سبز آسمونى
من خودت هستم
چقدر کاشىِ سلول را شماره کنم
ببافم از تو خیالى و پاره پاره کنم
سحر به بند بغل دستىام زدم با مشت
که آفتاب خودم را به او اشاره کنم
به فکر لحظه برگشتنم که گوشه شهر
براى کفتر خود شاخهاى اجاره کنم
به فکر بال و پرى روى آستین چپم
به باغبانىات آیم تو را اداره کنم
اگرچه دختر خوبم تو هفت ساله شدى
هنوز از تو تجسم به گاهواره کنم
چقدر حضرت موسى بنجعفر اینجا بود
نشد که جیب دلم را پر از ستاره کنم
نشد که نامه و عکسى به آسمان بدهم
در آن اشاره به زندان العماره کنم
نشستهام که برایت به رسم سوغاتى
دو سنگ را بتراشم دو گوشواره کنم
چفیه و کفش و پلاک تو به اهواز نبود
اثرى از تو و خاکستر پرواز نبود
آفرین بر غزل سوختهپیکر تو
هیچ کس مثل تو در صنعت ایجاز نبود
آنقدر سوخته بودى که در آغوش زمین
نوبهارم! اثر از برگ گل ناز نبود
هان! به پیراهنت اى یوسف گمگشته قسم
که به زیبایى پایان تو آغاز نبود
عشق وقتى که شب حمله به دل پاتک زد
هیچ جا بازتر از سینه سرباز نبود
رزیتا نعمتى - قزوین
سوگوار واژهها
شاید حرفهایت به دار ثانیهاى نکشید
اما همان واژهها تا مدام
در ذهنم موسیقى باد مىنوازد
و برایم ترانه حیات مىخواند
زمان نیست
چه اهمیتى دارد زمان نباشد
وقتى یکى مىشویم من و تو
بخوان برایم بخوان
حتى اگر روزى گم شوم
در هیاهوى وسعت صدایت
فرقى نمىکند برایم از شکستن بگویى
یا از ساختن
فقط بخوان برایم
دانستن حرفهایم چندان سخت نیست
تنها لحظهاى سکوت تو را به من مىرساند
اگر بخواهى
پس تنها بخواه
واژهاى روشن شد، او تو را هادى است
اندک مدتى نخواهد کشید
که نفوذ خواهى کرد در لهجه دل
پس به آبى شدن چنگ خواهى زد
شاید به سوگوارى دیروز
چارقد مشکى بر تن کنى
باکى نیست
مىتوانى نفس را
به امروز برگردانى با نفسهایت
تا او زنده بماند
پس پیدا خواهى شد
و به وقت پیدا شدن تو، ما یکى خواهیم شد
طوبى ابراهیمى - مشهد