تکرار قصهاى دیگر
نام: ز.م
جرم: ایراد ضرب و شتم
سن: 17
همیشه حس مىکند که دست خودش نیست، هر کارى که مىکند نمىتواند خودش را کنترل کند. بارها خواسته که به احساساتش مسلط شود اما وقتى که عصبانیت جلوى چشمانش را مىگیرد، دیگر نمىتواند. گاهى هم صداى داد و فریادش همه جا را پر مىکند، اما حالا فرصت خوبى است تا بتواند به کارهایى که کرده فکر کند، به رفتارهایى که حتى خودش هم از آنها بیزار است. حالا بهترین موقعیت است تا فکر کند، به اینکه چرا باید دو بار مدرسهاش را عوض کند، چرا باید معلمها و بچهها از دست او ناراضى باشند و چرا با اینکه دختر نوجوانى است، هیچ دوستى ندارد.
شاید هم به قول مدیر مدرسه قبلىاش مشکل روحى داشت و باید مداوا مىشد، اما چرا هیچ کس درد او را تشخیص نمىداد، چرا نمىتوانست خودش را متقاعد کند که دست از این رفتارش بردارد.
مادرش هم دیگر خسته شده بود. بارها گفته بود که دیگر تحمل رفتارهاى او را ندارد. تحمل اینکه هر روز داد و فریاد دخترش را بشنود و هر روز ببیند که یکى از بچههایش از دست دختر بزرگش که باید همیشه کمکش باشد، کتک مفصلى خورده است.
اما دخترک فقط به خودش حق مىداد. هفته پیش خواهر کوچکش را که فقط هفت سال داشت آنقدر کتک زد که تا دو روز توانایى راه رفتن نداشت. آن هم سرِ چه موضوعى؟ چیزى که آنقدر پیش پا افتاده بود که خودش هم شرمنده شد. دخترک خردسال مانتوى جدید خواهرش را به تن کرده بود و با این کار کمى از مانتو خاکى شده بود. اما خواهر بزرگتر نتوانست تحمل کند. یک بار دیگر خون جلوى چشمانش را گرفت و دختر کوچکى را که ناباورانه به او نگاه مىکرد، کتک زد. آنقدر زد تا بالاخره خشمش فرو نشست. با اینکه مادرش هنگام خروج از خانه، دختر خردسالش را به او سپرده بود، ولى او تا مىتوانست کتکش زده بود بدون اینکه به خیال خودش حواسش باشد.
دختر نوجوان گوشه یک اتاق تاریک نشسته بود و به کارهایى که در یک آن از او سر مىزد فکر مىکرد. به فریادهایش، به حرفهاى رکیکى که همیشه در بحثهایشان رو به مادر مىگفت، به دستوراتى که مىداد و همه هم لازمالاجرا بود و اگر کسى به آنها توجه نمىکرد، پذیرایى خوبى از او به عمل مىآورد تا هوس نافرمانى نکند! گویى خودش را همهکاره مىدانست، انگار همه مجبور بودند که بىچون و چرا حرفهایش را گوش کنند، حتى مادربزرگ هم که پیر و فرسوده شده بود از او مىترسید. با خودش فکر مىکرد امشب اولین شبى است که او دور از خانواده است، هیچ وقت فکر نمىکرد که جایى غیر از خانواده پناهگاهى براى خواب به او بدهند چون خودش را خوب مىشناخت. اما امشب مجبور بود که اینجا بماند. حتى اگر خودش هم مىخواست نمىتوانست. مجبور بود به خاطر بلایى که به سر مادر و برادرش آورده بود همین جا بماند و منتظر باشد تا فردا تکلیفش روشن شود. نمىدانست مادر و دو برادر و خواهر کوچکش امشب چه مىکنند، حتماً امشب شب خوبى براى آنها بود، چون کسى که همیشه صداى داد و فریادش همه را مىترساند، نبود و خانوادهاش یک شب را بدون او در آرامش مىگذرانند. از این فکر عصبانى شد، آنقدر زیاد که مىخواست شیشههاى اتاق را بشکند و فرار کند. چرا باید خانواده او بدون حضورش شاد باشند. از جا بلند شد و فریاد کشید، به طرف پنجرهها حمله برد اما حتى سر انگشتان لرزانش هم به شیشهها نمىرسید، تازه همه شیشهها با میلههاى دراز و محکم محافظت مىشد. گریهاش