قصههاى شما(107)
مریم بصیرى
روزگار بىمثال - محبوبه رحمتى - تربتجام
بازگشت - زهرا عرفانى - قم
یکى سیاه یکى سفید - سالهاى خاموشى - نجمه جوادى - قم
دو دلداده - ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
محبوبه رحمتى - تربتجام
دوست عزیز، کار شما یک عیب و یک حُسن بزرگ دارد. حُسنش این است که با توجه به اقلیمى که در آن زندگى مىکنید، نوشتهاید. آدمها، مشاغل، زندگىها و همه چیز خاص منطقه خودتان است و مثل برخى دوستان هوس نکردهاید در مورد آدمها و شهرهایى که هیچ اطلاعى از آنها ندارید، قلم بزنید و فضایى غیر واقعى خلق کنید.
اما عیب کارتان این است که «روزگار بىمثال» داستان نیست و فقط خاطرهاى معمولى از سرگذشت یک پیرزن است و شما هیچ تلاشى نکردهاید تا با ایجاد هیجان در بیان و وقایع اثر، به حوادث عینیت بدهید و خواننده را درگیر اثرتان کنید.
در واقع به جاى اینکه بخواهید چندین سال را براى دیگرى تعریف کنید، خوب است از مهمترین قسمت این سرگذشت، داستان را شروع کنید و به جاى تعریف کردن، وقایع را نشان دهید و آنچه از ابتداى خاطرات آوردهاید به گونهاى خلاصه در میان بدنه داستان وارد کنید و پایان خاطره را به صورت زنده و عینى بنویسید. در این صورت کارتان فرم داستان به خود خواهد گرفت و لازم نیست تمام وقایع بىارزش مو به مو مورد بررسى قرار گیرد.
از سویى دیگر لازم نیست مثل انشا، براى داستان نتیجهگیرى بنویسید و به خواننده هشدار دهید که مراقب خود باشد.
داستان یک اثر ادبى است. قرار نیست نویسنده یک مقاله اجتماعى و یا خاطرهاى عادى براى مخاطب تعریف کند بلکه وظیفهاش این است که شخصیتها و کشمکشهاى میان آنها را درست پرداخت کند.
مطمئن هستیم اثر بعدىتان بسیار زیباتر از «روزگار بىمثال» خواهد بود. موفق باشید.
زهرا عرفانى - قم
خواهر گرامى، مثل همیشه با نثرى زیبا داستان نوشتهاید. اما خودتان هم بهتر مىدانید که داشتن نثر زیبا و روان، بسیار مهم است ولى کافى نیست.
موضوعى که انتخاب کردهاید شبیه سوژه رمانهاى بازارى و عامهپسند است و آدمها براى کارهایى که مىکنند و اتفاقاتى که مىافتد هیچ دلیل و مدرکى ندارند. مردى بىخبر به عنوان پدر قهرمان بعد از چندین سال پیدایش مىشود و بدون هیچ تغییر و تحولى در داستان، بدون اینکه شخصیتپردازى خاصى روى او انجام داده باشید ناگهان و بدون هیچ پیشزمینهاى عاشق قهرمان مىشود و دختر تازه مىفهمد که مرد پدرش نیست و فقط براى فریب وى خودش را به جاى پدرش جا زده است.
معلوم نیست این پدر قلابى به بهانه چه چیزى مىخواهد قهرمان را سرکیسه کند که ناگهان با دیدنش عاشق وى مىشود و آخر کار معلوم نیست قهرمان چه بر سرش مىآید که فقط دوستش از نبود او ناله سر مىدهد.
با توجه به شناختى که از شما داریم، انتظار داشتیم این داستان را با پرداخت بسیار بهترى بنگارید.
منتظر داستانهاى دیگرتان هستیم.
نجمه جوادى - قم
دوست عزیز، همچون گذشته موضوعات زیبایى را سوژه آثارتان قرار مىدهید و باز همچون گذشته داستانهایتان پر از اشکالات نگارشى است و گویا به رسمالخط صحیح، علایم نگارشى، و دستور زبان و قواعد آن اصلاً علاقهاى ندارید!
در «یکى سیاه یکى سفید» دقیقاً از خط هشتم داستان به بعد، ناگهان زمان افعال شما از گذشته تبدیل به حال مىشود و از سویى دیگر درست نُه خط مانده به پایان داستان دوباره افعال از حال به گذشته گرایش پیدا مىکنند!
