قصههاى شما(109)
مریم بصیرى
جیغ - سمیه کلینى - تهران
یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانى به همراه مىآورد - زهرا اسماعیلى - قم
فرزندخواندگان - نجمه مصدقى - بوشهر (جم)
سیزده سرباز - ریحانه بنازاده - مشهد
سمیه کلینى - تهران
خواهر گرامى، داستانهاى شما فضاسازىهاى بسیار خوبى دارند و مخاطب را درگیر خودشان مىکنند، اما باید دید این فضا چقدر در پیشبرد داستان مؤثر است.
قهرمان داستان شما نیمهشب از خواب مىپرد و در فضایى وهمآلود و ترسناک به دنبال زنى که در خیابان جیغ مىکشد، مىرود و پس از گم کردن زن مىفهمد که دچار توهم شده است؛ اما صداى جیغ بچهاى را مىشنود و متوجه مىشود که دریچه فاضلابِ کف خیابان باز شده و بچهاى آن پایین گیر افتاده است. آن وقت این قهرمان در آن تاریکى به راحتى بچه را مىبیند و از پلههایى که ناگهان ظاهر شده و حتماً شبیهاش را در فیلمهاى خارجى دیدهاید، پایین مىرود و بچه را نجات مىدهد. سپس راهى بیمارستان شده و فردا صبح خانواده بچه پیدایش مىشود و قهرمان به خانهاش مىرود تا بخوابد!
واقعاً هر کسى صداى جیغى از خیابان بشنود، شبانگاه بلند شده و دنبال زنى مىرود؟ مهمتر از همه اینکه جداى از خیال و یا واقعیت بودن این زن، واقعاً هیچ کس قبل از قهرمان متوجه دریچه باز فاضلاب نشده بود و یا در روشنىِ روز بچه را ندیده بود که جناب قهرمان شبانگاه بچه را ببیند و او را سالم بیابد و جریان آب وى را نبرده باشد و ... .
جداى از همه اینها قهرمان کیست و آیا در خانهاش تنها زندگى مىکند؟ وى اصلاً نگران خانه و لباسهاى خواب و دمپایى پایش نیست و با خیال راحت تا صبح در بیمارستان چرت مىزند تا اینکه پدر و مادر بچه پیدایشان بشود و تازه قهرمان بفهمد زنى که دیشب در خیال دنبالش مىدویده مادر بچه است و ... .
نثر بسیار خوبى دارید پس سعى کنید با انتخاب طرحهاى خوب و پرداخت خوبتر آنها، داستانهاى بسیار خوبى بنویسید تا ما هم بتوانیم آنها را چاپ کنیم.
منتظر دیگر آثارتان هستیم.
زهرا اسماعیلى - قم
دوست عزیز، پیوستن شما را به جمع نویسندگان جوان قصههاى شما خوشآمد مىگوییم.
داستاننویسان بسیارى هستند که پس از چندین سال، شهامت و یا حتى حوصله آن را ندارند تا کارشان را براى نشریهاى ارسال کنند، اما همین که شما خواستهاید اولین کارتان را در مجله چاپ کنیم، نشان از اعتماد به نفس بالاى شما دارد و یا شاید هم اعتماد بیش از اندازه به چیزى که به اسم داستان برایمان ارسال کردهاید!
دوست گرامى، اثر شما در شروع کاملاً شبیه یک طرح داستانى است و کم کم با افزودن دیالوگ و توصیف مىرود که شباهتى به داستان پیدا کند.
برخى نویسندگان جوان تحت تأثیر خواندن رمانهاى بازارى و یا سریالهاى عاشقانهاى که مىبینند، مىانگارند نوشتن بسیار آسان است و شروع مىکنند به نوشتن چیزى شبیه به آنکه خوانده و یا دیدهاند و نتیجه، چیزى جز کارهایى مشابه اثر شما نیست.
آدمهاى کار شما بسیار سطحى هستند و هیچ دلیل و مدرکى براى آنچه مىخواهند انجام دهند ندارند. درست است که دست روى موضوع خوبى گذاشتهاید و مىخواهید به مشکلات سر راه جوانان دانشجو در شهرهاى دورافتاده بپردازید ولى باید لااقل منطقى در کارتان موجود باشد یا نه؟
دختر دانشجوى شما در عرض یک خط داستان سیگارى و معتاد مىشود! به نظرتان چنین پرداختى براى نحوه و علت معتاد شدن جوانان کفایت مىکند؟ از سویى دیگر آیا فکر مىکنید اگر کسى از نامزدش سیر شود و سراغ دختر دیگرى برود آیا دختر اولى به همین راحتى کیفش را برمىدارد و مىرود، و صدها سؤال بىجواب دیگر که اصلاً هیچ منطقى، حتى داستانى پشتش نیست.