گرفت، اشک زودتر از همیشه روى صورتش ریخت؛ مگر او کم کتک خورده بود، مگر صداى داد و فریاد پدرش همیشه و همیشه گوشهایشان را نوازش نمىداد. به او هم ظلم شده بود، پس تقصیرى نداشت، چون همه کارها را از پدرش یاد گرفته بود؛ پدرى که چند سال است فوت کرده و خاطراتش مثل یک کابوس شب و روزش را یکى کرده. هنوز هم همان کمربند قهوهاىرنگى را که با آن تنبیه مىشد به یاد داشت، آن کمربند، همه تلخىها را برایش معنا مىکرد. وقتى پدر عصبانى مىشد دیگر فرقى نداشت کسى را که کتک مىزد که بود. مادر و مادربزرگ یا دختر کوچک دوسالهاش، یا پسرانش که از ترس به خود مىلرزیدند. بارها مزه تلخ کتک خوردن را تجربه کرده بود، بخصوص که فرزند بزرگ خانواده بود و پدر خودش را راحتتر مىدید که او را کتک بزند آن هم با یک کمربند چرمى که سوزشش تا مدتها روى بدن حس مىشد. به یاد داشت یک بار هم رگههاى خون بلافاصله بعد از ضربه کمربند پدر از زیر لباس مادرش بیرون زد. در آن لحظات این همه خشونت را مىدید و جرئت نفس کشیدن نداشت. حالا خودش شده بود مثل پدر! اجازه نفس کشیدن به کسى نمىداد حتى به مادرش که زحمت مىکشید و کار مىکرد. انگار قصه باز تکرار مىشد و هر بار کسى بود تا همه را بترساند و زندگى را تلخ کند. به یاد داشت که وقتى پدر به خانه مىآمد، همه بچهها به گوشهاى پناه مىبردند، در آن لحظات با ذهن کودکانه خودش به قصه شنگول و منگول فکر مىکرد، وقتى که گرگ مىآمد و آنها در گوشهاى پنهان مىشدند؛ پدر گرگ خانواده بود و حالا جایش را به دخترش بخشیده بود. فقط همین؛ و انگار با داد و فریاد بود که کارها انجام مىشد.
دخترک باز هم به دیوارهاى تیرهرنگى که دورش را گرفته بود و نمىگذاشت به بیرون راه پیدا کند، نگاه کرد. نمىتوانست درک کند که چرا کارش به اینجا کشید و چرا نتوانست براى یک بار هم که شده خودش را کنترل کند. مادر حق داشت که او را نبخشد و شاید هم حقش بود که بعد از این دور از خانواده و در یک مرکز تربیت و اصلاح زندگى کند تا تحت کنترل باشد و درمان شود. شاید اگر جاى مادر بود حاضر نمىشد که از شکایتش صرف نظر کند. این بار هم با یک موضوع پیش پا افتاده، زندگى را تبدیل به جهنم کرد. باز هم یک اتفاق کوچک باعث شد که چشمانش را ببندد و هر چه که جلوى دستش مىآید پرتاب کند. تنها به این دلیل که برادر کوچکش نتوانسته بود کتابش را به موقع به مدرسه برساند و معلم نمرهاش را کم کرده بود، از شب قبل به برادرش مأموریت داده بود که صبح کتابى را بخرد و به او برساند اما پسرک بیچاره نتوانسته بود و همین باعث شد که سرش محکم به دیوار بخورد و مادر که آمده بود تا مانع از زد و خورد شود، با حمله دخترش نقش زمین شد و بازویش شکست. همه چیز در یک آن اتفاق افتاد اما نزدیک بود یک عمر پشیمانى به دنبال داشته باشد، دو روز رفت و آمد در بیمارستان به او فهمانده بود که واقعاً مثل یک گرگِ زخمى است بعد هم مادر شکایت کرد و دختر نوجوان از خانه دور شد. حالا هم باید تنبیه مىشد. به قول مادر اگر کسى در خانه نمىتوانست جلوى دختر را بگیرد، قانون مىتوانست!
صداى درِ بازداشتگاه به او فهماند که باید برخیزد و به سوى آینده نامعلومى که در پیش داشت برود. آیندهاى که فکر مىکرد نادانسته و ناخواسته برایش رقم خورده بود اما با خود فکر مىکرد آیا در این قصه جاى بهترى براى او نبود؟
نفیسه محمدى