قبول نکرد گفت بچههاى مردم چطور سر مىکنند من هم مثل آنها. عادت دارم.
مادر دلش تنگ شده بود که دوباره با کمک طیبه و ابراهیم جهیزیه درست کنند براى افراد بىبضاعت، براى تهیه قلم و دفتر براى بچههاى فقیر، براى خرید مقنعه و هدیه آنها به دختران بىحجاب، ... اتاق کنار در براى ابراهیم بود. همهاش از آن صداى دستگاه کپى مىآمد و صداى تایپ کردن سخنرانىهاى آقاابراهیم، قرآن درس دادن طیبه و فاطمه، ... هدف چه بود؟ مبارزه تا ظهور حضرت مهدى(عج) «سازمان مهدویّون».
مادر دلش آرام نمىگرفت. مثل آن وقتى که در کازرون دستگیرش کرده بودند. یادش آمد یک بار در مجلس سخنرانى آیتاللَّه طاهرى بود که فرار کرد. بعدش که آیتاللَّه طاهرى را تبعید کردند کاشمر، ابراهیم فعالیتهایش دو برابر شد. دیگر آرام نمىگرفت.
پدرش مىگفت: برو دنبال کار دُرُست. ابراهیم گفت: از معلمى کار درستتر سراغ دارى؟ و خندید. پدر دلش شور مىزد. مثل آن وقتى که رئیس آموزش و پرورش در سخنرانى باغ هویدا گفته بود اصفهان موسیقى کم دارد؟ تماشاخانه کم دارد؟ ... ابراهیم بلند شده بود و گفته بود: مردم آب خوردن ندارند، موسیقى مىخواهند چکار؟ ... وقت باران، گرمکننده ندارند. کوچهها آسفالت ندارند. بچهها با پاى برهنه و پر گِل به مدرسه مىروند. موسیقى مىخواهند چکار؟
ابراهیم خندید و پدرش هم دیگر چیزى نگفت.
ابراهیم گفت: بابا به من برجى 40 تومان مىدهند. اما این بچهها آنقدر فقیر و بیچارهاند که باید براى آنها دمپایى بخرم. قلم و دفتر بخرم تا آنها به مدرسه بیایند. به بعضى خرج زندگى هم مىدهم. شما خرج زندگى بچههاى مرا مىدهید، راضى هستید؟
آن وقتها در سمیرم بود. پدر گفت: روزىِ ما را خدا مىدهد ما که براى آنها خرج جدا نداریم ... اما دلش گرفت. مىدانست ابراهیم چه مىکند. بابا گفت: برو دنبال درس خواندن. ابراهیم گفت: من هنوز درس مىخوانم. راست مىگفت: تفسیر قرآن و نهجالبلاغه و ... را مىخواند، مىفهمید و درس مىداد. مادر یادش آمد، تمام صحنههاى زندگى را ... داشت نان مىپخت. طیبه چانههاى نان را پهن مىکرد. دار قالى به پا بود. نقشه قالى کار ابراهیم بود که هم دیپلم ریاضى داشت، هم دیپلم نقاشى. ابراهیم آمد. گفت: مادر من مىخواهم بروم.
قلب مادر لرزید. یاد چند روز پیش افتاد. ابراهیم گفته بود مادر اگر مرا بگیرند چه مىکنى؟ مادر اخم کرد و لب فشرد. ابراهیم گفته بود: مادر، موهایت را دور دستانشان مىپیچند. فحشهاى هرزه مىگویند. قرآن را مىسوزانند، نهجالبلاغه را تکه تکه مىکنند. از تو مىخواهند بگویى من کجا هستم؟ اما تو به آنها حتى سلام نکن. اگر مرا به زندان بردند، به دیدنم بیا اما به آنها سلام نکن. از شاه و از ظلمش بگو ... ابراهیم گفت: مادر من مىخواهم بروم، با طیبه مىروم ... مادر گفت: بچه ضعیف است. بعد از سه تا، این یکى پا گرفته. طیبه هم جان ندارد، ضعیف است. ابراهیم گفت: اما باید برویم. طیبه با یک ساک در دست روى پلهها ایستاده بود، چه زود آماده شد. قلب مادر پَر مىکشید براى دیدن نوهاش مهدى، براى دیدن طیبه، براى دیدن ابراهیم ... مادر یاد مرتضى افتاد؛ شاگرد اول کنکور. اول دانشگاه شیراز قبول شد. اما نرفته برگشت. به پدرش گفت محیط خوبى ندارد. دوباره کنکور داد، دانشگاه علم و صنعت در تهران. اما همهاش در سفر بود. تهران، اصفهان، مشهد، شیراز، قم ... باید از دوستانشان سراغ بگیرم! از سیدمهدى، همان که مىگفتند شاگرد اول شیمى دانشگاه صنعتى بود، بورسیه خارج هم قبول شده بود، سیدمحمد امیرشاکرى، حسینجان زینلى، علىاکبر نبوى نورى، ... طیبه، فاطمه و آقاى معلم ابراهیم ... اما آنها را کجا پیدا کنم؟ ...