اما جالبترین مسئله این است که در ابتدا و انتهاى داستان خودتان را وارد قضیه مىکنید و از علت نوشتن و آگاه کردن دانشجویان و غیره سخن مىگویید، کارى که بسیار اشتباه است. نویسنده حق ندارد هم داستان بنویسد و هم سخنرانى کند و به رانندهاش تفهیم کند که براى ارشاد وى چنین چیزى نوشته است.
مطلب دیگر در مورد زاویه دید است؛ چیزى که خودتان هم معترف آن هستید و نمىدانید چرا چنین کارى را کردهاید. در واقع مىتوان گفت که یک خط در میان راوى از اول شخص به سوم شخص و بالعکس تغییر پیدا مىکند. قهرمان دارد داستان خودش را مىگوید که ناگهان سر جمله بعد، شما به عنوان راوى سوم شخص وارد شده و بقیه ماجراى قهرمان را تعریف مىکنید و دوباره سر پاراگراف بعدى، داستان به شیوه «من راوى» ادامه پیدا مىکند.
این اشتباه که دیگر اصلاً قابل چشمپوشى نیست. در داستان کوتاه باید تنها به یکى از این شیوهها بسنده کنید و با آگاهى به ویژگىهاى آن زاویه دید از ابتدا تا انتهاى داستان را از همان دیدگاه بنویسید و اگر هم بنا باشد به دلایلى زاویه دید تغییر کند باید قانون خاص خودش را داشته باشد نه اینکه جمله به جمله، راوى عوض شود.
موفق باشید.
نجمه مصدقى - جم
خواهر ارجمند، تخیل بسیار خوبى دارید ولى متأسفانه به دلیل عدم آشنایى لازم با عرصه داستاننویسى، تخیلات خودتان را بسیار نامنظم و مغشوش به روى کاغذ مىآورید.
اولین اشکال کار شما طرح ضعیف کارتان است که بدون پختگى و انسجام لازم آن را تبدیل به داستان کردهاید. کار شما کاملاً دوپاره است و هر پارهاى براى خودش فضایى کاملاً مستقل دارد.
زن و شوهرى براى گرفتن کودکى به پرورشگاه مىروند و بچهاى انتخاب مىکنند که ناگهان متوجه مىشوند بچه خواهر دوقلویى هم دارد و بدون هیچ مشکلى هر دو بچه را به خانه مىبرند و فوراً بچهها را در خانه تنها مىگذارند و به میهمانى مىروند. شیطنتهایى که بچهها در خانه مىکنند و تعریفهایى که پدر و مادرخواندهشان در نزد دیگران از ادب و خوبى آنها مىکنند، دقیقاً مثل یک فیلم، به صورت تدوین موازى آمده است. یک نما از والدینى که از بچهها تعریف مىکنند و یک نما از بچهها که همان موقع در خانه همه چیز را به هم مىریزند و باز این نماها به شکلهاى مختلف تکرار مىشود. تا جایى که این والدین از دست بچهها خسته مىشوند و آگهى مىدهند که دو بچه دوقلو را به خانواده دیگرى واگذار مىکنند. کار شبیه یک فیلم در فضاى فانتزى و ژانر کمدى است. البته بماند که نه در هنگام تحویل بچهها از پرورشگاه و نه در هنگامى که زن و شوهر از دست آنها خسته شدهاند و آگهى مىدهند، اصلاً هیچ منطقى وجود ندارد و هرگز در واقعیت چنین اتفاقى نمىافتد.
در قسمت دوم بچهها بزرگتر شده و به مدرسه مىروند، آن هم مدرسهاى که معلوم نیست در کجاى ایران است که دختران و پسران هر دو در یک کلاس مىنشینند! بچهها در مدرسه هم کلى شیطنت و خرابکارى مىکنند و داستان را به سمت قبرستان و روح و ... مىکشانند و کار ناگهان به یک فیلم ژانر وحشت شباهت پیدا مىکند. صحنههاى ظاهراً مخوف با ایجاد فضایى ترسناک و ... .
مىبینید که تمام اشکال کوچک و بزرگ کارتان تا اینجا بسته به همان طرح خام شماست که هر چه دوست داشتهاید بدون اینکه هیچ دلیل قانعکنندهاى براى آن داشته باشید در اثرتان آوردهاید.
مشکل بعدى، شخصیتپردازى بسیار ناقص داستان شماست. جداى از انواع و اقسام والدینى که بچهها تجربه مىکنند و خواننده چیزى از آنها نمىداند، خودِ بچهها هم براى مخاطب ناشناخته هستند.
