وقتى خودت را فراموش کنى
نفیسه محمدى
نام: پ.م
جرم: اعتیاد و حمل مواد مخدر
سن: 17 ساله
باز هم سردرد دارى، فکر مىکنى دنیا تیره و تار شده، مخصوصاً اینکه به این سردردها، زانودرد و استخواندرد هم اضافه شده، شاید همه وجودت درد مىکند و خودت نمىدانى! فقط خستهاى و حال بدى دارى طورى که دل و اندرونت به هم مىریزد، کاش مىتوانستى بخوابى، مادر اگر فرصتى داشته باشد چند دقیقه به تو سر مىزند و با دلسوزى مىگوید شاید میگرن دارى، شاید هم مسموم شدى و بهتر است که براى عوض شدن حالت کمى قدم بزنى! همین و دیگر کارى به کارَت ندارد. حتى نمىپرسد چرا مدرسه نرفتى. به قول مادربزرگت خانه شما مثل اروپاست. هیچ کس کارى به کار دیگرى ندارد، انگار هر کدامتان در یک چارچوب جدا زندگى مىکنید. اما مگر تو چند سال دارى؟ فقط هفده سال! مانده تا از آب و گِل در بیایى و حساب و کتاب زندگى به دستت بیاید، اما کسى کارى به کار تو ندارد، انگار از آن روز که پا به مدرسه گذاشتى، مستقل شدى و دیگر نیازى به خانواده ندارى. همان طور که کارى به برادرت نداشتند، هر طور که خواست زندگى کرد و آخر سر هم با هزینه سنگین، سربازىاش را خرید و به هر بدبختى بود از ایران رفت، رفت تا به قول خودش بهتر از این زندگى کند. تو اما دلت نمىخواهد از این خانه بیرون بروى. فکر مىکنى تنها جایى که با تنهایىات مىتوانى در آن راحت باشى، همین جاست. همیشه به این تنهایى خو کردهاى و هیچ وقت هم نمىخواهى از آن دور شوى، پدرت که هیچ وقت نیست و همیشه مشغول معامله ماشین است. مادر هم که توى آشپزخانه زندگى مىکند، مىنشیند، مىرود، حتى گاهى همان جا مىخوابد و حاضر نیست به هیچ وجه قلمرواش را ترک کند. گاهى هم که بیکار مىشود، تلفن و حرفهاى پیش پا افتاده وقتش را مىگیرد. مادربزرگ هم که پاى راه رفتن ندارد. تو هستى و خودت و هیچ کس هم توجهى نمىکند که چه به سرت مىآید، این فکرها براى تو هیچ فایدهاى ندارد. هر چقدر که بگذرد حال تو بدتر مىشود و شب نزدیک مىشود؛ وقتى نمانده، باید بلند شوى و سریع خودت را به جایى برسانى. باید براى خودت کارى انجام بدهى و گرنه هیچ کس به فکر تو نیست و وضعیت تو بدتر و بدتر مىشود. بدون حوصله بلند مىشوى. صداى مادر به گوشت مىرسد که با تلفن صحبت مىکند. ساعت چهار بعد از ظهر است و تو از صبح حتى یک لقمه نان هم نخوردهاى. با سختى زیاد لباس مىپوشى و کیفت را برمىدارى، خوشبختانه کیف پول مادرت همان جاست، بدون توجه به او چند ا
سکناس برمىدارى. تجربه این کار را دارى و هیچ واهمهاى از اعتراض مادر به دلت راه نمىدهى!
خودت هم نمىدانى چطور این خیابانها را پشت سر مىگذارى تا برسى درِ خانه دوست برادرت! کارى که بعد از چند ماه رفتن برادرت انجام دادهاى. در باز مىشود و دستى تو را داخل مىکشد. حال خودت نیستى که بخواهى حتى یک اعتراض کوچک تحویل صاحبخانه بدهى! داد و فریاد مىکند که چرا بدون ملاحظه تا آنجا آمدهاى و چرا احتیاط نمىکنى!
حالت آنقدر بد است که حرفهایش را نمىشنوى! او هم مىفهمد و فورى بوى دود را بلند مىکند تا راحت شوى. صداى جلز و ولز مىآید و تو با یک پُک عمیق از جهنمى که در آن بودى، نجات مىیابى! اولین بار است که دوست برادرت همان جا توى خانهاش برایت یک بَست تریاک مىچسباند تا حالت جا بیاید. خوب که چشمانت باز مىشود، پول را از کیفت در مىآورى تا حساب کنى اما او قبول نمىکند و مىگوید در ازاى آن فقط یک کار کوچک از تو مىخواهد. مىترسى که فکر بدى در سر داشته باشد. پاهایت مىلرزد اما خیلى زود مىفهمى که باید به دو سه نفر جنس برسانى. هیچ وقت دوست نداشتهاى این کار را انجام بدهى ولى چندان بد هم نیست. احتیاط مىکنى، پول هم نمىدهى و سرحال به خانه برمىگردى. مادر هم که بعد از آن دردهاى طولانى تو را سرحال مىبیند، خوشحال مىشود و فکر مىکند که دکتر خوبى پیدا کردهاى.