باید از مرتضى بپرسم از زنت راضى هستى؟ از فاطمه بپرسم: مرتضى شوهر خوبى هست؟ اذیتت نمىکند، خرجى مىدهد یا هر چه در مىآورد خرج اعلامیه و نوار مىکنید ...
... قلب مادر گرفته بود، قلب خواهرش هم. مگر چه خبر شده است؟ خواهران به هم نگاه کردند. غم در سینههاشان موج مىزد. چشمها پرسیدند: از بچهها چه خبر؟ اما جوابى نبود. حاجآقا گفت: دیگر باید برویم قم. مادر گفت: بعد از عمرى آمدم دیدن فامیل. نیامده بروم. هنوز عروسى تمام نشده است. حاجآقا مِن و مِن کرد و گفت: مثل اینکه از بچهها خبرى آوردهاند.
مادر درنگ نکرد. بلند شد از همه خداحافظى کرد. اول از همه از خواهرش، او هم به اصفهان مىرفت. قلبش آرام نداشت. به قم که رسیدند ساواکىها در خانه بودند. مثل دفعههاى قبل. کتابهاى حاجآقا روى زمین ولو شده بود. رختخوابها پاره بود حتى پرهاى بالش و متکاها را هم در حیاط پخش کرده بودند. هر موزائیکِ لقى را برداشته بودند. چینىها را شکسته بودند و بشقاب پرطلایى یادگار جهیزیه مادر را از دوران ناصرالدینشاه، گلدان قلمکارى را و ... دو تا نامه از طیبه لاى کتابها مانده بود. دلش آشوب شد. نکند آنها را پیدا کرده باشند. با چشم روى زمین را کاوید. خدا مرگم بدهد، قرآن پاره بود ... بىاختیار نشست. دفعه اولى نبود که خانهاش تاراج مىشد، کتابها پاره مىشد و شیشهها را مىشکستند. یک دفعه هنوز طیبه در رختخواب بود. مهدى را به دنیا آورده بود. دنبال ابراهیم آمده بودند. چقدر طیبه با آنها بحث کرد. یک بار یک سال بود که از بچهها خبر نداشتند تا نامه آمد ساواکىها هم آمدند. نامه را هنوز نخوانده بود. حاجآقا را بردند ...
صداى هق هق دخترش او را به خود آورد:
- چى شده مادر؟ چرا گریه مىکنى؟
- نامه زنداداش فاطمه را پیدا کردند ...
- کدام نامه را؟
- همان که نوشته بود قرآن بخوان و به قرآن عمل کن. نوشته بود درسهایت را خوب بخوان ...
- عیبى ندارد. تو همهاش را حفظ هستى؟ مگر نه؟
اما این بار براى چه آمده بودند؟ مگر چه خبر شده؟ چشم مادر روى روزنامه خیره ماند که در دست ساواکىها بود. چهار تا عکس کنار هم. عینک به چشم نداشت. قلب مادر ایستاد. از حاجآقا پرسید: آن عکسهاى بچههاى من است. حاجآقا سعى کرد حواس او را پرت کند. گفت: تو همه را مثل بچهها مىبینى. مادر چشمانش را مالید. چقدر شبیه آنها بودند. شبیه ابراهیم، فاطمه، مرتضى، طیبه، ... پدر یواش گفت: به خانه برادرت هم ریختهاند. او را گرفتهاند. در اصفهان هم به خانه خواهرت رفتهاند. مادر فکر کرد من و خواهرم عادت داریم ...