تغییر زمان افعال بسته به موضوع داستان مىتواند از گذشته ساده (ماضى) به گذشته دور و دورتر (ماضى نقلى و بعید) برود و یا به آینده سوق پیدا کند. اما در اثر شما همه چیز در زمان حال اتفاق مىافتد و هیچ رجعتى به گذشته و آینده وجود ندارد پس باید کل اثرتان را به زمان حال و یا گذشته ساده بنویسید و مدام زمان افعال را بدون دلیل تغییر ندهید. جملهبندى کلماتتان هم گاه رسا و روان نیست و توصیه ما براى شما این است که مدتى براى تمرین از روى داستانهاى مشهور ایران و جهان مشق بنویسید تا جملهبندى درست ملکهتان شود و بعد شروع کنید به پرداخت داستانهایى که در ذهنتان است.
حُسن «یکى سیاه یکى سفید» در آن است که توانستهاید وداع منیره و همسرش را با وداع رستم و تهمینه که لحظه به لحظه با بافت قالى آشکارتر مىشود، به موازات هم پیش ببرید؛ اما فکر کردهاید که چگونه همسر این زن یک امدادگر است آن هم در روستایى دورافتاده، آن هم در حالى که زن تازه ازدواج کرده و مرد چند ماه به استان گلستان رفته تا به آوارگان کمک کند. بعید به نظر مىرسد که یک روستایى امدادگر در شمال کشور چند ماه درگیر یک زلزله و یا سیل باشد و نتواند به خانهشان که در همان خطه شمال است سر بزند و ... .
البته با توجه به فضاسازىهاى زیباى کار، جا دارد تا این داستان را دوباره بازنویسى و برایمان ارسال کنید.
اما «سالهاى خاموشى» علاوه بر مشکلاتى که همه آثارتان دارند، متأسفانه پرداخت بسیار بدى دارد. تصورات گنگ و روایتهاى مغشوش زن از گذشته با دیدن یک سکه بیست ریالى که رویش نوشته یادبود هشت سال دفاع مقدس، اصلاً جالب نیست. بهانه بهترى براى نوشتن یک داستان ارزشى از دفاع مقدس نیافتهاید که سوژهتان را چنین ضعیف شروع کردهاید.
خواننده اصلاً با قهرمان زن شما همذاتپندارى نمىکند، چون هیچ کدام از غم و غصههاى او طورى نگاشته نشده که مخاطب را درگیر خود کند. زن از همسر معلولش مىگوید که پس از مدتها از جنگ بازگشته است، آن هم در حالى که سالها حافظهاش را از دست داده بود و ناگهان با خوردن معجونى حافظهاش را بازیافته و همراه با یک بچه پیدایش شده است؛ بچهاى که معلوم نیست از کجا آمده و زن از بودنش بسیار ناراحت است و ... .
این داستان جاى کار بسیارى دارد و براى اینکه تبدیل به یک اثر ایدهآل شود باید کل ساختار آن را به هم بریزید و از اول داستان را براساس ساختار جدیدى بنگارید.
موفق باشید.
ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
برادر محترم، از اینکه از واقعیت برداشت کرده و موضوعى جدا از سوژههاى همیشگىتان نوشته و به قول خودتان از یکنواختىهاى قبلى آثارتان بیرون آمدهاید جاى خوشحالى است؛ اما متأسفانه با توجه به توانایىهایى که در پرداخت داستان از شما سراغ داریم این سوژه را فقط روایت کرده و در حد خاطرهگویى عقیم گذاشتهاید. به جاى اینکه قهرمان شما داستانسرایى کند باید مىگذاشتید پسر و همسر دوم وى خودشان داستان زندگىشان را نشان دهند.
روى آوردن به دنیاى واقعیت و ایده گرفتن از زندگى مردم خوب است به شرطى که به همان اندازه داستانهاى تخیلى، رویشان کار شود نه اینکه فقط عین واقعیت روایت شده و قهرمان زندگىاش را براى دیگران تعریف کند. در ضمن پایان این گونه از داستانها دقیقاً مثل پایان داستانهاى دیگر است و نویسنده نباید سرگذشت واقعى شخصیت اصلى را با سوز و گداز تعریف کند و برایشان دلسوزى کند که در زندگى شانس نیاوردهاند و ... .
موفق باشید.