من مقصر نیستم
رفیع افتخار
این سمیه، دوستم را مىگویم، خیلى دختر باحالى است. لیمیتش میل دارد طرف فلسفه. یک سالى با هم اختلاف داریم. البته ما باکلاستریم و یک کلاس بالاتر. از فلسفه ملسفه هم سرمان مىشود و از این بابت پیش دوست و آشنا کم نمىآوریم. از جمله معتقدیم: «مرگ مهم نیست، خوشبخت نبودن مهم است.» و به همین ترتیب معتقدیم: «دشوارترین قدم همان قدم اول است.» بنابراین حق داریم خود را یک پا فیلسوف دانسته توى سر بر و بچهها بزنیم. ناگفته نماند چارچوب فلسفه ما مرتبط مىگردد به فنون و علوم جدیده. لکن چارچوب فلسفه دوستمان میل مىکند طرف مدرن سنتى که واضح است بسیار چیز خفن و فابریکى مىباشد. به عنوان مثال این سمیه مردهشور برده معتقد است: «آدم یک دوست جونى داشته باشد بسیار بهتر است تا صد تا دوست نونى.» که از همین جا فرق فیلسوفان اصیل و دود چراغ خورده با شبهفیلسوفانى همچون سمیه آشکار مىگردد.
از این حرفها که بگذریم ما هر روز پاى پیاده از خودِ درِ دبیرستان تا خودِ درِ خانه با هم یک نیم ساعتى راه مىرویم چون همسایه هستیم. سمیه دختر بسیار تودارى است. هم تودار است هم عینکى. البته او مقصر نیست چون فیلسوفان لازم است تودار و عینکى باشند و عینک جزو ملزومات کارشان باشد اما ما این جورىها نیستیم و بیشتر گرایش داریم به طرف فیلسوفان پیرو مکتب «بدون عینک دنیا را بهتر مىتوان دید!»
آن روز نیز طبق معمول به طرف خانه مىرفتیم با قدمهایى کندتر. من که نه، سمیه یواش راه مىرفت. انگار مبتلا به آنفلوآنزاى مرغى یا جنون گاوى شده بود. طاقتم نگرفت، از او پرسیدم: «هى، گلمنگولى، حواست کجاست، چته، بهت تب راجعه زده یا دارى سلولهاى خاکسترى مخت را لیف مىکشى؟»
جوابم را نداد و همان طور به جلویش خیره ماند. دستم را جلوى چشمانش تکان دادم: «آهان فهمیدم، دارى به آینده تاریک فیلسوف جماعت فکر مىکنى؟ اى آرزوهاى پر پر شده!» و به ناگاه جلویش پیچیده سد راهش شدم. متوجه شدم اشک به چشم دارد. تا آن موقع گریه سمیه را ندیده بودم. گفتم: «خوبه خوبه، دختره ناز نازى، مگه چى شده؟» و دستش را گرفته مسیر را عوض کردیم. به پارک نزدیک خانهمان رفتیم. روى نیمکت ننشسته گفتم: «نبینم ها، واى این دختر چه بىجانست و پژمرده!» و با دست روى بازویش زدم: «خب دیگه بگو ببینم چى شده. از قدیم و ندیم گفتهاند فیلسوفان ضد زمین لرزهاند. اما از ناحیه تو مىخوانم، از این آپارتمانهاى کاردستى مقاوم به زمینلرزههاى یک ریشترى هستى.» و با دست اشکش را که راه کشیده بود تا روى گونهاش پاک کردم.
سمیه با لحن محزونى گفت: «ببین مریم، تو فکر مىکنى من خیلى خوشبختم؟» بدون فکر جواب دادم: «البته که خوشبختى به تو نیامده.» و چین به پیشانى انداختم: «اصولاً از همان اول دنیا، از همان زمانهایى که بابا آدم و مامان حوا تک و تنها بودند، خوشبختى راهش را عوضى مىرفت. گیج مىزد. نمىدانست کجا برود و پیش کى برود. بنابراین اگر مىبینیم سر و کلهاش توى خانه شما پیدا شده، حتم از همان گافهاى ژنتیکى قدیمیه.»