دختر کلاس اولىاش تیتر روزنامه را هجى مىکرد: «تروریستهاى اسلامى دستگیر شدند.»
تصویر سوم
صداى جیغ و فریاد زندانىها در گوشها مىپیچید و نعرهاى که با تمام توان کابل مىزد بر جان طیبه رعشه مىانداخت. طیبه خود را در پتوى کهنه و پر از جانور پیچید. سردش شده بود. پاهایش ورم کرده بود و از زخمهاى آن چرک و خون مىآمد. بعد از یک ماه تنها دو بار ابراهیم را دیده بود. اول پرسید: از مهدى چه خبر؟ اما ابراهیم هم خبرى نداشت. ساواکى تازه فهمیده بود مهدى اسم فرزند آنهاست. قهقهه زد. دل طیبه لرزید. مهدى کجا بود؟ از وقتى او را در تبریز گرفتند، مهدى را از او جدا کرده بودند. اما در اینجا در تهران چه باید مىکرد؟
دلش براى مهدى تنگ شده بود. براى خندههاى نمکینش. تازه یاد گرفته بود که دستش را به دیوار بگیرد و تاتى تاتى کند. کاش مىگذاشتند مهدى را به خالهاش بسپرد یا به مادرش. فاطمه که دیگر نبود تا بچه را برایش نگه دارد. دلش از غم پر شد. فاطمه رفته بود ... زیر لب زمزمه کرد: خوش به حالت فاطمه.
زندگى زیباست
گفته و ناگفته بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز، آفتاب زرد
باغهاى گل، دشتهاى بىدر و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهى در بلور آب
خواب گندمزار در چشمه مهتاب
بوى عطر خاک بارانخورده در مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
آرى، آرى زندگى زیباست
مرتضى هم نبود. چه زن و شوهر خوبى بودند. همراه هم در مبارزه، همراه هم در شهادت. مثل او و ابراهیم همراه هم در زندگى. همراه هم در زندان، همراه هم در ...
طیبه کمرش تیر مىکشید. انگار کسى به قلبش چنگ مىانداخت. در و دیوار زندان را نگاه کرد. نوشتهها را براى هزارمین بار خواند ...
* زندانى اى اوج فریاد
زندانى اى هر دم در یاد
اى که شور و عزم آهنینت
مردانه آواى، آخرینت
در نگه همگان تو همان شیرى
گر که از جور زمان تو به زنجیرى
* ایستادگىات را تبریک مىگویم، همرزم
* مهدىجان محکم باش
یعنى آن را چه کسى نوشته؟ کسى که اسیر افکار کمونیستها شده یا آنکه افکار التقاطى دارد ... یادش آمد سیدمهدى امیرشاکرى هم اول با مجاهدین خلق بود اما متوجه که شد کنار کشید و به اسلام ناب روى آورد، همراه با سیدمحمد و ابراهیم. سازمان «مهدویّون» امید آنها شد و نام حضرت مهدى(عج) راهگشاى راه آنان و دین محمدى مرام آنان ... یاد مرتضى افتاد و شیرینکارىهایش ...
* مهدىجان محکم باش.
کدام مهدى را مىگوید: مهدى امیرشاهکرمى را، سیدمهدى امیرشاکرى را یا مهدى او را ...
قلبش به طپش افتاد.
تصویر چهارم
در باز شد. زنى را بالگد به سلول طیبه انداختند. طیبه با خود گفت: اینجا که یک تخت بیشتر نیست. بىاختیار بلند شد. درد در کمرش پیچید. پاهاى ورمکردهاش ناى رفتن نداشت. سرش گیج رفت. دوباره نشست.
زن گفت: مثل اینکه جا کم دارند، ما را میهمان شما کردهاند! طیبه فکر کرد یعنى صاحبخانه شدهام. زن ادامه داد: از بس چریکها ذلهشان کردهاند، دیوانه شدهاند، معلوم نیست چه مىکنند، همه را مىگیرند. به همه تیراندازى مىکنند ... تو را کجا گرفتند؟
طیبه گفت: تبریز. زن جلوتر آمد و بغل طیبه نشست. صدایش را پایین آورد و گفت: کار تو بود بمبگذارى در هتل ... طیبه گفت: ما براى مردم بمبگذارى نمىکنیم. زن دوباره
پرسید: معاون کلانترى 26 را شما کشتید همان که زنش حامله بود.