کارهایى که بچهها مىکنند اصلاً نشان از افسردگى زندگى در پرورشگاه و یا تربیت ناقص و نادرست ندارد، بلکه نشانگر دو بچه شیطان و شرّ است که دایم مىخواهند خوشمزهبازى در بیاورند و دایم از یک موضوع به موضوع دیگر بپرند و رفتارهاى خاصى از خود نشان دهند.
مشکل عمده دیگر شما نداشتن خط داستانى مشخص و واحدى است که همه گرهها و حوادث به آن ختم شود. به فرض اگر بچهها در برقرارى ارتباط با والدین جدید دچار مشکل مىشدند و داستان فقط به این ایجاد ارتباط مىپرداخت، ما با داستان کوتاه منسجمى روبهرو بودیم ولى در حال حاضر مدام از یک شاخه به شاخه دیگر پریده مىشود بدون اینکه هیچ کدام از این شاخهها مخاطب را به تنه اصلى و هدف اصلى نویسنده نزدیک کند. کمى فکر کنید و ببینید هدف شما از نوشتن این داستان چیست؟ مىخواهید بگویید کسى هیچ بچهاى را به فرزندخواندگى قبول نکند، بچهها ذاتاً شر هستند و قابل اصلاح نمىباشند؟ روحهاى داخل قبرستان، روح زندهها را مىگیرند؟ نظام آموزشى مدارس اشتباه است و یا دهها هدفى که احتمالاً بر آن اساس دست به قلم بردهاید.
توصیه ما به شما این است که بحث فرزندخواندگى را کلاً کنار بگذارید چرا که این اتفاقاتِ درهم و برهم اصلاً ربطى به این ندارد که بچه در پرورشگاه بزرگ شده باشد و یا در یک خانواده سالم. اما در صورتى که روى بحث فرزندخواندگى حرفى دارید، حتماً بادقت روى این موضوع تحقیق کرده و بعداً دست به قلم ببرید. پس از کل ماجراها و اتفاقات داستان یکى را انتخاب بکنید و واقعاً بچهها را در مواجه با آن مشکل شخصیتپردازى کنید تا ما وجود خارجى آنها را در فضاى داستان حس کنیم نه اینکه کلى ماجراى خندهدار همراه با شیطنت در مدرسه و قبرستان و خانه اتفاق بیفتد و سر و ته هر جمله به سام و سارا ختم شود و به شیرینکارىهایشان.
مسئله دیگر جداى از امر داستاننویسى، دقت بسیار در پاکنویس اثر و ویرایش آن است. تمام خطوط شما بدون پاراگرافبندى و رعایت هیچ امر نگارشى، پشت سر هم ردیف شدهاند و از آنجایى که براى هیچ دیالوگى گیومه هم نگذاشتهاید خواننده نمىداند چیزى که نوشتهاید توصیف است و یا دیالوگ و اگر دیالوگ است، گفتگوى کدام یک از شخصیتهاست و کِى زمان تغییر مىکند و یا فضا عوض مىشود. یادتان باشد پاراگرافبندى مهمترین مسئلهاى که باعث مىشود شما داستانتان را درست پاکنویس کنید و هر بار با تغییر زمان یا مکان و یا موضوع به سرِ خط بعدى بروید و پاراگراف جدیدى بنویسید و یا اینکه براى گفتگوى هر شخصیت از خط دیگر استفاده کنید و ابتدا و انتهاى دیالوگ را با گیومه مشخص کنید و ... .
در حال حاضر با توجه به 36 خطى که پشت سر هم در تمام هر بیست و نه صفحه داستانتان آوردهاید خواننده چارهاى ندارد جز اینکه بعد از خواندن هر جمله، دوباره یک بار دیگر به عقب برگردد تا متوجه شود چیزى که خوانده شده است از نظرگاه چه کسى نوشته و یا گفته شده است و اصلاً دیالوگ است و یا توصیف و سر و ته جملهاش کجاست.
آینده روشنى را در زمینه داستان براى شما پیشبینى مىکنیم به شرطى که کمى هم به اصول داستانى و نگارشى و همچنین جهان واقعیت نظر داشته باشید و گمان نکنید در جهان داستان مختاریم هر چیزى را که دلمان خواست بدون رعایت قانون علت و معلول پشت سر هم بیاوریم و بگوییم داستان است دیگر. این داستانها نشانگر گوشهاى از واقعیت زندگى ماست پس باید به همان اندازه واقعیت قابل باور باشد.
موفق باشید.
