دیروز باباتو دیدم منیره
نفیسه محمدى
با سلام و عرض ارادت خدمت خواهرم منیره!
من مهرى هستم، خواهر دقیق و حساس سرکار عالى که در حال حاضر مشغول امتحانات آخر سال هستم. بارى اگر از احوالات من خواسته باشى بسیار سرحالم و خوشبختانه زندگى به خوبى و خوشى در حال جریان است؛ گرچه نزدیک بود که همه چیز به هم بخورد اما با درایت و فکر باز بنده این اتفاق نیفتاد و مشکل حل شد؛ بگذریم. کمى صبر کن تا من جریان این ماه را برایت بنویسم. باید دندان روى جگر بگذارى تا من از حواشى مسئله بگذرم و به مسئله اصلى برسم.
راستى قرار است امسال همگى یک هفته برویم شمال و خوش بگذرانیم. البته این گشت و گذار منوط به عوض کردن ماشین آقاجون است. در واقع قول داده است که اگر ماشین عوض شود و به قولى تبدیل به احسن گردد، همه با شادى و نشاط پاى در راه جاده شمال خواهیم گذاشت. مامان که از حالا براى آن روزِ موعود برنامه مىریزد، که چه وسایلى بردارد و چه کارى انجام دهد، خیلى هم دلش مىخواهد بعضىها همراه ما بیایند و زیر گوش آقاجون مىخواند که مگر چه عیبى دارد آدم همسایهاش را به گشت و گذار دعوت کند اما هنوز از آقاجون بله را نگرفته که امیدوارم نگیرد، واقعاً هم نمىدانم این مامان از جان همسایهمان چه مىخواهد!
داداش هادى هم در یک اقدام بىسابقه شاخ غول را شکست و یک ضرب قبول شد. البته این را خودش مىگوید و هنوز کانامهاش رؤیت نشده که اگر رؤیت شود قرار است یک هدیه قابل توجه از آقاجون دریافت کند! آن وقت من هر چه مىگویم در خانه ما تبعیض وجود دارد، تو بگو نه! در زمان من و تو کى پیش آمده بود که آقاجون براى تشویق ما یک جفت جوراب بخرد، چه برسد به خریدن دوچرخه که از عهدهاش خارج است. البته با این یک ذره هوش که در قشر ذکور یافت مىشود، کار آقاجون دلیل موجه پیدا مىکند.
بگذریم! اتفاقِ این بار بسیار شنیدنى است و باید با دقت بسیار نامهام را بخوانى؛ القصه هفته پیش بود که اولین امتحان آخر سال را دادم و تصمیم گرفتیم بعد از امتحان با یکى دو تا از دوستانم براى خرید هدیه تولد «مونا» به بازار برویم. «مونا» را که مىشناسى همان دوستم که تازه یک سال است به مدرسه ما آمده. خلاصه امتحان دادیم و خوشحال و شادمان به طرف بازار رفتیم. همین که مشغول بودیم و داشتیم به طرف خانه برمىگشتیم، آقاجون را دیدم که سوار بر ماشین محترمش از آن حوالى مىگذرد. یک خانم هم در حالى که با موبایل حرف مىزد کنارش نشسته بود تازه هر دوشان لبخند به لب داشتند. نزدیک بود از ترس همان جا روى زمین دراز بکشم. در ابتداى رؤیت این اتفاق بر اعصابم مسلط گشته و جوانب صحنه را بررسى کردم و به این نتیجه رسیدم که آقاجون هم بله! دلایل هم این بود:
یک: با توجه به اینکه آقاجون یک راننده است و همیشه در حال مسافرکشى است پس احتمال دارد که خانمِ مورد نظر یک مسافر محترم باشد اما هیچ مسافرى در قسمت صندلى عقب ننشسته بود و اثاثیهاى هم به چشم نمىخورد. این خود یک دلیل موجه براى شک و سوء ظن بنده بود، چرا که خانم در جلوى ماشین جا خوش کرده بود!
دو: خانم محترم به همراه آقاجون در حال خنده بودند. این هم مىشد دلیل دیگرى براى من که آقاجون را متهم به خیانت کنم. البته اینها تنها دلیل براى بدنظرى من نبود، چرا که بعد از آن روز بسیار حساسیت به خرج داده و همه کارهاى پدر گرامىمان را زیر نظر گرفتم و چه کنم که هر چه بیشتر جلو مىرفتم، مسائل مهمترى دریافت مىکردم. از جمله اینکه مدتى بود دیگر هیچ کس حق نداشت به گوشى تلفن همراهش دست بزند و به محض اینکه کسى تلفن مىزد، آقاجون بلند مىشد و به حیاط مىرفت و مشغول صحبت مىشد. چند بار سعى کردم که به دنبال او بروم و صحبتهاى تلفنىاش را یواشکى گوش کنم که این کار امکانپذیر نشد. از بدشانسى ما که مىدانى هیچ درختى در حیاط خانه وجود ندارد که پشت آن بشود پنهان شد و یک بار هم که به دلیل مضحک درس خواندن در حیاط با وجود گرماى شدید خواستم به دنبال پدرمان راه بیفتم با چنان اخمى روبهرو شدم که بر جایم میخکوب گشتم. اما همچنان در وجودم به دنبال کشف این راز تلخ بودم.