طیبه گفت: من مسلمانم. ما افراد بىگناه را نمىکشیم.
زن پرسید: پس براى چه آوردنت اینجا؟ نکند رفته بودى نان بگیرى یا ...
طیبه یادش آمد کلاسهاى قرآن و تفسیر را در تهران، تبریز، اصفهان، کلاسهاى نهجالبلاغه، رسالهها و عکسهاى امام، اعلامیهها، نوارها و ... اما چیزى نگفت. سرش گیج مىرفت. قلبش تند تند مىزد. اما زن دستبردار نبود. طیبه پرسید: تو را براى چه اینجا آوردهاند؟
زن بادى به غبغب انداخت و گفت: دستگیر شدهام. در خانه تیمى گروه «آرمان خلق» بودم. طیبه پرسید: شکنجه هم شدهاى؟ زن مِن و مِنى کرد و گفت: نه، فایدهاى ندارد ما را شکنجه کنند. من که چیزى به آنها نمىگویم. خودشان مىدانند فایدهاى ندارد. ما تا 24 ساعت چیزى نمىگوییم بعد از 24 ساعت همه جاهایى را که بلد هستیم تخلیه مىکنند. آنها مىدانند فایدهاى ندارد ما را شکنجه کنند.
طیبه لبخند زد. نگاهش به ناخن دست و پایش بود که کشیده بودند. سرش گیج مىرفت. انگار هنوز هم در آپولو سرگردان است، در فضا. مسئول آپولو که بود منوچهرى یا حسینى یا پرویزى؟ یادش نمىآمد ... طیبه فکر کرد تا به حال چه به آنها گفته، آدرس خانهها را مىدانستند. خودشان گفتند به خاطر درگیرىهاى مسلحانه و پخش اعلامیهها در تبریز. مدتى است تبریز را مرکز عملیات قرار دادهاند. گفتند مىدانستند که در تبریز گروه آنها فعال است. اما غیر از خانه آنها و خانه مرتضى جایى لو نرفته. دلش آرام گرفت. اگر لو رفته بود باخبر مىشدند. اما سیدمهدى را گرفتهاند. خودشان گفتند. یادش آمد تمام اسناد گروه، عکسها و اعلامیهها را سوزانده بود. حتى یک دانه فشنگ و نارنجک هم پیدا نکردند. همه را بچهها مصرف کردند! او، مرتضى، فاطمه و ابراهیم. ابراهیم را هم بیهوش در حالى که فشنگى همراه نداشت تا شلیک کند دستگیر کردند. او هم تا آخرین فشنگ مقاومت کرده بود. از بقیه خبرى نداشت و از مادرش و از خاله و از ...
زن گفت: چه بوى بدى مىدهى؟ درخواست کن ببرندت حمام. لباسهایت چقدر کثیف و خونى است؟ از پاهایت خون و چرک مىآید. واى ... چطور مىتوانى تحمل کنى؟
طیبه گفت: با قرآن خواندن.
به یادش آمد لباسهاى ابراهیم هم کثیف و خونى بود. لباسش از پشت به زخمها چسبیده بود وقتى ساواکى پیراهنش را در آورد. خون روى زمین پر شد و فریاد ابراهیم بلند شد. هر بار دو سرباز ابراهیم را کشان کشان از اتاق بازجویى بیرون مىآورند. ابراهیم نه پاى راه رفتن دارد و نه توان قدم برداشتن. اما هنوز چشمهایش پرفروغ هستند و صدایش با قرآن خواندن به گوش مىرسد زیر شکنجههاى جلادان.
سر طیبه گیج مىرفت. صداى مردى در راهرو پیچید. آیات صبر و جهاد مىخواند. چقدر شبیه صداى ابراهیم بود. مثل مهدى که شبیه ابراهیم بود. یاد مهدى دلش را چنگ مىزد. صداى قرآن قطع شده بود.