ریحانه بنازاده - مشهد
دوست عزیز، داستان شما زیباست. مادرى به ظاهر نویسنده از ماجراى سربازى رفتن و سپس شهادت پسرش کتابى مىنویسد و این کتاب مورد تقدیر قرار مىگیرد. در واقع ابتدا و انتهاى داستان در زمان حال است و بقیه موارد در گذشته و خاطرات این دو سیر مىکند.
فکر کارتان خوب است ولى متأسفانه به میزان لازم آن را پرداخت نکردهاید و اثر، تبدیل به گفتگوى صرف بین مادر و پسر شده است بدون اینکه شخصیتپردازى مادر و پسر معلوم شود و اینکه، این پسر چرا آنقدر مشتاق رفتن به سربازى است؟ آیا واقعاً شیفته شهادت است و یا به قول خودش به سرش زده و به خاطر دوستانش مىخواهد به سربازى برود و ... .
در هر حال به خاطر ارج گذاشتن به تلاش شما و پرداختن به زندگى شهدا به صورت یک اثر کوتاه جمع و جور، پس از ویرایش اثرتان آن را در این بخش با هم مىخوانیم به شرطى که کارهاى بعدىتان از قوّت لازم در زمینه داستاننویسى برخوردار باشد.
موفقیت همواره با شما باد.
سیزده سرباز
ریحانه بنازاده
هنوز سالن پر نشده و تعداد زیادى از صندلىها خالى بود. زن در ردیف جلو نشست و نگاهى به کتابى انداخت که روى زانوانش قرار داشت. «خاطرات سیزده سرباز» در دستش بود و چشم به پرده روبهرویش «خیرمقدم به میهمانان ...» ورقهاى کتاب را پشت سر هم ورق زد. چشمانش دور تا دور چرخید. نگاهش به یک نقطه خیره ماند. روى پوستر سفید با خودکار قرمز سیزده سرباز نوشته شده بود سیزده، سیزده، سیزده. همه چیز از جلوى چشمانش رد شد. چشمانش دو دو زد و پلکهایش روى هم قرار گرفت.
* * *
نفس نفس زد. کفشهایش به سمتى پرتاب شد و در محکم به دیوار خورد.
- چه خبرته؟
صداى زن از داخل اتاق آمد.
- مىخواستى چه خبر باشه، مثل همیشه بدشانسى، لعنت به عدد سیزده.
زن قلم را روى کاغذ گذاشت و از پشت میز بلند شد و در چارچوب در قرار گرفت.
- منظورت از این حرفها چى بود؟
پسر در حالى که ملحفه را روى سرش مىکشید گفت: «آخه وقتى توى این خونه شما و بابا راضى نباشین همین مىشه دیگه.»
- چى مىشه، از چى حرف مىزنى.
- بفرما تازه مىگن از چى حرف مىزنى، وقتى مىگم براتون اهمیت نداره ناراحت مىشین، تازه مىگن از چى حرف مىزنى.
- من نمىدونم تو کِى این اخلاق از سرت مىره بیرون. مىرى بیرون مىآى یا خوشحالى یا ناراحت، اونوقت مىخواى بدونم دلیل ناراحتیت چیه؟ حالا مىگى چى شده یا نه؟
- مگه دیشب قرار نشد امروز برم واسه ثبتنام سربازى؟
- خوب!
- خوب نداره. وقتى رفتم ظرفیت تکمیل شده بود، جزء ذخیرهها قرار گرفتم، اونم درست سیزدهمین نفر.
- بعدش؟
- آخه بعد نداره مامانِ من!
ملحفه را از روى صورتش کنار زد و بلافاصله نشست.
- یعنى که هیچى.
- هنوز که مشخص نیست؟ شاید جزء ... .
- شاید نداره دیگه، مىشه سیزدهمین نفر باشم، اونم عدد به این نحسى اونوقت اعزامم بشم؟
- هیچ معلومه چى مىگى!
- یادتونه وقتى مىخواستم برم دبیرستان آزمون نمونه رو دادم، درست سیزدهمین نفر جزء ذخیرهها بودم. دوازدهمى وارد شد اما به من که رسید ظرفیت پر شد.
- این حرفهاى الکى چیه که مىزنى!
- تازه مىگن حرفها چیه؟ اون موقع هم همینو گفتین، ولى دیدین حالا هم ... .
- چه ربطى به رفتنِ تو داره؟
- ربطش اینه که به من برسه مىگن براى سرى بعد.
- در عوض تا اون موقع خوب فکراتو مىکنى.
- حرف منم همینه دیگه. شما و بابا از اول موافق نبودین.