تا به حال چند بار این کار را انجام دادهاى. تقریباً با اصول کار آشنایى. به خودت هم امیدوارى مىدهى که باید براى راحت شدن از این درد لعنتى زحمت کشید. بستهها را که این بار بزرگتر شدهاند مىگیرى و به سختى زیر لباست جا مىدهى، طورى که پیدا نباشد. صاحبخانه لبخند مىزند و قول مىدهد اگر بستهها را درست برسانى، جیره هفته بعدت را بیشتر کند. به چشمانش نگاه مىکنى، یادت هست که اولین بار کنار او و برادرت بود که هوس کردى تو هم یک تجربه کوتاه داشته باشى، از دودى که برادرت و دوستش را مست کرده بود، تعجب کردى، دلت مىخواست بدانى چیست و با مغز و روح آنها چه مىکند. همین جا در همین خانه بودید. آن روز برادرت حال بدى داشت. تو فهمیده بودى که خبرهایى است چرا که باور نمىکردى این همه درد و بىحالى با یک سِرم از بین برود، پس بدون اینکه بفهمد دنبالش راه افتادى، باید مىفهمیدى، شاید این دارو به تو هم کمک مىکرد. جلوى در تو را دیدند، مجبور بودند تو را هم وارد بازى کنند و تو با نادانى وارد گود شدى. اما حالا هیچ طناب و رشتهاى نبود تا دستت را به آن بگیرى و خودت را نجات دهى، پس ادامه مىدادى. گاهى هم به تو کمک مىکرد تا تنهایىها و ناکامىهایت را فراموش کنى.
از خانه که بیرون مىآیى، خیالت راحت مىشود که اتفاق ناگوارى نیفتاده است. همیشه وقتى پا از این خانه بیرون مىگذارى، همین حال را دارى. هوا تاریک است و خیابانهاى شلوغ آرام آرام خلوت مىشود. نشانى اول را پیدا مىکنى و بسته را تحویل مىدهى، انعام هم مىگیرى. از آنجا هم راهت را کج مىکنى و سوار تاکسى مىشوى تا این راه آمده را برگردى و بسته بعد را برسانى. کوچه را پیدا مىکنى و پیاده مىشوى، با خانه شما فقط دو خیابان فاصله دارد، زنگ در را مىزنى، اما ناگهان همه چیز به هم مىریزد، کسى که در را باز مىکند پلیس است، همه وجودت مىلرزد، دو موتورسوار که آنها هم پلیساند دو طرف کوچه ایستادهاند. ماشین از راه مىرسد، تا تو را دستگیر کنند، مىترسى! آنقدر زیاد که دوست دارى بمیرى. راضى هستى برگردى به همان حال بدى که داشتى اما در خانه باشى نه در بازداشتگاه! انگار اطرافت را نمىشناسى و گیج و گنگ به هر سمتى که مىتوانى مىدوى! فریاد مىکشى که بىگناهى اما کسى حرفهایت را نمىشنود. بالاخره هم سوار مىشوى و مىروى! به پدر و مادرت فکر مىکنى، به اینکه آنها با وضعیتى که تو دارى چه مىکنند. حتماً کمى سرزنش و بعد هم دوباره به کارهایشان مىرسند، بدون اینکه تو را ببینند و درک کنند، همه تو را رها کردهاند. خودت هم فراموش کردهاى که نوجوان هستى و باید قلبت براى چیزى مهمتر از مواد مخدر بتپد! اما خودت فراموش کردهاى که دختر هفده سالهاى هستى و به جاى کتاب و دفتر چهارصد گرم هروئین حمل کردهاى، آنقدر از خودت دور شدهاى که وقتى قرار است بستهاى را جابهجا کنى نمىپرسى که چیست؟ خودت هم فراموش کردهاى!
حالا دیگر براى پشیمانى دیر است، شب است و میلههاى بازداشتگاه به تو مىفهماند براى شناخت خودت چه فرصتهایى را که از دست ندادهاى! صبح فردا به جاى نیمکت مدرسه باید روى صندلى دادگاه بنشینى تا اولین پرونده سیاه زندگىات با آینده نامعلوم تو بازى کند.