لا لاى لاى لاى
گل انجیر گل انجیر گل انجیر
بابات داره به پاش زنجیر
به پاش زنجیر به پاش زنجیر
به پاش زنجیر صد خروار
چشاش خواب و دلش بیدار
بخواب آروم گل خورشید
بابات حال تو را پرسید
بهش گفتم که شیرى تو
پى او را مىگیرى تو
خواست بقیه شعر را زمزمه کند. دلش نیامد. سر برگرداند. زن گفت: چه شد؟
طیبه دستپاچه گفت: بقیهاش یادم رفت؟
زن گفت:
لا لاى لاى لاى
گل آهن گل آهن گل آهن
باباتو دشمناش کشتن
اونا کشتن اونا کشتن
نشون دشمنانش اینه
دستاشون غرق در خونه
بخواب آروم توى بستر
چو آتش زیر خاکستر
که فردا شعلهور مىشى
تو خونخواه پدر مىشى
تصویر پنجم
مادر مات ایستاد. مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. مگر چه شده؟ مادر سر کوچه ایستاده بود. چرا ملوکخانم از او رو مىگیرد؟ چرا زرىخانم جواب سلام او را نداد؟ چرا آقامراد دیگر به او نسیه نمىدهد؟ چرا پسرهاى زراعتى تا او را مىبینند مىگویند: مادر خرابکارها آمد. مادر ایستاده بود. فکر کرد: ابراهیم خرابکار است یا مهدى؟ طیبه یا فاطمه؟ آنها که غیر از قرآن خواندن و تفسیر قرآن کارى نمىکنند ... ماشین آقاى روغنى خالى بود اما او را سوار نکرد. مگر چه شده؟ او که همیشه او را سوار مىکرد، کرایه هم نمىگرفت. مادر لنگ لنگان به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. مادر به حاجآقا گفت: آقا، توجه کردى چند وقت است ساواک به خانه ما حمله نکرده ... حاجآقا خندید. گفت: چى شده؟ دلت براى کتک خوردن تنگ شده یا براى ملحفه و لحاف دوختن. آرامش به تو نیامده ...
مادر سرى تکان داد. گفت: آخر چند وقت است که انگارى همه با ما قهر هستند. همسایهها، کاسبهاى محل، زرىخانم، اخترخانم، ... حاجآقا چیزى نگفت. مادر نمىدانست در تمام خانههاى کوچه، اعلامیه انداختهاند و از دستگیرى و شهادت بچهها خبر دادهاند، غیر از خانه آنها که مىدانند مادر دلش را ندارد ... مادر گفت: دلم براى بچهها تنگ شده، قبلاً خطى، نامهاى، چیزى
مىدادند. نمىدانم حالا چه شده؟ چند وقت است از آنها خبرى نداریم ...
مادر نگفت هر شب طیبه را به خواب مىبیند که مهدى را به او مىسپرد و ابراهیم را که قرآن مىخواند و در دستش اسلحه است و فاطمه و مرتضى را ... نگفت آنها همه خوش و خرم در باغ مىگردند و او مىگوید: چرا اینجا آمدید؟ الان ساواکىها شما را مىگیرند و آنها مىخندند و مىگویند دست آنها به ما نمىرسد.
حاجآقا لرزید. یادش آمد کهنه بنزینى در خانه انداختهاند تا خانه را آتش بزنند که مىگویند خانه خرابکارها است. اما مادر مریض است نباید بداند.
حاجآقا فکر کرد مادر نمىداند حسن برادر ابراهیم همه زندانهاى تبریز و تهران و اصفهان را گشته اما نتوانسته از بچهها خبرى بگیرد. نامهاى را که تازه در حیاط انداخته بودند در جیبش بود. نوشته بودند طیبه زیر شکنجه است با ابراهیم و دو عکس خونین از فاطمه و مرتضى، با چشمانى رو به خدا ...
حاجآقا عبا را روى دوشش انداخت. گفت: من باید بروم. امشب در خانه ساعتساز در هیئت محبان زینب(س) مجلس دارم. مادر گفت: دعا کن به حق حضرت زینب(س) بچهها هر کجا که هستند سالم و سلامت باشند.
حاجآقا لب گزید و رفت. از مهدى کسى خبر نداشت و همین دلش را به آتش مىکشید.
مادر گفت: دلم پوسید در این خانه، نه کسى به خانه ما مىآید و نه ما جایى مىرویم از ترس ساواک لعنتى. کاش مىشد بروم حرم امام رضا(ع) غم دلم را به او بگویم. از بهار تا حالا از بچهها خبرى نداشتند.