- تو اصلاً حالت خوب نیست سعید، بابات حرفش این بود که من آشنا دارم. الان رفتن سربازى خطرناکه ولى چون تو خواستى بابات رضایت داد.
- بله رضایت داد ولى زورکى، اصلاً این حرفها رو ولش کن. من نمىدونم این سیزده براى چىِتو زندگى من اینقدر زیاده، مثلاً تو درسام هر وقت نمره بدى مىآوردم عدد 13 بود.
زن در حالى که لبخند مىزد گفت: «ببخشید آقاسعید، اون که به خاطر نخوندنت بود.»
- درسته چرا سیزده؟
- حالا بگو ببینم تو چى شد که یک دفعهاى فکر سربازى به کلهات زد؟
- آخه مامانجون هیجان داره!
- آره دیگه حتماً فکر کردى اونجا هم مدرسهست که مىتونى شلوغبازى کنى. پسرجون اونجا سربازید، اونجا جنگه. جدى که نگفتى سعید؟
- چى رو؟
- هیجان رو دیگه!
- نه بابا شوخى کردم. اصلاً این حرفها را ولش کن، اگه رفتنم دو سه ماه دیگه باشه اونوقت مسعود اعزام مىشه و من!
- آهان پس بگو رفیق شفیقت مىخواد بره.
- نه مامان هیچ ربطى به اون نداره فقط دوست دارم توى سربازى هم با هم باشیم.
- سربازى نه، جنگ!
- حالا چه فرقى داره؟
- یعنى فرقش رو تو نمىفهمى؟
- چى مىگى زیر لب با خودت؟
- هیچى مىگم کى خبر مىدن؟ همین یکى دو روزه یا ... ولى من که مىدونم ... .
* * *
در به آرامى باز شد. پسر گوشهاى از اتاق نشسته بود.
- سعید یه خبر خوش. بالاخره مقالهم رو تموم کردم.
سعید ناراحت بود و داد و بىداد مىکرد.
- حالا براى چى داد مىزنى؟
- آخه دو سه ماه دیگه باید صبر کنم!
- تو واقعاً مىخواى برى سعید؟
- مثل اینکه شما فکر مىکنید من هنوز بچهام!
- بچه نه ولى ... .
- ولى چى؟
- باشه حالا که تو اینقدر عجله دارى من با بابات صحبت مىکنم. یه جورى راضیش مىکنم که تو در اولین فرصت برى.
- شوخى مىکنى!
- نه خیلىام جدىام!
- آخه چه جورى؟
- اونش مهم نیست!
- حتماً بابا آشنا داره!
- مامان نگفتى مىخواى چى کار کنى؟
- یعنى چى، چه کار کنم؟
- بابا، براى رفتنم دیگه!
- مجوز رفتنت که الان تو دستمه. گفتم به این زودى برات درست مىکنم!
- مامان شوخى نکن تو که هنوز بابا رو ندیدى!
- خُب دیگه!
- مامان مىگى یا نه؟
- بفرما آقاسعید این همون عدد سیزده که نحسه. مثل اینکه این بار کارش رو درست انجام نداده!
- شوخى نکن!
- باور ندارى بیا ببین!
- راست مىگى؟
و جیغ بلندى که همراه کاغذ در هوا تاب مىخورد فضاى خانه را پر کرد ...
* * *
زن در را باز کرد، پستچى نامه را به همراه پلاک در دستان زن قرار داد. زن همیشه آخرین نامهاش را همراه خود بر سر مزارش مىبرد. صداى زمزمه سعید در گوشش مىپیچید: «مامانجون، یه چیزى مىخوام بگم ولى تو رو خدا مسخرهام نکنى. باورت مىشه من جزء سیزدهمین نفرى بودم که انتخاب شدم براى اعزام به خط مقدم. فقط نمىدونم یکدفعهاى این سیزده چرا اینقدر در حقم لطف مىکنه. شایدم مىخواد با خاطره خوشى از هم جدا بشیم. مىدونم که دارى مىخندى. راستى این سیزدهمین نامهاى است که برات مىنویسم. شایدم ... بالاخره ما با این عدد سیزده دوست شدیم.»
* * *
چشمان زن تار و کاغذ خیس شده بود.
صداى بلند دستها در گوش زن طنینانداز شد. قطرات اشکى که به همراه گرفتن تقدیرنامه از چشمانش سرازیر مىشد بهترین خاطرات کتاب «سیزده سرباز» بود. صداى دستها بلندتر شد.
زن تقدیرنامه را کنار قاب عکس پسرش قرار داد، کف دستش را به آرامى روى صورت پسر کشید؛ نگاهش به تقدیرنامه سیزده سرباز بود.