تصمیم بعدىام این بود که یک روز تمام پول پساندازم را بردارم و ماشین آقاجون را تعقیب کنم که البته این کار را هم کردم به این ترتیب که یک ساعت قبل از بیرون رفتن آقاجون از خانه بیرون رفتم به بهانه اینکه در کتابخانه مشغول به درس و امتحان باشم و آنقدر سرِ کوچه ایستادم تا بالاخره سوژه مورد نظر از خانه بیرون آمد و وارد خیابان اصلى شد، البته بدون اینکه مرا ببیند! من هم بلافاصله یک تاکسى دربست گرفتم و با عجله گفتم که مستقیم برود، تا بتوانم دنبال آقاجون رفته و او را گم نکنم، اما چشمت روز بد نبیند چرا که ماشین سرعت گرفت و خودش را رساند به ماشین پدر! من هم که بسیار ترسیده بودم و هول شده بودم زیر صندلى پنهان شدم حدس بزن که چه شده بود. بله از شانس بد من راننده دوست صمیمى آقاجون بود و براى عرض ادب به سرعت کنار ماشین مورد نظر رفت و در مورد هزار و یک چیز از آقاجون سؤال کرد، من هم مُردم و زنده شدم تا ماشینها از هم جدا شدند و توانستم سر یک خیابان از این تعقیب پلیسى رهایى یابم.
با اینکه در تحقیقاتم دچار شکست مىشدم اما ناامید نبودم و همین طور جریان را ادامه مىدادم چرا که مسئله به جاى حساسى رسیده بود و دقیقاً تحت فشار بودم که با این قضیه ناجور چه کنم، اگر به مامان مىگفتم که نپرسیده و ندانسته همه اقوام را جمع مىکرد و آبروى چند ساله آقاجون مىرفت، تو را هم که نمىشد وارد جریان کرد چون راه دور بود و تا راه حلى ارائه مىدادى و به من مىرسید، وقت از دستم رفته بود. خلاصه در همین درگیرىها بودم که یک نقطه مشکوک دیگر هم شنیدم و آن هم این بود که یک روز تازه از جلسه امتحان برگشته بودم و با خستگى به خانه نزدیک شدم که ناگهان صداى آقاجون را که با تلفن صحبت مىکرد از پشت در شنیدم، بله این بار هم آقاجون به حیاط آمده بود تا دل بدهد و قلوه بگیرد. اما فکر نمىکرد که من از راه برسم و از پشت در صدایش را بشنوم من هم آنچه را که باید مىشنیدم شنیدم. آقاجون پشت تلفن به شخص مورد سوء ظن گفت: «الهه گوش کن! باید بشه، من نیاز دارم، و گرنه به تو رو نمىانداختم!» با این جملات بندِ دلم پاره شد و گمان کردم که کار به کجا کشیده که آقاجون با یک دنیا غرور به یک خانم التماس مىکند. در را باز کردم و بدون توجه رفتم داخل اتاقم و زدم زیر گریه! مامان هم ساده دل! فکر مىکرد امتحانم را بد دادهام کمى دلدارىام داد! آقاجون هم بدون توجه به حالات من که وصفش را از مامان شنیده بود، چایى بعدازظهرش را نوشید و رفت! من هم با خودم فکر مىکردم نباید هم توجه مىکرد، وضعیت آقاجون با قبل فرق کرده و سرش شلوغ است پس نباید خیلى دلواپس ما باشد و با این فکرها صداى گریهام بلند مىشد، تازه براى خودم شعر هم مىخواندم و از بىوفایى دنیا و انسانهایش گِله مىکردم و مامان هم یک کلمه نمىپرسید که آخر امتحان بد تو چه ربطى به بىوفایى دنیا دارد؟ واقعاً چقدر این زنها سادهاند! اصلاً کارى به کار شوهرشان ندارند و فقط مىخواهند دخترشان را هم به همان درد مبتلا کنند. خلاصه از همه اینها که بگذریم شماره تلفن «الههخانم» را از موبایل آقاجون پیدا کردم، آن هم با چه دردسرى! شاید به ذهن آقاجون نمىرسید که دخترش اینقدر زرنگ باشد و غیرتش گُل کند. یک روز هم از مدرسه که برمىگشتم به شماره الههخانم زنگ زدم. البته این را هم بگویم که براى رد گم شدن یک کلمه به «الهه» اضافه شده بود تا من و یا هر کس دیگرى که این شماره را مىبین