اعتصاب روزنامهها که تمام شد. حاجآقا عکس بچهها را برداشت و رفت تهران به همه روزنامهها داد تا چاپ کنند. چهار تا عکس با هم، دو تا زن، دو تا مرد، دو تا زن چادرى یکىشان دخترم است آن یکى عروسم که خواهرزادهام هم هست. یکى 19 ساله، یکى 17 ساله.
دو تا مردها هم یکى پسرم است، یکى دامادم که خواهرزادهام هم هست. یکى معلم، یکى دانشجو، این 24 ساله، آن یکى 22 ساله.
اما خبرى نداریم. یکى گفت: زندان اوین که بوده آنها را دیده، یکى مىگفت: در کمیته ضد خرابکارى تبریز بودند. یکى گفت: در زندان قصر تهران هستند. یکى مىگوید: در درگیرى کشته شدهاند در همان تبریز. یکى مىگوید: تیرباران شدهاند. آقا شما از آنها خبرى ندارید؟ مىگویند تازه از زندان آزاد شدهاید!! ...
چشمان مرد زندانى روى چهار تصویر در دست مادر مىگشت. پلکهایش را روى هم گذاشت. قطره اشکى روى گونهاش غلتید.
تصویر ششم
هوا تازه روشن شده بود. معصومهخانم پایش درد گرفته بود اما دلش آرام نشده بود. نرفته برگشته بود روى سنگ قبرى نشست که چند ساعت پیش آن را ترک کرده بود.
- با ماشین تصادف کرد. میوه دلم بود.
اینها را معصومهخانم گفت به دو تا دژبان و دو تا پاسبان که بالاى گورکن ایستاده بودند تا قبرها را آماده کنند. معصومهخانم گفت: اینها چه غریب هستند. و بلند پرسید: اینها کى هستند؟ پاسبانها به هم نگاه کردند. دژبان گفت: خارجىاند.
معصومهخانم گفت: پس چرا اینجا دفن مىکنیدشان در قبرستان مسلمونها ...
دژبان با مکث گفت: اینها ضد مردم بودند. ضد شاه، دستور داریم همین جا دفنشان کنیم.
معصومهخانم سرک کشید. از میان پتوى رنگ و رو رفته و سوراخ سربازى، ریش مرد پیدا بود با صورتى نورانى. گفت: این که مسلمان است.
پاسبان اسلحهاش را بیرون کشید. دژبان گفت: اگر این حرف را یک بار دیگر بگویى خونت حلال است. معصومهخانم خود را کنار کشید. چشمانش روى پتوى دیگر ثابت مانده بود که از کناره آن دستهاى باریک و کشیده زنى پیدا بود که معلوم بود با فشار انگشتر حلقهاش را بیرون کشیدهاند ... معصومهخانم گفت: تا امروز که شما اینجایید کسى را ندیدم بالاى سر قبر آنها بیاید. اما من هر وقت دردى داشتم مىآمدم اینجا و دعا مىکردم. حاجت مىگرفتم. مطمئن هستم که شهید هستند. همین قبرهاى خاکى مال آنهاست. آن دو تا از قبل اینجا بودند. همان وقتى که پسرم کشته شد. اما این دو تا را بعداً آوردند اینجا.
- راستى چرا شما برایشان سنگ قبر نگذاشتید؟ ... چرا هیچ وقت سر قبر آنها شما را ندیدم؟ ... حاجآقا خم شد روى قبرها، عکسهاى غسالخانه را دیده بود. بچههاى او بودند هر چهارتاشان. یکى دخترش بود، یکى عروسش. یکى پسرش، یکى دامادش. همه دور هم جمع شده بودند، مثل وقتى که زنده بودند و با هم بودند. دور هم جمع مىشدند. قرآن مىخواندند و تفسیر قرآن را، نهجالبلاغه و ... با هم اعلامیه پخش مىکردند و عکس امام را. رساله امام را رد مىکردند و سخنرانىهاى علما را از نوار پیاده مىکردند ...
بغض مادر ترکید. دو سال بىخبرى تمام شده بود. حالا که همه زندانىها آزاد شده بودند، حالا که امام آمده بود، حالا که پیروز شده بودند، او هم خبردار شده بود، ...
