سخن اهل دل
هشتمین اختر رخشان ولا
حبذا حضرت سلطان شرف خسرو طوس
کن عنایت که بیایم به جوارت پابوس
هشتمین اختر رخشان ولا ماه وفا
هست در نُه فلک عشق و صفا شمس شموس
رهبر اعظم اسلامى ولىِّ داور
قائد خلق به اعصار تویى میر نفوس
مرقد اطهر رخشان و شریفت زیباست
مىدرخشد به سرِ چرخ چنان تاج عروس
چون که از مرقد تو بانگ اذان برخیزد
نى به گوشم رسد از سوى کلیسا ناقوس
مظهر اعظم اسماء خداوند رضاست
اى که در بزم خداوند جهانى طاووس
کى توان وصف تو گفتن به کلام و به سخن
مات از وصف کمالات تو شد جالینوس
گر درختان جهان جمله بگردد قرطاس
ور مرکّب بشود جملگىِ اقیانوس
نشود مدح تو کردن به کلام و گفتار
کى شود جایگزین در دل کوزه قاموس
هاتفى گفت سحرگاه ز بام ملکوت
به خدا هست رضا ذات خدا را ناموس
هست سلطان سلاطین به تمام اعصار
مطربى گفت سحرگاه به بانگ دف و کوس
کن تماشاى به چشمان خرد اى غافل
که بود مرحمت و جود و سخایش محسوس
دامن پاک ولایش تو به چنگ آر اى دل
به تولاّى رضا شد دل زارم مأنوس
درس توحید و ولا داده به گمگشته جهل
تا نباشد به جهان غمزده و زار و عبوس
اى گرفتار بجوى از کَرَمش استمداد
کى شود سائل و درمانده ز لطفش مأیوس
کوس سلطانى سلطان خراسان چو زدند
شد فراموش به جهان رسم و ره کیکاووس
دیدم از بهر زیارت به سماء صف بسته
سوده بر خاک ادب خیل ملک جمله رئوس
عالم آل محمد(ص) به جهان است رضا
کرده تدریس به دانشگه دین جمله دروس ...
احمد باقریان «باقر» - جهرم
چند رباعى از زندهیاد سلمان هراتى
1- شکفتن
غم عشقى که در خود مىنهفتم
شبى آن را به چشم خسته گفتم
دل من مثل ابرى گریه سر داد
سحر شد مثل خورشیدى شکفتم
2- هواى عشق
اگر اى عشق پایان تو دور است
دلم غرق تمناى عبور است
براى قد کشیدن در هوایت
دلم مثل صنوبرها صبور است
3- دعوت
بیا روشن، بیا بىکینه باشیم
چو آه ساکتى در سینه باشیم
براى کثرت خورشید در خویش
بیا مثل دل آیینه باشیم
فصل چشمانت
در چهارچوب یک خاطره
مانده است
در بُعد خاموش
اتاقى کوچک
در حنجره خیس خورده
یک انسان
در کدامین دار دنیا
تو را بافتهاند
که هر نقشى از تو
هزاران سال مرا
در عمق آن فرو مىبرد
و از چه رنگى
تو را بافتهاند
که چشمانت
چهار فصل سال را
برایم
تکرار کرد
منیژه تمنا «شاعر مهاجر افغانى»
ساده دوست دارمَت
بارانِ ناگهانِ خلوتِ پاییزى،
مىروى، باز مىگردى
مىروى میان اتفاقهاى ناگهان
ساده دوست دارَمَت
به سادگىِ بودن بوى بیابان
- در بهارهاى همیشه -
بر چشمانت دست مىکشم و مىمانم
براى یک لحظه
که در کنار تو باشم.
و لمس نگاهى
که ریزش باران باشد
بر شیشه آبگینِ چشمها.
ساده دوست دارمت
به سادگىِ بودن ستارگان
به آسمان شب.
به راستى،
عشق اتفاقى است ناگهانى
یا درکى وفادارانه
از به هم پیچیدن پیچکها
در باغ؟! ...
مهشید نقاشپور
دلم هوایى شد
نیامدى و دلم ناگهان هوایى شد
تمام دلهرههایم تو و جدایى شد
لبالب از تو شدم، ابر تند و غوغاگر
سکوتِ سر به گریبان من فدایى شد
نسیم تلخ شقایق، تلاوت باران
دریغ، گریه خندانِ آشنایى شد
سفر به سوى تو دیوانگىست مىدانم
که خط فاصله دیگر خط نهایى شد
کبوترى پرِ خود را به باغ مىسایید
خبر ... که خانه در آغوش روشنایى شد
شبانه بال گشودم، سپیده پر مىریخت
بهانه بودم و اندیشهها، خدایى شد
به بال و پر چه نیازىست اوج نامعلوم
به عشق بال و پر آرائیم رهایى شد
چرا به یاد تو آتش به جان دل مىریخت
تو در کجاى زمانى «غزل» کجایى شد؟!
غزل تاجبخش
کلمات
پیراهن من و تو
در زنجیر اندازههاست
در گامهاى کوتاه
در اندیشه قامتهاى مناسب.
کلمات ربط سنگینى را،
شهادت مىدهند
میان من و تو،
میان ما
و مردم
اما من به درختان فکر مىکنم
که قد کشیدن را،
در چارچوب روز یا شب
محکوم نبودهاند،
من به جارى زمان فکر مىکنم
نه به اعصار
محبوس در قاب طلایى تاریخ.
آزادى در نطفههاى پراکندست
در سنگریزههاى بىنشان
در کوههاى بىنام
خیال سبزى که در رگهاى گیاه مىگذرد
همچون برفهاى گنگ
و برگهاى نالان
تسبیح فصل را مىشمارند
اما من دوست دارم
که زندگى دنیا باشد
نه شهر! ...
طاهره صفارزاده