سمیه لبخند زد: «نه ترو خدا شوخى نکن حوصلهشو ندارم. آخه چرا من باید خوشبخت باشم؟» اخم تصنعى کردم: «دختر مگر زده به سرت، پدرت دکتر، مادرت دکتر، پول اورت، مایه تیله رو به راه، خونه مونه فول امکانات. هنوزم مىخواى؟»
سمیه زیرچشمى نگاهم کرد: «یعنى این همان خوشبختیه؟» چشمهایم را برایش دراندم: «اغور به خیر آبجى، خوشبختى مگه چیه؟ خنگ خدا خوشبختى یعنى پول، ماشین، ننه باباى باکلاس و اسم و رسمدار.» و توى دلم اضافه کردم: «یعنى این روزا خوشبختى در این چیزاس.»
داشتم همه نوع فیلمى بازى مىکردم تا دوست فیلسوفم را از آن حال زار در بیاورم اما او همچنان در حال خودش بود: «مریم، جان مامانت منو اذیت نکن.» نفسى چاق کردم: «خیلى خوب، پس بنال ببینم چه دردته.»
سمیه پس از سکوتى نسبتاً طولانى گفت: «شاید حق به جانب تو باشد. ما همه چیز داریم. من همه چیز دارم. چیزهایى که خیلىها در حسرتش مىسوزند. اما یک مشکل بزرگ دارم. مشکل من بابا مامانند.» کنجکاوانه پرسیدم: «جدى؟ مىخوان جدا شن؟» سمیه به طرفم چرخید: «لوس!» و پس از مکثى ادامه داد: «بابا مامان، منو بیشتر از سعید مىخوان. انگارى فقط منو دارن و سعید وجود خارجى نداره.» ناگهان از جا پریدم و فریاد زدم: «شیره!»
سمیه که از حرکت ناگهانیم جا خورده بود، عینکش را روى چشم درست کرد: «چه بىمزه! دارم واست درد دل مىکنم.»
با اخم تصنّعى گفتم: «آخر ورپریده کودن، همه جاى دنیا پسرها را مىگذارند روى سرشان دخترها را مىگذارند زیر پایشان حلوا حلوا مىکنند آن وقت یک مامان باباى مامانِ فهمیده پیدا شدهاند دخترشان را بیشتر تحویل مىگیرند تو مدعى شدهاى جلز و ولز مىکنى. واقعاً خُل و چلى!»
سمیه با ناراحتى آشکار گفت: «تبعیض تبعیضه. فرقى نداره.» زدم روى پایش: «ول کن دختر، تا باشه از این جور تبعیضها باشه.» سمیه همان طور ناراحت گفت: «آخه تو که توى خانه ما نیستى. سعید وقتى مىبینه بابا مامان همه جورهاش لى لى به لالاى من مىگذارند، دق دلیش را سر من خالى مىکنه. دور از چشم اونا اذیتم مىکنه. دیشب یه مشت فلفل ریخته بود توى غذام. چند روز پیش دو تا از کتابهام نبود. حدس زدم کار خودش باشه. همه جا را گشتم. اگر گفتى کجا پیداشون کردم، توى سطل زباله بودند زیر مشتى آشغال. اصلاً دوست داره سر به تن من نباشه. از ته دل دوست داره من نباشم. در حالى که واقعاً من بىتقصیرم.»
در حالى که از روى نیمکت بلند مىشدم، دستش را کشیدم: «پاشو بریم، گفتم چى شده، فیلسوفخانم خالىبند. بز در غمِ جان و قصاب در غمِ پى!» و به راه افتادم: «لیک این نیز غم کوچکى نبود.» و زیرلبى ادامه دادم: «بیچاره!»
سمیه نگاهى سپاسگزارانه بهم انداخت. بلافاصله اصلاح کردم: «منظورم از بیچاره، سعیدخان داداش کوچک شما بود.»