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از قامت سرو قدشان سروها خمیده
چه بدکردارى اى چرخ
سرِ کین دارى اى چرخ
نه دین دارى، نه آئین دارى اى چرخ
حاجآقا اخم کرده بود. چهار تا قبر است. پس مهدى کجاست؟ پس مهدى زنده است؟! ... حاجآقا تلفن را برداشت. از تبریز بود. حسن و حسین خبر مىدادند. حسن گفت: خانهشان را در تبریز نشان کردیم ...
حاجآقا گفت: بروید پیش صاحبخانه، اجارهخانهاى را که مانده است بدهید. بر گردن ابراهیم دَینى نماند. اگر وسایلى هم هست بیاورید. ببینید خبرى دارد یا نه؟
... صاحبخانه گریه مىکرد و مىگفت: او یک ماه بیشتر در خانه ما نبود. ما نمازخوان نبودیم. او ما را نمازخوان کرد. مىنشستیم پاى مرادبرقى که تلویزیون نشان مىداد. مىگفت: اینها خطا است، اینها ظلم است. ما باید بسازیم و تحویل خارج دهیم نه آنکه خارج بسازد و به ما تحویل دهد ... همهاش با قرآن بودند این زن و شوهر. خدا رحمتشان کند.
... از شهربانى تبریز ردشان را گرفتیم. اول در تبریز بودند. بچه را دادند پرورشگاه. ابراهیم و طیبه را بردند تهران. سرهنگى مىگفت: سرهنگ یگانه از ساواک تهران بچه را تحویل گرفت تا پدر و مادرش را تحت فشار بگذارند ...
قلب مادر پاره پاره شد. نکند مهدى هم ... حاجآقا گفت: ان شاءاللَّه سالم است. شیرخوارگاههاى تهران را مىگردیم. توکل به خدا کن.
... حسن آمد و گفت: خاله، بیا این بچه را شناسایى کن. سرهنگ یگانه تحویل داده مثل خودِ ابراهیم است.
مادر بچه را بغل گرفت که لباسهایش کثیف و پاره بود و دمپایى به پا داشت. مادر
گفت: عزیز دلم، تو مهدى من هستى؟ تو شیر بچه مرا خوردهاى؟ ...
مسئول شیرخوارگاه گفت: مهدى کیه؟ این اسمش هوشنگ است ...
مادر عقب کشید. دوباره نگاه کرد. او را بغل کرد، محکمتر از قبل و گفت: این لباس را مىبینى، حاجآقا براى او از مکه آورده. نگاه کن ... مادر مىگفت و گریه مىکرد. از خوابى مىگفت که شب قبل دیده بود. همان وقت طیبه مهدى را به او نشان داده بود و مادر او را در آغوش گرفته بود و گفته بود: تو مهدى من هستى؟ تو شیر بچه مرا خوردهاى؟ ...
مسئول شیرخوارگاه مىگفت: آخر چطور بچهاى را که چهار سال ندیدهاید مىگویید نوهتان است؟ آقاى شجاعى هم آمد. همرزم ابراهیم و مرتضى بود. این را حسن گفت که خبر داشت از زندگى آنها و از گروه مهدویون ... شجاعى گفت: من شب قبل از درگیرى، شام خانه آنها بودم. بچه از سر و کولم بالا مىرفت. اعلامیه را براى آنها برده بودم. فرداى آن روز ابراهیم را دستگیر کردند. بعد هم ... بقیه حرفش را خورد. اما مهدى را شناخت. با مهدى دست داد. مهدى بىاختیار دستش را عقب کشید. انگار که دستش لاى در رفته باشد، زخمى بود و چرک کرده بود، عفونت از پوست ورم کرده بیرون زده بود ... اگر طیبه زنده بود چه حالى پیدا مىکرد بچهاش را این طور مىدید! ... مهدى ضعیف بود. نمىتوانست راه برود. رنجور بود. اما در چشمانش همان برقى بود که در چشمان طیبه مىدیدى و در لبش همان لبخند ابراهیم ...
مادر یادش آمد ابراهیم از چهلستون مىآمد خسته و هلاک، تا در خانه نان و ماست بخورد. مادر مىگفت آنجا اینقدر بریز و بپاش است یک لقمه نان برنمىدارى. مىگفت: نان آنجا که خوردن ندارد. مهدى هم نان آنها را دوست نداشت بخورد مگر به حد ضرورت، بچه به خوردن نان حلال عادت داشت.