د شک نکند. بله آقاجون نام خانم را در کنار شماره این طور نوشته بود: «آقاى الهه!» اما من از آن دخترهایى نبودم که به سادگى فریب بخورم. با شماره تماس گرفتم ناگهان صداى خشن یک مرد را شنیدم اما خونسردیم را حفظ کردم و با نهایت آرامش گفتم: «ببخشید آقا! من با الههخانم کار دارم!» صداى پشت تلفن پرسید: «با کى کار دارین!» و من جملهام را تکرار کردم که ناگهان آقا عصبانى شده و فرمود: «مسخره کردى خانم! شماره رو از کجا آوردى؟» با این جمله من ترسیده، گوشى را قطع کردم! باز هم دست تنها هیچ کارى نتوانستم انجام دهم. به هر حال باید جلوى این اتفاق نامبارک را مىگرفتم که دیروز آقاجون با شادى غیر قابل وصف از راه رسید و شیرینى به دست، شک مرا تبدیل به یقین کرد. بله شیرینى باز هم مربوط به پول بود و آقاجون توانسته بود بعد از مدتها رضایت بانک را براى گرفتن دو میلیون تومان وام بانکى جلب کند تا بتواند ما را غافلگیر و ماشینش را عوض کند. بعد هم توضیح داد که این «الههخانم» که همان «آقاى الهه» باشد یکى از مسافرانش بوده که خیلى با هم دوست شدهاند و از قضا شغل ایشان در بانک مورد نظر آقاجون بوده و با تلاش زیاد این دوست محترم، بالاخره مجوز دریافت وام به آقاجون داده شده! در این میان من که باز هم در حل این مسئله ناموفق بودم با هزار ترس و لرز پرسیدم که خانمى که سوار بر ماشین آقاجون بوده و خنده بر لب داشته که بوده؟ خوشبختانه آقاجون اینقدر در خوشى وام غرق شده بود که از من نپرسید که چگونه این صحنه را دیدم و توضیح داد که خانم، یکى از مسافرانش بوده که دو قاب نفیس قالى دستباف در قسمت عقب تاکسى گذاشته بوده و با لهجه خاصى که ترکیبى از ترکى و کردى و لرى بوده حرف مىزده و آقاجون از این طرز حرف زدن خندهاش گرفته بوده! با این توضیحات، من که بسیار نادم و پشیمان شده بودم به عواقب کارم که احتمالاً پایین آمدن نمراتم است فکر مىکردم، البته هنوز شَکَّم به یقین تبدیل نشده و بدجورى دچار این بیمارى شدهام که امیدوارم زودتر شفا یابم.
تو هم مواظب باش این نامه به دست نااهلان و نارفیقان نیفتد، که امکان دارد به گوش مبارک آقاجون برسد و آن وقت شَکَّم با چند تا تنبیه روحى و جسمى به یقین تبدیل مىشود. در ضمن مواظب باش از این خیالهاى باطل در ذهن نداشته باشى آن هم در دوره امتحاناتت چرا که به مشکل پایین آمدن نمره دچار مىشوى. به هر حال من که فکر مىکنم به حال مامان تفاوتى ندارد و بالاخره هوویش مىآید و در همین خانه هم مىماند! خودت مىدانى آقاجون روى ماشین نو و تازه چقدر حساس است و نمىگذارد گردى روى آن بنشیند. راستى تو هم باید یک قدردانى از من داشته باشى که خواهرت اینقدر نگران و مراقب کانون خانواده است و وظایف تو را هم به خوبى انجام مىدهد و این را هم به قدردانىات اضافه کن که مسئله را مسکوت نگه داشتم تا کار به جاهاى باریک نکشد به هر حال خدا از این خواهرها که به همه نمىدهد، قدرم را بدان!
به همراه نامهام مقدارى تنقلات براى شب امتحانت مىرسد که امیدوارم نوشنجان کنى و بتوانى مغزت را از راکد بودن دربیاورى. در ضمن آقاجون مقدارى پول هم به حسابت ریخته تا طبق خواستهات احتیاجاتت را برطرف کنى. اما واقعاً یک خواهش از تو دارم و آن هم اینکه در نامهات اینقدر ننه من غریبم درنیار که روح آقاجون و مامان آزرده شود و برایت تنقلات و پول و ... بفرستند چرا که تا تو فارغالتحصیل شوى احتمالاً من افسردگى روحى مىگیرم چون این طور که پیداست فعلاً منم که در این خانه بىتوجهىها را تحمل مىکنم!
امیدوارم در امتحانات آخر ترم موفق باشى! به دوستانت هم سلام برسان!
خواهر حساس و جستجوگرت: مهرى!