تصویر هفتم: نماى اول
عکسهاى ابراهیم را در فریدن و سمیرم و کازرون و ... به دیوار مىزدند حتى یک مدرسه هم به اسمش کردند. ما بعداً خبردار شدیم که او چه مىکرد وقتى معلم بود ... حسن دیپلم نساجى داشت. باباش باغبان چهلستون بود. وقتى به سربازى رفت راستِ حسینى گفت: ابراهیم متوارى است. پرسیدند: چرا؟ گفت: چون مبارزه مىکرد. اسلحه که به او نداند هیچ، او را گذاشتند روى ماشین حمل زباله تا سپورى کند. به او مىگفتند: تو هم مثل اویى. یک بار هم دستگیر شد هر چه کردند بگوید جاوید شاه نگفت، کلى هم کتک خورد.
بعد از انقلاب رفت سپاه. در راه گلپایگان مىرفت تا ضد انقلاب را تحویل بگیرد که شهید شد. فقط وصیت کرده بود سه روز برایش روزه بگیرند. خودم برایش گرفتم.
محمد 13 ساله بود با شناسنامه برادرش رفت جبهه. هر چه به او اصرار کردند نرو قبول نکرد. یک بار هم مجروح شد. اما در کربلاى 4 مفقود شد. آرزو داشت مثل خواهر و برادرش مفقود باشد. بعد از دو سال، شب هفتم حاجآقا بود که استخوانهایش را آوردند.
اینها را حاجخانم جعفریان مىگوید که مادر چهار شهید است (ابراهیم، فاطمه، حسن، محمد) در احمدآباد اصفهان.
تصویر هفتم: نماى دوم
در حیاطى که رنگ سیمانى دیوارهایش به چشم مىآید، باغچهاى گرد حوض وسط حیاط است. تمام حیاط را شاخ و برگ درختان گرفتهاند. معلوم نیست حیاط کوچک است یا درختان بزرگ!
حاجخانم واعظى بعد از حاجآقا در همان اتاق کنار در مىنشیند، قرآن مىخواند و نماز، ... و تکیه مىدهد تا عکس بچهها را که روى طاقچه است ببیند. عکس دامادش هم روى
طاقچه است که در جنگ شهید شده. دخترش (دختر شهید) را تازه عروس کردهاند. در اتاق دیگر دخترش زندگى مىکند و در اتاقى دیگر پسرش با همسرش و فرزندى کوچک ... سه خانواده، در خانهاى کوچک در بنبست دو مترى در یکى از کوچههاى شهر خون و قیام، قم.
تصویر هفتم: نماى سوم
مهدى حالا دندانپزشک شده است. هنوز جلسه قرآن روزهاى جمعه در خانهاش بر پا است اما یادش نمىآید مادر با چه شورى او را بغل مىکرد که بعد از سه فرزند، سالم به دنیا آمده است. یادش نمىآید پدر چه آرزوهایى براى او داشت. اما به یاد دارد با چه عشقى خانواده جعفریان و واعظى او را بزرگ کردند. چه محبتهایى را نثار او کردند که تنها یادگار شهیدان است.
تصویر هفتم: نماى چهارم
اگر روزى گذارت به بهشت زهرا افتاد، حتى اگر سالگرد شهدا نبود، سرى به قطعه 39 بزن. چهار قبر سنگى را خواهى یافت که صاحبان آن با یک دنیا شور زندگى دنیا را سه طلاقه کردند به تأسى از مرادشان امام على(ع) و رفتند تا مردم را از بار ذلت رها سازند. آگاهى را در دلها کاشتند تا ریشه جهل را از بُن بر کنند. عشق را در دلها به جا گذاشتند تا انقلاب را به ثمر بنشانند. انقلاب اسلامى مرهون همین مظلومیتها است. چهار مظلوم، چهار عاشق، چهار ستاره کهکشان راه دین، فدا شدند تا راه را نمایان سازند.
طیبه واعظى دهنوى متولد 1337 شهادت سوم خرداد 1356
فاطمه جعفریان متولد 1339 شهادت 31 فروردین 1356
ابراهیم جعفریان متولد 1332 شهادت سوم خرداد 1356
مرتضى واعظى دهنوى متولد 1335 شهادت 31 فروردین 1356
یادشان گرامى و راهشان پر رهرو باد.